صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 76

موضوع: رمان ليلاي من

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم سنگ جلوی در را برداشت و در را بست و گفت:




    - به این زیور و دخترش هشدار بده كه اگر از این به بعد بیشتر از دو دقیقه پشت در بمونم پوست از سرشون می كنم...


    و به لیلا كه در چادر نماز مادرش رو به قبله نشسته بود
    نگاه كرد. هر روز بیشتر از گذشته شبیه مادرش می شد وحید هم شبیه مادرش بود
    هیچ كدام به ناصر نرفته بودند فقط محبوبه ... چرا تا به حال كسی متوجه این
    شباهت ظاهری عجیب و مرموز نشده بود؟ هنوز هیچ كس در محل از جریان زیور و
    محبوبه باخبر نشده بود فقط مادرش بود كه او هم از طریق خبرنگاریهای خودش
    باخبر شده و زیاد هم تعجب نكرده بود. شاید قبلا مادر لیلا خودش همه چیز را
    به او گفته بود. تا جایی كه به یاد داشت روابطشان صمیمی بود درست مثل خودش و
    لیلا، وقتی جریان را برای مادرش تعریف كرده بود او را سرزنش كرد.




    - ببینم لیلا از تو نخواسته كه این موضوع را به كسی نگی؟



    - چرا ولی مامان شما كه كسی نیستی.


    - یعنی گفته بود به كسی جز مادرت نگو؟!


    - نه ... ولی ...


    - ولی می تركیدی اگر به من نمی گفتی! سعی كن از
    این رازدارتر باشی. دختر وقتی كسی به تو اعتماد می كنه بهتره كه سعی كنی
    معتمد خوبی باشی. فكر نمی كنی اگر لیلا بفهمه كه همه چیز رو واسه من تعریف
    كردی ناراحت بشه؟


    - نه، ناراحت نمی شه، شما و مادرش ... راستی مامان تو می دونستی كه زیور زن ناصرخان ...


    - نه از كجا باید می دونستم؟


    - جون من راستش رو بگو مامان، پس چرا تعجب نكردی؟


    - دِهِ ... بلند شو دختر اینقدر منو سین جیم نكن، بلند شو.


    - مریم چرا در رو بستی؟!


    لیلا با چادر نماز مقابلش ایستاده بود.


    - هیچی همین طوری، بستم كه موشهای گنده اون بالا استراق سمع نكنند.


    لیلا چادرش را درآورد و گفت:


    - دستگیره در خرابه، در رو كه می بندی از اون طرف دستگیره می افته و دیگه باز نمی شه.


    مریم به سمت در رفت در را به سمت خودش كشید و گفت:


    - ای وای ... راست می گی ها ... حالا چطوری بریم بیرون؟


    لیلا گفت:


    - فعلا كه تا یكی دو ساعت دیگه درس می خونیم،
    برای بعد هم یا باید اینقدر در بزنیم تا زیور رو كلافه كنیم و بیاد در رو
    باز كنه یا باید مثل گربه ها از پنجره بریم بیرون.


    مریم كنار لیلا نشست و گفت:


    - حالا شاید احتیاج به كار پیدا شد و ...


    لیلا لبخندی زد و گفت:


    - تو هم هر وقت می یای اینجا كارت رو می آری!


    مریم خنده كوتاهی كرد و پرسید:


    - راستی لیلا به وحید زنگ زدی؟


    لیلا كتابش را برداشت و گفت:


    - نه، وقت نشد.


    مریم گفت:


    - دروغگوهای خوب آدمهایی هستند كه چشمهاشون هم دروغ می گه، اما چشمهای تو حقیقت رو فریاد می زنه، خب ...؟


    لیلا كتاب را باز كرد و با چشمانش سطری را به پایان رساند و گفت:


    - یكی باید باشه كه قسط این وامها رو پرداخت كنه یا نه؟ تازه اگه دانشگاه قبول بشیم.


    كتابش را روی زمین انداخت و ادامه داد:


    - اصلا ولش كن كی حوصله دانشگاه رو داره؟


    مریم با تعجب گفت:


    - لیلا چت شده؟ یكی دو هفته است كه خیلی دمغی،
    اتفاقی افتاده؟ ببین اگه واسه شهریه است كه به قول خودت هنوز نه بباره نه
    بداره، ما هنوز امتحانش رو هم ندادیم.


    به ردیف چهارتایی تله موشهایی كه خودش كار گذاشته بود نگاه كرد لبخندی زد و ادامه داد:


    - نكنه ... توی دام افتادی؟


    لیلا فورا به او نگاه كرد و گفت:


    - منظورت چیه؟


    مریم نگاه موشكافانه ای به او كرد و پرسید:


    - لیلا راستش رو به من بگو، هنوز درگیرش هستی؟


    لیلا محتاط پرسید:


    - درگیر ...؟! درگیر چی؟


    مریم گفت:


    - چی شد كه یك دفعه تصمیم گرفتی بكوب درس بخونی و دانشگاه قبول بشی؟


    لیلا گفت:


    - جواب منو ندادی گفتم درگیر چی؟


    مریم گفت:


    - درگیر همون مرد جنگل!


    لیلا پوزخندی زد و در حالی كه می دانست از حقیقت با تمام قدرت می گریزد گفت:


    - دیوونه شدی؟ اصلا تو یك دفعه به كله ات می
    زنه! می دونی چند ماهه كه داره از اون قضیه می گذره من فقط كلافه ام از دست
    زیور و محبوبه، هر روز یك بهانه، هر روز یك جار و جنجال، بابا هم مثل
    اولها نیست فقط گوش می ده به این كه ... لیلا غذا رو سوزوند، لیلا امروز
    دست به سیاه و سفید نزد، لیلا با محبوبه دعوا كرد، لیلا ... لیلا ... لیلا
    ... اگه اوایل یه فریادی، یه اعتراضی می كرد لااقل شرشون رو تا دو سه روز
    از سر من كم می كرد اما این بی محلیهای بابا به شكایاتش روزگار منو سیاه تر
    كرده، از طرفی فكر می كنم دارم این همه خرخونی می كنم كه چی؟


    مریم گفت:


    - خب این كه بابات داره سر عقل می یاد و چهره
    واقعی زیور رو می بینه خیلی خوبه اما در مورد درس خوندنت، بهتر نیست یك
    تماسی هم با پدربزرگت بگیری، اونا خرج زیادی ندارند مطمئنم می تونند كمكت
    كنند.




