صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15

موضوع: داستانهاي صمد بهرنگي

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ماهي سياه کوچولو قسمت سوم (پایانی)
    به زودي ميان ماهي ها چو افتاد که: ماهي سياه کوچولويي از راه هاي دور آمده و مي خواهد برود آخر رودخانه را پيدا کند و هيچ ترسي هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهي ريزه ها وسوسه شدند که با ماهي سياه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نيامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو مي آمديم ، ما از کيسه ي مرغ سقا مي ترسيم.»
    لب رودخانه دهي بود. زنان و دختران ده توي رودخانه ظرف و لباس مي شستند. ماهي کوچولو مدتي به هياهوي آن ها گوش داد و مدتي هم آب تني بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زير سنگي گرفت خوابيد.نصف شب بيدار شد و ديد ماه ، توي آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.
    ماهي سياه کوچولو ماه را خيلي دوست داشت. شب هايي که ماه توي آب مي افتاد ، ماهي دلش مي خواست که از زير خزه ها بيرون بخزد و چند کلمه يي با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بيدار مي شد و او را زير خزه ها مي کشيد و دوباره مي خواباند.
    ماهي کوچولو پيش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»
    ماه گفت:« سلام ، ماهي سياه کوچولو! تو کجا اينجا کجا ؟»
    ماهي گفت:« جهانگردي مي کنم.»
    ماه گفت:« جهان خيلي بزرگ ست ، تو نمي تواني همه جا را بگردي.»
    ماهي گفت:« باشد ، هر جا كه توانستم ، مي روم.»
    ماه گفت:« دلم مي خواست تا صبح پيشت بمانم. اما ابر سياه بزرگي دارد مي آيد طرف من که جلو نورم را بگيرد.»
    ماهي گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خيلي دوست دارم ، دلم مي خواست هميشه روي من بتابد.»
    ماه گفت:« ماهي جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشيد به من نور مي دهد و من هم آن را به زمين مي تابانم . راستي تو هيچ شنيده يي که آدم ها مي خواهند تا چند سال ديگر پرواز کنند بيايند روي من بنشينند؟»
    ماهي گفت:« اين غير ممکن است.»
    ماه گفت:« کار سختي است ، ولي آدم ها هر کار دلشان بخواهد ...»
    ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سياه رسيد و رويش را پوشاند و شب دوباره تاريک شد و ماهي سياه ، تک و تنها ماند. چند دقيقه ، مات و متحير ، تاريکي را نگاه کرد. بعد زير سنگي خزيد و خوابيد.
    صبح زود بيدار شد. بالاي سرش چند تا ماهي ريزه ديد که با هم پچ پچ مي کردند. تا ديدند ماهي سياه بيدار شد ، يکصدا گفتند:« صبح به خير!»
    ماهي سياه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خير! بالاخره دنبال من راه افتاديد!»
    يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نريخته.»
    يکي ديگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمي گذارد.»
    ماهي سياه گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد. همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»
    اما تا خواستند راه بيفتند ، ديدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشي روي سرشان گذاشته شد و همه جا تاريک شد و راه گريزي هم نماند. ماهي سياه فوري فهميد که در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده اند.
    ماهي سياه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده ايم ، اما راه فرار هم به کلّي بسته نيست.»
    ماهي ريزه ها شروع کردند به گريه و زاري ، يکيشان گفت:« ما ديگر راه فرار نداريم. تقصير توست که زير پاي ما نشستي و ما را از راه در بردي!»
    يکي ديگر گفت:« حالا همه ي ما را قورت مي دهد و ديگر کارمان تمام است!»
    ناگهان صداي قهقهه ي ترسناکي در آب پيچيد. اين مرغ سقا بود که مي خنديد. مي خنديد و مي گفت:« چه ماهي ريزه هايي گيرم آمده! هاهاهاهاها ... راستي که دلم برايتان مي سوزد! هيچ دلم نمي آيد قورتتان بدهم! هاهاهاهاها ...»
    ماهي ريزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما تعريف شما را خيلي وقت پيش شنيده ايم و اگر لطف کنيد ، منقار مبارک را يک کمي باز کنيد که ما بيرون برويم ، هميشه دعاگوي وجود مبارک خواهيم بود!»
    مرغ سقا گفت:« من نمي خواهم همين حالا شما را قورت بدهم. ماهي ذخيره دارم ، آن پايين را نگاه کنيد ....»
    چند تا ماهي گنده و ريزه ته کيسه ريخته بود . ماهي هاي ريزه گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما که کاري نکرده ايم ، ما بي گناهيم. اين ماهي سياه کوچولو ما را از راه در برده ...»
    ماهي کوچولو گفت:« ترسوها ! خيال کرده ايد اين مرغ حيله گر ، معدن بخشايش است که اين طوري التماس مي کنيد؟»
    ماهي هاي ريزه گفتند:« تو هيچ نمي فهمي چه داري مي گوئي. حالا مي بيني حضرت آقاي مرغ سقا چطور ما را مي بخشند و تو را قورت مي دهند!»
    مرغ سقا گفت:« آره ، مي بخشمتان ، اما به يک شرط.»
    ماهي هاي ريزه گفتند:« شرطتان را بفرماييد ، قربان!»
    مرغ سقا گفت:« اين ماهي فضول را خفه کنيد تا آزادي تان را به دست بياوريد.»
    ماهي سياه کوچولو خودش را کنار کشيد به ماهي ريزه ها گفت:« قبول نکنيد! اين مرغ حيله گر مي خواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشه اي دارم ...»
    اما ماهي ريزه ها آنقدر در فکر رهائي خودشان بودند که فکر هيچ چيز ديگر را نکردند و ريختند سر ماهي سياه کوچولو. ماهي کوچولو به طرف کيسه عقب مي نشست و آهسته مي گفت:« ترسوها ،به هر حال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد ، زورتان هم به من نمي رسد.»
    ماهي هاي ريزه گفتند:« بايد خفه ات کنيم ، ما آزادي مي خواهيم!»
    ماهي سياه گفت:« عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفه هم بکنيد باز هم راه فراري پيدا نمي کنيد ، گولش را نخوريد!»
    ماهي ريزه ها گفتند:« تو اين حرف را براي اين مي زني که جان خودت را نجات بدهي ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمي کني!»
    ماهي سياه گفت:« پس گوش کنيد راهي نشانتان بدهم. من ميان ماهي هاي بيجان ، خود را به مردن مي زنم؛ آنوقت ببينيم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد يا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنيد ، با اين خنجر همه تان را مي کشم يا کيسه را پاره پاره مي کنم و در مي روم و شما ...»

    يکي از ماهي ها وسط حرفش دويد و داد زد:« بس کن ديگر! من تحمل اين حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...»
    ماهي سياه گريه ي او را که ديد ، گفت:« اين بچه ننه ي ناز نازي را چرا ديگر همراه خودتان آورديد؟»
    بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهي هاي ريزه گرفت. آن ها ناچار پيشنهاد ماهي کوچولو را قبول کردند. دروغکي با هم زد و خوردي کردند ، ماهي سياه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا ، ماهي سياه فضول را خفه کرديم ...»
    مرغ سقا خنديد و گفت:« کار خوبي کرديد. حالا به پاداش همين کار، همه تان را زنده زنده قورت مي دهم که توي دلم يک گردش حسابي بکنيد!»
    ماهي ريزه ها ديگر مجال پيدا نکردند. به سرعت برق از گلوي مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.
    اما ماهي سياه ، همان وقت ، خنجرش را کشيد و به يک ضربت ، ديواره ي کيسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فريادي کشيد و سرش را به آب کوبيد ، اما نتوانست ماهي کوچولو را دنبال کند.
    ماهي سياه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواري مي گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ي کوچک ديگر هم به آن پيوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهي سياه از فراواني آب لذت مي برد. ناگهان به خود آمد و ديد آب ته ندارد. اينور رفت ، آنور رفت ، به جايي برنخورد. آنقدر آب بود که ماهي کوچولو تويش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جائي نخورد. ناگهان ديد يک حيوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله مي کند. يک اره ي دو دم جلو دهنش بود . ماهي کوچولو فکر کرد همين حالاست که اره ماهي تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبيد و جا خالي کرد و آمد روي آب ، بعد از مدتي ، دوباره رفت زير آب که ته دريا را ببيند. وسط راه به يک گله ماهي برخورد – هزارها هزار ماهي ! از يکيشان پرسيد:« رفيق ، من غريبه ام ، از راه هاي دور مي آيم ، اينجا کجاست؟»
    ماهي ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنيد! يکي ديگر ...»
    بعد به ماهي سياه گفت:« رفيق ، به دريا خوش آمدي!»
    يکي ديگر از ماهي ها گفت:« همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند.»
    يکي ديگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي.»
    ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:« بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم.»
    يکي از ماهي ها گفت:« همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد.»
    آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:
    « مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم – که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ...»
    ماهي سياه کوچولو نتوانست فکر و خيالش را بيشتر از اين دنبال کند. ماهيخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهي کوچولو لاي منقار دراز ماهيخوار دست و پا مي زد ، اما نمي توانست خودش را نجات بدهد. ماهيخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در مي رفت! آخر ، يک ماهي کوچولو چقدر مي تواند بيرون از آب زنده بماند؟
    ماهي فکر کرد که کاش ماهيخوار همين حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقيقه اي جلو مرگش را بگيرد. با اين فکر به ماهيخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمي دهي؟ من از آن ماهي هايي هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر مي شود.»
