مریم آلبوم عكس را ورق زد با انگشتش عكسی را نشان داد و در حالی كه می خندید گفت:
- نگاه كن یادته مال چند سال قبله؟ سال دوم راهنمایی چقدر هم بدقیافه بودیم!
لیلا خندید و گفت:
- آره، ولی حساب منو با خودت قاطی نكن.
مریم گفت:
- آره، تو ورپریده از همون اول قشنگ بودی.
لیلا به ساعت نگاه كرد و گفت:
- مامان و بابات كی برمی گردن؟
مریم گفت:
- معلوم هست چی می گی؟ تازه نیم ساعته رفتند،
تا مراسم بله برون دخترخاله ام بشه و شام بخورند، سه چهار ساعت دیگه طول می
كشه، هنوز كلی وقت داریم كه با هم حرف بزنیم، چه خوب شد كه این میثم وروجك
رو با خودشون بردند.
لیلا گفت:
- نمی دونم چرا دلم شور افتاده.
مریم گفت:
- غلط كرده، بی خود فكر و خیال به سرت نزنه كه منو تنها بذاری و بری خونه تون. من به خاطر این كه با تو باشم نرفتم.
لیلا آلبوم را از دست مریم گرفت و گفت:
- پاشو یه زنگ بزن خونه خالت به مامانت بگو می یای خونه ما.
مریم گفت:
- زده به سرت؟ اینجا رو بگذارم بیام توی دخمه تو؟!
لیلا گفت:
- مثل این كه یادت رفته اون دخمه و بیغوله رو خودت واسم دست و پا كردی.
مریم گفت:
- نه، اما اجباری هم نداریم كه به خاطر یك
دلشوره الكی تو، بریم توی دست و پای زیور، حالا كه ناصرخان سرش سنگ خورده و
به تو اینقدر آزادی می ده تو چرا ازش استفاده نكنی؟
لیلا گفت:
- من از این تغییر رفتار ناگهانی اش می ترسم.
مریم گفت:
- فكرهای بیخود نكن، الان می رم دو تا شربت خنك می آرم تا بخوری و از این دلشوره هم راحت بشی.
یاسمن سركوچه ترمز زد و گفت:
- همین جاست.
ویدا به اسم روی تابلو و به كوچه كه در دل غروب رنگ می باخت، نگاهی انداخت. احساس سرما كرد دستهایش را دور بازوهایش گرفت و گفت:
- یاسمن كولر رو خاموش كن، یخ كردم.
یاسمن مچ ویدا را گرفت و گفت:
- ویدا، تو حالت خوب نیست، یخ كردی، می ریم هتل فردا برمی گردیم.
ویدا گفت:
- نه ... نه یاسمن اینطوری تا صبح خوابم نمی بره، بذار تمومش كنم، برو داخل كوچه.
یاسمن مكثی كرد دنده عقب گرفت و بعد داخل كوچه پیچید. چشمان ویدا روی پلاك منازل حركت می كرد، آهسته گفت:
- خونه بعدی.
یاسمن ترمز گرفت و گفت:
- همین جاست؟
ویدا با حركت سر تائید كرد یاسمن گفت:
- می خواهی من برم؟
ویدا گفت:
- آره، اول تو برو ببین خودش هست.
یاسمن ماشین را خاموش كرد و پیاده شد، ویدا با تشویش او را
نگاه می كرد، انقدر احساس سرما می كرد كه می ترسید شیشه ها را پایین بكشد.
یاسمن دستش را روی زنگ فشرد و لحظاتی بعد در به وسیله آیفون باز شد. یاسمن
به حالت انتظار برگشت و به او كه داخل ماشین خشكش زده بود نگاه كرد. با
حضور خانمی میانسال به سمت در برگشت و مشغول صحبت با او شد. ویدا چشمانش را
بست می خواست قبل از این كه خودش را ببیند تصویری از او در ذهنش مجسم كند
اما غیرممكن بود هیچ تصویری از او در ذهنش گنجانده نمی شد و در خیالش یك
قاب خالی از عكس را می دید فقط یك قاب خالی ...
با صدای بسته شدن در ماشین از جا پرید و به یاسمن كه كنارش نشسته بود نگاه كرد. یاسمن گفت:
- دختر جون زبونت هم قفل كرده! بریم فردا بیاییم.
ویدا با صدایی مرتعش گفت:
- همین جا می مونیم تا برگرده.
