قسمت بيست و دوم
بهرام بلند شد عصبي شده بود او چه مي خواست بگويد و حالا چه شده بود اوضاع به هم ريخته اي بود از اين وضع راضي نبود فروزان نيز از رفتار او تعجب كرد يعني چه؟
- ببين فروزان خانم من كه نمي خواستم نمي خواستم راجع به اين موضوع با شما صحبت كنم
فروزان با اضطراب بلند شد:
- نمي خواستيد؟ پس .... پس...
او نيز هول كرده بود اين همه صحبت كرده بود از عشق فرناز گفته بود اما حالا هيچي هيچي؟!!!
- من مي خواستم مي خواستم راجع به خودم حرف بزنم از خودم صحبت كنم
- از خودتون؟ يعني شما فرناز رو نمي خواين دوستش ندارين؟
- من كه به ايشون فكر نمي كردم
فروزان هاج و واج مانده بود او سرش را به زير انداخت و به ارامي گفت
- مي خواستم با خود شما صحبت كنم
فروزان با عصبانيت گفت
- بهرام خان منظورتون چيه چرا واضح تر صحبت نمي كنيد؟
- خواهش مي كنم اروم باشيد خواهش مي كنم
فروزان دوباره روي صندلي نشست بعد از لحظه اي سكوت بهرام گفت
- من ....من... به شما علاقه مندم مي خواستم درباره اين موضوع با شما صحبت كنم
فروزا ن با ناراحتي به او نگاه كرد بهرام گفت
- خودتون اجازه ندادين حرفمو بزنم خودتون مدام صحبت كردين و اجازه ندادين واقعيت رو بيان كنم فروزان خانم اخه به كي بگم من شما رو دوست دارم به كي بگم كه تمام وجودم...بند بند وجودم شما رو مي خواد
فروزان با صدايي كه خشم و ناراحتي در ان هويدا بود گفت
- تو از من چي مي دوني هيچي.
- من فقط مي دونم شما يه بار از دواج كردين و همسرتون تركتون كرده به خاطر بيماريش
فروزا ن با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
- كي اين اراجيف رو به هم بافته و تحويلتون داده
- - خب...فرهاد
- فرهاد...ها تو هم باور كردي واقعا كه چقدر ساده اي
بعد از لحظاتي بلند شد و با عصبانيت گفت
- تو هيچي از زندگي من... از خود من نمي دوني تو حتي نمي دوني من كي ام نمي دوني چطور زندگي مي كنم تو تا حالا از خودت پرسيدي كه چرا من تنها زندگي مي كنم چرا با وجود يك دختر بچه اين طوري تنها و غريب زندگي مي كنم؟ اره؟ از خودت پرسيدي يا نه؟
بهرام در سكوت و با چشماني پر از اشك فقط به او نگاه م كرد فروزان گويي زخم دلش سرباز كرده بود داشت از زندگيش مي گفت از اندوهش از غم چندين ساله اش از بدبختي هايش
- تو هيچي از من نمي دونمي و عاشقم شدي؟ به من علاقه مند شدي؟ بهرام اوني كه تو وجودت مدام مي خروشه عشق نيست مي فهمي؟ عشق نيست! فقط يه احساسه احساسي كه باعث شده تو به سوي جاده اي قدم برداري كه اخر و عاقبتي نداره از اين عشق حذر كن بهرام فراموشم كن. من اون كسي كه تو فكر مي كني نيستم اون كسي كه تو مي خواي نيستم من يه دختر بدبخت و بيچاره ام كه روزگار وحشي هر لحظه كارد تيز و برانشو با بي رحمي تو قلبم فرو مي كنه نابودم مي كنه من زن بدبختي ام كه واسه خاطر همين همين كه تو بهش مي گي عشق زندگيم رو باختم زندگيم تباه شد بهرام تباه....
هق هق گريه در گلويش حبس شد ارام اشك مي ريخت دلش مي خواست فرياد بزند خدا اما صدا در گلويش خفه شده بود
بهرام نيز به ارامي اشك مي ريخت نگاهش را به كسي دوخته بود كه فكر مي كرد تمام غم هاي دنيا را فراموش كرده و با خوشي زندگي مي كند اما حالا فهميده بود كه چندان درست فكر نمي كرده بهرام در مقابل خود دختري را مي ديد كه حال خيلي بدي داشت دختري كه از بي رحمي زمانه شكوه مي كرد اه مي كشيد و ناله مي كرد اشك مي ريزد و غصه مي خورد
بهرام شانه هاي او را گرفت و گفت
- فروزان من نمي خواستم ناراحتت كنم باشه باشه قول مي دم كه ديگه درباره اين موضوع با كسي حرف نزنم قول مي دم فراموش كنم قول مي دم پرنده قشنگ عشق رو با دست هاي خودم خفه اش كنم قول مي دم فراموش كنم كه عشقي هم وجود داشته باشه قول مي دم ديگه از عشق دوست داشتم علاقه حرفي به ميون نيارم حالا خوب شد ؟ آره؟ خوب شد؟ پس ديگه اين طور گريه نكن تو رو به خدا گريه نكن گريه نكن نمي خوام ازارت بدم نمي خوام...
