اجزای پياله ای که در هم پيوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
اجزای پياله ای که در هم پيوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفيق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
می خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابين مـن است
مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت
می نوش دمی خوش تر از اين نتوان یافت
خوش بــاش و بـينديش که مـهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خـواهد تافت
از منزل کفر تا به دين يک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
اين کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوريست که خوابگاه صد بهرام است
آن قصر که بهرام درو جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
ديدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
هر ذره که بر روی زمینی بوده است
خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گـرد از رخ آستین بـه آزرم افشان
کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است
امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)