یاسمن گفت:
- كی بر گرده؟ اصلا از این محل رفتند این خانوم هم صاحبخانه جدید بود آدرسی هم ازشون نداشت.
ویدا مضطرب و پریشان گفت:
- نداشت؟ حالا چه كار كنیم؟
یاسمن گفت:
- گفت دختر همسایه مون دوست نزدیكشه، اون آدرسشون رو داره.
ویدا به ردیف درها نگاه كرد و گفت:
- كدوم یكی ...؟
یاسمن گفت:
- اون در آبی رنگ ...
ویدا گفت:
- ایندفعه خودم می رم.
یاسمن هم همراه او از ماشین پیاده شد. هوا تقریبا تاریك
شده بود، ویدا با گامهایی سست به سمت در مورد نظر رفت، با تردید دستش را
روی زنگ فشرد و گفت:
- دارم غش می كنم.
یاسمن گفت:
- تو برو توی ماشین خودم آدرس رو می گیرم.
صدای مریم در آیفون طنین انداخت:
- كیه؟
یاسمن به جای ویدا گفت:
- می بخشید، با مریم خانم كار داشتم.
مریم گفت:
- خودم هستم، امرتون؟
یاسمن گفت:
- لطفا بیائید جلوی در.
مریم گوشی را گذاشت، رو به لیلا كرد و گفت:
- بیخود دلت شور نمی زد، چند تا تروریست جلوی در منتظر من هستند!
لیلا بی صبرانه گفت:
- مریم خودت رو لوس نكن، كی بود؟
مریم شالش را روی سر انداخت و گفت:
- نمی دونم، با من كار دارند الان برمی گردم.
با صدای باز شدن در، ویدا یك قدم عقب تر رفت و چهره مریم بین در ظاهر شد. با تعجب به ویدا و یاسمن نگاه كرد و پرسید:
- بفرمائید.
یاسمن باز هم به جای ویدا گفت:
- آدرس دوستتون لیلا رو می خواستیم.
مریم به ویدا كه از چهره اش معلوم بود حال خوبی ندارد نگاه كرد و گفت:
- من شما رو نمی شناسم.
ویدا با صدایی آهسته گفت:
- لطفا آدرس رو به ما بدین، حال خوبی ندارم.
مریم گفت:
- بله ... مشخصه اما من هم ... خودشون اینجا هستند صداشون كنم؟
ویدا هراسان به یاسمن نگاه كرد؛ برای پاسخ دادن از او كمك خواست
یاسمن پشت ترافیك سنگین یكی از خیابانها، ساكت و آرام
نشسته بود و سعی داشت چهره لیلا را از ذهن پاك كند اما نمی توانست. زیبایش
با زیبایی ویدا قابل قیاس نبود اما چیزی دلكش تر از زیبایی ظاهری در چهره
اش بود؛ چیزی كه در چهره دوستش ویدا نبود چیزی كه نمی دانست چیست اما بود،
چیزی مثل یك نور، یك نیروی آرام بخش ...
ویدا گوشه لبش را به دندان گرفته بود و سعی داشت بغضش را
پس بزند اما نمی توانست. سرش را روی داشبورد گذاشت و با صدای هق هق گریه،
سیل اشكهایش هم جاری شد. یاسمن دستش را روی شانه او گذاشت و ناباورانه گفت:
- ویدا ...!
ویدا در حالی كه می گریست گفت:
- حالا می فهمم چرا نمی تونستم از اون یك چهره
توی قاب خالی ذهنم جا بدم؛ چون اون كسی نبود كه من سعی می كردم تصورش كنم.
یاسمن خیلی سخته وقتی آدم از اعماق وجودش، شكستن رو باور می كنه.
ترافیك آزاد شد و یاسمن بدون این كه حرفی بزند ماشین را
راه انداخت. یك ساعت بعد در حالی كه ویدا آرام گرفته و سرش را به صندلی
تكیه داده بود. جلوی محوطه یك هتل متوقف كرد و گفت:
- ویدا برای برگشتن دیر نشده.
ویدا پوزخندی زد، سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
- حالا دیگه خیلی دیر شده من كسی رو دیدم كه نباید می دیدم حالا اگر برگردم دیگه واقعا فرار كردم.