    ویدا و سیمین با بی حوصلگی به صحبتهای مهتاج كه كمی تازگی داشت گوش سپرده بودند.


    - من و پدرتون تنها وارثین خاندان گیلانی بودیم
    كه تونستیم با سرمایه های پدرامون كه بعد از مرگشون تیكه تیكه شد و به هر
    كسی قسمتی رسید تونستیم این خاندان را بر سر قدرتش نگه داریم. برادرهای من و
    خواهرم كه لیاقت روزافزون كردن میراثشون رو نداشتند هر كدامشان به نحوی
    اونو حیف و میل كردند. خواهر و برادرهای پدرتون هم كه هر كدام با شروع
    انقلاب به یك گوشه از دنیا فرار كردند و ابلهانه میراث گیلانیها رو توی
    غربت به كار انداختند. فقط من موندم و پدرتون، انگار پدرامون پی به لیاقت
    ذاتی ما برده بودند كه بالاجبار ما رو به عقد هم درآوردند. به هر حال زندگی
    بر وفق مراد بود خوب تلاش كردیم و خوب ساختیم فقط عیب كار در به جا موندن
    نسل مون بود. از ما كه فقط حسام بجا موند و تو كه سردل خود با اون پسرك
    دانشجوی ژیگول و تازه به دوران رسیده ازدواج كردی، انقدر به خودش فرصت نداد
    تا لیاقتش رو نشون بده افتاد و مرد ...






    سیمین با اعتراض گفت:




    - مامان چرا اینقدر به شوهر بیچاره من توهین می
    كنید؟ اون بنده خدا كه مرد و راحت شد چرا از دسته گل خودتون، عروس عزیزتون
    كه دست پخت خودتون برای حسام بود حرفی نمی زنید؟ شوهر من اگر مرد با
    سربلندی مرد، فرار نكرد تا لكه ننگی واسه این خاندان باشه ...


    مهتاج بدون این كه اشتباهاتش را به گردن بگیرد گفت:


    - به درك كه رفت! این بازی بود در عوض یاشار رو برای ما بجا گذاشت. حالا اون تنها وارثه.


    سیمین پوزخندی زد و گفت:


    - آره یاشار رو با یك روحیه داغون گذاشت و رفت تا با معشوقه هاش خوش باشه!


    مهتاج گفت:


    - دیگه دوران بیماریش تموم شد. باید بیایی و
    ببینی كه با چه شوقی مشغول به كار شده؛ یك آپارتمان اجاره كرده و حسابی
    سرگرم رسیدگی به كارها شده، نه قرصی ...


    نگاهی به ویدا كرد و گفت:


    - و نه پرستاری ... خودش، خودش رو درمان كرد.


    ویدا گوشه لبش را گزید و به سرعت از جا برخاست و آهسته گفت:


    - معذرت می خواهم.


    و اتاق را ترك كرد. مهتاج، سیمین را كه با نگاهی نگران ویدا را بدرقه می كرد متوجه خودش ساخت و گفت:


    - سیمین تازگی خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر می
    آیی، مشكلی داری؟ یا شاید هنوز رژیم داری. بهتره دیگه ولش كنی داره خیلی
    بهت لطمه می زنه.


    سیمین با اندوه گفت:


    - نه مامان، اثرات رژیم نیست اصلا احتیاجی به رژیم نیست وقتی غصه ویدا مثل خوره افتاده به جونم.


    مهتاج گفت:


    - چرا غصه ویدا؟ خدای نكرده بیماره؟


    سیمین گفت:


    - نگران آینده اش هستم.


    مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:


    - چرا باید نگران آینده اش باشی؟ وقتی زیر سایه یك خانواده پرقدرت و ثروتمند داره زندگی می كنه.


    سیمین با لتهابی فراوان گفت:


    - بس كن مامان این قدرت و ثروتی كه اینقدر شما
    بهش می نازید به غیر از مادیات كدوم یك از نیازهای آتی ویدا رو تضمین می
    كنه؟ نیازهای عاطفی اش كه یك زن به اون بسته است چی می شه؟


    مهتاج با كمی تغیر گفت:


    - این كه سوگلی شما به یكی دیگه از خواستگارهای خوبش جواب رد داده به من چه ربطی داره؟ خودش باید به فكر باشه.


    سیمین با كمی تردید گفت:


    - شما از كجا خبر دارید كه برای ویدا خواستگار جدیدی اومده؟


    مهتاج كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت:


    - همین طوری از داد و هواری كه تو راه انداختی.


    سیمین با عصبانیت گفت:


    - شما اونا رو فرستادید، درسته؟


    مهتاج گفت:


    - بر فرض هم كه اینطور باشه، این همه خشم و غضب برای چیه؟ یك ولگرد خیابون رو فرستادم خواستگاری دخترت؟!


    سیمین گفت:


    - دخترم؟! می خوام بدونم نگران چی بودید كه برای ویدا خواستگار فرستادید، ویدا یا ...؟


    مهتاج با جدیت گفت:


    - یا چی؟


    سیمین با نهایت خشم در حالی كه نفس نفس می زد گفت:


    - یا تنها وارثتون؟


    مهتاج با خونسردی گفت:


    - منظورت چیه؟


    سیمین با همان حالت گفت:


    - قصد دارید با شوهر دادن ویدا، عذاب وجدانی رو كه ممكنه گریبانگیر نوه عزیزتون بشه از بین ببرید؟


    مهتاج با ناراحتی گفت:


    - عذاب وجدان؟ به خاطر چی؟!


    سیمین گفت:


    - به خاطر چی؟! به خاطر ازدواجش با یكی غیر از ویدا.


    مهتاج خنده كوتاهی كرد و گفت:


    - شما برادر و خواهر اگر در این باره حرفی زده اید و قولی داده اید من از اون بی خبرم. مطمئنا یاشار هم بی اطلاعه.


    سیمین با خشم گفت:


    - حتما بی اطلاعه مامان كه داره چشمش رو به روی همه چیز می بنده، رسیدگیهای ویدا، عواطفش ... حتی وجدان خودش.


    مهتاج گفت:


    - حالا می فهمم منظورت از عذاب وجدان چیه. حالا
    می خوام بدونم كی از ویدا خواسته كه یاشار رو موضوع پایان نامه اش قرار
    بده و بعد هم عاشقش بشه؟


    سیمین با خشم گفت:


    - مامان ...