    ماهيخوار چيزي نگفت ، فکر کرد:« آي حقه باز! چه کلکي تو کارت است؟ نکند مي خواهي مرا به حرف بياوري که در بروي؟»
    خشکي از دور نمايان شده بود و نزديکتر و نزديکتر مي شد. ماهي سياه فکر کرد:« اگر به خشکي برسيم ديگر کار تمام است.»
    اين بود که گفت:
    «مي دانم که مي خواهي مرا براي بچه ات ببري، اما تا به خشکي برسيم، من مرده ام و بدنم کيسه ي پر زهري شده. چرا به بچه هات رحم نمي کني؟»
    ماهيخوار فکر کرد:« احتياط هم خوب كاري ست! تو را خودم ميخورم و براي بچه هايم ماهي ديگري شکار مي کنم ... اما ببينم ... کلکي تو کار نباشد؟ نه ، هيچ کاري نمي تواني بکني!»
    ماهيخوار در همين فکرها بود که ديد بدن ماهي سياه ، شل و بيحرکت ماند. با خودش فکر کرد:
    «يعني مُرده؟ حالا ديگر خودم هم نمي توانم او را بخورم. ماهي به اين نرم و نازکي را بيخود حرام کردم!»
    اين بود که ماهي سياه را صدا زد که بگويد:« آهاي کوچولو! هنوز نيمه جاني داري که بتوانم بخورمت؟»
    اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همينکه منقارش را باز کرد ، ماهي سياه جستي زد و پايين افتاد. ماهيخوار ديد بد جوري کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهي سياه کوچولو. ماهي مثل برق در هوا شيرجه مي رفت، از اشتياق آب دريا ، بيخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دريا سپرده بود. اما تا رفت توي آب و نفسي تازه کرد ، ماهيخوار مثل برق سر رسيد و اين بار چنان به سرعت ماهي را شکار کرد و قورت داد که ماهي تا مدتي نفهميد چه بلايي بر سرش آمده، فقط حس مي کرد که همه جا مرطوب و تاريک است و راهي نيست و صداي گريه مي آيد. وقتي چشم هايش به تاريکي عادت کرد ، ماهي بسيار ريزه يي را ديد که گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد و ننه اش را مي خواست. ماهي سياه نزديک شد و گفت:
    «کوچولو! پاشو درفکر چاره يي باش ، گريه مي کني و ننه ات را مي خواهي که چه؟»
    ماهي ريزه گفت:« تو ديگر ... کي هستي؟ ... مگر نمي بيني دارم ... دارم از بين ... مي روم ؟ ... اوهو .. اوهو ... اوهو ... ننه ... من ... من ديگر نمي توانم با تو بيام تور ماهيگير را ته دريا ببرم ... اوهو ... اوهو!»
    ماهي کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروي هر چه ماهي است ، پاک بردي!»
    وقتي ماهي ريزه جلو گريه اش را گرفت ، ماهي کوچولو گفت:
    « من مي خواهم ماهيخوار را بکشم و ماهي ها را آسوده کنم ، اما قبلا بايد تو را بيرون بفرستم که رسوايي بار نياوري.»
    ماهي ريزه گفت:« تو که داري خودت مي ميري ، چطوري مي خواهي ماهيخوار را بکشي؟»
    ماهي کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:
    « از همين تو ، شکمش را پاره مي کنم، حالا گوش کن ببين چه مي گويم: من شروع مي کنم به وول خوردن و اينور و آنور رفتن ، که ماهيخوار قلقلکش بشود و همينکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، توبيرون بپر.»
    ماهي ريزه گفت:« پس خودت چي؟»
    ماهي کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا اين بدجنس را نکشم ، بيرون نمي آيم.»
    ماهي سياه اين را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اينور و آنور رفتن و شکم ماهيخوار را قلقلک دادن. ماهي ريزه دم در معده ي ماهيخوار حاضر ايستاده بود. تا ماهيخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، ماهي ريزه از دهان ماهيخوار بيرون پريد و در رفت و کمي بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهي سياه خبري نشد. ناگهان ديد ماهيخوار همينطور پيچ و تاب مي خورد و فرياد مي کشد ، تا اينکه شروع کرد به دست و پا زدن و پايين آمدن و بعد شلپي افتاد توي آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهي سياه کوچولو هيچ خبري نشد و تا به حال هم هيچ خبري نشده...
    ماهي پير قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« ديگر وقت خواب ست بچه ها ، برويد بخوابيد.»
    بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد.»
    ماهي پير گفت:« آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خير!»
    يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو«شب به خير» گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهي سرخ کوچولوئي هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دريا بود .......


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بغل ده فقیر و بی آبی باغ بسیار بزرگی بود، آباد آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ چنان بزرگ و پردرخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می‌کردی آن سرش را نمی‌توانستی ببینی.
    چند سال پیش ارباب ده زمین‌ها را تکه تکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمین‌های روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده یک همواری بزرگ در وسط دره داشت که همان باغ اربابی بود، و مقداری زمین‌های ناهموار در بالای تپه‌ها و سرازیری دره‌ها که روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می‌کاشتند.
    خلاصه. از این حرف‌ها بگذریم که شاید مربوط به قصه ی ما نباشد.
    دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یکی از دیگری کوچکتر و جوانتر. برگ‌ها و گل‌های این دو درخت کاملا مثل هم بودند به طوری که هر کسی در نظر اول می‌فهمید که هر دو درخت یک جنسند.
    درخت بزرگتر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی می‌آورد چنان که به سختی توی مشت جا می‌گرفتند و آدم دلش نمی‌آمد آنها را گاز بزند و بخورد.
    باغبان می‌گفت درخت بزرگتر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیوند را هم از مملکت خودشان آورده بود. معلوم است که هلوهای درختی که اینقدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.
    دور گردن هر دو درخت روی تخته پاره یی دعای « وان یکاد» نوشته آویزان کرده بودند که چشم زخم نخورند.
    درخت هلوی کوچکتر هر سال تقریباً هزار گل باز می‌کرد اما یک هلو نمی‌رساند. یا گل‌هایش را می‌ریخت و یا هلوهایش را نرسیده زرد می‌کرد و می‌ریخت. باغبان هر چه از دستش برمی آمد برای درخت کوچکتر می‌کرد اما درخت هلوی کوچکتر اصلا عوض نمی‌شد. سال به سال شاخ و برگ زیادتری می‌رویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بود، بزرگ نمی‌کرد.
    باغبان به فکرش رسید که درخت کوچکتر را هم پیوندی کند اما درخت باز عوض نشد. انگار بنای کار را به لج و لجبازی گذاشته بود. عاقبت باغبان به تنگ آمد، خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچکتر را بترساند. رفت اره یی آورد و زنش را هم صدا کرد و جلو درخت هلوی کوچکتر شروع کرد به تیز کردن دندانه‌های اره. بعد که اره حسابی تیز شد. عقب عقب رفت و یکدفعه خیز برداشت به طرف درخت هلوی کوچکتر که مثلا همین حالا تو را از بیخ و بن اره می‌کنم و دور می‌اندازم تا تو باشی دیگر هلوهایت را نریزی.
    باغبان هنوز در نیمه راه بود که زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت: مرگ من دست نگهدار. من به تو قول می‌دهم که از سال آینده هلوهایش را نگاه دارد و بزرگ کند. اگر باز هم تنبلی کرد آنوقت دوتایی سرش را می‌بریم و می‌اندازیم توی تنور که بسوزد و خاکستر شود.
    این دوز و کلک و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نکرد.
    لابد همه تان می‌خواهید بدانید درخت هلوی کوچکتر حرفش چه بود و چرا هلوهایش را رسیده نمی‌کرد. بسیار خوب. از اینجا به بعد قصه ی ما خودش شرح همین قضیه خواهد بود.
    ***
    گوش کنید!..
    خوب گوش هایتان را باز کنید که درخت هلوی کوچکتر می‌خواهد حرف بزند. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلوی کوچکتر چه می‌گوید. مثل این که سرگذشتش را نقل می‌کند:
    « ما صد تا صد و پنجاه تا هلو بودیم و توی سبدی نشسته بودیم. باغبان سر و ته سبد و کناره‌های سبد را برگ درخت مو پوشانده بود که آ‏فتاب پوست لطیفمان را خشک نکند و گرد و غبار روی گونه‌های قرمزمان ننشیند. فقط کمی نور سبز از میان برگ‌های نازک مو داخل می‌شد و در آنجا که با سرخی گونه هایمان قاتی می‌شد، منظره ی دل انگیزی درست می‌کرد.
    باغبان ما را صبح زود آفتاب نزده چیده بود، از این رو تن همه مان خنک و مرطوب بود. سرمای شبهای پاییز هنوز توی تنمان بود و گرمای کمی از برگ‌های سبز می‌گذشت و تو می‌آمد، به دل همه مان می‌چسبید.
    البته ما همه فرزندان یک درخت بودیم. هر سال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را می‌چید، توی سبد پر می‌کرد و می‌برد به شهر. آنجا می‌رفت در خانه ی ارباب را می‌زد. سبد را تحویل می‌داد و به ده برمی گشت. مثل حالا.
    داشتم می‌گفتم که ما صد تا صد و پنجاه تا هلوی رسیده و آبدار بودیم. از خودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بودم. پوست نرم و نازکم انگار می‌خواست بترکد. قرمزی طوری به گونه‌هایم دویده بود که اگر من را می‌دیدی خیال می‌کردی حتماً از برهنگی خودم خجالت می‌کشم. مخصوصاً که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بود، انگار آب تنی کرده باشم.
    هسته ی درشت و سفتم در فکر زندگی تازه یی بود. بهتر است بگویم خود من به زندگی تازه یی فکر می‌کردم. هسته ی من جدا از من نبود.
