قسمت بيست و يكم
صبح وقتي از خواب برخاست با كمال تعجب ديد كه ساعت زنگ نزده و او خواب مانده است. وقتي نگاهش به ساعت افتاد با وحشت برخاست اگر مي خواست سوزان را بيدار كند و اماده كند و بعد به مهد برساند خيلي طول مي كشيد تصميم گرفت سوزان را به خانه بهرام ببرد تا بتواند خود را سريع به شركت برساند سريع لباس هايش را پوشيد مو هايش را نتوانست جمع كند و فقط به حالت دم اسبي پشت سرش بست بلندي موهايش حداقل از پشت تا كشاله هاي رانش مي رسيد سوزان را در آغوش گرفت و به طبقه بالا رفت با پا در زد بهرام كم و بيش بيدار بود با شنيدن صداي وحشتناك در خانه ان ا باز كرد فروزان شرمسار از اين كه او را بيدار كرده است گفت:
- سلام بهرام خان ببخشيد اين موقع مزاحم شدم راستش ديرم شده ساعت زنگ نزده و خواب موندم اگه مي شه امروز سوزان رو پيش شما بذارم و برم.
بهرام كه به لكنت زبان افتاده بود گفت:
- خواهش مي كنم
سوزان را از آغوش فروزان گرفت و به خاطر سر و صوغ نامرتبش عذرخواهي نمود وقتي فروزان خداحافظي كرد و خواست برود بهرام با ديدن موهاي او چنان اهي كشيد كه فروزان پرسيد:
- چيزي شده؟
- آه نه نه . شما برين خيالتون راحت باشه
فروزان رفت بهرام چنان از ديدن او گرم شده بود كه حد نداشت تا حالا نديده بود فروزان موهايش را باز بگذارد.
وقتي وارد شركت شد دوان دوان از پله ها بالا رفت و به طبقه مورد نظرش رسيد وارد اتاقش شد در يك ان سنجاق سرش باز شد و موج زيباي گيسوانش روي شانه ها و پشت ريخت ارمغان كه در حالت وضيح داد يك پرونده به سونا بود نگهان چشمش به فروزان افتاد كه موهايش پريشان در اطرافش ريخته و چهره اش را چون عكس هاي مينياتوري كرده . فروزان با خود گفت. اكنون توبيخ خواهم شد به خاطر همين تند و پشت سر هم عذر حواهي كرد نگاه ارمعان به او خيره شده بود در وجود مرد جوان غوغايي به پا شده بود كه حد نداشت هميشه ارزوي داشت موهاي او را باز ببيند و اكنون....
سونا نيز مشتاقانه به او چشم دوخته بود بعد از لحظاتي ارمغان كه قادر نبود حرفي بزند به اتاقش رفت
بعد از رفتن ارمعان فروزان نفس اسوده اي كشيد و پشت ميزش نشست سونا نيز مدام از زيبايي موهاي او تعريف مي كرد و فروزان تنها لبخندي زد و تشكر كرد و سعي كرد با سنجاق موهايش را پشت سرش جمع كند
سونا لبخند زنان گفت:
- خوش به حالت با اين خوشگلي دل همه رو مي بري
- نه سونا جون چه فايده اي داره همين خوشگلي باعث بدبختيم شد
وقتي تعجب سونا را ديد لبخندي زد و گفت
- به خاطر اين قشنگي نمي توانم راحت تو اجتماع رفت و امد كنم.
سونا لبخندي زد و گفت
- به خاطر همين خوبي و متانت توست كه همه مجذوبت مي شوند مثلا همين رئيس خودمون نگاهش به تو سرشار از تحسين و احرتامه
فروزان لبخندي زد و به كارش ادامه داد پايان ساعت كاري كه داشت مي رفت ارمغان از اتاقش خارج شد و پرسيد:
- تشريف مي بريد؟
- بله قربان شما با بنده كاري نداريد؟
او با دلخوري گفت
- چقدر به من مي گي قربان
- ببخشيد پس بايد چي بگم؟
- چه مي دونم علي ارمغن ولي از رئيس و قربان خوشم نمي ياد
فروزان لبخندي زد و گفت
- از اين به بعد مي گم اقاي ارمغان
او نيز لبخندي زد بعد كفت:
- راستي خانم مشفق مي خواستم بگم كه امروز خيلي خوشگل تر شده بوديد
به سختي توانست اين جمله را بيان كند فروزان سر به زير انداخت و تشكر كرد علي كه هيجان وجودش را فرا گرفته بود پرسيد:
- مي تونم شما رو برسونم؟
نگاه او سرشار از خواهش بود اما فروزان نمي توانست بپذيرد
- از لطفتون ممنونم نمي تونم قبول كنم
و سريع از ان جا رفت
ارمغان برجايش ميخكوب شد آخه چرا ؟ چرا اجازه نداد برسونمش چرا از من فرار م كنه؟ چرا قلبمو مي شكنه؟ چرا داره ديوونه ام مي كنه؟ چرا؟؟؟؟؟ افسرده حال از شركت خارج شد و خود را به خانه رساند
فروزان ابتدا به در خانه بهرام رفت دلش براي سوزان بي تاب شده بود وقتي از شركت بيرون امد سريع خودش را به خانه رساند
بهرام با خوشحالي در خانه را باز كرد باز ان چهره رويايي مقابل ديدگانش نمايان شد
- سلام بهرام خان اومدم دنبال سوزان از اين كه امروز مزاحمتون شديم معذرت مي خوام
او با صدايي لرزان جواب داد:
- اختيار داريد چه مزاحمتي؟
فروزان لبخند زنان سراغ سوزي را گرفت و در همان لحظه دخترك جلو آمد و با ديدن مادر خود ررا در آغوش او انداخت
- سلام ماماني كجا رفته بودي؟
- رفتم سركا بهت خوش گذشت عمو رو كه اذيت نكردي
- نه نكردم دختر خوبي بودم
فروزان او را بوسيد بعد به بهرام كه مشتاقانه نگاهش مي كرد نگاه كرد و گفت:
- خب بازم متشكرم
بهرام مي خواست درباره خواسته اش با فروزان صحبت كند اما دو دل بود وقتي فروزان قصد رفتن كرد او را صدا زد فروزان ايستاد
- ببخشيد راستش مي خواستم اگه بشه با شما راجع به مسئئله اي صحبت كنم
- چه مسئله اي؟
- وقتي صحبت كرديم خودتون خواهيد فهميد اما حالا....