    مهتاج گفت:


    - نه گوش بده. هنوز حرف دارم، تو به جای این كه
    بر سر من فریاد بكشی و یاشار رو بی عاطفه و بی وجدان بنامی باید بری و به
    دخترت یاد بدی كه چطور روی احساساتش كنترل داشته باشه، چطور اقدامات
    خیرخواهانه انجام بده، بدون چشم داشت و دریافت حق الزحمه، باید بدونه یك
    پرستار نمی تونه به هر بیمارش دل ببازه و ...


    - مامان بس كنید ... بس كنید ... اینقدر بی رحم
    و بی انصاف نباشید. هیچ كس از ویدا نخواسته بود كه وقتش رو صرف پسر دایی
    بیمارش كنه اما این حرفهای شما ...


    مهتاج از جا برخاست و با جدیت گفت:


    - نمی خوام ازدواج یاشار با جار و جنجال صورت بگیره.






    سیمین در حالی كه احساس سرما می كرد و از درون می لرزید گفت:




    - پس شما اومدید اینجا كه با من اتمام حجت كنید؟ نیامده بودید كه به دخترتون از روی محبت سر بزنید.


    مهتاج گفت:


    - هر طور دوست داری فكر كن، اما بهتره یك چیز
    رو به ویدا بفهمونی، این كه یاشار قصد ازدواج با اونو نداره. بهتره فكری
    برای آینده اش بكنه.


    صدای برهم خوردن در موجب شكسته شدن بغض سیمین شد. مهتاج
    پشت رل نشست مقصد بعدی اش مطب دكتر هرندی بود. باید به او یادآوری می كرد
    تقاضای او كه سالها پیش صورت گرفته بود را به فراموشی بسپارد. وقتی ماشین
    را روشن كرد خدا را شكر كرد كه هیچ كس بجز خودش و دكتر هرندی از چگونه
    انتخاب شدن یاشار برای پایان نامه ویدا خبر ندارد. در ذهنش حوادث چهار سال
    قبل مرور كرد.




    قبلا با دكتر هرندی هماهنگ كرده بود نوبتی به او بدهد كه
    آخر وقت مطبش باشد و همان تعداد اندك بیمارانش هم در مطب نباشند. او چهره
    ای شناخته شده داشت و این احتمال می رفت كه یكی از مراجعین حتی منشی دكتر
    او را شناسایی كند. ماشینش را دورتر از مطب پارك كرد و آن فاصله را پیاده
    طی كرد. وارد مطب كه شد منشی هم آنجا را ترك كرده بود. در اتاق دكتر هرندی
    باز بود. میز، مقابل در قرار گرفته بود و به محض ورود وی، دكتر هرندی متوجه
    حضورش شد و از جا برخاست با احترامی خاص با او احوالپرسی كرد و او را به
    اتاقش دعوت كرد و خودش با چای و بیسكویت عصرانه از او پذیرایی كرد، مقابلش
    نشست و بعد از سكوتی كوتاه مدت سوال كرد:


    - به نظرم موضوع مهمی پیش اومده كه خواستید حتی منشی ام، هم از حضور شما در اینجا بی اطلاع باشه.


    - درسته دكتر، سالها قبل كه به پسرم پیشنهاد ازدواج با سونیا رو دادم فكر نمی كردم تا آخر عمر باید پاسخگوی اون پیشنهاد باشم.


    خودش هم می دانست ازدواج با سونیا پیشنهاد نبود بلكه به حسام تحمیل كرده بود و همه در جریان بودند.


    دكتر هرندی با توجه به واقعیت كتمان شده از جانب مهتاج، آن زن مستبد و مقتدر، سرش را تكان داد و گفت:


    - پس موضوع پیشنهاد برای یك ازدواج دیگه ست!


    مهتاج گفت:


    - تقریبا ... البته نه در مورد حسام، شما
    خودتون دكتر معالجه یاشار هستید؛ از مشكل اون باخبرید و این كه نمی تونه
    ازدواج كنه. از نظر شما تا وقتی معالجات روانكاوی اثر نبخشه یاشار سلامت
    جسمانی اش رو هم بدست نمی آره. من از همین موضوع می ترسم. شاید سالها طول
    بكشه و بعد ... بعد كه درمان شد آیا به فكر ازدواج می افته؟ می خوام از
    همین حالا اونو آماده كنم، یعنی بهش انگیزه بدم كه بلافاصله بعد از درمان
    ازدواج كنه.


    دكتر هرندی هم به خوبی می دانست او نگران چیست، ارثیه اش با تنها وارث بیمارش كه نمی توانست نسل دیگری را بوجود آورد.


    - چطور می خواهید به اون انگیزه بدهید؟ یا ساده بگم از پیش همه چیز رو براش آماده كنید؟


    - شنیدم تنها دانشجوی شما كه هنوز موضوعی مناسب برای ارائه پایان نامه اش دست و پا نكرده ویدا نوه منه.


    دكتر هرندی با تردید پاسخ داد:


    - درسته و شما می خواهید كه ...


    - بله، یاشار و بیماریش رو پیشنهاد بدهید.


    دكتر هرندی به افكار او می اندیشید و این موضوع را از طرز
    نگاه كردنش می فهمید. مهم نبود. حتی اگر فكر می كرد این زن چقدر خبیث است.
    از نظر خودش یك سیاستمدار بزرگ بود.


    - ویدا زیاد با دایی زاده اش در ارتباط نیست
    یعنی در اصل این مشكل روانی یاشاره كه اونو از همه دور نگه داشته. می خوام
    ویدا رو به اون نزدیك كنم، می خوام با هم در ارتباط باشند و خلاصه و واضح
    بگم ویدا رو می خوام برای آینده نامعلوم یاشار نگاه دارم.


    در چشمان دكتر هرندی هزاران فحش و ناسزا را دیده بود؛ این نهایت رذالت است. اما فقط اندیشید.


    - از كجا اینقدر مطمئنید كه ویدا به یاشار علاقمند می شه؟


    - من نوه هام رو می شناسم، ویدا مسحور آدمهای
    خوش چهره می شه و یاشار جزو این دسته از آدمهاست. خوش چهره، خوش بیان و
    سنگین و متین. اگر تا به حال هم ویدا متوجه نشده به خاطر حضور كم رنگ یاشار
    در جمع خانواده است.


    - و اگر یاشار بعد از درمان ویدا را نخواست ....