او نيز زار مي زد فروزان به او نگاه كرد اخ كه ديدن چشمان ابي و اشك بار او چه شباهتي به چشمان يارش در زمان جدايي داشت اخ كه ديدن اين نگاه وجودش را به اتش مي كشيد
پشت به بهرام كرد و گفت
- بس كن بهرام اشكاتو پاك كن لطفا گريه نكن هيچ وقت دوست نداشتم گريه يه مردو ببينم هيچ وقت وقتي پدرم به خاطر ناخلفيم گريه كرد تا مغز استخوان هام سوختم وقتي كه فريدون رو از خودم روندم و اشكهاشو شماره كردم مثل دريا اب شدم وقتي اشك هاي عزيزترين كسي رو كه تو زندگي داشتم ديدم نابود شدم
برگشت و به بهرام نگاه كرد:
- بهرام منو ببخش كه ناراحتت كردم نمي خواستم احساساتتو جريحه دار كنم نمي خواستم
بهرام با ناراحتي لبخندي زد و گفت:
- مهم نيست فروزان خودتو ناراحت نكن شايد من خيلي تند رفتم شايد نبايد زود عاشق مي شدم شايد من...
- بهرام دوست داشتم و عشق فقط تو من خلاصه نمي شه اگر به اطرافت نگاه بكني مي بيني كه افراد ديگري هم هستند كه تو مي توني دوستشون داشته باشي
- فرناز رو ميگي؟
- بهرام او ن دوستت داره سال هاست دوستت داره اما هيچ وقت لب وا نكرده و درباره علاقه اش به تو حرفي نزده
- سال ها پ يش منم به اون علاقه داشتم اما هميشه از ترس اين كه تو عالم رفاقتم با فرهاد خدشه اي وارد بشه هرگز در اين باره حرفي نزدم من هم دوستش داشتم اما به خاطر همين موضوع كم كم علاقه اي كه مي رفت تا تو دلم ريشه كنه با بي رحمي خفه كردم بعدشم به شهرستان رفتم و كلا فرهاد رو گم كردم فرنازم فراموش كردم
- تو مي توني باز هم دوستش داشته باشي بهرام تو مي توني باز هم به اون علاقه مند بشي
- اما نمي تونم تيشه به ريشه درخت عشقي بزنم كه تو دلم تازه مي خواد بار بياد
- بهرام اون درخت درخت عشقي كه فكر مي كني نيست تو بايد عاشق كسي باشي كه دوستت داره عاشق اون باش بهرام دوستش داشته باش
بهرام با صدايي توام با ناراحتي گفت:
- تو رو چه كار كنم؟
- بهرام منو خواهر خودت بدون هميشه تو زندگيم دلم خواسته يه برادر داتشه باشم برادري كه بتونم بهش تكيه كنم تو برادرم باش
بهرام به چشمان زيباي او نگاه كرد و لبخندي زد
- تا عيد فرصت داري درباره فرناز فكر كني وقتي هم پدر و مادرت اومدند اگه ديدي موافقي به اونا بگو و گرنه فراموش كن
بهرام بلند شد و اهي كشيد نگاهش به سوزان افتاد
- پيش خودم دنياي زيبايي ساخته بودم سوزانو دختر خودم مي دونستم دلم مي خواست يه روزي منو بابا صدا كنه دلم مي خواست
- بعض مانع ادامه صحبتش شد فروزان با ناراحتي گفت
- - شايد يه روزي باباي واقعيش برگرده شايد
- يعني مي شه من تو روو خوشحال ببينم
- فروزان با لبخندي گفت
- - اگه خدا بخواد
بهرام چشم به اسمان دوخت دلش براي گريه كردن تنگ شده بود با عشق فروزان را فراموش مي كرد و او را خواهرانه دوست مي داشت
- موافقي بريم برف بازي دلم مي خواد با برادرم كمي بازي كنم
بهرام لبخند زنان به او نگاه كرد سرش را تكان داد و بعد هر دو به سوي سوزان رفتند