لیلا نفس عمیقی كشید. سعی كرد خیلی عادی برخورد كند حداقل جلوی ناصر. در سالن را باز كرد و بدون آنكه وارد شود گفت:
- بابا، من دارم می رم.
ناصر نگاهی به او كرد و گفت:
- كی برمی گردی؟
لیلا گفت:
- هر وقت خرید مریم تموم شد، خیلی زود.
ناصر گفت:
- تا شب نشده برگرد.
لیلا گفت:
- چشم، فعلا خداحافظ.
وقتی در سالن را بست فورا از پله ها پایین رفت و پشت در
كوچه نفس عمیق دیگری كشید. زیور سینی چایی را مقابل ناصر گذاشت و با
ناراحتی گفت:
- فكر نمی كنی داری خیلی بهش میدون می دی؟
ناصر استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
- میدون واسه چی؟
زیور گفت:
- پاتوقش شده خونه این دختره.
ناصر گفت:
- نمی رفت خونه مریم، می رفتند خرید.
زیور پوزخندی زد و گفت:
- با كی ... با مریم خانم؟!
ناصر گفت:
- مریم دختر مطمئنیه.
زیور گفت:
- فكر نمی كردم به این زودی خیلی چیزها رو فراموش كنی. یادت رفت پارسال چه دسته گلی به آب داد.
ناصر گفت:
- بلند شو زن اینقدر واسه این دختره نزن! مگه
چه هیزم تری به تو فروخته كه اینقدر باهاش دشمنی می كنی؟ اینقدر سر به سرش
گذاشتی كه از خونه خودش فراریش دادی. من هم هی كوتاه اومدم، هی كوتاه
اومدم.
زیور با عصبانیت گفت:
- فقط بلدی من و دخترم رو تعقیب كنی كه ببینی كجا می ریم؟ فكر كردی خرم نمی فهمم كه دنبالم راه می افتی؟ فقط به من شك داری!
ناصر چایش را با یك حبه قند سر كشیده و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- وقتی می پرسم كجا می ری و از كجا می آی جواب بده تا نیافتم دنبالت.
زیور گفت:
- فكر كردی همین كه از دخترت پرسیدی كجا می ری راستش رو بهت گفت؟ واقعا كه نه به اون شوری شور، نه به این بی نمكی!
ناصر كتش را از روی جالباسی برداشت و گفت:
- ببین زیور، لیلا هر كاری می كنه آبروی من می ره نه تو، پس بهتره تو فقط مواظب دختر خودت باشی.
زیور با عصبانیت به ناصر كه در حال ترك سالن بود گفت:
- حالا شد دختر من، از زیر سنگ آوردمش؟ یادت رفت كه ...
ناصر در سالن را بست تا صدای جار و جنجال زیور را نشنود.
لیلا به ساعتش نگاه كرد و گفت:
- مریم مطمئنی همین جا قرار گذاشتی؟
مریم در حالی كه با نگاهش ماشینها را تعقیب می كرد گفت:
- آره بابا، خودم آدرس بهش دادم، قرار شد همین جا بیان دنبالمون، شاید نتونسته اینجا رو پیدا كنه.
لیلا گفت:
- فكر می كنی كار درستی می كنیم؟
مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
- یعنی چی كه كار درستی می كنیم؟ ما كه نیافتادیم دنبالشون؟ خودشون اومدن التماس و زاری.
لیلا گفت:
- اما ما هم نباید به این زودی حرفهای اونا رو باور می كردیم.
مریم گفت:
- اولا تو چرا نسبت به همه چیز اینقدر مشكوكی؟ در ثانی اونا كه هنوز حرفی نزدن كه ما بخواهیم باور كنیم.
در همین هنگام صدای بوق ماشینی توجه آنها را جلب كرد. مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- خودشونن، بیا، زود باش.
لیلا با تردید همراه مریم سوار ماشین شد و آهسته سلام كرد. یاسمن پشت فرمان نشسته بود، از داخل آیینه به مریم نگاه كرد و گفت:
- خب حالا قراره كجا بریم؟
مریم گفت:
- هر جا كه دوست دارید؛ فقط زیاد دور نباشه باید زودتر برگردیم كه برامون دردسر درست نشه.
ویدا آهسته گفت:
- برو یك جای خلوت.
یاسمن گفت:
- من كه اینجاها رو بلد نیستم.
مریم گفت:
- چند تا خیابون بالاتر یك پارك هست، یك رستوران خلوت هم داره.