    - فقط به یك دلیل این اتفاق می افته و اون این كه عاشق دختر دیگری بشه كه دیگه مشكلی نیست ...


    دكتر ناباورانه گفت:


    - پس نوه تان ... ویدا ... احساسش ... برایتان ...


    - دكتر نیامدم اینجا كه به من یادآوری كنید كه
    همه انسانها احساس دارند. می دونم و نمی خوام راجع به این كه آینده چه
    اتفاقی می افته صحبت كنیم. می خوام بدونم این كار رو می كنید یا نه؟ اگر
    نه، از یكی دیگه كمك بخوام.


    دكتر هرندی فكر كرد و بعد با تردید گفت:


    - بسیار خب ولی امیدوارم كه به خواسته تان نرسید.


    این آرزوی دكتر هرندی گرچه برآورده نشد اما موجبات نفرت او
    را از آن دكتر به ظاهر خرفت فراهم آورده بود. و حالا می بایست به ملاقات
    او می رفت و یادآوری می كرد این موضوع همچنان محرمانه است.


    صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح آسفالت خیابان، صدای بر هم
    خوردن در ماشین و سوزشی كه در پیشانی اش در اثر ضربه به شیشه احساس كرد،
    او را از آن سالها به زمان حال كشاند.



    - مامان چه اتفاقی افتاده؟


    آشفتگی بیشتر در ظاهرش نمایان بود تا در صدایش.


    مهتاج كه زیر دست پرستاری در حال مداوا بود، با دیدن حسام در آستانه در گفت:


    - چرا اینقدر شلوغش می كنی؟ فقط یك تصادف كوچك بود.


    حسام وارد اتاق شد و گفت:


    - یك تصادف كوچك؟! ماشینی كه توی كلانتری بود له شده بود.


    مهتاج گفت:


    - به من چه كه اون آهن پاره توانایی لازم رو برای برخورد با ماشین من نداشت؟






    حسام گفت:




    - حالا حالتون خوبه؟


    مهتاج كه از دست پرستار خلاص شده بود نفس عمیقی كشید و گفت:


    - بله خوبم.


    حسام همراه دكتر و پرستار از اتاق خارج شد و با تشویش پرسید:


    - آقای دكتر، آسیب جدی كه ندیده؟


    دكتر گفت:


    - نخیر آقا، فقط چند تا بخیه روی پیشانی مادرتون، همین!


    حسام بار دیگر به اتاق برگشت مهتاج روی تخت دراز كشیده بود. به او نزدیك شد لبه تخت نشست و پرسید:


    - ضعف دارید؟


    مهتاج گفت:


    - نه، فقط دكتر خواسته تا یك ساعت همین جا استراحت كنم، راستی راننده ماشینی كه من باهاش برخورد كردم چطور شد؟


    حسام گفت:


    - به خودش صدمه ای وارد نشده اما ماشینش ...


    مهتاج با تمسخر گفت:


    - ماشینش؟! اون فقط یك مشت آهن پاره بود كه جلوی راهم را سد كرد.


    حسام با كمی ناراحتی گفت:


    - مامان، اون بنده خدا با همون آهن پاره نان
    خانواده اش را تامین می كرد. در ثانی اون جلوی شما سبز نشد، شما بودید كه
    چراغ قرمز رو رد كردید. مقصر شمائید. افسر راهنمایی می گفت با سرعت بدون
    توجه به چراغ قرمز رانندگی می كردید.


    مهتاج با بی حوصلگی گفت:


    - حالا كه بخیر گذشت. در ضمن یك چك با مبلغی قابل توجه بگذار كف دست اون بنده خدا، حوصله دادگاه و شكایت و كلانتری رو ندارم.


    حسام در حالیكه از جا برمی خاست، از آن همه بی تفاوتی مادرش نسبت به همنوعانش در عذاب بود.


    - به هر حال باید خسارت وارده رو بپردازید.


    مهتاج به حسام كه در حال خروج از اتاق بود گفت:


    - حسام، لازم نیست سیمین و بقیه چیزی از این قضیه بدونن. خودت كه می دونی اصلا حال و حوصله گریه و زاری رو ندارم.


    حسام جلوی در چند لحظه ای مكث كرد. خواست بگوید:


    ( بله مادر، می دونم شما حال و حوصله درك هیچ احساسی رو ندارید. شما هم مثل دستگاههای كارخانجاتتون فقط كار می كنید و كار!)


    اما با سر حرف او را تائید و اتاق را ترك كرد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گویی از حجم بی قراریهایش با دیدن وحید كاسته می شد اما دیگر نباید ادامه می داد. وحید حق
    داشت كه از رفت و آمد هر روزه او به انبار دل نگران شود. به دقایقی قبل و
    ملاقاتش با وحید اندیشید، می توانست برای بیان آنچه در دل دارد فشار روحی
    زیادی را تحمل می كند همراه او طول انبار را قدم زده و به حرفهایش گوش داده
    بود.

    ( می دانید جناب گیلانی این كه هر روز شما را اینجا زیارت
    می كنم باعث افتخار من است اما ... حمل بر بی ادبی و گستاخی نباشد در حقیقت
    كارخانه متعلق به خود شماست و هر زمان به هر جای آن كه دوست داشته باشید
    می توانید سر بزنید، ولی رفت و آمد بیش از حد شما یه قسمت باعث شك و شبهه
    عده ای از كارگرها شده، حتی شایعاتی هم درست شده.)
    ( چه شایعاتی؟!)
    وحید با كمی تردید پاسخ داده بود:

    ( حق دارند خب قبلا ماهی یك بار یا حتی دو ماه یك بار به
    انبار سركشی می شده ولی حالا با آمدن من و انتصاب شما به عنوان رئیس
    كارخانه این بازدیدها بیشتر شده.)



    و او خیلی آرام سوال كرده بود:

    ( می خوام بدونم چه شایعاتی شنیده ای، نترس من با كسی كاری ندارم فقط می خوام بدوم.)

    وحید گفت:

    ( این كه من و شما قصد داریم پارچه های انبار رو ...)

    همراه با لبخندی جمله او را تمام كرده بود:

    ( بدزدیم؟! اما چه لزومی داره من این كار رو بكنم وقتی این كارخانه متعلق به خودمه؟)

    وحید با كمی مكث ادامه داد:

    ( و یا این كه شما به من اعتماد ندارید و من قصد دزدی دارم.)

