صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13

موضوع: ديوان غزليات سيف فرغاني

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    ديوان غزليات سيف فرغاني




    رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
    تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
    بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
    چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
    ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
    کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را
    از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
    پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
    از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
    بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
    در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان
    گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
    ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
    باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
    تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
    در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
    ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
    مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
    مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
    این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را
    من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
    می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را
    گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
    حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
    از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
    در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را
    سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
    «مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    چنان عشقش پریشان کرد ما را
    که دیگر جمع نتوان کرد ما را
    سپاه صبر ما بشکست چون او
    به غمزه تیر باران کرد ما را
    حدیث عاشقی با او بگفتیم
    بخندید او و گریان کرد ما را
    چو بر بط برکناری خفته بودیم
    بزد چنگی و نالان کرد ما را
    لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
    چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
    به شمشیری که از تن سر نبرد
    بکشت و زنده چون جان کرد ما را
    غمش چون قطب ساکن گشت در دل
    ولی چون چرخ گردان کرد ما را
    کنون انفاس ما آب حیات است
    که از غمهای خود نان کرد ما را
    بسان ذره‌ی بی‌تاب بودیم
    کنون خورشید تابان کرد ما را
    «مرا هرگز نبینی تا نمیری»
    بگفت و کار آسان کرد ما را
    چو بر درد فراقش صبر کردیم
    به وصل خویش درمان کرد ما را
    بسان سیف فرغانی بر این در
    گدا بودیم سلطان کرد ما را
    نسیم حضرت لطفش صباوار
    به یکدم چون گلستان کرد ما را
    چو نفس خویش را گردن شکستیم
    سر خود در گریبان کرد ما را
    کنون او ما و ما اوییم در عشق
    دگر زین بیش چتوان کرد ما را




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را
    و گر تن است به دل می‌کشد جفای تو را
    به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم
    که آب دیده کشد آتش هوای تو را
    کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان
    نه مردم ار بگذارم در سرای تو را
    اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست
    به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را
    بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
    به پای صدق به سر می‌برم وفای تو را
    چه خواهی از من درویش چون ادا نکند
    خراج هر دو جهان نیمه‌ی بهای تو را
    برون سلطنت عشق هر چه پیش آید
    درون بدان نشود ملتفت گدای تو را
    سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل که کس
    به غیر تو شایسته نیست جای تو را
    مرا بلای تو از محنت جهان برهاند
    چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را
    اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود
    برای خویش نکردم خلاف رای تو را
    به دست مردم دیده چو سیف فرغانی
    به آب چشم بشستیم خاک پای تو را




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
    نزهت نبوده بی‌رخ تو باغ و راغ را
    هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
    آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را
    در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
    ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
    زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
    اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را
    دل را برای روشنی و زندگی، غمت
    چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را
    اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
    مزد هزار شغل دهند این فراغ را
    از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
    طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را
    مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را
    چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
    مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را
    به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر
    تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را
    دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت
    چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را
    ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
    وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را
    چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
    چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را
    به عهد حسن تو پیدا نمی‌آیند نیکویان
    ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را
    بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم
    شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را
    اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
    مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را
    وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
    مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را
    همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
    از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را
    وصال تو به شب کس را میسر چون شود
    هرگز که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را
    به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین
    از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را
    به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
    که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    ای بدل کرده آشنایی را
    برگزیده ز ما جدایی را
    خوی تیز از برای آن نبود
    که ببرند آشنایی را
    در فراقت چو مرغ محبوسم
    که تصور کند رهایی را
    مژه در خون چو دست قصاب است
    بی تو مر دیده‌ی سنایی را
    شمع رخساره‌ی تو می‌طلبم
    همچو پروانه روشنایی را
    آفتابی و بی تو نوری نیست
    ذره‌ای این دل هوایی را
    عندلیبم بجان همی جویم
    برگ گل دفع بی‌نوایی را
    بی‌جمالت چو سیف فرغانی
    ترک کردم سخن سرایی را
    چاره‌ی کارها بجستم و دید
    چاره وصل است بی‌شمایی را





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را
    بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
    عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
    شوق از خانه به در کرد شکیبایی را
    گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است
    کب چشمم بکشد آتش بینایی را
    ذره‌ها گر همه خورشید شود بی‌رویت
    نبود روز شب عاشق سودایی را
    من شوریده سر کوی تو را ترک کنم
    گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
    در دهان طمعم چون ترشی کند کند
    لب شیرین تو دندان شکر خایی را
    دهن تنگ تو چون ذره‌ی در سایه نهان
    نفی کرده‌است ز خود تهمت پیدایی را
    صبر با غمزه‌ی غارت‌گرت افگند سپر
    دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
    هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
    با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
    بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد
    ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
    سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی
    غایت این است جمال و سخن‌آرایی را
    سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
    چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
    مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک
    خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
    روز وصلت چون توان دیدن به خواب
    بر سر کوی تو سودا می‌پزم
    با دل پر آتش و چشم پر آب
    عقل را با عشق تو در سر جنون
    صبر را از دست تو پا در رکاب
    خون چکان بر آتش سودای تو
    آن دل بریان من همچون کباب
    در سخن ز آن لب همی بارد شکر
    در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب
    چشم مخمورت که ما را مست کرد
    توبه‌ی خلقی شکسته چون شراب
    از هوایی کید از خاک درت
    آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
    جز تو از خوبان عالم کس نداشت
    سرو در پیراهن و مه در نقاب
    بی خطاگر خون من ریزی رواست
    ای خطای تو به نزد ما صواب
    تو طبیب عاشقان باشی، چرا
    من دهم پیوسته سعدی را جواب
    سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
    گر به شمشیرت زند رو برمتاب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ای خجل از روی خوبت آفتاب
    روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب
    آفتاب از دیدن رخسار تو
    آنچنان خیره که چشم از آفتاب
    چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
    روز وصلت چون توان دیدن به خواب
    بر سر کوی تو سودا می‌پزم
    با دل پر آتش و چشم پر آب
    عقل را با عشق تو در سر جنون
    صبر را از دست تو پا در رکاب
    خون چکان بر آتش سودای تو
    آن دل بریان من همچون کباب
    در سخن ز آن لب همی بارد شکر
    در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب
    چشم مخمورت که ما را مست کرد
    توبه‌ی خلقی شکسته چون شراب
    از هوایی کید از خاک درت
    آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
    جز تو از خوبان عالم کس نداشت
    سرو در پیراهن و مه در نقاب
    بی خطاگر خون من ریزی رواست
    ای خطای تو به نزد ما صواب
    تو طبیب عاشقان باشی، چرا
    من دهم پیوسته سعدی را جواب
    سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
    گر به شمشیرت زند رو برمتاب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چون ز غایات کون در گذرد
    این قدم در رهش بدایت اوست
    منتها اوست طالب او را
    مقبل آن کس که او نهایت اوست
    با خود از بهر او جهاد کند
    اسدالله که شیر رایت اوست
    گو مکن وقف هیچ جا گر چه
    مصحف کون پر ز آیت اوست
    خود عبارت نمی‌توان کردن
    ز آنچه آن انتها و غایت اوست
    سیف فرغانی ار سخن شنود
    اندکی زین نمط کفایت اوست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/