    باغبان من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم. شاید به این علت که درشت تر و آبدارتر از همه بودم. البته تعریف خودم را نمی‌کنم. هر هلویی که مجال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهایی که تنبلی می‌کنند و فریب کرم‌ها را می‌خورند و به آن‌ها اجازه می‌دهند که داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتی هسته شان را بخورند.
    اگر همانطوری که توی سبد نشسته بودیم پیش ارباب می‌رفتیم، ناچار من قسمت دختر عزیز دردانه ی ارباب می‌شدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونه‌ام می‌گرفت و من را دور می‌انداخت. آخر خانه ی ارباب مثل خانه ی صاحبعلی و پولاد نبود که یک دانه زردآلو و خیار و هلو از درش وارد نشده بود. در صورتی که باغبان نقل می‌کند که ارباب برای دخترش از کشورهای خارجه میوه وارد می‌کند. سفارش می‌کند که با طیاره برای دخترش پرتقال و موز و انگور حتی گل بیاورند. البته برای این کارها مثل ریگ پول خرج می‌کند. حالا خودت حساب کن ببین پول لباس و مدرسه و خوراک و دکتر و پرستار و نوکر و اسباب بازی‌ها و مسافرت‌ها و گردش‌های دختر ارباب چقدر می‌شود. تو بگو هر ماه ده هزار تومان. باز کم گفته یی – از مطلب دور افتادم.
    باغبان سبد در دست از خیابان وسطی باغ می‌گذشت که یک دفعه زیر پایش لانه ی موشی خراب شد به طوری که کم مانده بود باغبان به زمین بخورد اما خودش را سر پا نگه داشت فقط سبد تکان سختی خورد و در نتیجه من لیز خوردم و افتادم روی خاک. باغبان من را ندید و گذاشت رفت.
    حالا دیگر آفتاب توی باغ پهن شده بود. خاک کمی گرم بود اما آفتاب خیلی گرم بود. شاید هم چون تن من خنک بود، خیال می‌کردم آفتاب خیلی گرم بود.
    گرما یواش یواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسید. شیره ی تنم هم گرم شد. آنوقت گرما رسید به هسته‌ام. کمی بعد حس کردم دارم تشنه می‌شوم.
    پیش مادرم که بودم، هر وقت تشنه‌ام می‌شد ازش آب می‌نوشیدم و خورشید را نگاه می‌کردم که بیشتر بر من بتابد و بیشتر گرمم کند. خورشید بر من می‌تابید. گونه‌هایم داغ می‌شدند. من از مادرم آب می‌مکیدم، غذا می‌خوردم، و شیره ی تنم به جوش می‌آمد، و هر روز درشت تر و درشت تر و زیباتر و گلگون تر و آبدارتر می‌شدم، و قرمزی بیشتری توی رگ‌های صورتم می‌دوید و سنگینی می‌کردم و بازوی مادرم را خم می‌کردم و تاب می‌خوردم.
    مادرم می‌گفت: دختر خوشگلم، خودت را از آفتاب ندزد. خورشید دوست ماست. زمین به ما غذا می‌دهد و خورشید آن را می‌پزد. بعلاوه خوشگلی تو از خورشید است. ببین، آنهایی که خودشان را از آفتاب می‌دزدند چقدر زردنبو و استخوانی اند. دختر خوشگلم، بدان که اگر روزی خورشید از زمین قهر کند و بر آن نتابد، دیگر موجود زنده یی بر روی زمین نخواهد ماند. نه گیاه نه حیوان.
    از این رو تا می‌توانستم تنم را به آفتاب می‌سپردم و گرمای خورشید را می‌مکیدم و در خودم جمع می‌کردم و می‌دیدم که روز به روز قوتم بیشتر می‌شود. همیشه از خودم می‌پرسیدم:
    « اگر روزی کسی خورشید را برنجاند و خورشید از ما قهر کند، ما چه خاکی به سر می‌کنیم؟» عاقبت جوابی پیدا نکردم و از مادرم پرسیدم: مادر، اگر روزی کسی خورشید خانم را برنجاند و خورشید خانم از ما قهر کند، ما چکار می‌کنیم؟
    مادرم با برگ‌هایش غبار روی گونه‌هایم را پاک کرد و گفت: چه فکرهایی می‌کنی! معلوم می‌شود که تو دختر باهوشی هستی. می‌دانی دخترم، خورشید خانم به خاطر چند نفر مردم آزار و خودپسند از ما قهر نمی‌کند فقط ممکن است روزی یواش یواش نور و گرمایش کم بشود بمیرد آنوقت ما باید به فکر خورشید دیگری باشیم والا در تاریکی می‌مانیم و از سرما یخ می‌زنیم و می‌خشکیم.
    راستی کجای قصه بودم؟
    آری، داشتم می‌گفتم که گرما به هسته‌ام رسید و تشنه شدم. کمی بعد شیره ی تنم به جوش آمد و پوستم شروع کرد به خشک شدن و ترک برداشتن. مورچه سواری دوان دوان از راه رسید و شروع کرد به دور و بر من گردیدن.
    وقتی که از سبد به زمین افتاده بودم، پوستم از جایی ترکیده بود و کمی از شیره‌ام به بیرون ریخته بود و جلو آفتاب سفت شده بود. مورچه سوار نیش‌هایش را توی شیره فرو کرد و کشید. بعد ول کرد. مدتی به جای نیش‌هایش خیره شد بعد دوباره نیش‌هایش را فرو کرد و شاخک‌هایش را راست نگاه داشت و پاهایش را به زمین فشرد و چنان محکم شروع کرد به کشیدن که من به خودم گفتم الان نیش‌هایش از جا کنده می‌شود. مورچه سوار کمی دیگر زور داد. عاقبت تکه یی از شیره ی سفت شده را کند و خوشحال و دوان دوان از من دور شد.
    همین موقع‌ها بود که صدایی شنیدم. دو نفر از بالای دیوار توی باغ پریدند و دوان دوان به طرف من آمدند. صاحبعلی و پولاد بودند و آمده بودند شکمی از میوه سیر بکنند. مثل آن یکی روستاییان هیچ ترسی از تفنگ باغبان نداشتند. آن یکی روستائیان هیچوقت قدم بباغ نمیگذاشتند، اما پولاد و صاحبعلی همیشه پابرهنه با یک شلوار پاره و وصله دار توی باغ ولو بودند. باغبان حتی چند دفعه پشت سرشان گلوله در کرده بود اما پولاد و صاحبعلی در رفته بودند. آن موقع‌ها هر دو هفت هشت ساله بودند.
    خلاصه، آن روز دوان دوان آمدند از روی من پریدند و رفتند به سراغ مادرم. کمی بعد دیدم دارند برمی گردند اما اوقاتشان بدجوری تلخ است. از حرف زدن هایشان فهمیدم که از دست باغبان عصبانی اند.
    پولاد می‌گفت: دیدی؟ این هم آخرین میوه ی باغ که حتی یک دانه اش قسمت ما نشد.
    صاحبعلی گفت: آخر چکار می‌توانستیم بکنیم؟ یک ماه آزگار است که نره خر تفنگ به دست گرفته نشسته در پای درخت، تکان نمی‌خورد.
    پولاد گفت: پدرسگ لعنتی! حتی یک دانه برای ما نگذاشته. آخ که چقدر دلم می‌خواست یک دانه از آن آبدارهایش را زورکی توی دهانم می‌تپاندم!.. یادت می‌آید سال گذشته چقدر هلو خوردیم؟
    صاحبعلی گفت: انگاری ما آدم نیستیم. همه چیز را دانه دانه می‌چیند می‌برد تحویل می‌دهد به آن مردکه ی پدرسگ که حرامش بکند. همه اش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشته‌ایم و نشسته‌ایم و می‌گذاریم که ده را بچاپد.
    پولاد گفت: می‌دانی صاحبعلی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همه ی درخت‌ها را آتش می‌زنم.
    صاحبعلی گفت: دو تایی می‌زنیم.
    پولاد گفت: بی غیرتیم اگر نزنیم.
    صاحبعلی گفت: بچه ی پدرمان نیستیم اگر نزنیم.
    بچه‌ها چنان عصبانی بودند و پاهایشان را به زمین می‌زدند که یک دفعه ترسیدم نکند لگدم کنند. اما نه، نکردند. درست جلو رویشان بودم که خاری به پای پولاد فرو رفت. پولاد خم شد خار را دربیاورد که چشمش به من افتاد و خار پایش را فراموش کرد. من را از زمین برداشت و به صاحبعلی گفت: نگاه کن صاحبعلی!
    بچه‌ها من را دست به دست می‌دادند و خوشحالی می‌کردند. دلشان نیامد که من را همینجوری بخورند. من خیلی گرم بودم. دلم می‌خواست من را خنک بکنند بخورند که زیر دندانشان بیشتر مزه کنم. دست‌های پر چروک و پینه بسته شان پوستم را می‌خراشید اما من خوشحال بودم چون می‌دانستم که من را تا آخرین ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن، لب‌ها و انگشت هایشان را خواهند مکید و من روزها و هفته‌ها زیر دندانشان مزه خواهم کرد.
    صاحبعلی گفت: پولاد، شرط می‌کنم تا حالا همچنین هلوی درشتی ندیده بودیم.
    پولاد گفت: نه که ندیده بودیم.
    صاحبعلی گفت: برویم کنار استخر. خنکش کنیم بخوریم خوشمزه تر است.
    من را چنان با احتیاط می‌بردند که انگار تنم را از شیشه ی نازکی ساخته بودند و با یک تکان می‌افتادم می‌شکستم.