    و او باز هم خنده كوتاهی كرده بود:

    ( بسیار خب طبق روال قبل به اینجا سركشی می كنم، راستی فهیمی تو قبلا كجا كار می كردی؟)

    و وحید با كمی دلواپسی گفته بود:

    ( یك كارخانه فرش ماشینی. من سوابقم رو ارائه كردم و ...)

    ( بله ... بله منظوری نداشتم.)

    صدای زنگ تلفن او را به سمت میزش كشاند صدای منشی در گوشی پیچید:

    - جناب گیلانی آقای ملكی پشت خط هستند وصل ...

    - بله ... بله لطفا وصل كنید.

    نمی توانست باور كند ملكی به آن سرعت لیلا را پیدا كرده.

    - سلام جناب گیلانی، وقتتون بخیر، ملكی هستم.

    یاشار كمی روی صندلیش جابجا شد و در حالی كه نمی توانست هیجانش را پنهان كند گفت:

    - سلام آقای ملكی، حالتون چطوره؟ امیدوارم كه خبرهای خوبی برام داشته باشید.

    - خوبم قربان، خبرهای خوب هم برایتان دارم.

    با همان هیجان پرسید:

    - پیداش كردی؟

    ملكی پیروزمندانه پاسخ داد:

    - بله ... الان آدرسش هم مقابلم روی میز است. خانوم لیلا فهیمی سال گذشته ترك تحصیل كرده ...

    هیجانات درونی یاشار ناگهان فروكش كرد و خاموش شد.

    - صبر كنید آقای ملكی، این خانمی كه مد نظر منه هنوز در حال تحصیله، یعنی سال آخر دبیرستان و رشته تجربی درس می خونه.

    ملكی هم كه از این تلاشش بی ثمر بوده، با ناراحتی گفت:

    - شما باید تمام این اطلاعات را در اختیار من
    هم قرار می دادید، به هر دبیرستان كه رفتم اول از دادن اطلاعات طفره می
    رفغتند، بعد كارت شناسایی می خواستند، بعد علت جستجو رو می پرسیدند، تازه
    آخرش سوال می كردند، شما مطمئنید كه رشته تحصیلی شان همین است كه در
    دبیرستان ما تدریس می شود؟

    یاشار گفت:

    - معذرت می خوام آقای ملكی حق با شماست. من باید تمام اطلاعات رو در اختیار شما می گذاشتم.
    ملكی گفت:
    - به هر حال من كارم را دنبال می كنم اما فردا
    باید برگردم، یك كار مهم برام پیش آمده. بعد از انجام كارهام دوباره به
    تهران سفر می كنم.
    یاشار با تشكر از او خداحافظی كرد و گوشی را روی دستگاه
    قرار داد. بعد به یاد هیجانات درونی چند لحظه قبل افتاد؛ این همه اشتیاق
    برای پیدا كردن دختری كه فقط چند روز بیشتر او را ندیده بود برای خودش هم
    تعجب آور بود، از طرفی افسوس می خورد كه نمی توانست آدرس او را از
    نزدیكترین اقوامش كه به آسانی به آنها دسترسی داشت بگیرد. در حالی كه به
    نقطه ای خیره شده بود زمزمه كرد،

    ( بعد از این كه آدرسش رو گرفتی و اونو دیدی چه كار می
    كنی؟ اصلا می خواهی به او چی بگی؟ من كه شماره تماسم رو برای اون نوشته
    بودم اگر می خواست با من در ارتباط باشه حتما ... اما نه لیلا تماس نمی
    گیره!)


    باز هم تقاضای یك وقت، كاملا خصوصی و كاملا محرمانه! درست
    مثل چهار سال قبل و این بار بیشتر كنجكاو بود تا مشتاق، می خواست هر چه
    زودتر بفهمد باز این زن مستبد و خودكامه از او چه تقاضایی دارد. برای ساعت
    هفت شب با او قرار گذاشت، ساعت شش و سی دقیقه منشی اش را مرخص و كمی به سر و
    وضع اتاقش رسیدگی كرد. در حال گذاشتن ظرف شیرینی روی میز بود كه از راه
    رسید. زیر چشمانش كمی گود افتاده بود. می توانست نشانه ای از چهار سال گذر
    زمان باشد اما چسبی كه گوشه پیشانی اش خودنمایی می كرد به او بفهماند كه
    حادثه ای باعث آن ضعف و لاغری شده. گذر زمان نتوانسته بود از او زنی رنجور و
    از كار افتاده بسازد. صلابت هنوز در لحن و كلامش موج می زد.

    - سلام دكتر.

    - سلام سركار خانم گیلانی. از دیدار مجدد شما بعد از گذشت چهار سال خوشحالم.




    این بار بدون این كه به او تعارف شود وارد اتاق شد و روی مبل نشست.


    - اجازه می دهید یك شربت خنك براتون بیارم؟

    مهتاج گفت:

    - نه متشكرم عجله دارم.

    دكتر هرندی مقابل او نشست و گفت:

    - اتفاقی براتون افتاده؟ به نظرم ضعف دارید و اون پانسمان بالای ابروتون ...

    مهتاج گفت:

    - چیز زیاد مهمی نیست دیروز قرار بود سری به شما بزنم اما متاسفانه یك تصادف كوچك مانع از این امر شد.

    دكتر هرندی گفت:

    - گویا به خیر گذشته، خب چه خبر از نوه تون؟

    مهتاج لبخندی بر لب نشاند و با لحن كنایه آمیز گفت:

    - به لطف خدا روز به روز بهتر می شه؛ دیگه احتیاجی به اون قرصها و پرستاریهای مسخره نداره!

    دكتر هرندی بدون توجه به لحن نیش دار او گفت:

    - خدا را شكر، خب خانم گیلانی این بار چه امر مهم و ضروریی شما رو به ملاقات این حقیر كشونده؟

    مهتاج گفت:

    - فكر نمی كنم ملاقات چهار سال قبلمون رو فراموش كرده باشید.

    دكتر هرندی پاسخ داد:

    - نخیر فراموش نكردم.

    مهتاج گفت:

    - پس به یاد دارید كه چه آرزویی كردید!

    دكتر هرندی با مكث كوتاهی پاسخ داد:

    - بله و متاسفانه دعایم مستجاب نشد.

    مهتاج گفت:

    - پس خبر دارید؟

    دكتر هرندی گفت:

    - بله ویدا دانشجوی من بود اما اونو بیشتر از شما می شناختم.