یاسمن حركت كرد و با راهنمایی مریم، نیم ساعت بعد در محل
مورد نظر بودند. ویدا یكی از میزهای دو نفره خارج از سالن را انتخاب كرد
نشست و به لیلا هم اشاره كرد كه بنشیند. مریم با دلخوری گفت:
- می بخشید ما سیاهی لشكر هستیم؟!
ویدا نگاه سرزنش باری به مریم انداخت و خطاب به یاسمن گفت:
- یاسمن می خواهم تنها باهاش صحبت كنم.
یاسمن لبخندی زد و در حالی كه به سمت میز دیگری می رفت گفت:
- هر طور دوست داری.
ویدا به مریم كه همانطور ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
- منظورم با شما هم بود!
مریم مكثی كرد و به سمت میزی كه یاسمن پشت آن نشسته بود رفت. ویدا این بار سرتاپای لیلا كه منتظر ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
- چرا ایستادی؟ بشین.
لیلا پشت میز نشست نگاهش را به چهره زیبای او دوخت و گفت:
- نمی خواین خودتون رو معرفی كنید؟
ویدا گفت:
- اسمم ویداست، همین قدر آشنایی كافیه.
لیلا گفت:
- نباید بدونم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید؟
ویدا گفت:
- خواهرش هستم.
لیلا كمی مكث كرد؛ تا جایی كه به یاد داشت یاشار گفته بود
تنها ثمره ازدواج پدر و مادرش است. نگاهش را از ویدا گرفت و به گلدان روی
میز انداخت و گفت:
- تا جایی كه می دونم آقای گیلانی خواهری ندارند.
و بعد به ویدا كه سكوت كرده بود نگاه كرد و گفت:
- اگه از همین اول با دروغ شروع كنید، نمی تونم به شما اطمینان كنم.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- خوبه ... خوبه ... پس شناخت كافی هم روی دایی زاده من دارید!
لیلا ناخودآگاه گفت:
- پس شما همون خانمی هستید كه آقای گیلانی رو از آسایشگاه روانی نجات داد؟
ویدا هم ناخودآگاه گفت:
- چطور باهاش آشنا شدی؟
لیلا با كمی مكث پرسید:
- شما چی از من می خواین؟
ویدا كیفش را باز كرد؛ چك مادربزرگش را روی میز مقابل لیلا قرار داد و گفت:
- كافیه؟ كمه؟ چقدر دیگه قانعت می كنه؟!
لیلا نگاهش را از مبلغ بالای چك به ویدا دوخت و با عصبانیت گفت:
- اومدین چی رو بخرین؟ من دنبال دایی زاده شما نیافتادم، داره برای من دردسر درست می كنه اون وقت شما اومدین كه از من بخرینش؟
ویدا خنده ای عصبی كرد و گفت:
- فكر كردی اومدم از تو بخرمش؟ فكر كردی اومدم
كه به خاطرش با تو بجنگم یا گداییش كنم؟ نه خانوم كوچولو، داری اشتباه فكر
می كنی. اومدم بهت خبر بدم داری دیوونه اش می كنی، چقدر راضیت می كنه كه
دست از ناز و ادا بكشی.
لیلا نگاهش را از ویدا گرفت و ویدا ادامه داد:
- خب مثل این كه تو از مشكلات روانی یاشار باخبری، درسته؟
لیلا با سر حرف او را تائید كرد و ویدا ادامه داد:
- و از علاقه اون نسبت به خودت؟!
لیلا در برابر این سوال سكوت كرد، ویدا با عصبانیت گفت:
- یعنی می خوای بگی هیچی نمی دونی؟!
لیلا آهسته گفت:
- من نمی دونم چرا دایی زاده شما نمی خواد منو فراموش كنه، اون ... اون داره در مورد من اشتباه می كنه.
ویدا گفت:
- چرا فكر می كنی در مورد تو اشتباه می كنه؟
لیلا گفت:
- خب ... من .. من در سطح طبقاتی اون نیستم.
ویدا گفت:
- فقط همین؟!
لیلا باز هم سكوت كرد. ویدا دوباره پرسید:
- بهش ... علاقه نداری؟
لیلا فورا سرش را بالا گرفت و به ویدا نگاه كرد. باید چه
جوابی به او می داد؟ در این مدت سعی كرده بود هر چه را كه در طی چند ماه
قبل برایش اتفاق افتاده فراموش كند؛ همه را فراموش كرده بود جز او را.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- مگه می شه چنان علاقه و كششی یك طرفه باشه؟
لیلا گفت:
- من جدی بهش فكر نكردم.