    کنار استخر سایه و خنک بود. بیدها و نارون‌های پیوندی چنان سایه ی خنکی انداخته بودند که من در نفس اول خنکی را حتی در هسته‌ام حس کردم. من را با احتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک و پینه بسته شان را جلو آب گرفتند که من را نبرد توی استخر بیندازد. آب حسابی یخ بود. کمی که نشستند پولاد گفت: صاحبعلی!
    صاحبعلی گفت:‌ها، بگو.
    پولاد گفت: می‌گویم این هلو خیلی قیمت داردها!
    صاحبعلی گفت: آری.
    پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر می‌دانی بگو چند.
    صاحبعلی فکری کرد و گفت: من هم می‌گویم خیلی قیمت دارد.
    پولاد گفت: مثلا چقدر؟
    صاحبعلی باز فکری کرد و گفت: اگر حسابی سردش بکنیم – حسابی ها! – هزار تومان.
    پولاد گفت: پول ندیدی خیال می‌کنی هزار هم شد پول.
    صاحبعلی گفت: خوب، تو که ماشاالله سر خزانه نشسته یی بگو چقدر.
    پولاد گفت: صد تومان.
    صاحبعلی گفت: هزار که از صد بیشتر است.
    پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف در نمی‌آورم. از پدرم شنیده‌ام.
    صاحبعلی گفت: اگر این جوری است شاید هم هر دو یکی باشد. من هم از خودم حرف در نمی‌آورم. از پدرم شنیده‌ام.
    پولاد من را یواشکی لمس کرد و گفت: دست‌هایم یخ کرد. به نظرم وقتش است بخوریم.
    صاحبعلی هم من را با احتیاط لمس کرد و گفت: آری، سرد سرد است.
    آنوقت من را از آب درآورد. از آب که درآمدم بیرون را گرم حس کردم. حالا دلم می‌خواست من را زودتر بخورند تا نشان بدهم که لذیذتر از آن هستم که خیال می‌کنند. دلم می‌خواست تمام قوت و گرمایی را که از خورشید و از مادرم گرفته بودم به تن این دو بچه ی روستایی برسانم.
    در حالی که پولاد و صاحبعلی برای خوردن من تصمیم می‌گرفتند، من توی این فکرها بودم که در عمرم چند دفعه حال به حال شده‌ام و چند دفعه ی دیگر هم خواهم شد. به خودم می‌گفتم: « روزی ذره‌های بدنم خاک و آب بودند، بعضی هایشان هم نور خورشید. مادرم آن‌ها را کم کم از زمین می‌مکید و تا نوک شاخه‌هایش بالا می‌آورد. بعد مادرم غنچه کرد، بعد گل کرد و یواش یواش من درست شدم. من ذره‌های تنم را کم کم، از تن مادرم مکیدم و با ذره‌های نور خورشید قاتی کردم تا هسته و پوست و گوشتم درست شد و شدم هلویی رسیده و آبدار. اما اکنون پولاد و صاحبعلی من را می‌خورند و مدتی بعد ذره‌های تن من جزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها می‌شود. البته آنها هم روزی خواهند مرد، آنوقت ذره‌های تن من چه خواهند شد؟»
    بچه‌ها تصمیم گرفتند من را بخورند. صاحبعلی من را داد به پولاد و گفت: یک گاز بزن.
    پولاد یک گاز زد و من را داد به صاحبعلی و خودش شروع کرد لب‌هایش را مکیدن. صاحبعلی هم یک گاز زد و من را داد به پولاد.
    همانطوری که به خودم گفته بودم زیر دندانشان خیلی مزه کردم.
    اکنون گوشت تن من از بین می‌رفت اما هسته‌ام در فکر زندگی تازه یی بود. یک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمی‌ماند در حالی که هسته‌ام نقشه می‌کشید که کی و چه جوری شروع به روییدن کند. من در یک زمان معین هم می‌مردم و هم زنده می‌شدم.
    آخرین دفعه پولاد من را توی دهانش گذاشت و آخرین ذره گوشتم را مکید و فرو برد و وقتی من را دوباره بیرون آورد، دیگر هلو نبودم، هسته یی زنده بودم که پوسته ی سختی داشتم و تویش تخم زندگی تازه را پنهان کرده بودم. فقط احتیاج به کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوسته‌ام را بشکافم و برویم.
    وقتی بچه‌ها انگشت‌ها و لب هایشان را چند دفعه مکیدند، پولاد گفت: حالا چکار کنیم؟
    صاحبعلی گفت: برویم توی آب.
    پولاد گفت: هسته اش را نمی‌خوریم؟
    صاحبعلی گفت: برایش نقشه یی دارم. بگذار باشد.
    پولاد من را گذاشت در پای درخت بیدی و عقب عقب رفت و خیز برداشت خودش را به پشت انداخت توی آب در حالی که زانوانش را توی شکمش جمع کرده بود و دست‌هایش را دور آن‌ها حلقه بسته بود. یک لحظه رفت زیر آب، دست و پایی زد و سرپا ایستاد و لای و لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زیر چانه اش می‌رسید. خزه‌های روی آب از سر و گوش و صورتش آویزان بود.
    صاحبعلی گفت: پولاد، رویت را بکن آن بر.
    پولاد گفت: شلوارت را در می‌آوری؟
    صاحبعلی گفت: آری. می‌خواهم پدرم نفهمد باز آمدیم شنا کردیم. کتکم می‌زند.
    پولاد گفت: هنوز که تا ظهر بشود برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم.
    صاحبعلی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمی‌بینی؟
    پولاد دیگر چیزی نگفت و رویش را آن بر کرد. وقتی صدای افتادن صاحبعلی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آنوقت شروع کردند به شنا کردن و زیرآبی زدن و به سر و صورت یکدیگر آب پاشیدن. بعد هر دو گفتند: بیوقت است. بیرون آمدند. پولاد پاچه‌های شلوارش را چند دفعه چلاند. آنوقت من را هم از پای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بر. خانه‌های ده دورتر از باغ اربابی بود.
    پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشه یی داری.
    صاحبعلی گفت: سایه که پهن شد می‌آیم صدایت می‌کنم می‌رویم بالای تپه می‌نشینیم برایت می‌گویم چه نقشه یی دارم.
    کوچه‌های ده خلوت اما از مگس و بوی پهن پر بود. سگ گنده یی از بالای دیواری پرید جلوی پای ما. پولاد دستی به سر و صورت سگ کشید و خم شد و رفت به خانه شان. سگ هم به دنبال او توی خانه تپید.
    کوچه سربالا بود چنان که کمی آن برتر کف کوچه با پشت بام خانه ی پولاد یکی می‌شد. صاحبعلی از همان پشت بام‌ها راهش را کشید و رفت. چند خانه آن برتر خانه ی خودشان بود. من را توی مشتش فشرد و جست زد توی حیاط خانه شان و پایش تا زانو رفت توی سرگین خیس و نرمی که مادرش یک ساعت پیش آنجا ریخته بود و صاحبعلی خبر نداشت. مادرش به صدای افتادن، سرش را از سوراخ خانه بیرون کرد و گفت: صاحبعلی، زود باش بیا برای پدرت یک لقمه نان و آب ببر.
    صاحبعلی من را برد به طویله و در گوشه یی، توی پهن سوراخی کند و من را چال کرد. دیگر جز سیاهی و بوی پهن چیزی نفهمیدم. نمی‌دانم چند ساعتی در آنجا ماندم. بوی تند پهن کم مانده بود که خفه‌ام کند. عاقبت حس کردم که پهن از رویم برداشته می‌شود. صاحبعلی بود. من را درآورد و یکی دو دفعه وسط دست‌هایش مالید و به شلوارش کشید تا تمیز شدم. از همان راهی که آمده بودیم رفتیم تا رسیدیم پشت بام خانه ی پولاد. مادر و خواهر پولاد پشت بام تاپاله درست می‌کردند و با زن همسایه حرف می‌زدند که تاپاله‌های خشک را از دیوار می‌کند و تلنبار می‌کرد.
    صاحبعلی از مادر پولاد پرسید که پولاد کجاست؟ مادر پولاد گفت که پولاد بزه را برده به صحرا، در خانه نیست.
    پولاد را سر تپه پیدا کردیم. بز سیاهشان را ول کرده بود پشت تپه چرا می‌کرد و خودش با سگش چشم به راه ما نشسته بود. من ناگهان ملتفت شدم که رنگ پوست پولاد و صاحبعلی درست مثل پوسته ی من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند که سیاه سوخته شده بودند.
    پولاد با بیصبری گفت: خوب، نقشه ات را بگو.
    صاحبعلی گفت: می‌خواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟
    پولاد گفت: مگر دیوانه‌ام که نخواهم!
    صاحبعلی گفت: پس برویم.
    پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟
    صاحبعلی گفت: ولش می‌کنیم توی خانه.
    پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید ننشسته برش نگردانم.
    صاحبعلی گفت: پس سگه را می‌گذاریم پیش بزه.
    پولاد دستی به سر و گوش سگ کشید و گفت: بزه را می‌پایی تا من برگردم. خوب؟
    ما سه تایی دوان دوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ. صاحبعلی گفت: بپر بالا.
    پولاد گفت: دیگر نمی‌خواهد نقشه ات را پنهان کنی. خودم فهمیدم. می‌خواهیم هسته ی هلومان را بکاریم.
    صاحبعلی گفت: درست است. هسته مان را پشت تل خاکی که ته باغ ریخته می‌کاریم. آنوقت چند سالی که گذشت ما خودمان صاحب درخت هلویی هستیم. خودت که می‌فهمی چرا جای دیگر نمی‌خواهیم بکاریم.
