بی وفا يارم کرده غم بارم
بشنو ای آشنا از دل زارم
بين ما هر چه بود، زير چرخ کبود
شد نهان ای دریغ هر چه بود و نبود
روز و شب نالان، اشک و خون باران
سينه يی همچو خون من ز غم دارم
بی وفا يارم کرده غم بارم
بشنو ای آشنا از دل زارم
بين ما هر چه بود، زير چرخ کبود
شد نهان ای دریغ هر چه بود و نبود
روز و شب نالان، اشک و خون باران
سينه يی همچو خون من ز غم دارم
بـيـايـيـد بـيـايـيـد کـه گلـزار دمـيـده سـت
بـيـايـيـد بـيـايـيـد کـه دلدار رسيـده سـت
بـيـاريـد بـيـکـبـار همه جان و جـهـان را
به خورشيد سپاريد که خوش تيغ کشيده ست
بران زشـت بـخـنـديـد کـه او نـاز نـمـايـد
بران يـار بـگـريـيـد که از يـار بـريـده سـت
هـمـه شـهـر بـشـوريـد چـو آوازه در افـتـاد
کـه ديـوانـه دگر بار ز زنـجـيـر رهـيـده سـت
بـکـوبيد دُهـلـهـا و دگر هـيـچ مـگـوئـيـد
چه جای دل و عقلست؟که جان نيز رميده ست
چـه روزست و چه روزسـت؟ چـنـيـن روز قـيامت
مـگـر نـامـه ی اعـمـال ز آفــاق پـريـده سـت
خمش باش خمش باش مکن فاش مکن فاش
مـخـور غوره و مـفـشـاء که انگور رسـيده سـت
بيوفايی مکن ای نگارم
دل که بردی ز کف بی قرارم
بی رخت شام من کی سحر شد
در بدر گشتم حالم بَتَر شد
دلبرم کی ز حالم خبر شد
غمم همره و همسفر شد
تا بجفايت خوشم، ترک جفا کرده يی
اين روش تازه را، تازه بنا کرده يی
راه نجات مرا از همه سو بسته يی
قطع اميد مرا از همه جا کرده يی
دوش زدست رقيب ساغر می خورده يی
من به خطار رفته ام يا تو خطا کرده يی
کار فرو بسته ام هيچ گشايش نداشت
تا گره زلف را، کار گشا کرده يی
من زلبت صد هزار بوسه طلب داشتم
هر چه بمن داده يی، وام ادا کرده يی
با خبر از حال ما، هيچ نخواهی شدن
تا نکند با تو عشق، آنچه بما کرده يی
تا كــی به تمنـای وصـال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه؟
خواهد به سر آيد شب هجران تو يا نه؟
ای تيــر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
رفتـم به در صومعه’ عابد و زاهـد
ديدم همه را پيش رخت راكع و ساجد
در ميكده رهبـانم و در صومعه عابـد
گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد
يعنـی كه تو را ميطلبم خانه به خانه
هر در كه زنم صاحب آن خانه تويی تو
هرجـا كه روم پرتو كاشانـه تويی تو
در ميكـده و دير كه جانانـه تويی تو
مقصود من از كعبه و بتخانه تويی تو
مقصود تـويی كعبه و بتخانـه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسـرار عيان ديد
عارف صفت روی تو در پير و جوان ديد
يعنی همه جا عكس رخ يار توان ديد
ديوانه منم من كه روم خانه به خانه
عاقل به قوانين خرد راه تو پويد
ديوانه برون از همه آيين تو جويد
تا غنچه بشكفته اين باغ كه بويد
هر كس به زبانی صفت حمد تو گويد
بلبل به غزلخـوانی و قمـری به ترانه
بيچاره « بهايی » كه دلـش زار غـم توست
هر چند كه عاصی است ز خيل و خدم توست
اميـد وی از عـاطفت دم به دم تـوست
تقصير « خيالی » به اميد كرم توست
يعنی كه گنـه را به از اين نيست بهانه
تا لبش در نظرم ميگذرد
آب گشتن ز سرم ميگذرد
فصل گل منفعلم بايد ساخت
ابر بی چشم ترم ميگذرد