    مهتاج خنده كوتاه و تمسخرباری كرد و گفت:

    - به خاطر همین هم بود كه فورا پیشنهاد منو به اون ابلاغ كردید؟

    این بار دكتر هرندی با لحنی تمسخر بار گفت:

    - اشتباه می كنید سركار خانم، چهار سال پیش من
    خواسته شما رو قبول كردم چون می دونستم اگه نپذیرم به حرف خودتون عمل می
    كنید و یكی دیگه رو برای این كار در نظرم می گیرید. قبول كردم و قصد داشتم
    هرگز یاشار رو به ویدا پیشنهاد ندم، اما دو روز بعد از ملاقاتمون ویدا شاد و
    سرحال به سراغ من آمد و گفت،( استاد بالاخره یك موضوع مناسب پیدا كردم،
    یكی از بیماران شماست، دایی زاده خودم یاشار گیلانی!) دنیا دور سرم چرخید.
    اون گفت خیلی ناگهانی به ذهنش خطور كرده. اون وقت می دانید من چه كار كردم؟

    مهتاج كنجكاوانه به صحبتهای او گوش فرا داده بود، دكتر هرندی ادامه داد:

    - به ویدا گفتم فكر نمی كنم موضوع مناسبی باشه،
    خودم برات یك موضوع بهتر دست و پا می كنم. خیلی سعی كردم برخلاف قولی كه
    به شما دادم اونو از این كار منصرف كنم حتی كمی به ممانعت من از این كار شك
    برد، اما باز هم با سماجت و پافشاری از من خواست موضوع را با خود یاشار در
    میان بگذارم و در نهایت ناباوری دیدم سرنوشت همان را انجام داد كه شما
    انتظارش را داشتید.

    مهتاج با عصبانیت گفت:

    - شما حق نداشتید به من قول دروغ بدهید.

    دكتر هرندی لبخند تلخی زد و گفت:

    - بله حق نداشتم، شما هم حق نداشتید به خاطر
    آینده ثروت و شهرتتون با احساسات دو جوان بازی كنید خب حالا فكری به حال
    فاجعه به بار آمده كنید. حالا چه نقشه ای دارید؟

    مهتاج گفت:

    - به قول خودتان این سرنوشت بود كه یاشار را سر راه ویدا قرار داد به من هیچ ارتباطی نداره. در ثانی فاجعه ای ببار نیامده.

    دكتر هرندی با ناراحتی گفت:

    - درسته این هم خوش شانسی شما بود كه ویدا خود
    به خود به سمت یاشار كشیده شد كه حالا شما در چنین روزی دچار عذاب وجدان
    نشوید. می دانم چرا اینجائید. آمده اید تا به من یادآوری كنید آن موضوع
    هنوز هم كاملا محرمانه است، به من یادآوری كنید كه نباید كسی از نقشه های
    جالب و حساب شده شما بویی ببرد، اما فهمیده اید كه دیگر احتیاجی به تشویش و
    نگرانی نیست و همه چیز بر وفق مراد است. اما خانم عزیز، ویدا هم نوه
    شماست. بهتر نیست كمی هم نگران او و آینده اش باشید؟

    مهتاج گفت:

    - بهتره خودتون رو كنترل كنید، اصلا شما می دونید بیمارتون یاشار گیلانی چطور اینقدر ناگهانی از نظر روحی بهبود پیدا كرد؟

    دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:

    - بله خانم اطلاع دارم.

    مهتاج گفت:

    - پس مطلعید ... خب شما اگر جای من بودید چه
    كار می كردید؟ فكر نمی كنید اگر یاشار رو از دختر مورد علاقه اش دور كنم
    باز هم دچار همون مشكلات می شه؟

    دكتر هرندی سكوت كرد، حقیقت همان بود. در عین حال مطمئن بود این زن فقط و فقط به فكر منافع خودش است.

    - حالا من از شما یك سوال دارم، شما واقعا نگران یاشار هستید؟

    مهتاج در حالی كه از جواب خودش زیاد هم مطمئن نبود با قاطعیت گفت:

    - بله ... بله ... من واقعا نگران آینده یاشار هستم.

    دكتر هرندی با تاسف سرش را تكان داد و گفت:

    - نه ... نه ... اون كسی كه واقعا نگران حال یاشار بود سالها قبل با فهمیدن بیماری و مشكل نوه اش دق مرگ شد.

    مهتاج با یادآوری همسر متوفایش با كمی عصبانیت گفت:

    - منظورتون چیه؟

    دكتر هرندی گفت:

    - منظور منو خوب درك می كنید. شما نگران ثروت و
    شهرت گیلانیها هستید، امانتی كه به دست شما سپرده شده و شما هم برای آن
    بعد از پسرتون وارثی نمی بینید.

    مهتاج سعی كرد آرام باشد، خنده عصبی كوتاهی كرد و گفت:

    - افكار شما واقعا احمقانه است، دروغ محض است!

    دكتر هرندی گفت:

    - واقعا؟! یعنی اگر بفهمید دختری كه نوه شما به
    او علاقمند شده یك دختر از طبقه پایین جامعه، به قول شما، بی اسم و رسم
    است باز هم همین قدر برای این ازدواج پافشاری می كنید؟ باز هم دل نگران
    آینده یاشار هستید، باز هم نگران بازگشت بیماریش هستید، باز هم ویدا و
    علائقش براتون بی اهمیت می شه؟

    مهتاج بدون این كه از شنیدن آن خبر عكس العملی نشان دهد گفت:

    - شما در مورد اون دختر چی می دونید؟

    دكتر هرندی یك روانشناس با تجربه و به خوبی از تغییر حالات روحی شخص مقابلش باخبر بود. با لبخند تلخی گفت:

    - هیچی ... هیچی نمی دانم فقط به شما توصیه ای
    دارم؛ اول برید سراغ ویدا و اونو از وضع بوجود آمده كاملا آگاه كنید،
    دوستانه با اون صحبت كنید به جای دلسوزیهای بی مورد، اونو با حقایق آشنا
    كنید. كاری كنید كه از فشار روحی و روانیش كاسته بشه، بهش بفهمونید كه اون و
    احساساتش رو درك می كنید. ویدا دختر تحصیل كرده و باشعوریه، همین كه بفهمه
    اطرافیان به جای دلسوزی یا بی توجهی غیر منصفانه، اون و احساساتش رو درك
    می كنند واقعیت رو می پذیره. بعد نوبت یاشاره، بعد از تحقیقات اساسی در
    مورد اون دختر بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی اش و با توجه به اصالت و
    نجابتش و گفتن واقعیت بیماری یاشار به اون دختر، به خواسته یاشار احترام
    بگذارید.