    پولاد گفت: سر تپه، توی سنگها که درخت هلو نمی‌روید. درخت آب می‌خواهد، خاک نرم می‌خواهد.
    صاحبعلی گفت: حالا دیگر مثل آخوند مرثیه نخوان، من رفتم بالا ببینم باغبان برنگشته باشد.
    باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پولاد و صاحبعلی در یک گوشه ی خلوت باغ، پشت تل خاکی، زمین را کندند و من را زیر خاک کردند و دستی روی من زدند و گذاشتند رفتند.
    خاک تاریک و مرطوب من را بغل کرد و فشرد و به تنم چسبید. البته من هنوز نمی‌توانستم برویم. مدتی وقت لازم بود تا قدرت رویش پیدا کنم.
    از سرمایی که به زیر خاک راه پیدا می‌کرد، فهمیدم زمستان رسیده و برف روی خاک را پوشانده‌است. خاک تا نیم وجبی من یخ بست اما زیر خاک آنقدر گرم بود که من سردم نشود و یخ نکنم.
    بدین ترتیب من موقتاً از جنب و جوش افتادم و در زیر خاک به خواب خوش و شیرینی فرو رفتم. خوابیدم که در بهار آماده و با نیروی بیشتری بیدار شوم، برویم، از خاک درآیم و برای پولاد و صاحبعلی درخت پر میوه یی شوم. درختی با هلوهای درشت و آبدار و با گونه‌های گلگون مثل دخترهای خوشگل خجالتی.
    از خواب‌هایی که در زمستان دیدم چیز زیادی به یاد ندارم فقط می‌دانم که یک دفعه خواب دیدم درخت بزرگی شده‌ام، پولاد و صاحبعلی از من بالا رفته‌اند شاخه‌هایم را تکان می‌دهند و تمام بچه‌های لخت ده جمع شده‌اند هلوهای من را توی هوا قاپ می‌زنند با لذت می‌خورند و آب از دهانشان سرازیر می‌شود سینه و شکم و ناف برهنه شان را خیس می‌کند. بچه ی کچلی هی پولاد را صدا می‌زد و می‌گفت: پولاد. نگفتی اینها که می‌خوریم اسمش چیست؟ آخر من می‌خواهم به خانه که برگشتم به مادر بزرگم بگویم چی خوردم، و زیاد هم خوردم اما از بس لذیذ بود هنوز سیر نشده‌ام، و حاضرم باز هم بخورم، و حاضرم شرط کنم که باز هم سیر نشوم.
    دو تا بچه ی کوچک هم بودند که اصلا چیزی به تنشان نبود و مگس زیادی دور و بر بل و بینی و دهانشان نشسته بود. بچه‌ها هر کدام هلوی درشتی در دست گرفته بودند و با لذت گاز می‌زدند و به به می‌گفتند.
    این، یکی از خواب‌هایم بود.
    آخرین دفعه گل بادام را در خواب دیدم.
    مریض و بیهوش افتاده بودم یک دفعه صدای نرمی بلند شد و من حس کردم همراه صدا بوهای آشنای زیادی به زیر خاک داخل شدند. صدا گفت: گل بادام، بیا جلو عطرت را توی صورت هلو خوشگله بزن. اگر باز هم بیدار نشد، دست‌هایت را بکش روی صورت و تنش بگذار بوی گل را خوب بشنود. خلاصه هر چه زودتر بیدارش کن که وقت رویش و جوانه زدن است. همه ی هسته‌ها دارند بیدار می‌شوند.

    عطر گل بادام و دست هایش که بروی تن و صورت من حرکت می کردند، چنان خوشایند بودند که دلم می خواست همیشه بیهوش بمانم. اما نشد. من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بیهوشی بزنم که گل بادام خندید و گفت: دیگر ناز نکن جانم. تو تخم زندگی را توی شکمت داری و تصمیم گرفته یی برویی و درخت بزرگی شوی و میوه بیاوری. مگر نه؟
    گل بادام مثل عروس خوشگلی بود که از برف سفید و تمیزی لباس پوشیده و لپ هایش را گل انداخته باشد. البته من هنوز برف ندیده بودم. تعریف برف را وقتی هلو بودم از مادرم شنیده بودم.
    دلم می خواست بدانم گل بادام قبلا با کی حرف می زد و کی او را بالای سر من آورده. گل بادام دست هایش را دور گردن من انداخت، من را بوسید و خندان گفت: چه هیکل گنده یی داری. وسط دست هایم جا نمی گیری.
    بعد گفت: بهار هم اینجا بود. گفت که وقت رویش و جوانه زدن است.
    من به شنیدن نام بهار انگار خواب بودم بیدار شدم. خیال کردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوسته ام را نشکافته ام. با این خیال پریشان سراسیمه از خواب پریدم دیدم خاک تاریک و خیس من را بغل کرده ناز می کند. پوسته ام از بیرون خیس بود و از داخل عرق کرده بود. ذره های آب از بالا روی من می ریخت و از اطراف بدنم سرازیر می شد و می رفت زیر تنم و زیر خاک. چند دانه ی خاکشیر که دور و بر من بودند، داشتند ریشه هایشان را پهن می کردند. یکیشان اصلا قد کشیده بود و گویا از خاک بیرون زده بود. ریشه های نازکش سرهایشان را این بر و آن بر می کردند و ذره های غذا و آب را می مکیدند و یکجا جمع می کردند و می فرستادند به بالا. دانه ی ناشناس دیگری هم بود که ریشه ی کوچکی رویانده بود و سرش را خم کرده بود و خاک را با حوصله و آرام آرام سوراخ می کرد و بالا می رفت. تصمیم داشت دو روز دیگر تیغ زدن آفتاب را تماشا کند.
    ریشه ی تازه یی از زیر تنم رد می شد و هر دم که به جلو می خزید و درازتر می شد، قلقلکم می داد. می گفت که مال درخت بادام لب جوست. ریشه ی بادام هم با قوت تمام رطوبت خاک و ذره های غذا را می مکید و تو می برد.
    آبی که روی من می ریخت مال برف روی خاک بود و چند روز بعد قطع شد.
    روزی صدای خش و خشی شنیدم و کمی بعد دسته یی مورچه ی سیاه و زبر و زرنگ رسیدند پیش من و شروع کردند من را نیش زدن و گاز گرفتن. مورچه ها گرمای خورشید و بوی هوای بهاری را به داخل خاک آورده بودند. از نیش زدن هایشان فهمیدم که دارند نقب می زنند. مدتی من را نیش زدند وقتی دیدند نمی توانند سوراخم بکنند، راهشان را کج کردند و نقب را در جهت دیگری زدند. من دیگر آن ها را ندیدم تا وقتی که خودم روی خاک آمدم و درخت شدم.
    آنقدر آب مکیده بودم که باد کرده بودم و عاقبت پوسته ام پاره شد. آنوقت ریشه چه ام را به صورت میله ی سفیدی از شکاف پوسته ام بیرون فرستادم و توی خاک فرو بردم که رشد کند و ریشه ام بشود تا بتوانم روی آن بایستم و قد بکشم. بعد ساقه چه ام را بیرون فرستادم و یادش دادم که سرش را خم بکند و رو به بالا خاک را سوراخ بکند و قد بکشد برود خورشید را پیدا کند. نوک سر ساقه چه ام جوانه ی کوچکی داشتم که وقتی از خاک درمی آمدم، از آن ساقه ی برگدار درست می کردم. تا ریشه ام ریشه بشود و بتواند غذا جمع کند، از غذای ذخیره یی که خودم داشتم می خوردم و به ریشه چه و ساقه چه ام می خوراندم.
    توی خاک هوا هم داشتم که خفه نشوم. گرمای بیرون هم باز به داخل خاک می رسید.
    در این موقع ها من دیگر خسته نبودم. من قبلا توی خودم رشد کرده بودم و خودم را از بین برده بودم و شده بودم یک چیز دیگری. البته وقتی هسته بودم، هسته ی کاملی بودم و دیگر نمی توانستم رشد و حرکت کنم اما حالا که می خواستم درخت بشوم، درخت بسیار ناقصی بودم و هنوز جای رشد و حرکت بسیاری داشتم. فکر می کردم شاید فرق یک هسته ی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هسته ی کامل به بن بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آینده ی بسیار خوبی در پیش دارد. اصلا همه چیز ثانیه به ثانیه تغییر می کند و وقتی این تغییرها روی هم انباشته شد و به اندازه معینی رسید، حس می کنیم که دیگر این، آن چیز قبلی نیست بلکه یک چیز دیگری است. مثلا من خودم که حالا دیگر هسته نبودم بلکه شکل درخت بودم. ریشه و ساقه چه داشتم و جوانه و برگچه های زردم را، لای دو لپه ام، روی سرم جمع کرده بودم و مرتب بالا کشیده می شدم. می خواستم وقتی از خاک درآمدم برگچه هایم را جلو آفتاب پهن کنم که خورشید رنگ سبز بهشان بزند. خیال شاخه های پر شکوفه و هلوهای آبدار و گل انداخته را در سر می پروراندم. درختچه ی ناچیزی بودم با وجود این چه آینده ی درخشانی جلو روی من بود!..
    سنگریزه یی به اندازه ی گردو جلوم را گرفته بود و نمی گذاشت بالا بروم. دیدم که نمی توانم سوراخش کنم ناچار دور زدم و رد شدم رفتم بالا.
