صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 76 , از مجموع 76

موضوع: رمان ليلاي من

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم آلبوم عكس را ورق زد با انگشتش عكسی را نشان داد و در حالی كه می خندید گفت:


    - نگاه كن یادته مال چند سال قبله؟ سال دوم راهنمایی چقدر هم بدقیافه بودیم!


    لیلا خندید و گفت:


    - آره، ولی حساب منو با خودت قاطی نكن.


    مریم گفت:


    - آره، تو ورپریده از همون اول قشنگ بودی.


    لیلا به ساعت نگاه كرد و گفت:


    - مامان و بابات كی برمی گردن؟




    مریم گفت:



    - معلوم هست چی می گی؟ تازه نیم ساعته رفتند،
    تا مراسم بله برون دخترخاله ام بشه و شام بخورند، سه چهار ساعت دیگه طول می
    كشه، هنوز كلی وقت داریم كه با هم حرف بزنیم، چه خوب شد كه این میثم وروجك
    رو با خودشون بردند.


    لیلا گفت:


    - نمی دونم چرا دلم شور افتاده.


    مریم گفت:


    - غلط كرده، بی خود فكر و خیال به سرت نزنه كه منو تنها بذاری و بری خونه تون. من به خاطر این كه با تو باشم نرفتم.


    لیلا آلبوم را از دست مریم گرفت و گفت:


    - پاشو یه زنگ بزن خونه خالت به مامانت بگو می یای خونه ما.


    مریم گفت:


    - زده به سرت؟ اینجا رو بگذارم بیام توی دخمه تو؟!


    لیلا گفت:


    - مثل این كه یادت رفته اون دخمه و بیغوله رو خودت واسم دست و پا كردی.


    مریم گفت:


    - نه، اما اجباری هم نداریم كه به خاطر یك
    دلشوره الكی تو، بریم توی دست و پای زیور، حالا كه ناصرخان سرش سنگ خورده و
    به تو اینقدر آزادی می ده تو چرا ازش استفاده نكنی؟


    لیلا گفت:


    - من از این تغییر رفتار ناگهانی اش می ترسم.


    مریم گفت:


    - فكرهای بیخود نكن، الان می رم دو تا شربت خنك می آرم تا بخوری و از این دلشوره هم راحت بشی.




    یاسمن سركوچه ترمز زد و گفت:


    - همین جاست.


    ویدا به اسم روی تابلو و به كوچه كه در دل غروب رنگ می باخت، نگاهی انداخت. احساس سرما كرد دستهایش را دور بازوهایش گرفت و گفت:


    - یاسمن كولر رو خاموش كن، یخ كردم.


    یاسمن مچ ویدا را گرفت و گفت:


    - ویدا، تو حالت خوب نیست، یخ كردی، می ریم هتل فردا برمی گردیم.


    ویدا گفت:


    - نه ... نه یاسمن اینطوری تا صبح خوابم نمی بره، بذار تمومش كنم، برو داخل كوچه.


    یاسمن مكثی كرد دنده عقب گرفت و بعد داخل كوچه پیچید. چشمان ویدا روی پلاك منازل حركت می كرد، آهسته گفت:


    - خونه بعدی.


    یاسمن ترمز گرفت و گفت:


    - همین جاست؟


    ویدا با حركت سر تائید كرد یاسمن گفت:


    - می خواهی من برم؟


    ویدا گفت:


    - آره، اول تو برو ببین خودش هست.


    یاسمن ماشین را خاموش كرد و پیاده شد، ویدا با تشویش او را
    نگاه می كرد، انقدر احساس سرما می كرد كه می ترسید شیشه ها را پایین بكشد.
    یاسمن دستش را روی زنگ فشرد و لحظاتی بعد در به وسیله آیفون باز شد. یاسمن
    به حالت انتظار برگشت و به او كه داخل ماشین خشكش زده بود نگاه كرد. با
    حضور خانمی میانسال به سمت در برگشت و مشغول صحبت با او شد. ویدا چشمانش را
    بست می خواست قبل از این كه خودش را ببیند تصویری از او در ذهنش مجسم كند
    اما غیرممكن بود هیچ تصویری از او در ذهنش گنجانده نمی شد و در خیالش یك
    قاب خالی از عكس را می دید فقط یك قاب خالی ...


    با صدای بسته شدن در ماشین از جا پرید و به یاسمن كه كنارش نشسته بود نگاه كرد. یاسمن گفت:


    - دختر جون زبونت هم قفل كرده! بریم فردا بیاییم.


    ویدا با صدایی مرتعش گفت:


    - همین جا می مونیم تا برگرده.


    یاسمن گفت:


    - كی بر گرده؟ اصلا از این محل رفتند این خانوم هم صاحبخانه جدید بود آدرسی هم ازشون نداشت.


    ویدا مضطرب و پریشان گفت:


    - نداشت؟ حالا چه كار كنیم؟


    یاسمن گفت:


    - گفت دختر همسایه مون دوست نزدیكشه، اون آدرسشون رو داره.


    ویدا به ردیف درها نگاه كرد و گفت:


    - كدوم یكی ...؟


    یاسمن گفت:


    - اون در آبی رنگ ...


    ویدا گفت:


    - ایندفعه خودم می رم.


    یاسمن هم همراه او از ماشین پیاده شد. هوا تقریبا تاریك
    شده بود، ویدا با گامهایی سست به سمت در مورد نظر رفت، با تردید دستش را
    روی زنگ فشرد و گفت:


    - دارم غش می كنم.


    یاسمن گفت:


    - تو برو توی ماشین خودم آدرس رو می گیرم.


    صدای مریم در آیفون طنین انداخت:


    - كیه؟


    یاسمن به جای ویدا گفت:


    - می بخشید، با مریم خانم كار داشتم.


    مریم گفت:


    - خودم هستم، امرتون؟


    یاسمن گفت:


    - لطفا بیائید جلوی در.


    مریم گوشی را گذاشت، رو به لیلا كرد و گفت:


    - بیخود دلت شور نمی زد، چند تا تروریست جلوی در منتظر من هستند!


    لیلا بی صبرانه گفت:


    - مریم خودت رو لوس نكن، كی بود؟


    مریم شالش را روی سر انداخت و گفت:


    - نمی دونم، با من كار دارند الان برمی گردم.


    با صدای باز شدن در، ویدا یك قدم عقب تر رفت و چهره مریم بین در ظاهر شد. با تعجب به ویدا و یاسمن نگاه كرد و پرسید:


    - بفرمائید.


    یاسمن باز هم به جای ویدا گفت:


    - آدرس دوستتون لیلا رو می خواستیم.


    مریم به ویدا كه از چهره اش معلوم بود حال خوبی ندارد نگاه كرد و گفت:


    - من شما رو نمی شناسم.


    ویدا با صدایی آهسته گفت:


    - لطفا آدرس رو به ما بدین، حال خوبی ندارم.


    مریم گفت:


    - بله ... مشخصه اما من هم ... خودشون اینجا هستند صداشون كنم؟


    ویدا هراسان به یاسمن نگاه كرد؛ برای پاسخ دادن از او كمك خواست




    یاسمن پشت ترافیك سنگین یكی از خیابانها، ساكت و آرام
    نشسته بود و سعی داشت چهره لیلا را از ذهن پاك كند اما نمی توانست. زیبایش
    با زیبایی ویدا قابل قیاس نبود اما چیزی دلكش تر از زیبایی ظاهری در چهره
    اش بود؛ چیزی كه در چهره دوستش ویدا نبود چیزی كه نمی دانست چیست اما بود،
    چیزی مثل یك نور، یك نیروی آرام بخش ...


    ویدا گوشه لبش را به دندان گرفته بود و سعی داشت بغضش را
    پس بزند اما نمی توانست. سرش را روی داشبورد گذاشت و با صدای هق هق گریه،
    سیل اشكهایش هم جاری شد. یاسمن دستش را روی شانه او گذاشت و ناباورانه گفت:


    - ویدا ...!


    ویدا در حالی كه می گریست گفت:


    - حالا می فهمم چرا نمی تونستم از اون یك چهره
    توی قاب خالی ذهنم جا بدم؛ چون اون كسی نبود كه من سعی می كردم تصورش كنم.
    یاسمن خیلی سخته وقتی آدم از اعماق وجودش، شكستن رو باور می كنه.


    ترافیك آزاد شد و یاسمن بدون این كه حرفی بزند ماشین را
    راه انداخت. یك ساعت بعد در حالی كه ویدا آرام گرفته و سرش را به صندلی
    تكیه داده بود. جلوی محوطه یك هتل متوقف كرد و گفت:


    - ویدا برای برگشتن دیر نشده.


    ویدا پوزخندی زد، سرش را به سمت او چرخاند و گفت:


    - حالا دیگه خیلی دیر شده من كسی رو دیدم كه نباید می دیدم حالا اگر برگردم دیگه واقعا فرار كردم.




    لیلا نفس عمیقی كشید. سعی كرد خیلی عادی برخورد كند حداقل جلوی ناصر. در سالن را باز كرد و بدون آنكه وارد شود گفت:


    - بابا، من دارم می رم.


    ناصر نگاهی به او كرد و گفت:


    - كی برمی گردی؟


    لیلا گفت:


    - هر وقت خرید مریم تموم شد، خیلی زود.


    ناصر گفت:


    - تا شب نشده برگرد.


    لیلا گفت:


    - چشم، فعلا خداحافظ.






    وقتی در سالن را بست فورا از پله ها پایین رفت و پشت در
    كوچه نفس عمیق دیگری كشید. زیور سینی چایی را مقابل ناصر گذاشت و با
    ناراحتی گفت:




    - فكر نمی كنی داری خیلی بهش میدون می دی؟


    ناصر استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:


    - میدون واسه چی؟


    زیور گفت:


    - پاتوقش شده خونه این دختره.


    ناصر گفت:


    - نمی رفت خونه مریم، می رفتند خرید.


    زیور پوزخندی زد و گفت:


    - با كی ... با مریم خانم؟!


    ناصر گفت:


    - مریم دختر مطمئنیه.


    زیور گفت:


    - فكر نمی كردم به این زودی خیلی چیزها رو فراموش كنی. یادت رفت پارسال چه دسته گلی به آب داد.


    ناصر گفت:


    - بلند شو زن اینقدر واسه این دختره نزن! مگه
    چه هیزم تری به تو فروخته كه اینقدر باهاش دشمنی می كنی؟ اینقدر سر به سرش
    گذاشتی كه از خونه خودش فراریش دادی. من هم هی كوتاه اومدم، هی كوتاه
    اومدم.


    زیور با عصبانیت گفت:


    - فقط بلدی من و دخترم رو تعقیب كنی كه ببینی كجا می ریم؟ فكر كردی خرم نمی فهمم كه دنبالم راه می افتی؟ فقط به من شك داری!


    ناصر چایش را با یك حبه قند سر كشیده و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:


    - وقتی می پرسم كجا می ری و از كجا می آی جواب بده تا نیافتم دنبالت.


    زیور گفت:


    - فكر كردی همین كه از دخترت پرسیدی كجا می ری راستش رو بهت گفت؟ واقعا كه نه به اون شوری شور، نه به این بی نمكی!


    ناصر كتش را از روی جالباسی برداشت و گفت:


    - ببین زیور، لیلا هر كاری می كنه آبروی من می ره نه تو، پس بهتره تو فقط مواظب دختر خودت باشی.


    زیور با عصبانیت به ناصر كه در حال ترك سالن بود گفت:


    - حالا شد دختر من، از زیر سنگ آوردمش؟ یادت رفت كه ...


    ناصر در سالن را بست تا صدای جار و جنجال زیور را نشنود.




    لیلا به ساعتش نگاه كرد و گفت:


    - مریم مطمئنی همین جا قرار گذاشتی؟


    مریم در حالی كه با نگاهش ماشینها را تعقیب می كرد گفت:


    - آره بابا، خودم آدرس بهش دادم، قرار شد همین جا بیان دنبالمون، شاید نتونسته اینجا رو پیدا كنه.


    لیلا گفت:


    - فكر می كنی كار درستی می كنیم؟


    مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:


    - یعنی چی كه كار درستی می كنیم؟ ما كه نیافتادیم دنبالشون؟ خودشون اومدن التماس و زاری.


    لیلا گفت:


    - اما ما هم نباید به این زودی حرفهای اونا رو باور می كردیم.


    مریم گفت:


    - اولا تو چرا نسبت به همه چیز اینقدر مشكوكی؟ در ثانی اونا كه هنوز حرفی نزدن كه ما بخواهیم باور كنیم.


    در همین هنگام صدای بوق ماشینی توجه آنها را جلب كرد. مریم دست لیلا را گرفت و گفت:


    - خودشونن، بیا، زود باش.


    لیلا با تردید همراه مریم سوار ماشین شد و آهسته سلام كرد. یاسمن پشت فرمان نشسته بود، از داخل آیینه به مریم نگاه كرد و گفت:


    - خب حالا قراره كجا بریم؟


    مریم گفت:


    - هر جا كه دوست دارید؛ فقط زیاد دور نباشه باید زودتر برگردیم كه برامون دردسر درست نشه.


    ویدا آهسته گفت:


    - برو یك جای خلوت.


    یاسمن گفت:


    - من كه اینجاها رو بلد نیستم.


    مریم گفت:


    - چند تا خیابون بالاتر یك پارك هست، یك رستوران خلوت هم داره.


    یاسمن حركت كرد و با راهنمایی مریم، نیم ساعت بعد در محل
    مورد نظر بودند. ویدا یكی از میزهای دو نفره خارج از سالن را انتخاب كرد
    نشست و به لیلا هم اشاره كرد كه بنشیند. مریم با دلخوری گفت:


    - می بخشید ما سیاهی لشكر هستیم؟!


    ویدا نگاه سرزنش باری به مریم انداخت و خطاب به یاسمن گفت:


    - یاسمن می خواهم تنها باهاش صحبت كنم.


    یاسمن لبخندی زد و در حالی كه به سمت میز دیگری می رفت گفت:


    - هر طور دوست داری.


    ویدا به مریم كه همانطور ایستاده بود نگاه كرد و گفت:


    - منظورم با شما هم بود!


    مریم مكثی كرد و به سمت میزی كه یاسمن پشت آن نشسته بود رفت. ویدا این بار سرتاپای لیلا كه منتظر ایستاده بود نگاه كرد و گفت:


    - چرا ایستادی؟ بشین.