زين گذرگه به کجا دل بندم
هر چه را مينگرم ميگذرد
در بغل نامه ء عنقا دارم
خبرم بی خبرم ميگذرد
حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بيرون درم ميگذرد
جاده ء پی سپر تسليمم
هر چه آيد بسرم ميگذرد
ششجهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم ميگذرد
مژه يی باز نکردم هيهات
پر زدن زير پرم ميگذرد
موج اين بحر نفس راست نکرد
بوطن در سفرم ميگذرد
هر طرف سايه صفت ميگذرم
يک شب بی سحرم ميگذرد
کاش با ياس توان ساخت چو بيد
بی بری هم ز برم ميگذرد
دل ندانم بکجا ميسوزد
دود شمعی ز سرم ميگذرد
خاکم امروز غبار انگيز است
پستی از بام ودرم ميگذرد
کاروان الم و عيش کجاست
من ز خود ميگذرم ميگذرد
چند چون شمع نگريم بيدل؟
انجمن از نظرم ميگذرد
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بيهوده می گويی، دل چون آهنی دارم
نمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، بادۀ مرد افکنی دارم
چرا بيهوده می کوشی که بگريزی ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی، نمی ترسی، که بنويسند نامت را
به سنگ تيرۀ گوری، شب غمناک خاموشی
بيا دنيا نمی ارزد به اين پرهيز و اين دوری
فدای لحظه شادی کن اين رويای هستی را
لبت را بر لبم بگذار که از اين ساغر پر می
چنان مستت کنم تا پا که دانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم زره برده ست و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بيمار می سوزی
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم راز گويت را
چرا هر لحظه در چشم من ديوانه می دوزی؟
ترا صد بار گفتم که غلامت من
همين کافی نيست؟
فدای يک سلامت، يک کلامت من
همين کافی نيست؟
نوشتم پخش کردم، مهر ماندم، دست بی گفتار
حياتم را، مماتم را بنامت من
همين کافی نيست؟
اگر چه اقتدای عاشقان در عشق هر رنگ است
ولی با نام تو من اقتدا کردم
همين کافی نيست؟
ترسم آزاد نسازد ز قفس صيادم
آنقدر تا که رود راهِ چمن از يادم
بس که ماندم به قفس، رنگِ گل از يادم رفت
گرچه با عشق وی از مادرِ گيتی زادم
روز خوبی هم اگر داشته ام يادم نيست
گوييا يكسره از لانه به دام افتادم
بارها دستِ اجل گشت گريبان گيرم
باز هم دامن عشق تو ز کف ننهادم
ز اولين نکته که تعبير نمودم از عشق
کرد تصديق به استادیِ من، استادم
گرچه باشد غمِ عالم به دلِ لاهوتی
هيچ کس در غمِ من نيست، از اين دلشادم
تنها تويی، تنها تويی، در خلوت تنهاييم
تنها تو ميخواهی مرا، با اين همه رسواييم
ای يار بی همتای من ، سرمايه سودای من
گر بی تو مانم وای من، وای از دل سوداييم
جان گشته سر تا پا تنم، از ظلمت تن ايمنم
شد آفتاب روشنم، پيدا به نا پيداييم
گر چه ميان آتشم، با ياد روی تو خوشم
از غم قدحها ميکشم، وه زين قدح پيمائيم
من از هوس ها رسته ام، از آرزو ها جسته ام
مرغ فقس بشکسته ام، شادم ز بی پرواييم
دانی که دلدارم تويی، دانم خريدارم تويی
يارم تويی، يارم تويی، شادی ازين شيداييم
آن رشک مهر و مشتری، آمد بصد افسونگری
گفتم به زهره ننگری، اي دولت بيناييم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)