    هر چه بالاتر می رفتم گرمای آفتاب را بیشتر حس می کردم بیشتر به طرف خورشید کشیده می شدم. حالا دیگر از میان ریشه های علف های روی خاک حرکت می کردم. عاقبت به جایی رسیدم که روشنایی آفتاب کم و بیش خاک را روشن کرده بود. فهمیدم که بالای سرم پوسته ی نازکی بیشتر نمانده. چند ساعت بعد بود که با یک تکان سر، خاک را شکافتم و نور و گرما را دیدم که به پیشواز آمده بودند.
    من اکنون روی خاک بودم خاکی که مادر مادرم بود و مادر من نیز هست و مادر تمام موجودات زنده هم هست.
    درخت بادام، سراپا سفید، از آن بر تل خاک، زیر آفتاب برق می زد و چنان حال خوشی داشت که من را هم از ته دل خوشحال کرد. من سلام کردم. درخت بادام گفت: سلام به روی ماهت، جانم. روی خاک خوش آمدی. زیرزمین چه خبر؟
    بوته های خاکشیر قد کشیده بودند و سایه می انداختند اما من هنوز دو تا برگچه ی کمرنگ بیشتر نداشتم و سرم را یواش یواش راست می کردم.
    روزی که پولاد و صاحبعلی به سراغم آمدند، ده دوازه برگ سبز داشتم و قدم از بعضی گیاهان بلندتر بود اما بوته های خاکشیر از حالای من خیلی بلندتر بودند. آنها چنان با عجله و تند تند قد می کشیدند که من تعجب می کردم. اول خیال می کردم چند روز دیگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتی ملتفت شدم که رگ و ریشه ی محکمی توی خاک ندارند، به خودم گفتم که بوته های خاکشیر بزودی پژمرده خواهند شد و از بین خواهند رفت.
    پولاد و صاحبعلی از دیدن من خوشحال شدند. هر دو گفتند: این درخت دیگر ما ل ماست. چند مشت آب از جوی آوردند ریختند در پای من و گذاشتند رفتند. گویا باغبان همان نزدیک ها کرت ها را آب می داد. صدای بیلش شنیده می شد.
    آخرهای بهار بود که دیدم بوته های خاکشیر مثل این است که دیگر نمی توانند بزرگ بشوند. آن ها گل کرده بودند و دانه هایشان را می پراکندند و یواش یواش زرد می شدند. تابستان که رسید، من هم قد آن ها بودم اما هنوز شاخه یی نداشتم. می خواستم کمی قد بکشم بعد شاخه بدهم.
    پولاد و صاحبعلی زیاد پیش من می آمدند و گاهی مدتی می نشستند و از آینده ی من و نقشه های خودشان حرف می زدند. روزی هم مار بزرگی، سرخ و براق، آورده بودند که معلوم بود سرش را با چماق داغون کرده بودند. آنوقت زمین را در نیم متری من کندند و مار را همانجا زیر خاک کردند.
    پولاد دست هایش را به هم زد و گفت: عجب کیفی خواهد کرد!
    البته منظورش من بودم.
    صاحبعلی گفت: یک مار با چند بار کود و پهن برابر است.
    پولاد گفت: خیال می کنم سال دیگر نوبرش را بخوریم.
    صاحبعلی گفت: چه می دانم. ما که تا حالا درخت نداشتیم.
    پولاد گفت: باشد. من شنیده ام درخت هلو و شفتالو زودتر بار می دهند.
    من خودم هم این را می دانستم. مادرم در دو سالگی دو هلو نوبر آورده بود.
    فکر می کردم که وقتی هلوهایم بزرگ و رسیده بشوند چه شکلی خواهم شد. دلم می خواست زودتر میوه بیاورم تا ببینم هلوها چه جوری شیره ی تنم را خواهند مکید. دلم می خواست هلوهایم سنگینی بکنند و شاخه هایم را خم بکنند بطوریکه نوکشان به زمین برسد.
    تابستان گذشت و پاییز آمد.
    توی تنم لوله های نازکی درست کرده بودم که ریشه هایم هر چه از زمین می گرفتند از آن لوله ها بالا می فرستادند. وسط های پاییز لوله ها را از چند جا بستم و ریشه هایم دیگر شیره به بالا نفرستادند. آنوقت برگ هایم که غذا برایشان نمی رسید، شروع کردند به زرد شدن. من هم دم همه شان را بریدم تا باد زد و به زمین انداخت و لخت شدم.
    بیخ دم هر برگی گره کوچکی بسته بودم. در نظر داشتم بهار دیگر از هر کدام از این ها جوانه یی بزنم و شاخه یی درست کنم. فکر نوبرم را هم کرده بودم. می خواستم مثل مادرم در دو سالگی میوه بدهم. درست یادم نیست، چهار یا پنج گره در بالاهای تنم داشتم که در نظرم بود از آنها غنچه و گل بدهم. دوست داشتم مرتب به گل هایم فکر کنم.
    هر چه هوا سردتر می شد بیشتر من را خواب می گرفت چنان که وقتی برف بر زمین نشست و زمین یخ بست، من کاملا خواب بودم.
    پولاد و صاحبعلی دور من کلش و تکه پاره ی گونی پیچیده بودند. آخر من هنوز پوست نرم و نازکی داشتم و در یخ بندان زمستان برای خرگوش ها غذای لذیذی به حساب می آمدم بعلاوه ممکن بود سرما بزندم آنوقت در بهار مجبور بودم دوباره از ته برویم بالا بیایم.
    بهار که رسید اول از همه ریشه هایم به خود آمدند بعد ساقه ام با رسیدن شیره ی تازه بیدار شد و جوانه هایم تکان خوردند و کمی باد کردند. آبی که از خاک به من می رسید، همه ی اندام هایم را از خواب می پراند و به حرکت وا می داشت. توی جوانه هایم برگ های ریزریزی درست می کردم که وقتی جوانه هایم سر باز کردند، بزرگ و پهنشان کنم. اکنون غنچه هایم مثل دانه ی جو، کمی بزرگتر، شده بودند. سه غنچه بیشتر برایم نمانده بود. آن یکی ها را گنجشک شکمویی نک زده بود و خورده بود.
    سه گل باز کردم اما وسط های کار دیدم نمی توانم هر سه را هلو بکنم. یکی از گل هایم اول ها پژمرد و افتاد. دومی را چغاله کرده بودم بعد نتوانستم غذا برایش برسانم پژمرد و باد زد انداخت به زمین. آنوقت تمام قوتم را جمع کردم تا هلوی بی مثل و مانندی برسانم که هر کس ببیند چشم هایش چهار تا بشود و هر کس بخورد تا عمر دارد لب به میوه ی دیگری نزند.
    گلبرگ هایم را چند روز بعد از گل کردن ریختم و شروع کردم میوه ام را در درون کاسه ی گل غذا دادن و بزرگ کردن تا جایی که کاسه ی گل پاره شد و چغاله ام بیرون آمد.
    هلوی من کمی به نوک سرم مانده قرار داشت بنابراین از همان روزی که به اندازه ی چغاله ی بادام بود، من را کم و بیش خم می کرد و من نگران می شدم که اگر بخواهم هلویی به دلخواه خودم برسانم باید کمرم خم بشود و شاید هم بشکند اما من اصلا نمی خواستم به خاطر زحمتی که ناچار پیش می آمد، هلویم را پژمرده کنم و دور بیندازم. راستش را بخواهید من تصمیم گرفته بودم در سال های آینده هلوهایم را تا هزار برسانم از این رو لازم بود که در قدم اول و در هلوی اول خودم را از امتحان بگذرانم. ماری که بچه ها در نزدیکی من زیر خاک کرده بودند حالا دیگر متلاشی شده بود و خاک اطرافم را پر قوت کرده بود. از برکت همین مار، صاحب شاخ و برگ حسابی شده بودم.
    پولاد و صاحبعلی این روزها کمتر به سراغ من می آمدند. فکر می کنم پیش پدرهایشان به مزرعه یا برای درو و خرمن کوبی می رفتند. اما روزی به دیدن من آمدند و چوب دستیشان را در کنار من به زمین فرو کردند و من را به آن بستند. به نظرم همان روز بود که پولاد یکدفعه گفت: صاحبعلی!
    صاحبعلی گفت: ها، بگو.
    پولاد گفت: می گویم نکند این باغبان پدر سگ درخت ما را پیدایش کند!..
    صاحبعلی گفت: پیدایش کند که چی؟
    پولاد چیزی نگفت. صاحبعلی گفت: هیچ غلطی نمی تواند بکند. درخت را خودمان کاشتیم و بار آوردیم، میوه اش هم مال خود ماست.
    پولاد توی فکر بود. بعد گفت: زمین که مال ما نیست.
    صاحبعلی گفت: باز هم هیچ غلطی نمی تواند بکند. زمین مال کسی است که آن را می کارد. این یک تکه زمین که ما درخت کاشته ایم مال ماست. پولاد دل و جرئتی پیدا کرد و گفت: آری که مال ماست. اگر غلطی بکند همه ی باغ را آتش می زنیم.
    صاحبعلی با مشت زد به سینه ی لخت و آفتاب سوخته اش و گفت: این تن بمیرد اگر بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. آتش می زنیم و فرار می کنیم.
    خیال می کنم اگر آن روز پولاد و صاحبعلی جوبدستشان را به من نمی دادند، شب حتماً می شکستم. چون باد سختی برخاسته بود و شاخ و برگ همه را به هم می زد و صبح دیدم که چند تا از شاخه های درخت بادام شکسته است.
    روزها پشت سر هم می گذشتند و من با همه ی قوتم هلویم را درشت تر و درشت تر می کردم و می گذاشتم که آفتاب گونه هایش را گل بیندازد و گرما داخل گوشتش بشود. دخترم چنان محکم تنم را چسبیده می مکید که گاهی تنم به درد می آمد اما هیچوقت از دستش عصبانی نمی شدم. آخر من حالا دیگر مادر بودم و برای خودم دختر خوشگلی داشتم.