    لیلا پشت میز نشست نگاهش را به چهره زیبای او دوخت و گفت:


    - نمی خواین خودتون رو معرفی كنید؟


    ویدا گفت:


    - اسمم ویداست، همین قدر آشنایی كافیه.


    لیلا گفت:


    - نباید بدونم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید؟


    ویدا گفت:


    - خواهرش هستم.


    لیلا كمی مكث كرد؛ تا جایی كه به یاد داشت یاشار گفته بود
    تنها ثمره ازدواج پدر و مادرش است. نگاهش را از ویدا گرفت و به گلدان روی
    میز انداخت و گفت:


    - تا جایی كه می دونم آقای گیلانی خواهری ندارند.


    و بعد به ویدا كه سكوت كرده بود نگاه كرد و گفت:


    - اگه از همین اول با دروغ شروع كنید، نمی تونم به شما اطمینان كنم.


    ویدا لبخند تلخی زد و گفت:


    - خوبه ... خوبه ... پس شناخت كافی هم روی دایی زاده من دارید!


    لیلا ناخودآگاه گفت:


    - پس شما همون خانمی هستید كه آقای گیلانی رو از آسایشگاه روانی نجات داد؟


    ویدا هم ناخودآگاه گفت:


    - چطور باهاش آشنا شدی؟


    لیلا با كمی مكث پرسید:


    - شما چی از من می خواین؟


    ویدا كیفش را باز كرد؛ چك مادربزرگش را روی میز مقابل لیلا قرار داد و گفت:


    - كافیه؟ كمه؟ چقدر دیگه قانعت می كنه؟!


    لیلا نگاهش را از مبلغ بالای چك به ویدا دوخت و با عصبانیت گفت:


    - اومدین چی رو بخرین؟ من دنبال دایی زاده شما نیافتادم، داره برای من دردسر درست می كنه اون وقت شما اومدین كه از من بخرینش؟


    ویدا خنده ای عصبی كرد و گفت:


    - فكر كردی اومدم از تو بخرمش؟ فكر كردی اومدم
    كه به خاطرش با تو بجنگم یا گداییش كنم؟ نه خانوم كوچولو، داری اشتباه فكر
    می كنی. اومدم بهت خبر بدم داری دیوونه اش می كنی، چقدر راضیت می كنه كه
    دست از ناز و ادا بكشی.


    لیلا نگاهش را از ویدا گرفت و ویدا ادامه داد:


    - خب مثل این كه تو از مشكلات روانی یاشار باخبری، درسته؟


    لیلا با سر حرف او را تائید كرد و ویدا ادامه داد:


    - و از علاقه اون نسبت به خودت؟!


    لیلا در برابر این سوال سكوت كرد، ویدا با عصبانیت گفت:


    - یعنی می خوای بگی هیچی نمی دونی؟!






    لیلا آهسته گفت:




    - من نمی دونم چرا دایی زاده شما نمی خواد منو فراموش كنه، اون ... اون داره در مورد من اشتباه می كنه.


    ویدا گفت:


    - چرا فكر می كنی در مورد تو اشتباه می كنه؟


    لیلا گفت:


    - خب ... من .. من در سطح طبقاتی اون نیستم.


    ویدا گفت:


    - فقط همین؟!


    لیلا باز هم سكوت كرد. ویدا دوباره پرسید:


    - بهش ... علاقه نداری؟


    لیلا فورا سرش را بالا گرفت و به ویدا نگاه كرد. باید چه
    جوابی به او می داد؟ در این مدت سعی كرده بود هر چه را كه در طی چند ماه
    قبل برایش اتفاق افتاده فراموش كند؛ همه را فراموش كرده بود جز او را.


    ویدا لبخند تلخی زد و گفت:


    - مگه می شه چنان علاقه و كششی یك طرفه باشه؟


    لیلا گفت:


    - من جدی بهش فكر نكردم.


    ویدا گفت:


    - من هم بهت توصیه نمی كنم كه جدی بهش فكر كنی،
    ولی در حال حاضر برای درمان اون به تو نیاز داریم. این چك رو هم كه می
    بینی مادربزرگم برای تو نوشته. اون هم از وجود تو باخبره، یعنی همه ما رو
    از وجود تو باخبر كرده، مادربزرگم در قبال مدتی كه قراره با یاشار رابطه
    داشته باشی و اون تحت درمان قرار بگیره این چك رو برات نوشته.


    بغضی سنگین از تلخی صحبتهای ویدا در گلوی لیلا نشست با آتش خشم و غضب، بغضش را خاموش كرد، چك را در مشتش مچاله كرد و با عصبانیت گفت:


    - كی چنین قراری با شما و مادربزرگ شما گذاشته؟


    چك مچاله شده را رو میز مقابل ویدا انداخت و از جا برخاست و گفت:


    - دیگه مزاحم من نشین، همه چیزتون پیشكش خودتون!


    ویدا فورا گفت:


    - خواهش می كنم بشینید.


    لحن صدایش عوض شده بود:


    - نمی خواستم به شما اهانت كنم.


    لیلا گفت:


    - اما كردید!


    ویدا تحكم آمیز گفت:


    - گفتم بنشین، دلت می خواهد یك روز خبر خودكشی آدمی رو بشنوی كه می تونستی نجاتش بدی.


    لیلا با تردید نشست و گفت:


    - من هنوز نفهمیدم كه شما چی از من می خواین.


    ویدا گفت:


    - حرفهایی كه زدم خواسته مادربزرگم بود نه
    خودم، قرار نبود چك رو به شما نشون بدم، فقط خواستم شما رو بسنجم. ببینید
    یاشار غیر از مشكل روحی و روانیش یك مشكل دیگه هم داره؛ همین مشكلش باعث شد
    كه مهشید نامزدش از اون جدا بشه، همین مشكله كه مادربزرگم رو وحشت زده
    كرده.


    لیلا با سردرگمی گفت:


    - چه مشكلی؟


    ویدا كمی مكث كرد و گفت:


    - از كجا مطمئن باشم كه بعد از دونستن مشكلش جا نمی زنید؟


    لیلا گفت:


    - خود شما همین حالا به من توصیه كردید روی علاقه به آقای گیلانی جدی فكر نكنم.


    ویدا گفت:


    - مهشید یك روز براش می مرد اما وقتی مشكل اصلی یاشار رو فهمید از اون جدا شد.


    لیلا گفت:


    - شاید من مثل اون فكر نكنم.


    ویدا گفت:


    - درسته، اما مشكل تو یك چیز دیگه هم هست؛ همون كه خودت گفتی و مادربزرگ من هم از اون دسته آدمهاییه كه این مسئله براش خیلی مهمه.


    لیلا گفت:


    - حالا سوال من دو تا شد؛ شما از من چی می خواین؟ و مشكل آقای گیلانی چیه؟


    ویدا بدون مكث گفت:


    - مشكل روانیش اینقدر جدی شده كه اونو ناتوانی جنسی كرده.



    لیلا مات و مبهوت به ویدا نگاه كرد. اصلا در ذهنش هم نمی
    گنجید كه مشكل یاشار چنین چیزی باشد. ویدا خطاب به لیلا كه هنوز بهت زده به
    او نگاه می كرد گفت:


    - تو می تونی تمام مشكلات اونو از بین ببری،
    فعلا به تو اعتماد كرده، با تو حرف می زنه، به خاطر تو یك مدت از لاك
    تنهاییش بیرون اومد، به خاطر وجود تو دیگه نیازی به مصرف اون قرصها نداشت،
    اما تو با این ناز و اداها دوباره اونو به حالت اولیه اش برگردوندی و تمام
    زحمات من و دكترش رو به باد دادی. حالا دیگه حاضر نیست به ادامه درمان تن
    بده و دیگه امیدی نداره.


    لیلا به صدایی آهسته گفت:


    - من با چه امیدی باید بهش اعتماد می كردم؟


    ویدا گفت:


    - درسته، تو هم حق داشتی، حالا چی؟ حالا هم نمی خواهی بدون هیچ چشم داشتی بهش كمك كنی؟


    لیلا سكوت كرد و ویدا ادامه داد:


    - حالا كه مطمئنت كردم اون هیچ آسیبی بهت نمی رسونه ...!


    لیلا گفت:


    - چطور می تونید مطمئن باشید بعد از درمان و رفتن من، حال و روزش بدتر نشه؟


    ویدا با تفكر گفت:


    - رفتن تو ...؟!!!


    لیلا گفت:


    - آقای گیلانی خیلی بیشتر از شما از عقاید مادربزرگتون برام تعریف كرده.


    ویدا گفت:


    - نه یاشار، دایی حسامه و نه مادربزرگم مهتاج سی سال پیش كه بتونه حرفش رو به كرسی بشونه.




    سیمین لیوان شربت را مقابل حسام گذاشت و خودش هم رووبروی
    او نشست. حسام نگاهی عمیق به او كرد، هنوز هم رنجیده خاطر بود و این به
    خوبی در نگاه و رفتارش به چشم می خورد.


    بدون مقدمه گفت:


    - مشكل شما حل شد؟


    سیمین با سردرگمی گفت:


    - كدوم مشكل؟


    حسام گفت:


    - ویدا می گفت پروازهاتون عقب افتاده.






    سیمین گفت:




    - آهان، نه ... نه هنوز حل نشده.


    حسام گفت:


    - حالا مشكلش چی بود؟


    سیمین با دستپاچگی گفت:


    - این ... این پاسپورتها اشكال داشت.


    حسام با تعجب گفت:


    - دو روز به پروازتون؟!


    سیمین در پاسخ فقط نگاهش كرد و حسام ادامه داد:


    - سیمین ... ویدا هم دل داره. تو داری رفتن رو بهش تحمیل می كنی اون هم با این بهانه ها تعلل می كنه.


    سیمین گفت:


    - رفتن و ادامه تحصیل تصمیم خودش بود، رفتن من تحمیل شده است، تحمیل كردم به خودم.


    حسام گفت:


    - خیلی خب حالا كه سفرتون به تعویق افتاده برای رفتن زیاد عجله نكنید. آبها كه از آسیاب افتاد خودم با یاشار ...


    سیمین فورا گفت:


    - حسام ... ویدا به عشق عمیق یاشار به اون
    دختره پی برد، اون وقت تو هنوز نفهمیدی پسرت گرفتار شده؟ منتظری آبها از
    آسیاب بیافته؟ بر فرض هم كه آبها از آسیاب افتاد تو ویدا رو اینقدر احمق
    تصور كردی كه فكر می كنی دوباره به یاشار فكر كنه؟


    حسام با شرمساری گفت:


    - نه ... نه سیمین این علاقه من به ویداست كه دوست دارم و سعی دارم كه ...


    سیمین باز هم حرف او را قطع كرد و گفت:


    - می خواهی بدونی چرا پروازهامون به تعویق افتاد؟ می خواهی بدونی ویدا حالا كجاست؟




    ویدا چك مچاله شده را از روی میز برداشت، آن را باز كرد و گفت:


    - با این چه كار كنم؟


    لیلا گفت:


    - برش گردونین به صاحبش.


    ویدا در حالی كه هنوز به مبلغ چك نگاه می كرد پرسید:


    - كی باهاش تماس می گیری؟


    لیلا گفت:


    - من توی خونه مون خیلی آزادی عمل ندارم، به خاطر وجود زن بابام ...


    ویدا مستقیما به لیلا نگاه كرد و پرسید:


    - مادرت ...؟


    لیلا گفت:


    - سال گذشته فوت كرد.


    ویدا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:


    - همه مردها بی عاطفه هستند!


    و بعد كارت تلفنی را از داخل كیفش بیرون آورد، روی میز مقابل لیلا گذاشت و گفت:


    - زودتر باهاش تماس بگیر، من زیاد نمی تونم ایران بمونم، اون هم بیشتر از این صبر نمی كنه.


    لیلا كارت را برداشت و ویدا ادامه داد:


    - اگه چیزی می خوری سفارش بدهم.


    لیلا گفت:


    - بهتره زودتر برگردیم برای من دردسر درست می شه.


    هر دو هم زمان با هم از جا برخاستند، ویدا باز هم با تردید پرسید:


    - با خیال راحت می تونم به كارهام برسم؟


    لیلا گفت:


    - خیالتون راحت باشه.


    ویدا گفت:


    - پس دیگه لازم نیست با شما تماس بگیرم؟


    لیلا گفت:


    - گفتم كه خیالتون راحت باشه.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم در حالی كه همراه لیلا وارد كوچه می شد پشت سر هم صحبت می كرد:


    - هر كاری كردم نتونستم از اون دختره حرف بیرون
    بكشم. ازش پرسیدم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید، گفت هیچی، گفتم اون
    خانوم خواهرش هستن، یك جوری نگام كرد كه انگار دیوونه ام، بعد خندید و گفت
    نمی دونم. بعد هم صورتش رو گرفت اون طرف یعنی ساكت شو. راستی لیلا اون
    كاغذی رو كه مچاله كردی چی بود؟ چی بهت گفت كه باز داغ كردی؟


    لیلا پشت در ایستاد و به دنبال كلید، داخل كیفش را گشت و گفت:


    - فكر نمی كنی داره دیرت می شه؟




    مریم گفت:



    - نخیر هنوز ساعت شیشه و آفتاب پهن زمین، اما اگه منظورت اینه كه شرت رو كم كن، چرا خیلی دیرم شده.


    لیلا كلیدش را پیدا كرد و گفت:


    - این چه حرفیه؟


    مریم گفت:


    - پس چی؟ چرا نمی گی چی گفت؟


    لیلا دقایقی به مریم نگاه كرد بعد در حیاط را باز كرد و گفت:


    - خیلی خب بیا تو.


    مریم همراه لیلا وارد زیرزمین شد. اول پنكه را روشن كرد و بعد خطاب به لیلا كه مشغول تعویض لباسهایش بود گفت:


    - لیلا خانوم من تا فردا صبح فرصت ندارم، حرف می زنی یا قهر كنم برم؟


    لیلا با بی حوصلگی گفت:


    - می گم اما شلوغش نكنی.


    مریم عجولانه گفت:


    - نكنه اومده بود بهت پول بده تا تو از سرراهش كنار بری؟


    لیلا گفت:


    - نه، پول آورده بود اما نه برای این كه منو از سر خونواده اش باز كنه.