    مهتاج كیفش را برداشت از جابرخاست و گفت:

    - آقای دكتر یك خواهشی از شما دارم؛ بهتره
    سرتون توی كار خودتون باشه و اینقدر در زندگی خصوصی بیمارانتون علی رغم این
    كه روانشناس هستید، سرك نكشید!

    و قبل از آنكه پاسخی از او بشنود آنجا را ترك كرد. داخل
    ماشین كه نشست نفسش را بیرون داد افكارش كاملا آشفته بود. اول باید به آن
    ذهن آشفته انسجام می بخشید و بعد رانندگی می كرد. با خودش زمزمه كرد:

    ( وفا گفت یك دختر پاپتی، حسام هم در مقابل من زیاد
    پافشاری نكرد، اون همیشه سعی می كرد تا آخرین توانش با من مبارزه، اما اون
    روز زیاد با من كلنجار نرفت چرا؟ به خاطر یاشار؟ نه مطمئنا به خاطر اون
    نبود، می دونست كه خودم بالاخره كوتاه می یام، چون اون دختر باب طبع من
    نیست. امروز هم این دكتر مزخرف گو در مورد موقعیت اجتماعی صحبتهایی كرد.
    ویدا زیاد ناراحت نیست سیمین هنوز با حسام روابطی دوستانه داره، در نتیجه
    همه اون دختر رو به خوبی می شناسند جز من ... خب حالا كه گذاشتند خودم
    بفهمم، خودم از همه چیز سردر می آورم. دیگه سراغ سیمین و ویدا نمی رم اگر
    اون دختر اونی كه من می خوام نباشه به وجود ویدا احتیاج هست. اول باید با
    اون دختر آشنا بشم اما چطوری؟ حتما راهی هست باید راهی باشه، این همه سال
    تلاش نكردم تا یك دخترك بی سر و پا نام و ثروتم رو به ننگ بكشه. من دنبال
    یك زن مقتدر هستم نه یكی مثل ویدا ... اگر شد بهتر از اون!)


    دكتر هرندی فنجانهای چای را روی میز گذاشت و نشست و به چهره مغموم و گرفته او نگاه كرد و گفت:

    - روی كاری كه بهت پیشنهاد دادم فكر كردی؟

    ویدا سرش را بالا گرفت و به او نگاه كرد. رابطه آنها فراتر
    از رابطه استاد و دانشجو بود؛ همیشه دكتر هرندی پدرانه با او برخورد كرده
    بود.

    - اون كار به درد من نمی خوره.

    - تو باید درست رو ادامه می دادی یعنی انتظار
    داشتم تا مقاطع عالیه ادامه تحصیل بدهی اما تو به مدرك كارشناسی بسنده
    كردی، حالا هم دیر نشده می تونی ادامه بدهی.

    - بهش فكر كردم اما اصلا حوصله درس و دانشگاه رو ندارم.

    - اگر جویای كاری بهتر هستی باید ادامه تحصیل بدی. می تونی هم كار كنی هم درس بخونی. تو كه نمی خواهی باقی عمرت رو به بطالت بگذرونی.




    ویدا مستقیما به او نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهی گفت:


    - دكتر ... می خواستم یك سوالی از شما بپرسم، دوست دارم واقعیت رو بشنوم.

    دكتر هرندی فنجان را مقابل ویدا گذاشت و گفت:

    - چرا فكر می كنی ممكنه بهت دروغ بگم؟

    - از یاشار خبر دارید؟

    دكتر هرندی پاسخ داد:

    - سوال تو همین بود؟ خبر كه نه، اما بی خبر بی خبر هم نیستم. تو كه باید بیشتر از من از حال اون باخبر باشی.

    ویدا گفت:

    - سوال من چیز دیگه ایه، چهار سال قبل یادتون
    هست؟ یادتون هست بهترین دانشجوتون یك موضوعی كه دلخواهش باشه رو برای پایان
    نامه اش پیدا نمی كرد؟

    دكتر هرندی گفت:

    - بله ... و من می خواستم كه به تو كمك كنم و موضوعی رو برات پیدا كنم.

    - درسته اما شما بعد از این كه فهمیدید مشكل
    روحی روانی دایی زاده ام، بیمار خودتون رو می خوام پیگیری كنم این پیشنهاد
    رو به من دادید، اما چرا؟

    دكتر هرندی در حالی كه سعی داشت از موضوع طفره برود گفت:

    - ویدا من نمی فهمم چرا بعد از گذشت چهار سال اومدی و داری این سوال رو از من می كنی.

    ویدا گفت:

    - چون چهار سال پیش آنقدر از پیدا كردن یك سوژه
    زنده خوشحال بودم كه نفهمیدم باید در برابر ممانعت شما یك چرا بیارم. چرا
    نمی خواستید كه من با دایی زاده ام برای پایان نامه صحبت كنم؟ چرا نباید
    اونو موضوع پایان نامه ام قرار می دادم؟ مگه قرار بود چه اتفاقی بیافته؟

    و چون سكوت دكتر هرندی را دید ادامه داد:

    - شما از چی باخبر بودید؟ یعنی چطور از امروز من باخبر بودید؟

    - من از هیچ چیزی باخبر نبودم فقط ...

    - فقط چی دكتر؟! می ترسیدید دانشجوتون عاشق سوژه پایان نامه اش بشه؟ خب می شدم مگه چه اتفاقی می افتاد؟

    - ببین ویدا ...

    ویدا گفت:

    - نه دكتر من فقط می خواهم بدونم چرا سعی داشتید موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ام در نظر بگیرم؟

    دكتر گفت:

    - چون فكر می كردم چیز خوبی از آب در نمی یاد.
    نمی خواستم دانشجوی خوب من یك پایان نامه بی خود تحویل بده. نه دكتر، نه
    ... شما می دونستید كه موضوع خوبه، اما یك اشكالی داشت.

    دكتر هرندی گفت:

    - درسته یك مشكلی وجود داشت اما حالا دیگه
    دونستن واقعیت هیچ فایده ای نداره. من خیلی سعی كردم تو رو از اون موضوع
    منحرف كنم اما تو راهی رو در پیش گرفتی كه ...