    صاحبعلی و پولاد چنان سرگرم من شده بودند که درختان دیگر باغ را تقریباً فراموش کرده بودند و مثل سالهای گذشته در کمین هلوهای مادرم ننشسته بودند. من خودم را مال آن ها می دانستم و به آن ها حق می دادم که وقتی هلویم کاملا رسیده باشد آن را بچینند و با لذت بخورند همانطوری که روزی خود من را خورده بودند.
    اول های پاییز بود که روزی پولاد تنها و غمگین پیش من آمد. دفعه ی اول بود که یکی از آن ها را تنها می دیدم. پولاد اول من را آب داد بعد نشست روی علف ها و آهسته آهسته به من و هلویم گفت: درخت هلویم، هلوی قشنگم، می دانید چه شده؟ هیچ می دانید چرا امروز تنهام؟ آری می بینم که نمی دانید. صاحبعلی مرد. او را مار گزید... « ننه منجوق پیرزن» یک شب تمام بالای سرش بود. به خیالم او هم کاری ازش نمی آمد. همه ی دواهایی را که گفته بود من و پدر صاحبعلی رفته بودیم از کوه و صحرا آورده بودیم اما باز صاحبعلی خوب نشد. طفلک صاحبعلی!.. آخر چرا رفتی من را تنها گذاشتی؟..
    پولاد شروع کرد به گریه کردن. بعد دوباره به حرف آمد و گفت: چند روز پیش، ظهر که از صحرا برمی گشتم سر تپه به هم برخوردیم، قرار گذاشتیم برویم ماری بگیریم بیاوریم مثل سال گذشته همینجا چال کنیم که خاکت را پر قوت کند. رفتیم به دره ی ماران. توی دره ی ماران تا بگویی مار هست. یک طرف دره کوهی است که همه اش از سنگ درست شده. نه خیال کنی که کوه سنگ یک پارچه است. نه. خیال کن سنگ های بزرگ و کوچک بسیاری از آسمان ریخته روی هم تلنبار شده. مارها وسط سنگ ها لانه دارند و گرما که به تنشان بخورد بیرون می آیند.
    زمین خود ما و همسایه مان و زمین پسر خاله ی صاحبعلی و چند تای دیگر هم توی دره ی ماران است. توی زمین ها همیشه صدای سوت مار شنیده می شود.
    من و صاحبعلی در پای کوه پس سنگ ها را نگاه می کردیم و چوبدستی هامان را توی سوراخ ها می کردیم که مار پر چربیی برایت پیدا کنیم. همینجوری لخت هم بودیم. یک تا شلوار تنمان بود. پشتمان اینقدر داغ شده بود که اگر تخم مرغ را رویش می گذاشتی می پخت. همچنین داشتیم از این سنگ به آن سنگ می پریدیم که یک دفعه پای صاحبعلی لیز خورد و به پشت افتاد و یک دفعه طوری جیغ زد که دره پر از صدا شد. صاحبعلی به پشت افتاده بود روی سنگی که ماری رویش چنبر زده بود. صاحبعلی جیغ دیگری هم کشید و افتاد ته دره روی خاک ها. من دیگر فرصت به مار ندادم. یک چوب زدم به سرش و بعد به شکمش بعد باز به سرش. دو موش و یک گنجشک توی شکمش بودند.
    صاحبعلی بیهوش افتاده بود و صدایی ازش نمی آمد. چوبدستی اش پرت شده بود نمی دانم به کجا. جای نیش مار قرمز شده بود. اگر مار پایش یا دستش را زده بود می دانستم چکار باید بکنم اما با وسط پشتش چکار می توانستم بکنم؟ ناچار صاحبعلی را کول کردم و آوردم به ده. « ننه منجوق پیرزن» صبح، سر قبر، به ننه ی من گفته بود که اگر صاحبعلی را زودتر پیش او می بردم نمی مرد. آخر من چه جوری می توانستم صاحبعلی را زودتر ببرم. درخت هلو، تو خودت می دانی که صاحبعلی از من سنگین تر بود. اگر الاغی داشتم و باز دیر می کردم آنوقت ننه منجوق حق داشت بگوید که دیر کرده ام. آخر من چکار می توانستم بکنم؟..
    پولاد باز شروع کرد به گریه کردن. من حالا حس می کردم که صاحبعلی و پولاد را خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی فکر کردم که دیگر صاحبعلی را نخواهم دید، کم مانده بود از شدت غصه تمام برگ هایم را بریزم و برای همیشه بخشکم و جوانه نزنم.
    پولاد گریه اش را تمام کرد و گفت: من دیگر نمی توانم توی ده بمانم. هر جا که می روم شکل صاحبعلی را جلو چشمم می بینم و غصه می کنم. به کوه که میروم، بز را که به صحرا میبرم، دست که بر سر سگ ها می کشم، روی سرگین ها که راه می روم، با بچه های دیگر که توی مزرعه ملخ و سوسمار می گیرم، علف که خرد می کنم، پشت بام ها که می روم، همیشه شکل صاحبعلی جلو چشمم است. انگار همیشه من را صدا می کند. پولاد!.. پولاد!.. آری درخت هلو، من طاقت ندارم این صدا را بشنوم. می خواهم بروم به شهر پیش دایی ام شاگرد بقال بشوم. من نمی دانم چکار باید می کردم تا صاحبعلی زنده می ماند. حالا نمی دانم چکار باید بکنم که من هم مثل او یکدفعه نیفتم بمیرم. من کوچکم. عقلم به هیچ چیز قد نمی دهد. همینقدر می دانم که نمی توانم توی ده بمانم. من رفتم، درخت هلو. هلویت را هم گذاشتم بماند برای خودت.
    وقتی دیدم پولاد می خواهد پا شود برود، گذاشتم هلویم بیفتد جلو پایش. پولاد هلو را برداشت بویید بعد خاک هایش را پاک کرد و من را از ته تا نوک سر دو دستی ناز کرد و گذاشت رفت.
    سال دیگر من خوب قد کشیده بودم و شاخ و برگ فراوانی از همه جای تنم روییده بود. بیست سی تا گل داده بودم و دیگر می توانستم سرم را از تل خاک بالاتر بگیرم و سرک بکشم و آن برهای باغ را تماشا کنم.
    روزی باغبان ملتفت سرک کشیدن های من شد و آمد من را دید. از شادی نمی دانست چکار بکند. از شکل و رنگ برگ و گلم فهمید که بچه ی کی هستم. درخت هلوی خوبی توی باغش روییده بود بدون آنکه برایش زحمتی کشیده باشد. من خیلی ناراحت بودم که عاقبت به دست باغبانی افتاده ام که خودش نوکر آدم پولدار دیگری است و به خاطر پول، مردم ده را دشمن خودش کرده است.
    ده پانزده هلو رسانده بودم اما وقتی فکر می کردم که هلوهایم قسمت چه کسانی خواهد شد، از خودم بدم می آمد. من را پولاد و صاحبعلی کاشته بودند، بزرگ کرده بودند و حق هم این بود که هلوهایم را همان ها می خوردند.
    روزی فکری به خاطرم رسید و از همان روز شروع کردم هلوهایم را ریختن. باغبان وقتی ملتفت شد که دیگر هلویی بر من نمانده بود. خیال کرد جایم بد است. بلند بلند گفت: سال دیگر جایت را عوض می کنم که بتوانی خوب آب بخوری و هلوهای درشت و خوشگل بیاوری.
    بهار سال دیگر که ریشه هایم را بیدار کردم دیدم نظم همه شان به هم خورده و بعضی ها اصلا خشکیده اند و بعضی ها کنده شده اند. البته ریشه های سالم هم زیاد داشتم. اول شروع کردم ریشه های سالم را توی خاک های مرطوب فرو کردن بعد ریشه های تازه یی درآوردم و به اطراف فرستادم. آنوقت به فکر جوانه زدن و برگ و شکوفه افتادم و مادرم را شناختم.