    مریم گفت:


    - اصلا این دختره كی بود؟


    لیلا گفت:


    - عمه زاده آقای گیلانی، یك مدتی پرستارش بوده.


    مریم گفت:


    - پرستارش؟ مگه مریض بوده؟!


    لیلا گفت:


    - مریض هست؟


    مریم گفت:


    - مریضه؟ خب درمان كه می شه؟ اصلا مشكلش چیه؟


    لیلا گفت:


    - مشكلات روانی داره.


    مریم فریاد زد:


    - یعنی دیوونه است؟!


    لیلا فورا گفت:


    - هیس، چرا داد می زنی؟


    و به سمت در رفت، آن را باز كرد و به بیرون نگاهی انداخت و دوباره برگشت. مریم با صدایی آهسته گفت:


    - یعنی خطرناكه؟ خوبه بلایی سرت نیاورده.


    لیلا گفت:


    - مریم ... من كی گفتم اون دیوونه است؟ فقط گفتم مشكل روانی داره؛ یك جور افسردگی شدید. تازه یك چیز دیگه هم هست.


    مریم گفت:


    - لابد بدتر از مشكل روانی آقا!


    لیلا گفت:


    - چیه؟ تا حالا كه جنتلمن بود، حالا آقای روانی شد؟


    مریم گفت:


    - مشكل دیگه اش چیه؟


    لیلا پشتش را به مریم كرد با صدایی آهسته گفت:


    - ناتوانی جنسی!


    مریم روی زمین نشست و گفت:


    - بُه! دیگه درد و مرض دیگه ای نداره؟


    لیلا به سمت مریم برگشت و گفت:


    - از من خواسته كه كمكش كنم اون فقط به من اعتماد كرده. من می تونم مشكلش رو حل كنم.


    مریم گفت:


    - پس پولی كه آورده بود چی بود؟


    لیلا گفت:


    - به عنوان حق الزحمه من، مادربزرگش فرستاده بود.


    مریم با عصبانیت گفت:


    - یعنی این آقا رو درمان كنی پولت رو بگیری بسپاریش ... لابد به دست همین عمه زاده اش!


    لیلا گفت:


    - احتمال داره كه هیچ وقت درمان نشه.


    مریم گفت:


    - اگه درمان شد چی؟ بهتره خودت رو كنار بكشی. تا حالا كه باهاش تماس نداشتی از حالا به بعد هم همین كار رو می كنی، فراموشش می كنی!


    لیلا سرش را پایین انداخت و سكوت كرد، مریم از جا برخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:


    - باور كن این بهترین كاره.


    لیلا مستقیما به مریم نگاه كرد و گفت:


    - اینو تو می گی، دلم چی؟


    مریم ناباورانه به لیلا نگاه كرد و با عصبانیت گفت:


    - این دل تا حالا كجا بود؟ حالا اومده كه تو رو
    از چاله در بیاره و بندازه توی چاه؟ حالا وقت اینه كه عقلت رو به كار
    بندازی، لیلا اون مرد مریضه، مریض، مشكل اون یك مشكل اساسیه، تازه اگر
    درمان شدنی هم باشه، باز هم به ضرر تو تموم می شه. تو باید می فهمیدی
    پیشنهاد پول یعنی فقط نقش بازی كن و بعد از تموم شدن نقشت همه چیز رو
    فراموش كن. فكر می كنی تا حالا نفهمیدم كه چقدر با خودت كلنجار رفتی كه
    تسلیم وسوسه های من و دلت نشی؟ لیلا تو واقعا منتظر چی بودی؟ یك تماس دیگه
    یا یك نقطه ضعف از طرف اون؟!


    لیلا گفت:


    - سعی نكن منو عصبانی كنی مریم، چون تصمیم خودم
    رو گرفتم؛ البته نه به خاطر نقطه ضعفی كه فاصله های بین ما رو كم می كنه،
    فكر نمی كنم مشكلش اینقدرها هم كه اقوامش بزرگش كردن بزرگ باشه.


    مریم گفت:


    - لازم نیست موضوع مریضی این آقا رو برات باز كنم. خودت می دونی اگر درمان نشه در آینده چه مشكلاتی برات پیش می یاد.


    لیلا لبخندی زد و گفت:


    - من به آینده اش فكر نمی كنم فقط تصمیم گرفتم حالا بهش كمك كنم.


    مریم گفت:


    - تو كه همیشه شعار می دادی قبل از انجام هر كاری باید به عاقبت اون كار فكر كرد. پس حالا چی شد؟


    لیلا گفت:


    - به قول خودت اونا فقط شعار بود، از طرفی شاید من هیچ نقشی در آینده این آقا نداشته باشم؟


    مریم با تمسخر لبخندی زد و گفت:


    - هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره، لااقل چك رو قبول می كردی تا حرفهات باورم بشه.


    لیلا گفت:


    - پس حاضر نیستی به من كمك كنی؟


    مریم با جدیت گفت:


    - نخیر، من نمی تونم خودم رو شریك بدبخت كردنت كنم.


    لیلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:


    - باشه، فقط بهت خبر بدم احتمال داره طی دو یا
    سه روز آینده برم خونه عزیز و آقا جون. دلم می خواست تو هم همراهم باشی،
    اما حالا دیگه نمی خوام بیایی و كارها رو خراب كنی.


    مریم دقایقی مكث كرد و بعد با عصبانیت گفت:


    - تو دیوونه شدی!


    و بدون معطلی از آنجا خارج شد.




    وفا و سیمین هر دو با صدای ورود ماشین ویدا به داخل حیاط
    از اتاقهایشان خارج شدند. وفا كلید برق را روشن كرد و به طرف در سالن رفت.
    ویدا قبل از او وارد سالن شد و با دیدن آنها لبخندی تصنعی بر لب نشاند و
    گفت:


    - شما هنوز بیدارید؟


    وفا گفت:


    - نخیر، ورود غیر منتظره شما ما رو بیدار كرد.


    ویدا نگاهی به سیمین كرد و گفت:


    - سلام مامان، خوبی.


    سیمین گفت:


    - سلام دخترم، كارهات تموم شد؟






    و با نگاهی به وفا گفت:




    - آره، مشكل حل شد، می تونیم برای یك هفته دیگه بلیط رزرو كنیم.


    وفا با كج خلقی گفت:


    - چرا یك هفته دیگه؟ لابد باز می گی پروازها شلوغه.


    ویدا در حالی كه به سمت پله ها می رفت گفت:


    - الان خیلی خسته هستم فردا باهات صحبت می كنم.


    هنوز از پله اول بالا نرفته بود كه وفا با جدیت گفت:


    - خب ... رفتی دیدیدیش؟ خیالت راحت شد كه واقعیه و خیال نیست؟


    ویدا با سرعت به عقب برگشت؛ اول به سیمین نگاه كرد و بعد رو به وفا كرد و گفت:


    - منظورت چیه؟


    وفا خطاب به سیمین و ویدا گفت:


    - شما مادر و دختر به خیالتون هالو گیر آوردین، فكر كردی تا آخر می تونی از من قایم كنی واسه چی رفتی تهران؟


    ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:


    - مامان معلوم هست چی می گه؟


    قبل از این كه سیمین پاسخی بدهد وفا گفت:


    - چی می گم؟ ... معلومه همون حرفهای قشنگی كه مامان واسه آقا داداششون می گفتن؟


    سیمین با عصبانیت گفت:


    - وفا تو حق نداشتی فال گوش وایستی.


    وفا گفت:


    - فقط كنجكاو شدم بعد هم فهمیدم چقدر در جریان كارها قرار می گیرم.


    ویدا هم با ناراحتی رو به سیمین كرد و گفت:


    - مامان به دایی حسام چی گفتین؟ قرار نبود به كسی حرفی بزنین. تا چشم منو دور دیدین زنگ زدین و همه چیز رو بهش گفتین؟


    سیمین گفت:


    - دایی حسام خودش اومد اینجا من نخواستم بیاد.


    ویدا گفت:


    - لابد به زور هم از شما اعتراف گرفت كه بگید من كجا هستم و واسه چی رفتم؟


    وفا به جای سیمین گفت:


    - دایی حسام باز هم سعی داشت پسر علیلش رو قالب تو كنه، مامان هم بهش گفت كه تو رفتی یكی مثل خودش رو واسه پسرش دست و پا كنی.


    ویدا با عصبانیت به وفا نگاه كرد. می دانست اگر دهان باز
    كند تمام حرفهای انباشته در دلش را بر سر وفا خالی خواهد كرد. به سختی خودش
    را كنترل و در سكوت، سالن را ترك كرد. بعد از رفتن او، سیمین با جدیت خطاب
    به وفا گفت:


    - وفا قصه یاشار برای همیشه تمام شده پس تو هم بهتره خصومت رو تموم كنی این بزرگترین لطفیه كه در حق من و خواهرت می كنی!




    سیمین فنجان چای را روی میز مقابل ویدا گذاشت و به چشمان خسته اش نگاه كرد روبروی او نشست و گفت:


    - دیشب هم خوب نخوابیدی درست مثل شبهای قبل.


    ویدا گفت:


    - از كجا فهمیدید؟


    سیمین گفت:


    - من یك مادرم، از چشمهای خسته دخترم می فهمم كه بی خوابی كشیده. فكر می كردم دیگه تموم شده.






    ویدا گفت:




    - تموم شد. تحریكات مادربزرگ و دكتر هرندی واسه دیدن اون دختر ... لیلا، دختر كار درستی بود باید زودتر از اینها این كار رو می كردم.


    سیمین گفت:


    - صبح به مادربزرگت زنگ زدم گفتم دیروقت رسیدی داری استراحت می كنی، ویدا ...؟


    ویدا زیر چشمی به سیمین نگاه كرد و گفت:


    - بله مامان.


    سیمین با كمی مكث گفت:


    - صبحانه ات رو بخور، چایت سرد شد.


    ویدا چایش را شیرین كرد، اولین لقمه را كه برداشت مستقیما به سیمین نگاه كرد و گفت:


    - چرا سوالتون رو خوردین؟


    سیمین كمی جا به جا شد و با دستپاچگی گفت:


    - سوال؟


    ویدا گفت:


    - من هم دختر شما هستم، تنها دخترتون! می
    خواستید از لیلا بپرسید اما ترسیدید كه من ناراحت بشم. می خواین به همه
    بفهمونین این قضیه تموم شده؛ به همه ... جز خودتون.


    كمی از چایش را سر كشید و ادامه داد:


    - به جز پول و شهرت همه چیز داشت و از همه بیشتر فهم و شعور.


    سیمین با تردید پرسید:


    - چیزی از خودت بهش گفتی؟


    ویدا گفت:


    - لازم نبود خودش فهمید اما حرفی نزد.


    سیمین گفت:


    - اگر حرفی نزد از كجا فهمیدی كه ...


    ویدا گفت:


    - از نگاهاش، از برخوردش، از صحبت كردنش و از تردیدهاش واسه قبول پیشنهاد من.


    سیمین گفت:


    - حالا می خواهی چه كار كنی؟


    ویدا گفت:


    - راضیش كردم كه با یاشار تماس بگیره، چكی رو هم كه مهتاج خانوم فرستاده بود قبول نكرد.


    سیمین گفت:


    - چرا؟


    ویدا لبخند تلخی زد و گفت:


    - خب معلومه چون عشق خریدنی نیست.


    سیمین گفت:


    - خب اگه به یاشار علاقمند بود چرا باهاش تماس نمی گرفت؟


    ویدا گفت:


    - چون می دونست مهتاجی وجود داره كه اونو وصله ناجوری واسه فامیل می دونه!


    سیمین گفت:


    - پس چطور حالا راضی شد؟


    ویدا گفت:


    - مامان داری بازپرسی می كنی؟


    سیمین با دستپاچگی همیشگی اش گفت:


    - نه ... نه ... فقط كنجكاوم كه بدونم.


    ویدا گفت:


    - چطوری راضی شد؟ بهش اطمینان دادم یاشار اگر
    درمان بشه واسه رسیدن به هدفش هیچی جلوش رو نمی گیره. بهش گفتم حالا هم كه
    راحتش گذاشته فقط علتش بیماری خودشه نه وجود مهتاج. اون هم قول داد برای
    درمان یاشار كمك كنه.


    ویدا فنجان را عقب زد و گفت:


    - فقط تا زمانی كه مشكل یاشار به وسیله این
    دختره به طور قطعی حل نشده نباید مادربزرگ چیزی بفهمه، بگذارید فكر كنه به
    خاطر پول راضی به این كار شده؛ من هم همین رو بهش می گم.


    سیمین با تشویش گفت:


    - آخرش چی؟ تو خودت گفتی كه یاشار چیزی رو كه
    می خواد به دست می یاره. پس اگر درمان بشه و برخلاف تصور مادربزرگت این
    دختر خودش رو كنار نكشه مادربزرگت سكته می كنه.


    ویدا با بی خیالی گفت:


    - مادربزرگ واسه هر چیزی اینقدر حرص می خوره كه بالاخره یك روزی این اتفاق براش می افته.


    سیمین با ناراحتی گفت:


    - ویدا ...!


    ویدا گفت:


    - معذرت می خوام ... درسته كه مادرتونه، اما با
    خودخواهیش باعث دردسر همه می شه. به جز منافع خودش به هیچ چیز دیگه ای فكر
    نمی كنه. این دختر یك تنبیه حسابی برای تمام خودخواهیهاش می شه.


    سیمین گفت:


    - تنبیه به این سختی؟!


    ویدا گفت:


    - سخت ...؟ این اصلا تنبیه نیست. اگر مادربزرگ سر عقل بیاد می فهمه چه لطفی در حقش كردم و نگذاشتم قصه یك دایی حسام دیگه تكرار بشه.


    سیمین گفت:


    - ویدا ... تو تازگی ها بدجوری با مادربزرگت رفتار می كنی و در موردش حرف می زنی.


    ویدا در حالی كه برمی خاست گفت:


    - شما هم اگر می فهمیدید برای رسیدن به خواسته
    های خودش چشمش رو به روی چه چیزها و چه كسانی می بنده همین رفتار رو باهاش
    می كردید. فقط یادتون نره چه قولی دادید؛ دراین باره هم خودم با دایی حسام
    صحبت می كنم؛ به وفا هم بگین جلوی زبونش رو بگیره چون داره كم كم صبر و
    تحملم رو تموم می كنه!