ویدا گفت:
- من هم بهت توصیه نمی كنم كه جدی بهش فكر كنی،
ولی در حال حاضر برای درمان اون به تو نیاز داریم. این چك رو هم كه می
بینی مادربزرگم برای تو نوشته. اون هم از وجود تو باخبره، یعنی همه ما رو
از وجود تو باخبر كرده، مادربزرگم در قبال مدتی كه قراره با یاشار رابطه
داشته باشی و اون تحت درمان قرار بگیره این چك رو برات نوشته.
بغضی سنگین از تلخی صحبتهای ویدا در گلوی لیلا نشست با آتش خشم و غضب، بغضش را خاموش كرد، چك را در مشتش مچاله كرد و با عصبانیت گفت:
- كی چنین قراری با شما و مادربزرگ شما گذاشته؟
چك مچاله شده را رو میز مقابل ویدا انداخت و از جا برخاست و گفت:
- دیگه مزاحم من نشین، همه چیزتون پیشكش خودتون!
ویدا فورا گفت:
- خواهش می كنم بشینید.
لحن صدایش عوض شده بود:
- نمی خواستم به شما اهانت كنم.
لیلا گفت:
- اما كردید!
ویدا تحكم آمیز گفت:
- گفتم بنشین، دلت می خواهد یك روز خبر خودكشی آدمی رو بشنوی كه می تونستی نجاتش بدی.
لیلا با تردید نشست و گفت:
- من هنوز نفهمیدم كه شما چی از من می خواین.
ویدا گفت:
- حرفهایی كه زدم خواسته مادربزرگم بود نه
خودم، قرار نبود چك رو به شما نشون بدم، فقط خواستم شما رو بسنجم. ببینید
یاشار غیر از مشكل روحی و روانیش یك مشكل دیگه هم داره؛ همین مشكلش باعث شد
كه مهشید نامزدش از اون جدا بشه، همین مشكله كه مادربزرگم رو وحشت زده
كرده.
لیلا با سردرگمی گفت:
- چه مشكلی؟
ویدا كمی مكث كرد و گفت:
- از كجا مطمئن باشم كه بعد از دونستن مشكلش جا نمی زنید؟
لیلا گفت:
- خود شما همین حالا به من توصیه كردید روی علاقه به آقای گیلانی جدی فكر نكنم.
ویدا گفت:
- مهشید یك روز براش می مرد اما وقتی مشكل اصلی یاشار رو فهمید از اون جدا شد.
لیلا گفت:
- شاید من مثل اون فكر نكنم.
ویدا گفت:
- درسته، اما مشكل تو یك چیز دیگه هم هست؛ همون كه خودت گفتی و مادربزرگ من هم از اون دسته آدمهاییه كه این مسئله براش خیلی مهمه.
لیلا گفت:
- حالا سوال من دو تا شد؛ شما از من چی می خواین؟ و مشكل آقای گیلانی چیه؟
ویدا بدون مكث گفت:
- مشكل روانیش اینقدر جدی شده كه اونو ناتوانی جنسی كرده.
لیلا مات و مبهوت به ویدا نگاه كرد. اصلا در ذهنش هم نمی
گنجید كه مشكل یاشار چنین چیزی باشد. ویدا خطاب به لیلا كه هنوز بهت زده به
او نگاه می كرد گفت:
- تو می تونی تمام مشكلات اونو از بین ببری،
فعلا به تو اعتماد كرده، با تو حرف می زنه، به خاطر تو یك مدت از لاك
تنهاییش بیرون اومد، به خاطر وجود تو دیگه نیازی به مصرف اون قرصها نداشت،
اما تو با این ناز و اداها دوباره اونو به حالت اولیه اش برگردوندی و تمام
زحمات من و دكترش رو به باد دادی. حالا دیگه حاضر نیست به ادامه درمان تن
بده و دیگه امیدی نداره.
لیلا به صدایی آهسته گفت:
- من با چه امیدی باید بهش اعتماد می كردم؟
ویدا گفت:
- درسته، تو هم حق داشتی، حالا چی؟ حالا هم نمی خواهی بدون هیچ چشم داشتی بهش كمك كنی؟
لیلا سكوت كرد و ویدا ادامه داد:
- حالا كه مطمئنت كردم اون هیچ آسیبی بهت نمی رسونه ...!