    از آنوقت تا حالا که نمی دانم چند سال از عمرم می گذرد، باغبان نتوانسته هلوی من را نوبر کند و از این پس هم نوبر نخواهد کرد. من از او اطاعت نمی کنم حالا می خواهد من را بترساند یا اره کند یا قربان صدقه ام برود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عادت
    ( داستان کوتاهی از صمد بهرنگی- زمستان 38)
    اين معلم ما مثل اكثر آدمها كه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي كند، بيش از توقع ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني كنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد كه با كشش كدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي خودش چطور فكر مي كرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده هاي لطيف مغزش موج ميزد كه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي كاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك محسوب مي شد.مثل كودكي كه با هر كدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر كدام لذت خاصي در درونش حس مي كند، از هر يك از خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند كه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند كاري بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي كرد و بعد مثل شبنمي كه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز مي خورد و مي رفت. آن وقت‌ آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي كه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير لب زمزمه مي كرد: خوش روزگاري بود كه گذشت.زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي آور بودند و با خود مي گفتند كه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب تندي كه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش كنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع كرده بود و گفته بود:- « اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت.» وقتي اين را بياد مي آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد. دوره ي دانشسرا كه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند كيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي بود و با ديوارهاي كاه گلي و كج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، كوچه هاي پر فراز و نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت كه در دامن كوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراكنده اي كه آتش درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره اي توي كوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي ساختند. بعضي ها هم در پي جور كردن دم و دستگاه خود بودند.از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم كه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند. از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند. آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود كه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت بد و شايد از آنجا كه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم مدرسه اي ساخته بودند كه بدون كم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به همان يكي قناعت كرده بود.بايد گفته شود كه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند كه سال به سال شستشو به خود نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست «دهش» را به «شهر» تبديل كند. يك شهردار مافنگي و ترياكي هم برايش فرستاده بودند كه عوايد آنجا پول ترياكش را هم نمي ديد.آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد كند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح افسرده ي اطفال را كه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به كارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي كردند و تا آن وقت لازم بود از جيب فتوت خرج كند.براي رفتن به شهر هم چند كيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و باركش ها مي شد. پس از يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها كولاك و برف و سرما و ترس از حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.يك روز توي كلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي كوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي كم دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ كلاس صدا كرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي سنگين پا به كلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش كم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد سن و سال داري بود از آن شش كلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي كرد. با اين يا آن رئيس فرهنگ خودش را جور مي كرد و سر همان كار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه كه كلاسها را ببيند و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي كند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره كردن جلسه و رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش كه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي كه بار نمي آورد. براي آنها كه هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ كس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده بود. او مي گفت: «آقايان بايد با متد جديد تدريس كنند. امروز ديگر عصر تازه اي است.» و متد را به ضم ميم و كسر تا مي گفت و معلوم نبود كه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر داشته باشد. اصولا اگر هم چيزكي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح كند، تا چه رسد به اين حرف هاي گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود كه تا آخر هيچ دستشان نيامد كه اين مرد فكستني را كي براي بازرسي معين كرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك كردن ها.وقتي بازرس وارد كلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست كشيد و منتظر شيرين كاري ها و به گير انداختن هاي بازرس زبردست فرهنگ شد، كه فقط بازرسي كلاس ها را در «سؤال»هاي مشكل كردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي دانست كه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار كلاس بگويد:«خب، آقا مثل اين كه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد كار كرد، اين بچه ها اميد آينده ايرانند...» گويا عرق خور عجيبي هم بود كه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي كرد.آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را كرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت كه درست بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را كه ندانستيد!بعد چند سؤال ديگر كرد و از كلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي كذايي گفت: «از پنجاه شاگرد يك كلاس يكي ندانست كه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت كشيد... آقايان!...»و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت كه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب مي كند تمام آنچه را كه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست كه طبق مقررات...با وجود تمام اينها آقا معلم عادت كرد. به اين كارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال كوچولو، به چشمان معصوم آنها كه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي كه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت جلو پنجاه شاگرد كه ورزش كنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت كرد، حتي به بچه هايي كه هنوز نمي دانستند شيشه چه رنگ است


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عادت
    ( داستان کوتاهی از صمد بهرنگی- زمستان 38)
    اين معلم ما مثل اكثر آدمها كه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي كند، بيش از توقع ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني كنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد كه با كشش كدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي خودش چطور فكر مي كرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده هاي لطيف مغزش موج ميزد كه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي كاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك محسوب مي شد.مثل كودكي كه با هر كدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر كدام لذت خاصي در درونش حس مي كند، از هر يك از خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند كه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند كاري بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي كرد و بعد مثل شبنمي كه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز مي خورد و مي رفت. آن وقت‌ آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي كه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير لب زمزمه مي كرد: خوش روزگاري بود كه گذشت.زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي آور بودند و با خود مي گفتند كه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب تندي كه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش كنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع كرده بود و گفته بود:- « اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت.» وقتي اين را بياد مي آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد. دوره ي دانشسرا كه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند كيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي بود و با ديوارهاي كاه گلي و كج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، كوچه هاي پر فراز و نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت كه در دامن كوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراكنده اي كه آتش درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره اي توي كوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي ساختند. بعضي ها هم در پي جور كردن دم و دستگاه خود بودند.از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم كه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند. از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند. آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود كه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت بد و شايد از آنجا كه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم مدرسه اي ساخته بودند كه بدون كم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به همان يكي قناعت كرده بود.بايد گفته شود كه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند كه سال به سال شستشو به خود نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست «دهش» را به «شهر» تبديل كند. يك شهردار مافنگي و ترياكي هم برايش فرستاده بودند كه عوايد آنجا پول ترياكش را هم نمي ديد.آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد كند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح افسرده ي اطفال را كه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به كارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي كردند و تا آن وقت لازم بود از جيب فتوت خرج كند.براي رفتن به شهر هم چند كيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و باركش ها مي شد. پس از يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها كولاك و برف و سرما و ترس از حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.يك روز توي كلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي كوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي كم دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ كلاس صدا كرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي سنگين پا به كلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش كم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد سن و سال داري بود از آن شش كلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي كرد. با اين يا آن رئيس فرهنگ خودش را جور مي كرد و سر همان كار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه كه كلاسها را ببيند و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي كند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره كردن جلسه و رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش كه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي كه بار نمي آورد. براي آنها كه هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ كس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده بود. او مي گفت: «آقايان بايد با متد جديد تدريس كنند. امروز ديگر عصر تازه اي است.» و متد را به ضم ميم و كسر تا مي گفت و معلوم نبود كه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر داشته باشد. اصولا اگر هم چيزكي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح كند، تا چه رسد به اين حرف هاي گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود كه تا آخر هيچ دستشان نيامد كه اين مرد فكستني را كي براي بازرسي معين كرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك كردن ها.وقتي بازرس وارد كلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست كشيد و منتظر شيرين كاري ها و به گير انداختن هاي بازرس زبردست فرهنگ شد، كه فقط بازرسي كلاس ها را در «سؤال»هاي مشكل كردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي دانست كه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار كلاس بگويد:«خب، آقا مثل اين كه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد كار كرد، اين بچه ها اميد آينده ايرانند...» گويا عرق خور عجيبي هم بود كه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي كرد.آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را كرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت كه درست بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را كه ندانستيد!بعد چند سؤال ديگر كرد و از كلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي كذايي گفت: «از پنجاه شاگرد يك كلاس يكي ندانست كه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت كشيد... آقايان!...»و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت كه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب مي كند تمام آنچه را كه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست كه طبق مقررات...با وجود تمام اينها آقا معلم عادت كرد. به اين كارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال كوچولو، به چشمان معصوم آنها كه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي كه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت جلو پنجاه شاگرد كه ورزش كنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت كرد، حتي به بچه هايي كه هنوز نمي دانستند شيشه چه رنگ است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به دنبال فلك

    روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلك زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نكرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری كه نمی‌شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلك را پیدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم.
    پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، كجا می‌روی؟
    مرد گفت: می‌روم فلك را پیدا كنم.
    گرگ گفت: ترا خدا، اگر پیدایش كردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می‌كند. دوایش چیست؟»
    مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
    باز رفت و رفت تا رسید به شهری كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار می‌كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، كجا می‌روی؟
    مرد گفت: قربان، می‌روم فلك را پیدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
    پادشاه گفت: حالا كه تو این راه را می‌روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شكست می‌خورم، تا حال یك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟
    مرد راه افتاد و رفت. كمی‌كه رفت رسید به كنار دریا. دید كه نه كشتی ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: كجا می‌روی، آدمیزاد؟
    مرد گفت: كارم زار شده، می‌روم فلك را پیدا كنم. اما مثل این كه دیگر نمی‌توانم جلوتر بروم، قایق ندارم.
    ماهی گنده گفت: من ترا می‌برم به آن طرف به شرط آنكه وقتی فلك را پیدا كردی از او بپرسی كه چرا همیشه دماغ من می‌خارد؟
    مرد قبول كرد. ماهی گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جایی، دید مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بیلی روی كولش گذاشته و دارد باغش را آب می‌دهد. توی باغ هزارها كرت بود،‌ بزرگ و كوچك. خاك خیلی از كرتها از بی آبی ترك برداشته بود. اما یك چند تایی هم بود كه آب توی آنها لب پر می‌زد و باغبان باز آب را توی آنها ول می‌كرد.
    باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: كجا می‌روی؟
    مرد گفت: می‌روم فلك را پیدا كنم.
    باغبان گفت: چه می‌خواهی به او بگویی؟
    مرد گفت: اگر پیدایش كردم می‌دانم به او چه بگویم. هزار تا فحش می‌دهم.
    باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
    مرد گفت: اول بگو ببینم این كرتها چیست؟
    باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.
    مرد پرسید: مال من كو؟
    باغبان كرت كوچك و تشنه ای را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلك قاپید و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابی كه سیراب شد گفت: خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می‌خارد؟
    فلك گفت: توی دماغ او یك تكه لعل گیر كرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می‌افتد و حال ماهی جا می‌آید.
    مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شكست می‌خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
    فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمی‌خواهد شكست بخورد باید شوهر كند.
    مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی كه همیشه سرش درد می‌كند دوایش چیست؟
    فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمی‌گیرد.
    مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دریا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش كردی؟
    مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من بگویم.
    ماهی گنده مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت: توی دماغت یك لعل گیر كرده و مانده. باید یكی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص بشوی.
    ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
    مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.
    هر چه ماهی گنده ی بیچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پیشش رسید و قضیه را تعریف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستی، بیا و بدون این كه كسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی كن.
    مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهی را می‌خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.
    هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت: آدمیزاد انگار سرحالی! پیدایش كردی؟
    مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یك آدم احمق است.
    گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
    مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف كرد كه چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
    گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا می‌توانم گیر بیاورم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/