    زمانی كه برای عیادت یاشار، همراه حسام به آنجا رفته بود
    داخل كلبه قدم می زد، وسایل را جابجا و مرتب می كرد تا زیاد ملتهب نشان
    داده نشود. پنهانی چهره رنجور یاشار را می پائید و به حرفهای حسام برای
    بازگشت او گوش می كرد و یاشار سماجت به خرج می داد كه به آرامش آنجا نیاز
    دارد. نمی توانست متقاعدش كند كه از تنهایی او دل نگران است و او خیلی
    ناگهانی و تحكم آمیز گفت:


    - راحتش بگذارید دایی جان.


    گویا حسام هم منتظر همین جمله تحكم آمیز او بود، دست از
    اصرار برداشت فقط در آخر وفا را برای پر كردن تنهایی هایشان یا در واقع كم
    كردن دل نگرانی خودش به او قالب كرده بود و اما یاشار برای تشكر حتی یك
    نگاه قدرشناسانه به او نینداخته بود.


    درست مثل زمانی كه از آسایشگاه بیرونش آورده بودند. باید
    از همان زمان می فهمید در آن قلب به ظاهر بیمار نمی تواند هیچ علاقه ای را
    بوجود بیاورد. درست فكر كرده بود قلب به ظاهر بیمار! چون قلبش هرگز بیمار
    نبود. كسی را برای عشق ورزیدن نداشت و حالا پیدا كرده بود. قصه به پایان
    رسیده بود و او باور كرده بود با حضور لیلا ...


    ***


    از دو روز قبل سعی كرده بود لحظه به لحظه آن دقایق را در
    ذهن مرور كند و دقیقا به خاطر بسپارد از لحظه ای كه زنگ همراهش نواخته شده
    بود.


    حال و هوای آن روز شبیه آن روزهای كثیف شده بود كه او را
    مطمئن می ساخت دوباره دچار حملات عصبی خواهد شد. بسته های قرص روی میز كنار
    تختش به او هشدار می دادند عدم مصرفشان حملات را وخیم تر خواهد كرد؛ برای
    فرار از آن حملات و شاید فرار از یادآوری آن روزها مجبور به مصرفشان بود هر
    چند كه استفاده از آنها او را در حالتی از خواب و بیداری قرار می داد، از
    مصرف داروها نیم ساعتی می گذشت و تاثیرشان آرام آرام شكل می گرفت. روی تخت
    طاق باز خوابیده بود و سعی داشت با چشمان نیمه باز از در شیشه ای، آسمان
    آبی آن را روز را نگاه كند. با صدای زنگ تلفن همراه، به سختی سرش را به سمت
    میز كوچك كنار تخت چرخاند. برای برداشتن آن، دستش را دراز كرد اما كمی
    فاصله داشت و او حتی قادر نبود با تكانی كوچك آن فاصله را از بین ببرد. از
    خیرش گذشت و آرام پلكهایش روی هم افتاد. بار دیگر كه صدای زنگ همراهش بلند
    شد كمی از سنگینی سرش كاسته شده بود اما هنوز سستی و رخوت را داشت. این بار
    زنگها قطع نمی شد، به سختی غلتی روی تخت زد و گوشی همراهش را برداشت. هیچ
    شماره ای ثبت نشده بود. با زدن دكمه، ارتباط را برقرار كرد و با صدایی آرام
    و سنگین گفت:


    - بفرمائید ...


    برای دریافت پاسخ بیش از حد معمول منتظر ماند و دوباره گفت:


    - الو ...؟!


    و این بار صدایی آهسته با لرزشی كاملا محسوس شنیده شد.


    - سلام آقای گیلانی ...


    مخاطبش را نمی دید، صدایش برایش ناآشنا بود اما مطمئن بود
    دستپاچه است، در وضعی نبود كه صدا را تشخیص دهد آنقدر هم هوشیار نبود كه در
    ذهنش به دنبال نام آشنای دختر جوانی بگردد كه او را آقای گیلانی خطاب می
    كرد.


    - آقای گیلانی ... شما ... مثل اینكه منو به یاد ندارید.


    چشمانش دوباره سنگینی كرد و پلكهایش روی هم افتاد. پس باید او را به یاد می آورد یك آشنا ...! به سختی گفت:


    - می بخشید خانم در حال حاضر از داروهای
    آرامبخش استفاده كردم ... اصلا ... شما رو به یاد نمی یارم ... شاید هم
    خواب می بینم. می شه لطف كنید و بعد ... شاید فردا ...


    صدا این بار مضطرب و ناراحت به گوشش رسید.


    - نه ... نه من دیگه نمی تونم تماس بگیرم، نمی تونم از خونه بیرون بیام. من دارم میام اونجا، دو یا شاید سه روز دیگه.


    باسر درگمی پرسید:


    - اینجا ...؟! اما شما ...؟!


    - آقای گیلانی من لیلا هستم ... لیلا. اونجا می بینمتون.


    با شنیدن نام لیلا، گویا سطل آب سردی روی سرش خالی كردند.
    چشمهایش را فورا باز كرد و با قدرت از جا برخاست و روی تخت نشست. یك
    هوشیاری آنی! با صدایی نسبتا بلند گفت:


    - لیلا ... لیلا ...


    اما تماس قطع شده بود. با حیرت و ناباوری به صفحه گوشی اش نگاه می كرد.


    وقتی دوباره بیدار شد، تاریكی اتاق نشانه ای از شب بود.
    چراغ اتاقش را روشن كرد، روی صفحه همراهش به دنبال شماره لیلا می گشت. نمی
    دانست با مصرف آن قرصها آن اتفاقات را خواب دیده یا واقعا لیلا با او تماس
    گرفته بود. با عصبانیت قرصها را از روی میز، كف اتاق پاشید و زیر لب ناسزا
    گفت:


    - لعنتی ... حالا چه وقت مصرف این آشغالها بود؟!


    و دوباره بدنبال شماره گشت و بعد به یاد آورد زمان جواب دادن به تماس، شماره دقیقی ثبت نشده، و اخرین جملات لیلا را به خاطر آورد.


    (من دارم میام اونجا، آقای گیلانی من لیلا هستم.)


    لبخندی روی لبهایش نقش بست. در هر صورت، چه در خواب یا
    بیداری، لیلا با او تماس گرفته بود، او باید خودش را برای رفتن آماده می
    كرد. با بستن در چمدانش، در اتاقش باز شد. حسام جلوی در به حالت انتظار
    ایستاده بود.


    - بیائید داخل ...


    حسام وارد اتاق شد و به چمدان روی تخت نگاه كرد و گفت:


    - بی خبر می ری مسافرت؟!


    یاشار مستقیما به او نگاه كرد و گفت:


    - قرار بود با شما صحبت كنم البته نه حالا، نمی خواستم قبل از رفتنم باز با هم بحث كنیم، اون هم یك بحث بی نتیجه!


    حسام روی یكی از مبلها نشست و پرسید:


    - در مورد چه موضوعی؟


    یاشار بدون مكث گفت:


    - در مورد لیلا ...!


    حسام گفت:


    - پس نتونستی فراموشش كنی!


    یاشار گفت:


    - نمی تونم، باور كنید نتونستم.


    حسام گفت:


    - از دست من كمكی برمیاد؟


    یاشار بهت زده به حسام نگاه كرد؛ پدرش با او كلنجار نرفته و
    مانع رفتنش نشده بود، می خواست كمكش كند. حسام كه قیافه بهت زده او را دید
    لبخندی زد و گفت:


    - شاید اگر سی سال قبل من هم سماجت تو رو به خرج می دادم حالا خیلی چیزهای از دست رفته رو داشتم.


    یاشار نمی دانست چه بگوید فقط سكوت كرده و حسام ادامه داد:


    - فقط به خودت قول بده قبل از هر چیز و هر صحبتی اونو ازمشكلت مطلع كنی، نمی خوام اون هم مثل مهشید ...


    یاشار با سر تائید كرد و حسام پرسید:


    - كی قراره بری تهران؟


    یاشار گفت:


    - تهران؟! اون داره می یاد اینجا، می رم كلبه شكارمون.


    حسام لبخندی زد و گفت:


    - پس اون هم به زانو در اومد!


    از جا برخاست. قرصها را كه هنوز كف اتاق پخش بودند، جمع كرد و به سمت یاشار گرفت و گفت:


    - همراهت باشند، من خیالم راحت تره.


    یاشار لبخندی زد و آهسته گفت:


    - ممنوم.


    حسام از اتاق یاشار بیرون رفت. همه چیز همانطور كه ویدا
    خواسته بود در حال شكل گیری بود. حسام می دانست ویدا هم آماده رفتن است.
    همه آن اتفاقات دور از چشم مهتاج شكل می گرفت و تنها نگرانی او برخورد
    مهتاج با این قضیه و پس از آن وضع روحی و جسمانی اش بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پدرش خیلی زود به رفتن او رضایت داده بود باور نمی كرد بدون سین جیم، او را بفرستد. از روز
    قبل در برابر سوالهای احتمالی پدرش بدنبال یك جواب گشته و خود را آماده
    پاسخگویی كرده بود، اما او اصلا نپرسیده بود كه چرا یك باره هوای سفر به
    سرش زده؟ انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او برای انجام كاری كه
    در نظر داشت بدون هیچ مشكلی تمام تردیدهایش را كنار بگذارد و راهی شود،
    حتی برای تماس با یاشار هم دچار مشكل نشده بود فقط چندین بار شماره او را
    گرفته و قطع كرده بود تا بالاخره جرات حرف زدن را یافته بود. به خاطر مصرف
    داروهای آرام بخش او را نشناخت و لیلا فهمید ویدا حقیقت را گفته، یاشار در
    وضع روحی مناسبی به سر نمی برد. قلبش از شنیدن صدای بیمارگونه اش لرزیده
    بود به خاطرش غمگین بود و همانطور كه برای مریم اعتراف كرده بود برای خودش
    هم اعتراف كرد كه دوستش دارد اما یك نكته مبهم وجود داشت؛


    بی شك ویدا تنها نقش پرستار را برعهده نداشت، حضور او طی
    این سالها در كنار دایی زاده اش می توانست دلیل عاطفی داشته باشد. مسئله
    دیگری كه ذهنش را مشغول كرده بود مریم و عصبانیتش بود. از او دلخور هم شده
    بود اصرار داشت كه در آن سفر همراهی اش كند اما لیلا ترجیح می داد خودش
    تنهایی به دیدن یاشار برود، نمی خواست دلسوزیهای دوستانه مریم مانع كارش
    شود.

    ضربه آهسته ای كه به پهلویش خورد، از افكارش بیرون بیاید. چشمهایش را باز كرد اتوبوس متوقف شده و پدرش منتظر او بود.

    آقاجان با صدای بلند، عزیز را برای استقبال از لیلا صدا
    زد. لیلا احساس كسالت می كرد؛ بهار كه آنجا بود هوا لطافت خاصی داشت و
    خنكای جنگل او را سرحال می آورد، اما آن روز بعد از پنج ماه كه به آنجا
    برگشته بود هوا بدجوری گرم شده بود. احساس می كرد تمام بدنش مانند شمع در
    حال آب شدن است.

    عزیز هم با شنیدن صدای آقاجان بیرون دوید و لیلا را محكم
    در آغوش كشید، او را بوسید حالش را پرسید. هر دو وارد منزل شدند، عزیز در
    حالی كه لبخند تمام صورتش را پوشانده بود به لیلا نگاهی دقیق كرد بعد كمی
    جلو رفت و با نگرانی پرسید:

    - لیلا جان، عزیز چرا رنگ به رو نداری؟

    لیلا مانتویش را درآورد قبل از این كه جایی برای آویزان كردن آن پیدا كند، عزیز آن را از دستش گرفت و ادامه داد:




    - نكنه اون زن خدانشناس و بابای از اون بدترت اذیتت می كنند؟


    عمو صالح همان لحظه وارد شد و حرفهای عزیز را شنید و گفت:

    - عزیز ...! این حرفها چیه؟

    عزیز به لیلا اشاره كرد و گفت:

    - نمی بینی، بچه ام رنگ به رو نداره؟ ببین چقدر لاغرشده!

    لیلا لبخندی زد و گفت:

    - عزیزجون خستگی راه باعث شده كه فكر كنین رنگ به رو ندارم.

    عزیز مانتوی لیلا را همراه ساكش به اتاق دیگری برد و گفت:

    - نكنه گوشتهای تنت هم توی راه آب شده!

    لیلا نگاهی به صالح انداخت و گفت:

    - فكر می كنین لاغر شدم، زیور اول كمی سر به سرم می گذاشت اما حالا دیگه كاری به كارم نداره. یعنی بابام اجازه این كار رو بهش نمی ده.

    عزیز از اتاق بیرون آمد و با تمسخر گفت:

    - یعنی اینقدرها كه می گی غیرت داره؟

    صالح معترضانه گفت:

    - عزیز، تمومش كن لیلا خسته است. یك چیزی بیار تا بخوره، همین قدر كه اجازه می ده هر از گاهی به دیدن ما بیاد و ما ببینیمش كافیه.

    عزیز به سمت در خروجی رفت، كمی مكث كرد، بعد به سمت صالح برگشت و گفت:

    - راستی صالح می دونی كی اومده بود اینجا؟

    عمو صالح كنار لیلا نشست و گفت:

    - نه ... از كجا بدونم؟

    عزیز گفت:

    - آقای گیلانی ...

    صالح با تعجب پرسید:

    - آقای گیلانی؟! اینجا فهمیدی چه كار داشت؟

    عزیز گفت:

    - نه، اما می گفت اومده یك سری به كلبه اش بزنه
    و دستی بهش بكشه می خواست تو رو هم ببینه. گفتم رفتی دنبال نوه مون، گفت
    اگر فرصت كرد سری بهت می زنه.

    لیلا با كمی تردید پرسید:

    - این آقای گیلانی كیه كه اومدنش اینقدر تعجب برانگیزه؟

    عزیز به لیلا جواب داد:

    - یاشار خان رو كه یادت هست، این آقای گیلانی پدر همون جوونه.

    صالح از جا برخاست و گفت:

    - پس كار خاصی نداشته، من می رم به كارهام برسم شاید دور و بر كلبه اش دیدمش. تو هم صحبت رو كوتاه كن و به لیلا برس.

