باز در چهرة خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسة هستي سوزت

باز من ماندم و يک مشت هوس

باز من ماندم و يک مشت اميد
ياد آن پرتو سوزندة عشق
که ز چشمت به دل من تابيد

باز در خلوت من دست خيال

صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش توفان بود