- باشه دارم گوش مي دم
- اين جا نه مثلا بريم جايي كه هوايش باز باشه راستشو بخواي موقع صحبت كردن مي خوام راحت نفس بكشم
فروزان واقعا تعجب كرده بد و مي ترسيد فكر كرد نكند موضوع بدي باشد كه بهرام را اين چنين ناراحت كرده بنابراين پذيرفت و به او گفت در كوچه منتظرش است و رفت
بعد ا لحظاتي بهرام پايين امد درونش پر از التهاب بود نمي دانست بايد از كجا شروع كند خيلي هول شده بود
تا به پارك نزديك خانه شان رسيد هيچ كدام حرفي نمي زدند برف زمين پارك را پر كرده بود سوزان با ديدن برف خوشحالي دويد و شروع به بازي كردن با بچه هاي ديگر كرد فروزان روي صندلي نشست و گفت
- خب .... بهرام خان راحت باشيد تورو خدا حرفتون رو بزنيد من اين طوري عصبي مي شم
- سعي مي كنم بگم اما راستش روم نمي شه
فروزان با خود گفت شايد بهرام مي خواهد درباره فرناز با او صحبت كند با خوشحاليگ فت
0 هر چي هست بگين گوش مي كنم و اصلا هم خجالت نكشيد
بهرام سرش را ب هزير انداخت و بعد از لحظاتي گفت
- راستش قراره پدر و مادرم براي تعطيلات نوروزي بيان به تهران... من هم تصميم دارمدرباره موضوعي كه مي خوام به شما بگم با اونا هم حرف بزنم راستش... اول مي خواستم با فرهاد صحبت كنم اما ارش خجالت كشيدم گفتم حتما ناراحت مي شه خب توعالم رفاقت...
فروزان واقعا مطمئن شد كه بهرام مي خواهد درباره فرناز صحبت كند بهرام ادامه داد
- تصميم گرفتم يعني فكر كردم با خود شما صحبت كنم بهتر باشه
با خوشحالي گفت
- فكر خوبي كردين از اين كه منو به عنوان خواهر خودتون قبول كردين و خواستين اول با من اين موضوع رو در ميان بگذاريد خوشحالم مي خفهمم كه چي مي گين من خودم از فرهات هم بهترم همه كارها رو جور مي كنم راستش فرناز هم خيلي به شما علاقه منده به نظر من شما دو نفر زوج خوشبختي مي شيد حتما از چند سال پيش فرناز رو براي خودت در نظر گرفته اي درسته؟ خيلي خوشحالم و حتما فرناز خوشحالتر مي شه از اين كه بفهمه مرد دلخواهش هم به انون علاقه منده من و فرناز مثل دو خواهر راز دار همديگه ايم به من گفته كه شما رو دوست داره و فقط از اين نگران بود كه شما بهش علاقه اي نداشته باشيد اما حالا به فهميدن اين موضوع خيلي خوشحال شدم تازه فرهاد اگه بدونه كه شما خواهرشو دوست دارين خيلي خوشحال مي شه اون از خداشه كه دوست عزيزش دامادشون بشه.....!
- فروزان هم چنان به صحبت كردن ادامه مي داد و بهرام بيچاره نيز هاج و واج به او چشم دوخته بودخدايا او از عشق فرنازز صحبت مي كرد و حالا بهرام مي خواست راجع به علاقه اش نسبت به فروزان بگويد
- همه چيز به هم ريخته بود فروزان پيش خودش مي بريد و مي دوخت و به بهرام كه مدام سعي داشت حرفي بزند توجهي نمي كرد بهرام در دل انديشيد كه راجع به فرناز درست فهميده پس او دوستش دارد ولي مطمئن نبود و حالا فروزان همه چيز را لو داده بود دلش به حال فرناز مي سوخت در سال هاي گذشته به او علاقه داشت اما به خاطر رفاقتش با فرهاد روي علاقه اش سرپوش گذاشته بود و كم كم داشت موضوع را فراموش مي كرد اما حالا چه كار بايد مي كرد او فروزان را دوست مي داشت و نمي توانست او رافراموش كند اما فرناز چه مي شدو؟؟؟
- در پايان جمله فروزان را شنيد كه مي گفت:
- - به نظر من شما زوج خوشبختي مي شين مطمئنم
- به بهرام نگاه كرد و پرسيد:
- - مي خواستين همين رو بگين نه؟
- - نگران نباشيد خودم با عموم صحبت مي كنم اونا خيلي شما رو دوست دارند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)