    وقتی هر دو از اتاق خارج شدند لیلا نفسی را كه در سینه اش حبس شده بود به یكباره بیرون داد و گفت:

    (یعنی ممكنه برای دیدن من اومده باشه؟ یعنی به این سرعت به پدرش خبر داده؟)

    هنوز دقایقی از رفتن صالح نمی گذشت كه عزیز در اتاق را باز كرد و خطاب به لیلا كه مشغول خالی كردن ساكش بود گفت:

    - لیلا ... عزیز كجایی؟

    لیلا از اتاق خواب بیرون آمد و گفت:

    - كاری داشتی عزیز؟

    عزیز گفت:

    - آقای گیلانی اومده، می خواد تو رو ببینه!

    لیلا احساس كرد تمام بدنش آتش گرفته، دستهایش دچار لرزش شد و با لكنت زبان گفت:

    - م ... منو ببینه. آ ... آخه برای چی؟

    عزیز هم با سردرگمی گفت:

    - چی بگم والله؟ حالا بیا بیرون.

    لیلا گفت:

    - باشه ... شما برین من ... من هم میام.

    با رفتن عزیز، فورا جلوی آیینه ایستاد. گونه هایش به شدت
    قرمز شده بود با دستهای لرزان، مانتویش را به تن كرد. خودش را برای مواجهه
    با این یكی آماده نكرده بود. بعد از بستن دكمه های مانتو، دستهای یخ زده اش
    را روی گونه های گر گرفته اش كشید. اگر به آن شكل بیرون می رفت زودتر از
    آنچه كه باید، عزیز همه چیز را می فهمید نفس عمیقی كشید و سعی كرد مثل
    همیشه با اعتماد به نفس رفتار كند. جلوی در هم كمی ایستاد و بعد با قدمهایی
    استوار ازپله ها پایین رفت. او روی تخت پشت به او همراه عزیز نشسته و گرم
    گفتگو بود. آهسته جلو رفت و با صدایی نه چندان بلند گفت:

    - سلام ...

    حسام با كمی مكث به پشت سرش نگاه كرد؛ صدای عزیز در گوشش پیچید. نه ... این صدای یاشار بود.(لیلای من ساده تر از این حرفهاست!)

    عزیز از جا برخاست و خطاب به لیلا گفت:

    - لیلا جان، بیا اینجا. آقای گیلانی پدر یاشار خان هستند.

    حسام چشم از لیلا برنمی داشت و با نگاهش او را كه قدم به
    قدم به او نزدیك تر می شد دنبال می كرد. لیلا كنار تخت ایستاد عزیز خطاب به
    حسام گفت:

    - اجازه بدین براتون یك چایی بیارم، لیلا هم تازه از راه رسیده.

    آن نگاه محجوب كه برای فرار از او به مادربزرگش خیره شده
    بود نمی توانست متعلق به یك دختر فریبكار باشد. به لیلا نگاه می كرد اما
    چیزی نمی دید؛ خودش را می دید و یاشار را.

    یاشار اصرار داشت كه از خود لیلا سوال كند اما او طفره می
    رفت؛ كار پدرش را به تمسخر گرفت. ویدا را به یادش انداخت، مهشید را به رخش
    كشید، از بیماریش حرف زد، اما یاشار حرف خودش را می زد.

    - نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟

    - اون داره پاپس می كشه ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.

    واقعا چه احتیاجی داشت؟ علت فرارش از یاشار چه بود؟ حالا
    چرا اینجاست؟ فقط به درخواست ویدا؟ آن همه اشتیاقی كه در یاشار بوجود آمده
    بود نمی توانست حاصل یك عشق یك طرفه باشد.

    لیلا صبرش تمام شد، زیر نگاه حسام میخكوب شده بود. نگاهش
    را از زمین گرفت و آهسته به سمت چهره حسام كشاند، احساس كرد یاشار مقابل او
    نشسته است، شباهت پدر و پسر بی حد و حصر بود. لیلا با صدای آهسته سكوت را
    شكست.

    - می خواستید منو ببینید آقای گیلانی؟

    حسام لبخندی بر لب نشاند و گفت:

    - می خواستم ببینم تا چه حد به تعاریف یاشار نزدیك هستید. دلم می خواد در آینده با رفتارتون، مهر تائید روی حرفهای یاشار بزنید.

    از جا برخاست و در حالی كه نگاهش را از برنمی گرفت ادامه داد:

    - آدمها نمی تونند از سرنوشت فرار كنند، من می خواستم این كار رو بكنم اما نشد، بهتر اینه كه شما هم این كار رو نكنید!

    لیلا با سردرگمی به حسام نگاه كرد و ادامه داد:

    - اگر من هم فرصت نكردم جواب محبتهاتون رو بدم
    یاشار خودش این كار رو می كنه. درسته كه مریضه، می دونم كه خواهرزاده ام در
    این باره با شما صحبت كرده، اما بی اندازه به شما علاقمنده، می دونم نگران
    آینده تون هستید، قول می دهم كه از شما حمایت كنم فقط بهش كمك كنید.

    چه تضمینی وجود داشت كه بعد از درمان یاشار، این حمایتها
    باقی و پابرجا بماند؟ از كجا معلوم كه اینها تماما شعار نباشد؟ بارها این
    سوالات را از خودش پرسیده بود و بارها این جواب را شنیده بود،(دوستش داری و
    حاضری به خاطرش دست به هر كاری بزنی، پس احتیاجی به این حمایتها و تضمینها
    نیست.)

    - لیلا، چی می گفت؟

    لیلا به سمت عزیز چرخید و عزیز ادامه داد:

    - نگاههاش به تو عجیب و غریب بود، درست گفتم؟

    لیلا گفت:

    - نمی دونم ... نمی دونم عزیز.

    عزیز گفت:

    - اومدنش اینجا بی علت نبود. اومده بود تا تو رو ببینه ... لیلا، آقای گیلانی با تو چی كار داشت؟

    لیلا ملتمسانه گفت:

    - عزیز حالا چیزی نپرسید، باشه، من همه چیز رو به شما می گم، اما نه حالا، وقتش كه شد.


    حسام چمدانها را داخل صندوق عقب گذاشت و در آن را بست. مهتاج زودتر از همه از حیاط خارج شد و خطاب به حسام گفت:

    - معلوم هست از صبح كجا رفتی؟

    حسام گفت:

    - جای خاصی نبودم.

    مهتاج گفت:

    - در دسترس نبودی.

    حسام گفت:

    - مامان ... من پنجاه و هشت سالمه، شما بچه پنجاه و هشت ساله دیدید؟




    مهتاج گفت:


    - بله كه دیدم، جلوم ایستاده.

    حسام گفت:

    - بهتون می گم، اما وقتی از فرودگاه برگشتیم.

    مهتاج گفت:

    - یاشار قراره كجا بره؟

    حسام گفت:

    - چرا از خودش نمی پرسین؟

    مهتاج گفت:

    - با خودش كه نمی شه صحبت كرد اینقدر برای رفتن عجله داره كه داره سیمین رو ناراحت می كنه.

    حسام نگاهی به سیمین كه همراه ویدا و وفا از حیاط خارج می شدند انداخت و گفت:

    - اما من توی صورت سیمین اثری از ناراحتی نمی بینم.

    سیمین در حیاط را قفل كرد، كلیدها را به وفا داد و گفت:

    - دیگه سفارش نمی كنم، مواظب خودت باش.

    حسام در ماشین را باز كرد و گفت:

    - سیمین داره دیر می شه، عجله كنید.

    سیمین خطاب به یاشار گفت:

    - می ترسم دیرت بشه، همین جا هم می تونیم از هم خداحافظی كنیم.

    یاشار لبخندی زد و گفت:

    - نه عمه جان، تا فرودگاه همراهیتون می كنم.

    خودش آنجا بود اما روحش در جنگل می دانست لیلا حالا آنجاست
    و رفتن او به خاطر پرواز ویدا و سیمین به تعویق افتاده است. او آنجا بود
    در كنار دختری كه می دانست هنوز هم دل در گرو عشق او دارد. باید خودش را
    گناهكار می دانست اما به چه جرمی؟(به خاطر عشقی كه او هیچ نقشی در شكل
    گرفتن آن نداشت.) این جمله ای بود كه ویدا آخرین تماسش به او گفته بود.

    (یاشار تو هیچ نقشی در شكل گیری این عشق نداشتی. خودت رو مقصر ندون، با خیال راحت زندگیت را بكن، من هم می رم كه همین كار رو بكنم.)

    به خودش كه آمد داخل سالن فرودگاه بود، سیمین مقابل او
    ایستاده بود. نگاهش هنوز هم از او ناراحت و دلخور بود اما سعی داشت با
    رفتارش روی آن سرپوش بگذارد. برای خداحافظی او را تنگ در آغوش كشید، شاید
    هنوز هم سعی داشت او را از تصمیمی كه گرفته بود منصرف كند.

    ویدا از داخل كیفش پاكتی را بیرون كشید به سمت حسام گرفت و گفت:

    - دایی جان، این امانتی رو بدین به مادربزرگ.

    حسام پاكت را گرفت و گفت:

    - این چیه؟

    ویدا گفت:

    - چكهایی كه برای من و لیلا كشیده بود.

    حسام با تعجب گفت:

    - چكها ...؟ اما اگه اینها رو بهش برگردونم مجبور می شم همه چیز رو براش بگم، تو كه اینو نمی خواهی؟

    ویدا لبخندی زد و گفت:

    - وقتی از دیدن لیلا برگشتید حرفی نزدید، اما
    من فهمیدم تصمیم گرفتید در مقابل مادربزرگ از اون حمایت كنید. پس دیگه لازم
    نیست چیزی از اون پنهان بمونه.

    و در حالی كه آخرین نگاهش را به یاشار می انداخت ادامه داد:

    - دایی جان یادتون نره چی گفتم، زندگی همیشه بر
    وفق مراد نیست این مسئله فقط در مورد من صدق نمی كنه همه ما در یك دوره از
    زندگی دچار شكست می شیم، من هم قصد ندارم ببازم.


    مهتاج روی مبل نشست و خطاب به حسام كه تازه وارد سالن می شد گفت:

    - ویدا قرار نبود بره، ببینم یاشار رفت؟

    حسام مقابل مهتاج نشست و گفت:

    - بله رفت.

    مهتاج گفت:

    - تو می دونستی ویدا برای چی رفت تهران؟

    حسام به مبل تكیه زد و با خونسردی گفت:

    - رفته بود كه به دستور شما لیلا رو راضی كنه كه واسه یاشار در ازای یك مبلغ هنگفت، نقش بازی كنه.




    -مهتاج پوزخندی زد و گفت:


    - انگار یك چیزهای هست كه من نمی دونم چون از همه چیز باخبر هستید. حالا بگو ویدا چرا رفت، قرارمون این نبود.

    حسام گفت:

    - از خودش سوال كردید؟

    مهتاج گفت:

    - دختره مغرور، واسه حرف كشیدن ازش، دلش می خواهد به دست و پایش بیافتم. من هم از این كار متنفرم!

    حسام پاكتی را كه ویدا به او سپرده بود، از جیب كتش بیرون
    آورد و روی میز مقابل مهتاج گذاشت. مهتاج بدون معطلی پاكت را برداشت، آن را
    باز كرد و چكها را بیرون كشید. سعی كرد خونسرد برخورد كند، پاكت را روی
    میز انداخت و گفت:

    - می دونستم غرورش اجازه نمی ده چك منو برداشت كنه، اما فكر نمی كردم عرضه انجام كاری رو كه خودش به عهده گرفته بود نداشته باشه.

    حسام كمی مكث كرد. بالاخره باید مادرش را متوجه اشتباهش می
    كرد. او به لیلا قول داده بود كه حمایتش خواهد كرد، اصلا چرا نباید این دو
    جوان به خواسته هایشان می رسیدند؟ به خاطر پول یا خودخواهیهای زنی كه می
    پنداشت قدرت و پول دو اصل مهم موفقیت در زندگی هستند؟

    مهتاج گفت:

    - حسام ... یاشار رفت كه اون دختره رو ببینه، درسته؟

    حسام باز هم سكوت كرد و مهتاج ادامه داد:

    - پس اون اینجاست، تو هم واسه دیدن دختره صبح
    زود از خونه رفتی بیرون، فقط می مونه یك چیز كه باید توضیح بدی، این چك!
    چرا قبول نكرده، در قبال چه چیزی داره این كار رو انجام می ده؟ نمی خوام
    بگی خود یاشار، والا دیوونه می شم.

    واقعا به اوج عصبانیت رسیده بود و كلمات را تند و سریع ادا
    می كرد. حسام به چهره آشفته مهتاج نگاه كرد؛ نگران حالش بود، سعی كرد
    منطقی صحبت كند و او را متقاعد سازد كه او و ویدا بهترین كار را انجام داده
    اند.

    - ببین مامان، من ... من بعد این همه سال هنوز
    نفهمیدم كه كدوم یكی برای شما مهمتره، سلامت روحی فرزندانتون یا قدرت و
    شهرتی رو كه به قول خودتون براش عمری زحمت كشیدید؟ مطمئنم كه نمی خواهید
    بگید ...

    مهتاج با عصبانیت فریاد زد:

    - تو هیچی نمی فهمی حسام، تو می خواهی به من
    بفهمونی كه شماها برام مهمترید، باید این طور باشه، این یعنی این كه تا به
    حال فكر می كردید فقط قدرت برام مهمه.

    حسام حرف او را قطع كرد و گفت:

    - اما من اصلا ...

    مهتاج با همان عصبانیت ادامه داد:

    - چرا منظور تو همین بود، پس این رو هم بدون
    همونقدر كه برای به ثمر رساندن شما زحمت كشیدم به همان اندازه هم برای
    تامین آینده تون یا به قول خودت به دست آوردن این ثروت تلاش كردم؛ پس هر دو
    برام مهم هستند. حتی نمی تونم فكرش رو بكنم كه یكی از شما قصد نابود كردن
    حاصل یك عمر سعی و تلاش منو دارید.

    حسام گفت:

    - اما انگار قضیه برعكس شده، حاصل یك عمر سعی و
    تلاش شما قصد نابودی تك تك فرزندانتون رو داره؛ اول من، من قربانی این
    ثروت شدم و بعد ویدا، حالا هم نوبت یاشار رسیده! اما من اجازه نمی دم یاشار
    من هم قربانی بشه.

