چه شبها که درکارگاه خیال ز الماس و مرمر بتی ساختم
به هر سو پی یاری ارامبخش بسا مرکب ارزو تاختم
سرانجام صید من آمد به چنگ ز پیروزمندی سر افراختم
به کام دلم دلبری یافتم ولیکن به یک لحظه ننواختم
تو بودی دلارام گمگشته ام که یک دم به یادت نپرداختم
ز بخت بدم چشم جان کوربود تو الماس بودی و نشناختم
ز چنگم ربودند دزدان تو را در آتش چه شبها که بگداختم
ندامت شرر زد به جانم که من تو را برده بودم ولی باختم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)