لیلا گفت:
- چطور می تونید مطمئن باشید بعد از درمان و رفتن من، حال و روزش بدتر نشه؟
ویدا با تفكر گفت:
- رفتن تو ...؟!!!
لیلا گفت:
- آقای گیلانی خیلی بیشتر از شما از عقاید مادربزرگتون برام تعریف كرده.
ویدا گفت:
- نه یاشار، دایی حسامه و نه مادربزرگم مهتاج سی سال پیش كه بتونه حرفش رو به كرسی بشونه.
سیمین لیوان شربت را مقابل حسام گذاشت و خودش هم رووبروی
او نشست. حسام نگاهی عمیق به او كرد، هنوز هم رنجیده خاطر بود و این به
خوبی در نگاه و رفتارش به چشم می خورد.
بدون مقدمه گفت:
- مشكل شما حل شد؟
سیمین با سردرگمی گفت:
- كدوم مشكل؟
حسام گفت:
- ویدا می گفت پروازهاتون عقب افتاده.
سیمین گفت:
- آهان، نه ... نه هنوز حل نشده.
حسام گفت:
- حالا مشكلش چی بود؟
سیمین با دستپاچگی گفت:
- این ... این پاسپورتها اشكال داشت.
حسام با تعجب گفت:
- دو روز به پروازتون؟!
سیمین در پاسخ فقط نگاهش كرد و حسام ادامه داد:
- سیمین ... ویدا هم دل داره. تو داری رفتن رو بهش تحمیل می كنی اون هم با این بهانه ها تعلل می كنه.
سیمین گفت:
- رفتن و ادامه تحصیل تصمیم خودش بود، رفتن من تحمیل شده است، تحمیل كردم به خودم.
حسام گفت:
- خیلی خب حالا كه سفرتون به تعویق افتاده برای رفتن زیاد عجله نكنید. آبها كه از آسیاب افتاد خودم با یاشار ...
سیمین فورا گفت:
- حسام ... ویدا به عشق عمیق یاشار به اون
دختره پی برد، اون وقت تو هنوز نفهمیدی پسرت گرفتار شده؟ منتظری آبها از
آسیاب بیافته؟ بر فرض هم كه آبها از آسیاب افتاد تو ویدا رو اینقدر احمق
تصور كردی كه فكر می كنی دوباره به یاشار فكر كنه؟
حسام با شرمساری گفت:
- نه ... نه سیمین این علاقه من به ویداست كه دوست دارم و سعی دارم كه ...
سیمین باز هم حرف او را قطع كرد و گفت:
- می خواهی بدونی چرا پروازهامون به تعویق افتاد؟ می خواهی بدونی ویدا حالا كجاست؟
ویدا چك مچاله شده را از روی میز برداشت، آن را باز كرد و گفت:
- با این چه كار كنم؟
لیلا گفت:
- برش گردونین به صاحبش.
ویدا در حالی كه هنوز به مبلغ چك نگاه می كرد پرسید:
- كی باهاش تماس می گیری؟
لیلا گفت:
- من توی خونه مون خیلی آزادی عمل ندارم، به خاطر وجود زن بابام ...
ویدا مستقیما به لیلا نگاه كرد و پرسید:
- مادرت ...؟
لیلا گفت:
- سال گذشته فوت كرد.
ویدا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- همه مردها بی عاطفه هستند!
و بعد كارت تلفنی را از داخل كیفش بیرون آورد، روی میز مقابل لیلا گذاشت و گفت:
- زودتر باهاش تماس بگیر، من زیاد نمی تونم ایران بمونم، اون هم بیشتر از این صبر نمی كنه.
لیلا كارت را برداشت و ویدا ادامه داد:
- اگه چیزی می خوری سفارش بدهم.
لیلا گفت:
- بهتره زودتر برگردیم برای من دردسر درست می شه.
هر دو هم زمان با هم از جا برخاستند، ویدا باز هم با تردید پرسید:
- با خیال راحت می تونم به كارهام برسم؟
لیلا گفت:
- خیالتون راحت باشه.
ویدا گفت:
- پس دیگه لازم نیست با شما تماس بگیرم؟
لیلا گفت:
- گفتم كه خیالتون راحت باشه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)