    مهتاج با ناباوری به حسام كه با جدیت آن حرفها را می زد نگاه می كرد و پس از مكثی كوتاه گفت:

    - قربانی ...! منظورت اینه كه من بچه های خودم رو فدای خواسته هام كرده ام؟

    حسام با جدیت گفت:

    - مگه غیر از این بوده؟ ازدواج ناموفق من و نتیجه اش یك بیمار روحی و روانی! شما خواستید كه با اون زن ازدواج كنم.

    مهتاج گفت:

    - دختر انتخابی من برای ازدواج با تو، مادر
    یاشار بود. اون هیچ نقشی در بیماری پسرش نداشته و اگر روزی مثل تو به این
    نتیجه احمقانه برسم كه مادرش عامل اصلی بیماری یاشار بوده خودم رو حلق آویز
    می كنم.

    حسام گفت:

    - پیش كشیدن گذشته ها هیچ دردی رو درمون نمی كنه فقط تصمیم گرفتم اجازه ندم كه این بار هم شما مانع خوشبختی یك نفر دیگه بشید.

    مهتاج با عصبانیت گفت:

    - من ... من مانع خوشبختی تو بودم؟

    حسام از جا برخاست و گفت:

    - من به اون دختر قول دادم ازش حمایت كنم، اون
    برای همراهی یاشار از وجود شما می ترسید ... می فهمید مادر، می ترسید. شما
    رو ندیده بود فقط شنیده بود كه چقدر مستبدید، اون وحشت داشت. به خودتون
    بیایید مادر!

    مهتاج كه قادر به درك حرفهای حسام نبود، دنیا در برابر
    چشمهایش سیاه شد و دردی در وجودش احساس كرد؛ یك درد ناشناخته كه او را به
    زانو درآورد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قاعدتا باید می رسید اما صبح بعد از رفتن گیلانی كه به آنجا رفته بود در كلبه قفل بود، هیچ اثری
    هم از رفت و آمد در آن حوالی دیده نمی شد. نمی دانست برای تاخیرش باید
    ناراحت باشد یا نگران، شاید هم اصلا متوجه منظور او نشده بود. وقتی آخرین
    بار با او تماس گرفته بود كاملا از صدایش معلوم بود كه حال و احوال خوبی
    ندارد، حتی خودش هم گفته بود كه دارو مصرف كرده است. اما پدرش از كجا می
    دانست كه او آنجاست؟ پس مطمئنا می آمد فقط باید كمی دیگر صبر می كرد، و بعد
    به خودش نهیب زد:


    - تو دستپاچه ای یا مشتاق؟ وای لیلا ... لیلا تو هم اسیر شدی!


    - لیلا چرا غذات رو نخوردی؟




    لیلا متوجه عزیز و عمو صالح شد؛ هر
    دو غذایشان را تمام كرده و به او كه با غذایش بازی می كرد نگاه می كردند.
    لیلا با دستپاچگی مشغول جمع كردن ظرفها شد و گفت:



    - میل ندارم، وسط روز خیلی میوه خوردم.


    و با همان دستپاچگی با ظرفها از اتاق خارج شد. عمو صالح با چشمان نگران او را بدرقه كرد و خطاب به عزیز گفت:


    - عزیز این دختر چش شده؟ توی فكره، اینجا نیست، فكر می كنم رنگ به رو نداره.


    عزیز در حالی كه باقی مانده وسایل سفره را جمع می كرد لبخند كمرنگی بر لب نشاند و گفت:


    - آقای گیلانی دوباره اومد اینجا.


    عمو صالح كنجكاوانه به او چشم دوخت و گفت:


    - خب ... بالاخره معلوم شد چه كار داره؟


    عزیز نگاهش را به او دوخت و گفت:


    - چیزی نگفت اما من یك حدسهایی می زنم.


    عمو صالح با بی صبری گفت:


    - چی فهمیدی؟


    عزیز مكثی كرد و گفت:


    - با لیلا صحبت می كرد، یعنی از اول هم برای دیدن اون اومده بود.


    عمو صالح با عجله گفت:


    - منظورت چیه عزیز؟


    عزیز خنده ریزی كرد و گفت:


    - یعنی هنوز نفهمیدی؟ بخت داره در خونه لیلا رو می زنه، اون هم چه بختی!


    صالح با ناراحتی گفت:


    - از خوشحالی داری ته دلت قند آب می كنی عزیز ...!


    عزیز از لحن ناخوشایند صالح متعجب شد و گفت:


    - صالح تو یاشار خان رو می شناسی، اون مرد خوبیه.


    صالح با ناراحتی گفت:


    - چرا آقای گیلانی نخواسته با ما درمیون بذاره؟


    عزیز گفت:


    - پس ناراحتی تو از اینجاست! خب لابد خواسته اول نظر لیلا رو بدونه، این كه مهم نیست.


    صالح با نگرانی و ناراحتی گفت:


    - مهمه عزیز، مهمه ... اگر ... اگر حدست درست باشه لیلا توی دردسر می افته، فقط خدا كنه لیلا به این جوون علاقمند نشده باشه.


    این بار عزیز هم با دلواپسی پرسید:


    - منظورت چیه؟ چی می دونی عمو صالح، نكنه این
    یاشارخان یك جوون حقه باز و لاابالیه، خب ... اگر این طور بود چرا این همه
    بهش اعتماد می كردی.


    صالح نگاهش را به او دوخت و بعد از مكثی طولانی گفت:


    - اون مریضه عزیز ... مریض!


    عزیز به صورتش زد و گفت:


    - خدا مرگم بده، جوون بیچاره!


    لیلا آخرین ظرف را هم درجا ظرفی گذاشت و با حوله دستهایش
    را خشك كرد. هنوز هم در فكر یاشار بود كه صدایی آشنادر دلش رعشه انداخت.این
    صدا و این طنین هنوز برای گوشهایش آشنا بود اولین بار آن صدا را در آن شب
    كابوس وار شنیده بود، صدای سم اسب. به سختی از جایش حركت كرد پاهایش یاریش
    نمی كردند. همان چند قدم تا پشت پنجره را به سختی برداشت، خودش بود؛ پوشیده
    در لباسهای سواركاری، درست مثل اولین بار كه دیده بودش، با قدرت روی اسب
    اصلیش نشسته بود برای دیدن او آمده بود. بی اختیار شوقی در دلش نشست و
    لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست. حالا كه با خودش روراست شده بود می دید كه
    چقدر دوستش دارد، آن همه محبت نسبت به مردی بیمار بود. زیر لب گفت:


    (چطور گرفتارش شدی!)


    و در پاسخ به خودش گفت:


    (همانطور كه گرفتار تو شد!)


    از اسب پایین آمد و با نگاهش به دنبال او گشت. لیلا لبخندی
    زد. یاشار نمی توانست او را از آن طرف پنجره و از پشت آن پرده حریر ببیند.
    یاشار پشت پرچینها ایستاده بود وقبل از این كه كسی را صدا بزند،عمو صالح
    به سمت او رفت. لیلا هر دو را زیر نظر داشت كه با هم صحبت می كردند، چیزی
    از حرفهایشان را نمی شنید اما می دید كه لبخند از چهره یاشار محو می شود،
    انگارآقاجانش اصرار داشت كه داخل منزل شود اما او امتناع كرد. دوباره روی
    اسبش نشست. منتظر بازگشتش بود كه دستی روی شانه اش نشست. با وحشت به عقب
    برگشت عزیز لبخند تلخی به او زد و گفت:


    - آقاجانت بهش گفت كه من به همراه تو واسه چند روزی رفتیم شهر، منزل یكی از اقوام.


    لیلا به سختی آب دهانش را قورت داد. آنها چه می دانستند؟
    یعنی همه چیز را فهمیده بودند؟ سرش را به سمت پنجره چرخاند یاشار سوار بر
    اسبش دور میشد، دوباره به عزیز نگاه كرد و آهسته و با صدایی گرفته گفت:


    - چی می گی عزیز؟ من ... نمی فهمم.


    عزیز گفت:


    - اومده بود تو رو ببینه، درسته؟


    لیلا نگاهش را به زمین دوخت. نمی توانست دروغ بگوید. عزیز ادامه داد:


    - لیلا ما ... ما فقط به فكر خوشبختی تو هستیم اون ... اون مرد مریضه ... بیماره ...


    لیلا نگاهش را به عزیز دوخت. حقیقتا او مریض و بیمار بود.
    بغضی سنگین در گلویش نشست آنها هم خبر داشتند. خواست بگوید:(می دانم و می
    خواهم كمكش كنم كه درمان شود.) اما آن بغض سنگین ..!


    و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت.




    سیمین نگران و مشوش جلوتر از حسام گام برمی داشت، با تاب
    در اتاق راباز كرد و با دیدن مهتاج و آن چهره تكیده، با بغض و گریه به سمت
    او رفت، روی صندلی نشست سرش را هق هق كنان روی دست او گذاشت و در حالی كه
    می گریست گفت:


    - باید زودتر به من خبر می دادید... من همیشه آخرین نفری هستم كه شما بهش نیاز پیدا می كنید.


    مهتاج دستش را روی سر سیمین كشید و گفت:


    - این همه راه اومدی كه آه و ناله كنی، گله و
    شكایت كنی؟ این دفعه بیشتر از همه به تو نیاز دارم، تو هم كه با این حرفهاو
    حركات درد منو بیشتر می كنی.






    سیمین سرش را بلند و اشكهایش را پاك كرد و گفت:




    - اگر درد دارید دكتر رو صدا كنیم.


    مهتاج گفت:


    - نه ... درد من با تزریق مسكن تسكین پیدا نمی كند.


    سیمین دست او را در دست گرفت و گفت:


    - ویدا هم خیلی دلش می خواست بیاد اما نتونست. من به محض این كه رسیدم دوباره با اولین پرواز برگشتم.


    مهتاج لبخندی زد و گفت:


    - مطمئنم كه ویدا دلش می خواسته بیاد،خیلی دلش می خواست بیاد و نتیجه كارش رو ببینه. همین رو می خواست مگه نه؟


    سیمین گفت:


    - مامان این چه حرفیه؟ ویدا كاری رو كه فكر می كرد درسته انجام داد.


    مهتاج با لحنی تند گفت:


    - دختر تو مگه فكر كردن هم بلده؟ دختره احمق
    كاری كرد كه حسام ... حسام تمام امید من،در این سن و سال با من رو در رو
    بشه و به من توهین كنه.همه رو بر علیه من شورانده اون وقت تو داری از اون
    طرفداری می كنی؟


    سیمین دلخوری اش را از حرفهای نیش دار مادر پنهان كرد. باور نمی كرد در آن وضعیت هم آنقدر تلخ باشد. دست مادرش را فشرد و گفت:


    - مامان شما دارید سخت می گیرید، مگه چه اتفاقی می افته اگر كه یاشار با ...


    مهتاج فورا گفت:


    - اسم اون دختره پاپتی و بی اصل و نسب رو نیار، اون هم یكی دیگه از علتهای سكته منه!


    سیمین گفت:


    - خیلی خب ... هر چی كه شما بگین فقط اجازه
    بدید حسام شما رو ببینه، این ... این دیگه خیلی بی رحمیه. می گفت شما اجازه
    ندادید كه به ملاقاتتون بیاد.


    مهتاج گفت:


    - می خواهی با دیدنش دوباره سكته كنم؟ هر وقت
    فراموش كردم كه چه اهانتهایی به من كرد، اون هم به خاطر یك دختر ... دختر
    ولگرد، اون وقت اجازه می دهم به دیدنم بیاد.


    سیمین سرش را تكان داد و به خاطر آن همه كج اندیشی مادرش متاسف و متاثر شد.


    آن چند روز تماسهای پی در پی مریم از یك سو و حبس شدنش در
    منزل از طرف دیگر او را حسابی كلافه كرده بود. آن همه راه آمده بود كه
    حقیقت آشكار را از زبان عزیز و آقاجانش بشنود! در حالی كه می دانست یاشار
    در انتظار اوست. باید می رفت و با او صحبت می كرد و هر دوتایشان را از
    بلاتكلیفی نجات می داد.


    از پشت پنجره كنار رفت، وارد حیاط شد و به سمت عزیز رفت.
    تصمیمش را گرفته بود، عزیز رو تخت مشغول پاك كردن سبزی بود با دیدن لیلا كه
    آماده رفتن بود گفت:


    - لیلا ... كجا می ری؟


    لیلا روی تخت مقابل او نشست و گفت:


    - شما از چی می ترسید عزیز؟ من می تونم مواظب
    خودم باشم. وقتی هم كه می اومدم اینجا می دونستم كه این آقا چه مشكلی داره.
    من به خودم، به خانواده اش قول دادم كه برای بهبودیش بهش كمك كنم نمی تونم
    فراموشش كنم عزیز.


    عزیز با تعجب گفت:


    - پس حدسم درست بود! تو می دونستی كه مریضه ...
    لیلا فكر كردی اگه درمان پذیر نباشه چه اتفاقی می افته؟ تو باید جلوی
    احساساتت رو بگیری، برگرد برو تهران و بچسب به درست بعد از این همه سختی و
    مصیبتی كه كشیدی دیگه ... دیگه انصاف نیست كه ...


    لیلا از جا برخاست و گفت:


    - خب اگر این اتفاق بیافته و درمانی وجود نداشته باشه فقط می تونم به بخت و اقبالم لعنت بفرستم و بد و بیراه بگم.


    عزیز دست لیلا را گرفت و گفت:


    - پس به من هم یك قولی بده.


    لیلا به او نگاه كرد و عزیز ادامه داد:


    - قول بده كه اگر درمون نشد بری دنبال بخت و اقبال خودت قول میدی؟


    لیلا لبخندی زد و با خود فكر كرد،(بخت و اقبال من فقط اونه!)


    و آهسته گفت:


    - باشه عزیز ... باشه.


    هنوز از پرچینها نگذشته بود كه باز هم همان صدای آشنا ... و
    بعد از لا به لای درختان خودش هم ظاهر شد.یاشار هم متوجه حضور لیلا شد و
    دهانه اسب را كشید. از همان فاصله از اسب پیاده شد و باقی راه را قدم زنان
    به سمت او آمد، در چند قدمی لیلا ایستاد، شادمانی بر تمام چهره اش نقش بسته
    بود و سعی داشت با نگاهش به او بفهماند چقدر دلتنگش بوده. لیلا به پشت سرش
    نگاهی انداخت. عزیز بی درنگ آنجا را ترك كرد. انگار می ترسید دوباره به
    سمت او نگاه كند می دانست مقابل او ایستاده صدای نفس كشیدن اسبش را و سكوت
    خودش را می شنید.


    - سلام ...


    آهسته به سمت او برگشت، برای یك لحظه نگاهشان با هم تلاقی
    پیدا كرد و فورا این نگاهها از هم گریختند هر كدام به یك سو. لیلا پاسخ
    سلامش را داد و بدون هیچ حرفی به سمت تخت رفت و روی آن نشست. یاشار اسبش را
    به درختی بست و وارد حیاط شد. بلافاصله روی تخت نشست. نمی دانست از كجا
    شروع كند، برایش سخت بود. آمده بود تا لیلا را با واقعیت بیماریش روبرو كند
    اما حالا كه مقابل لیلا و آن عشق پاك قرار گرفته بود خودش هم نمی خواست
    بیماریش را باور كند می خواست فردی سالم باشد تا بدون هیچ مشكلی مثل افراد
    دور و برش یك زندگی مشترك را شروع كند. لیلا كه سكوت را طولانی دید گفت:


    - من ... من كه این همه راه نیومدم تا به سكوت شما گوش بدم.


    یاشار زیر چشمی به لیلا كه به مناظر مقابلش چشم داشت نگاهی
    انداخت. می ترسید با گفتن واقعیت او را از دست بدهد. و به یاد مهشید و
    حرفهایش افتاد:(تو یك مرد كامل نیستی تو مكمل یك زندگی نیستی فقط می تونی
    دوست دختر داشته باشی.)


    پس اگر لیلا هم از مشكل او باخبر می شد به همین نتیجه می
    رسید. مطمئنا فكر می كرد قصد بازی دادنش را دارد. لیلا مستقیما به او نگاه
    كرد آشفتگی در ظاهرش به خوبی مشهود بود كمی پریده رنگ به نظر می رسید فهمید
    كه گفتن حقیقت برای یاشار بسیار سخت و حتی ناممكن است دلیلی نمی دید كه به
    او نگوید از همه چیز باخبر است تا از آن وضع نجات پیدا كند لب به سخن باز
    كرد و گفت:


    - یاشارخان ... حالتون خوبه؟


    یاشار به او نگاه كرد و لیلا پرسید:


    - هنوز دارو مصرف می كنید؟


    یاشار همراه با تكان سر آهسته گفت:


    - بله ... هنوز هم.


    حالا تمام نگاهش را غم فرا گرفته بود. لیلا گفت:


    - می خواهید براتون آب بیارم؟


    یاشار نگاهش را از او گرفت به مقابلش نگاه كرد و گفت:


    - نه ... احتیاجی نیست.


    لیلا مكث كوتاهی كرد و گفت:


    - می دونم گفتن چه چیزی شما رو اینقدر آشفته كرده، من از همه چیز باخبرم.


    یاشار به سرعت به سمت او چرخید و با بهت نگاهش كرد. لیلا ادامه داد:


    - لازم نیست برای گفتنش این همه به خودتون عذاب
    بدهید. در اصل مسئله چیزی نیست كه شنیدنش از زبان شما درست باشه. نپرسید
    كه از چه كسی شنیدم.


    یاشار با اندوه گفت:


    - پس چرا اینجا هستید؟ چرا مثل نامزد سابقم از من فرار نكردید؟


    لیلا گفت:


    - من نامزد سابق شما نیستم، می خوام به شما كمك كنم.


    یاشار گفت:


    - پس ... پس اینجا هستید چون از شما خواستن كه به من كمك كنید.


    لیلا گفت:


    - از من خواستن كه به شما كمك كنم اما خودم خواستم كه اینجا باشم خودم تصمیم گرفتم كه ...


    و سكوت كرد.


    یاشار نفس عمیقی كشید؛ از آن همه عذاب راحت شده بود می دانست باید مدیون چه كسی باشد و گفت:


    - می دونم چه كسی در این مورد از شما كمك خواسته.


    لیلا گفت:


    - می شه در موردش كمی صحبت كنیم؟ برام مهمه.


    هر دو به هم نگاه كردند یاشار گفت:


    - اون فقط فریب احساسات خودش رو خورده بود، در
    من چیزی نبود. اونقدر درگیر بیماری خودم بودم كه متوجه اشتباه اون نمی شدم و
    زمانی متوجه شدم كه ... كه حضور شما منو به بیماریم غالب كرد و بعد سعی
    كردم متوجهش كنم كه مرتكب چه اشتباهی شده.


    لیلا همانطور كه به او نگاه می كرد آهسته پرسید:


    - چطور مطمئن باشم كه حقیقت رو شنیدم؟


    یاشار گفت:


    - لیلا ... من ... من به كسی كه دوستش دارم دروغ نمی گم.


    لیلا نگاهش را از او گرفت و بعد از مكثی طولانی گفت:


    - من باید چه كار كنم؟


    یاشار گفت:


    - شما چطور؟ می خواهید اول از كجا شروع كنم، با ... با خانواده تون درمیون بگذارم ...


    لیلا گفت:


    - اینقدر خودخواه نباشید؟ بیماری شما مطمئنا ریشه در علتی داره. اول به فكر درمان خودتون باشید.


    یاشار لبخندی زد و گفت:


    - حق با شماست، ولی به من یك قولی بدهید.






    لیلا گفت:




    - من به خیلی ها قولهایی دادم، مثلا به عزیز، قول دادم كه اگر مشكل شما درمان پذیر نبود برم دنبال سرنوشت خودم.


    یاشار گفت:


    - شما دراین باره با اونا صحبت كردین؟!


    لیلا با سرش جواب منفی داد و گفت:


    - آقاجان روی خانواده شما شناخت كافی داره.


    یاشار گفت:


    - پس به همین دلیل نمی خواست شما رو ببینم. شما
    اینجا بودیدومن انتظار بازگشتتون رو می كشیدم. باید از رفتار غیرعادیش همه
    چیز رو می فهمیدم.


    لیلا گفت:


    - خب حالا به من بگین چه كار می كنید، برای درمان خودتون ...


    یاشار كمی مكث كرد ومتفكرانه گفت:


    - باید سری به دكترم بزنم.


    لیلا گفت:


    - من ... من هم می تونم علت بیماری شما رو بدونم؟


    یاشار به او نگاه كرد و گفت:


    - من قربانی كارهای كثیف مادرم شدم، معذورات اخلاقی اجازه نمی ده فعلا بیشتر از این در موردش صحبت كنم.


    لیلا می توانست حدس بزند در كودكی چه حوادث وحشتناكی برایش
    اتفاق افتاده، حالا می فهمید چرا روزی كه یاشار از زندگیش برای او صحبت می
    كرد نام مادرش را با انزجار به زبان می آورد.


    - چرا زودتر نخواستید در موردش با دكترتون صحبت كنید؟


    یاشار گفت:


    - انگیزه ای برای درمان نداشتم. من از گذشته
    شرم آور فرار می كردم می خواستم آن خاطرات را قبل از این كه كسی از آن
    باخبر شود در خودم از بین ببرم اما نمی شد.


    لیلا گفت:


    - نامزد قبلی تون برای شما انگیزه خوبی بود.


    یاشار لبخند تلخی زد و گفت:


    - نبود ... چون منو به فكر درمان ننداخت فقط ... به تجربیات تلخم اضافه شد.


    لیلا گفت:


    - به هر حال اون خاطرات نباید برای شما شرم آور باشه، مطمئنا ناخواسته درگیرش شدید.


    ناخواسته همراه مادرش به جایی قدم می گذاشت كه با به بازی
    گرفته شدن جسمش، روحش تخریب می شد.( مامان ... دوستان شما منو اذیت می كنن.
    نه عزیزم اونا دوستان من هستند فقط تو رو سرگرم می كنند تا من به كارهام
    برسم.كدام كار؟ وای خداوندا! او مرا قربانی هوسهایش می كرد و نمی دونست ...
    نمی دونست یا نمی خواست بفهمه، اگر من همراهش نباشم ...؟! ببین عزیزم اگه
    تو همراه من نباشی،بابا اجازه نمی ده از خونه بیرون بیام، منو زندانی می
    كنه و من از غصه می میرم. تو كه نمی خواهی مامان بمیره. بمیره... مامان كه
    منو اذیت نمی كنه اگر بمیره دیگه مامان ندارم. اون وقت ... مرگ مامان یا
    طاقت اون شكنجه ها ...!)


    لیلا با دیدن عضلات منقبض شده صورت یاشار متوجه دگرگونی حالش شد. سراسیمه از جا برخاست مقابلش ایستاد و گفت:


    - بهتر نیست داروهاتون رو مصرف كنید؟


    و چون جوابی نشنید با صدای بلند او را خطاب كرد:


    - آقای گیلانی ... آقای گیلانی ... یاشارخان.


    و یك گریز سریع از گذشته شوم به زندگی حال! لیلا مقابلش
    ایستاده بود كسی كه اگر كنارش می ماند به خاطرش می توانست همه چیز را
    فراموش كند، معصومیت هنوز وجود داشت و در نگاه لیلا موج می زد.


    او را ترسانده بود/ به زور لبخند زد و گفت:


    - حالم خوبه ...نگران نباشید.


    از جا برخاست و همراه او قدم زنان به سمت پرچینها رفت، هر دو ایستادند و یاشار سوال كرد:


    - من باید چند روزی برگردم شهر ... شما تا چند وقت اینجا هستید؟


    لیلا گفت:


    - نمی دونم ... ولی می مونم تا خبر سلامتی شما رو بشنوم.


    یاشار گفت:


    - و بعد ...


    لیلا گفت:


    - با رتبه ای كه آوردم مطمئنم در انتخاب رشته هم قبول می شم، باید به درسم برسم.


    یاشار با اندوه نفس عمیقی كشید و گفت:


    - برات آرزوی موفقیت می كنم.


    لیلا گفت:


    - این موفقیت رو مدیون شما هستم.


    یاشار گفت:


    - سعی و تلاش خودتون بود، خواستن توانستن است.


    لیلا گفت:


    - پس شما هم بخواهید تا به سلامت كامل برسید.


    یاشار بی هیچ سخنی از پریچنها گذشت، لیلا گفت:


    - نگفتید ... چه قولی از من می خواستید؟


    یاشار بدون این كه به سمت لیلا برگردد گفت:


    - خب ... با قولی كه به عزیز داده اید نمی تونم از شما قولی بگیرم.


    لیلا گفت:


    - بهتره واقعا به فكر درمان باشید، اگر كه ... می خواهید منو خوشبخت كنید چون ... بخت و اقبال من شمائید!


    یاشار بسرعت به سمتاو چرخید و لبخندی زد و گفت:


    - پس امیدوار باشم كه تا خبری از من به شما نرسیده اینجا می مانید؟


    لیلا گفت:


    - فقط زودتر ... من زندگی رو با همه موفقیتهاش می خوام!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حسام نوار كاست را مقابل دكتر هرندی گذاشت و گفت:


    - لطفا گفته هایش رو برام ضبط كنید.


    دكتر هرندی نگاهی به نوار كاست انداخت و گفت:


    - شما می تونید توی یكی از اتاقها به حرفهاش گوش كنید پس احتیاجی به این نیست.


    حسام گفت:


    - خواهش می كنم دكتر، من این نوار پر شده رو لازم دارم نه برای خودم.


    دكتر هرندی گفت:


    - شاید اجازه ضبط گفته هاش رو نده.




    حسام گفت:



    - شما می تونید متقاعدش كنید برای درمان احتیاج به شنیدن مكرر صحبتهایش دارید.


    دكتر هرندی مكثی كرد و گفت:


    - بسیار خب، ببینم حال مادرتون چطوره؟


    حسام گفت:


    - مرخص شده، سیمین مراقبشه و هنوز به من اجازه ملاقات نداده.


    دكتر هرندی گفت:


    - از ویدا چه خبر؟


    حسام گفت:


    - مشغول تكمیل مداركش برای ادامه تحصیله، فعلا قصد بازگشت نداره.


    دكتر هرندی گفت:


    - و از اون دختر خانوم؟


    حسام با یادآوری لیلا لبخندی كمرنگی زد و گفت:


    - ظاهرا تسلط زیادی روی یاشار پیدا كرده، امیدوارم زحماتش نتیجه بخش باشه.


    صدای یاشار كه از داخل اتاق انتظار به گوش رسید دكتر هرندی با عجله از جا برخاست، دری كه به داخل اتاقش باز می شد را باز كرد و گفت:


    - شما می تونید از این اتاق به خوبی صحبتهای ما رو بشنوید.


    حسام فورا وارد اتاق شد و در را بست. دكتر هرندی از اتاقش
    خارج شد و لحظاتی بعد به همراه یاشار به اتاق بازگشت یكی از صندلیهارا برای
    او پیش كشید و گفت:


    - خوشحالم كه بالاخره تصمیم گرفتی از گذشته صحبت كنی.


    یاشار روی صندلی نشست و گفت:


    - صحبت از گذشته برام زجرآوره. من فقط به خاطر یك نفر حاضر شدم كه در مورد اون روزهای شوم و شرم آور صحبت كنم.


    دكتر هرندی پشت میز نشست و گفت:


    - اجازه دارم صدات رو ضبط كنم؟


    یاشار نگاهی به ضبط صوت انداخت لبخند،كمرنگی زد و گفت:


    - حتما این كار رو بكنید دوست دارم چند نفری صحبتهای منو بشنوند، اونایی كه نمی تونم رو در رو از عذابهایی كه كشیدم باهاشون صحبت كنم.


    دكتر هرندی گفت:


    - آماده ای؟


    یاشار با سر تائید كرد. دكتر هرندی گفت:


    - هر وقت احساس كردی دیگه نمی تونی ادامه بدی، كافیه دیگه صحبت نكنی.


    یاشار این بار هم با سر تائید كرد. دكتر هرندی ضبط صوت را روشن كرد و گفت:


    - شروع كن.


    - نمی دونم از كجا باید شروع كنم، من قربانی
    بودم؛ قربانی خودخواهی بزرگترها، قربانیی كه بی هیچ گناهی خودش رو سالها
    مقصر رذالت یك عده آدم حیوان صفت می دونست. خیلی دلم می خواست بدونم مقصر
    كیه، مادربزرگم مهتاج كه مستبدانه پدرم رو مجبور به ازدواجی ناخواسته كرد،
    پدرم كه به خاطر این ازدواج ناخواسته تمام محبتش را در اختیار همسرش قرار
    نداد یا مادرم رو كه نتونست معصومانه زندگی كنه و نجیب و وفادار بمونه.
    مقصر هر كسی كه بود تقاصش رو من بودم كه سالها پس دادم، سالها ... سالها
    دارم عذاب روزهای كودكی ام رو تحمل می كنم. روح و روانم تخریب شد و اثرات
    منفی اش در جسمم باقی مونده. سالهاست كه با خودم كلنجار می رم تا بتونم
    بدون این كه كسی رو از بلاهایی كه بر سرم اومده باخبر كنم، خودم رو از شر
    اون خاطرات تلخ كه دائم جلوی چشمام به تصویر كشیده می شن، خلاص كنم. اما
    نشد و حالا فهمیدم، یعنی لیلا به من فهموند خیلی وقتها باید رنج و اندوه
    درونیت رو فریاد كنی تا مثل خوره به جونت نیافته. باید به گوش همه رسوند؛
    اونهایی كه موجباتش رو فراهم كردند. من یكی از آن كودكانی بودم كه موجب
    آزارهای شدید جنسی قرار گرفتم. همراه مادرم می شدم كه مبادا توی خونه از
    تنهایی دق كنه. هنوز تصویر اون باغ به ظاهر قشنگ توی ذهنم هست تصویر اون
    آدمهایی كثیفی رو كه وقتی مادرم می رفت دنبال كثافت كاریهاش با تهدید و
    ارعاب با من با خشونت رفتار می كردند *****ات جنسی ... خدایا من هنوز یك
    پسر بچه هشت ساله بودم چی می دونستم از اعمال زشت اونا ... یا باید تحمل می
    كردم یا باید مادرم رو از دست می دادم باید ... باید ... باید تحمل می
    كردم ... كثافتها ... كثافتها ... می ترسم ... می ترسم ... هنوز سایه هاشون
    رو می بینم، پشت درختها، دو نفر منو به زور می برند ... می برند ... پس
    مادرم كجاست ....




    مهتاج با عصبانیت ضبط صوت را از روی میز پرت كرد و فریاد زد:


    - كثافتها ... همه اشون باید اعدام بشن ... چطور می تونستن ... چطور ...


    سیمین با دستمالی، اشكهایش را كه آرام بر گونه هایش می چكید پاك كرد و زیر لب آهسته گفت:


    - طفلك من ... طفلك من!


    وفا آهسته سالن را ترك كرد و حسام در حالی كه دو طرف سرش
    را مابین دستها می فشرد به یاد روزی افتاد كه یاشار در مطب دكتر هرندی در
    حال بازگویی آن مطالب بود. او ناباورانه در حالی كه به سختی می گریست به
    گذشته فرزندش می اندیشید، كودكی كه مورد خشونت آمیزترین اعمال قرار گرفته
    بود؛


    در آخرین لحظات یاشار دچار تشنج شدیدی شد. دكتر هرندی با
    فریاد او را صدا می زد و او با چشمانی اشكآلود به سختی یاشار را روی صندلیش
    نگاه داشت تا منشی دكتر هرندی به او آرام بخش قوی تزریق كرد. دكتر هرندی
    پس از سكوتی طولانی لب به سخن گشود و گفت:


    - تاسف و تاثر شما هیچ سودی به حال یاشار نداره.


    حسام و مهتاج با چشمانی غرق در اندوه به هم نگاه كردند.
    مهتاج با شرمساری سرش را پایین انداخت، اوخودش را بیشتر از حسام و حتی آن
    زن و آن آدمهای روانی مقصر می دانست. حسام جایی برای سرزنش كردن نمی دید
    فقط چیزی را كه روی قلبش سنگینی می كرد، به زبان آورد:


    - مادر ... حلق آویز كردن خودتون حتی گوشه كوچكی از گذشته رو جبران نمی كنه. كاری كنید كه گذشته تكرار نشه!


    دكتر هرندی نگاهی به آنها كرد و گفت:


    - قرار گرفتن در معرض خشونتهای اجتماعی به ویژه
    تكرارش به كودكان صدمات جبران ناپذیری می زنه. به گونه ای كه اثرات منفی
    اون از ایجاد معلولیتهای جسمانی هم فراتر می ره و اثرات روانی مخربی به جا
    می گذاره كه ممكنه در تمام طول عمر باقی بمونه. یاشار هم به نوعی دچار همین
    معلولیت است، ناتوانی جنسی! برای درمان باید صبر كرد درمان قطعی هست اما
    ... نمی تونم در مورد روان تخریب شده اش هم همین قول رو بدم. سه سال مورد
    آزار و اذیت قرار گرفته، این همه سال در خودش پنهانشون كرده، حالا كه تمام
    خاطرات وحشتناكش رو برای من لحظه به لحظه تعریف می كنه می فهمم اون آزارها،
    تا چه حد در عمق و روح و روانش حك شده اند.


    مهتاج با اعصابی آشفته داخل كیفش به دنبال قرصهایش گشت.
    سیمین به او كمك كرد تا قرصش را بخورد. برای برخاستن هم به او كمك كرد.
    جلوی در مطب ایستاد به سمت دكتر هرندی چرخید و با صدایی در بغض نشسته گفت:


    - اعتراف به گناه كه دردی رو از اون دوا نمی كنه؟


    دكتر هرندی با تاسف به علامت نه، سرش را تكان داد. مهتاج
    سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش رابگیرد؛ كاری را كه سالها انجام داده بود. و
    بعد همراه سیمین از مطب خارج شد. دكتر هرندی دستش را روی شانه حسام گذاشت و
    گفت:


    - لازم نیست خودت رو سرزنش كنی همه باید بهش
    كمك كنیم، من هم تمام سعی ام رو می كنم تا یاشار كاملا درمان بشه حالا كه
    خودش می خواد مطمئن باش همه چیز تغییر می كنه فقط باید صبر كرد.


    حسام با تاسف سرش را تكان داد و گفت:


    - پس ... پس اون دختر ...


    دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:


    - می تونی بهش اطمینان بدهی كه یاشار كاملا سرحال و سالم به دیدنش می ره، فعلا لازمه تحت نظر من باشه.




    مهتاج اوراق تنظیم شده ای را روی میز مقابل یاشار قرار داد و گفت:


    -حالا كه تا حدودی سلامتی ات رو بدست آوردی می تونم
    با خیالی راحت دوران بازنشستگی رو سپری كنم، فهمیدن حقیقت بیماری تو
    اینقدر برام تلخ بود كه تمام قوای فكری و جسمی رو از من گرفت اما حالا ...
    خوشحالم اجازه ندادی تجربیات تلخ دوران كودكی تو رو از پا دربیاره، سهم من
    توی اون گذشته تلخ از همه بیشتر بوده و حالا حاضرم به خاطر جبرانش هر چیزی
    كه بخواهی برات مهیا و فراهم كنم.


    یاشار نگاه كوتاهی به اوراق انداخت و بعد عمیقا به مهتاج نگاه كرد. واقعا شكست خورده بود!


    آن اقتدار همیشگی نه در نگاهش موج می زد نه در صدایش زنگ می خورد. لبخندی بر لب نشاند و گفت:


    - فعلا آمادگی قبول و پذیرش این كار رو ندارم.
    اجازه بدهید به كارهای مهمتری بپردازم. من جیزی ازشما نمی خواهم، فعلا
    خواهان كسی هستم كه می دونم مورد تائید شما نیست، متاسفم كه این حرف رو می
    زنم اما من برخلاف میل شما می خواهم كاری كنم كه خودم، قلبم و روحم تائیدش
    كرده. امروز هم با پدرم عازم تهران هستیم، مطمئنا در جریان هستید.


    حسام با كمی تردید گفت:


    - من یكی، دو روز قبل شما رو در جریان كارها قرار دادم اما انگار كسالت داشتید.


    یاشار از جا برخاست و با ناراحتی گفت:


    - خب من اجازه نمی دم این كسالت مانع رسیدنم به
    هدفم بشه، مادربزرگ، من و پدرم می ریم تهران تا رسما از لیلا خواستگاری
    كنیم. فكر می كنم به اندازه كافی در انتظار جلب رضایت شما مانده ام ولی
    متاسفانه شما هنوز ...


    و بدون این كه جمله اش را تمام كند به سمت در خروجی رفت.
    مهتاج با نگاهش او را دنبال كرد؛ باید این بار قبول می كرد كه مفتحضانه
    شكست خورده است، آن هم به خاطر غرور و تكبر بیش از حدش. كسی را كه او در
    آخرین لحظات در ترمینال آماده رفتن دیده بود نه یك پاپتی بی اصل و نسب بود و
    نه یك خوشگل ولگرد؛ یك معصوم زیبا بود بادنیایی از نجابت، آن چه كه همسر
    حسام نداشت.


    حسام هم آماده رفتن بود كه خطاب به او گفت:


    - حسام ... من هم با شما میام.




    بیش از حد انتظار كشیده بود. با تماس مریم كه هیجان زده
    خبر قبولی شان را می داد دیگر جایی برای تردید و ماندن نبود. باید برای ثبت
    نام می رفت. دلش شكسته بود و احساس می كرد یاشار و حرفهایی كه مابینشان رد
    و بدل شده، فقط در خواب و رویاهایش اتفاق افتاده، اما حرفها و نصایح عزیز
    بعد از آن دیدار چه بود؟ هر روز در گوشش زنگی می خورد:(لیلا باید به فكر
    آینده ات باشی. از روی احساسات تصمیم نگیر، قول داده بودی درست رو ادامه
    بدی. اتفاقات اینجا رو بگذار به حساب سرنوشت!)


    و رفت. داخل ترمینال هم در رویا بود ...؟! وقتی در كنار
    پدرش داخل اتوبوس نشسته بود، از پشت شیشه، گیلانی را دیده بود، او را به
    همراه زنی مسن! برای چه آمده بودند؟


    چه خبری برای او آورده بودند؟ هر چه كه بود او نفهمید و
    رفت، با خیالی آشفته ... و حالا می فهمید، زندگی با منطق پیش می رفت نباید
    آن را قربانی احساسات تند و افراطی می كرد. سخت بود اما توانسته بود تمام
    فكرش را معطوف درسش كند، حالا می توانست تعطیلاتش را تا ترم بعدی صرف آن
    احساسات واپس زده كند.


    مریم روی نیمكت كنار لیلا نشست و مثل همیشه با هیجان شروع كرد به صحبت كردن.


    - این كه من، بین شما دارم درس می خونم بیشتر
    شبیه یك معجزه است اما فكر می كنم دیگه از این معجزه ها رخ نمی ده. خودم
    باید سعی كنم تا به سطح كلاس برسم، تا هنوز كسی از بچه های كلاس نفهمیده من
    پایین ترین رتبه رو توی كلاس دارم باید فكری به حال خودم كنم، این ترم رو
    كه به هر بدبختی بود تموم كردم اما دیگه نمی تونم با ترس ترم بعدی رو شروع
    كنم برای همین یك فكری كردم، تو باید بهم كمك كنی، منظورم توی درسهاست. این
    كار رو می كنی ... مگه نه ... لیلا ... لیلا.


    و بازوی لیلا را گرفت و بلندتر گفت:


    - لیلا ...


    لیلا كه تازه متوجه حضور او شده بود به او نگاه كرد و گفت:


    - تموم شد؟


    مریم با دلخوری گفت:


    - به ... معلومه كه هیچی از حرفهای منو نشنیدی، داشتم با خودم صحبت می كردم.


    لیلا گفت:


    - می بخشید، حواسم اینجا نبود.


    مریم گفت:


    - كاش فقط حواست اینجا نبود، خودت هم جایی بودی كه حواست بود.


    لیلا سكوت كرد و مریم در حالی كه به آسمان آماده باریدن نگاه می كرد گفت:


    - فكر می كردم می تونی این چند روز تعطیلی رو توی درسها به من كمك كنی.


    لیلا گفت:


    - چرانباید بتونم؟


    مریم گفت:


    - باید به تو هزارآفرین گفت! با این دل مشغول و فكر آشفته، خوب از پس درسها براومدی.


    لیلا گفت:


    - منظورت چیه؟


    مریم گفت:


    - خودت رو به اون راه نزن، فكر كردی نفهمیدم در
    تمام این مدت تظاهر كردی كه فراموشش كردی؟ توی تمام لحظاتی كه سر كلاس
    بودی و به حرفهای استاد گوش می كردی، توی همه اون لحظاتی كه كلاس تموم می
    شد و با هم بودیم می فهمیدم كه منتظر خبری از اون هستی، درسته؟


    لیلا سكوت كرد، صدای قارقار كلاغ در فضای زمستانی دانشكده
    می پیچید بارش برف را به همراه داشت مریم به كلاغ نوك شاخه درخت نگاه كرد و
    طنزآلود گفت:


    - قارقار و زهرمار، باز خبرهای بد آوردی بدتركیب!


    لیلا نگاهی به كلاغ انداخت، با یادآوری خاطرات پارك پشت
    دبیرستان لبخندی تلخ بر لب نشاند. مقدمات آشنایی او و یاشار از همانجا و با
    همان اتفاق شوم فراهم شده بود. مریم هم خنده ریزی كرد و گفت:


    - می دونم یاد چی افتادی، مرور خاطرات رو بگذار واسه بعد. حالا باید بریم خونه.


    برف به آرامی می بارید. لیلا كلاسورش را از روی نیمكت برداشت نفس عمیقی كشید و از جا برخاست.


    روزهای آتی می توانست روشن و امیدواركننده باشد.


    و نمی دانست كسی او را بیرون از در دانشكده با نگاهی منتظر میخواند:


    - لیلای من ... لیلا ... لیلا.


    هنوز چند قدمی از در دانشكده دور نشده بودند. لیلا به سمت
    صدا برگشت. عزیز ...؟! او آنجا چه می كرد؟ و قبل از این كه لبهایش برای
    خطاب كردن او از هم باز شود نگاهش به سمت یاشار كشیده شد، پایان انتظار ...





    ساعت گیج زمان در شب عم


    می زند پی در پی زنگ


    زهر این فكر كه این دم در گذر است


    می شود نقش به دیوار رگ هستی من


    تند برمی خیزم تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز


    رنگ لذت دارد، آویزم.








    نویسنده: لیلا رضایی


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ***پایان****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/