    ویدا كنجكاوانه پرسید:

    - كه چی؟

    دكتر هرندی گفت:

    - ویدا واقع بین باش زندگی پر از تجربیات تلخ و شیرینه، یك تجربه تلخ نباید ما رو از ادامه زندگی باز داره، نباید متوقف كنه.

    ویدا گفت:

    - این در مورد شكست در عشق صدق نمی كنه.

    دكتر هرندی گفت:

    - چه عشقی؟ عشق یك طرفه ...؟!

    ویدا با لحنی ملتهب گفت:

    - اما دكتر اون باید زودتر از اینها لب باز می كرد و منو متوجه اشتباهم می كرد، نه حالا كه ... حالا كه یك ...

    دكتر هرندی گفت:

    - نه ویدا اشتباه نكن، اون یك عشق تازه نیست،
    یاشار آنقدر غرق در بیماری خودش بود كه نمی فهمید رفتار تو، رسیدگیها و
    توجهات تو نشات گرفته از عشق تو به اونه، خودت هم خوب می دانی. كمی واقع
    بین باش.

    ویدا مكث كرد و بعد گفت:

    - قبول دارم دكتر اما فراموش كردنش احتیاج به زمان داره.

    دكتر هرندی گفت:

    - این گذشت زمان نباید زیاد طول بكشه سعی كن در روال عادی زندگی قرار بگیری.

    ویدا گفت:

    - جواب منو هنوز ندادید دكتر، این موضوع حسابی ذهن منو درگیر كرده.

    دكتر هرندی كمی فكر كرد، چه عیبی داشت اگر چهره واقعی آن زن مستبد و خودخواه را حداقل برای نوه اش نمایان می كرد؟

    - امیدوارم زیاد ناراحتت نكنم. دیگه علتی برای
    پنهان كاری نمی بینم. روزی كه تو آمدی اینجا و با خوشحالی از موضوع پایان
    نامه ات با من صحبت كردی حسابی جا خوردم چون چند روز قبل از اون، مادربزرگت
    مرا داخل مطبم ملاقات كرد یك ملاقات كاملا خصوصی. اول گفت دیگه نمی خواهد
    به خاطر یك اشتباه دیگه تا آخر عمر شنونده سركوفتهای اطرافیان باشه، از
    سونیا و انتخابش توسط خودش صحبت كرد و بعد ... بعد در مورد تو و پایان نامه
    ات صحبت كرد و در مورد یاشار كه بیماریش و آینده نامعلومش اونو حسابی
    نگران كرده و از من خواست تو رو به سمت اون سوق بدهم و ....

    ویدا با آشفتگی ناباورانه گفت:

    - دیگه بسه دكتر ... خودم همه چیز رو فهمیدم.

    و در حالی كه سعی داشت بغضش رو فرو دهد سرش را در میان دستهایش گرفت و گفت:


    - قرار بود كه یاشار عاشق من بشه و من عاشق اون
    ... اینطوری ... اینطوری تا هر زمان درمانش طول می كشید كسی بود كه با اون
    ازدواج كنه و نسلی دیگه از گیلانی ها رو بدون فوت وقت بسازه ...

    دكتر هرندی با تاسف سری تكان داد و گفت:

    - خیلی سعی كردم تو رو مجاب كنم، اما ... شاید باید همان زمان واقعیت رو به تو می گفتم.

    ویدا در حالی كه سرش را بین دو دست می فشرد و نفسهایش از خشم و عصبانیت به شماره افتاده بود گفت:

    - اون پیرزن خودخواه همه چیز و همه كس رو به خدمت ثروت و شهرتش می گیره، چشمش رو به روی انسانیتش بسته!

    دكتر هرندی از جابرخاست و برای آوردن آب، از سالن خارج شد وقتی دوباره به سالن برگشت ویدا آنجا نبود. نفس عمیقی كشید و گفت:

    ( لابد می ره سراغ خانوم مهتاج گیلانی تا عواطفش رو زیر سوال ببره.)

    ویدا در حالی كه به سرعت رانندگی می كرد با خودش كلنجار می رفت:

    (برم اونجا كه چی؟ بگم تو یك حیوونی مادربزرگ! تو یك
    دیكتاتور بی احساسی، چه جوابی می شنوم؟ این خودت بودی كه خواستی دایی زاده
    ات رو موضوع پایان نامه ات كنی و بعد هم خیلی عجولانه كه نه ... خیلی
    احمقانه شدی. نه ... نه نمی تونم به تحقیراتش گوش كنم ... نمی تونم.)

    و از سرعتش كاست.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    انگشتان ظریفش را به سختی در دست می فشرد، سعی داشت كلماتش را با آن فشار در ذهن او جای دهد:


    - تو نباید چیزی درباره رفت و آمدهای من به بابا بگی. می فهمی كه؟


    - آره مامان ... اما ... می شه دیگه همراه شما نیام؟


    - نه نمی شه، اگر تو با من نباشی بابا اجازه
    نمی ده من از خونه برم بیرون، اون وقت مثل یك زندانی توی خونه می میرم، تو
    كه نمی خواهی مامان بمیره.


    - نه مامان ... اما دوستات منو اذیت می كنن، منو می ترسونن.


    - نه ... نه ... اونا دوستای من هستند، فقط با تو بازی می كنند تو رو سرگرم می كنند تا من كارهام رو انجام بدم.


    - اما مامان اونها منو اذیت می كنن، بعد هم منو می ترسونن. باور كنید راست می گم.


    - مثلا چطوری اذیتت می كنن، بگو ...




    و به چشمانش خیره شد، از یادآوری آن
    آزار و اذیتها دچار لرزش شدید شد، تمام بدنش می لرزید حتی دستهای قوی
    مادرش هم قادر نبود شانه های كوچك او را نگه دارد:



    - یاشار ... یاشار ... تو چت شده؟ چرا اینطوری شدی؟ یاشار ... یاشار ... حرف بزن.


    با صدای فریاد ناهنجاری كه از گلویش خارج شد به سرعت
    چشمانش را گشود. احساس می كرد مسافتی طولانی را به سرعت دویده؛ از گذشته
    حال ... نفسهایش به شماره افتاده بود و آنقدر عرق كرده بود كه موهایش روی
    پیشانی چسبیده بود. از روی كاناپه برخاست و صاف نشست. اتاق در تاریكی فرو
    رفته بود دستش را دراز كرد و آباژور پایه بلند كنار كاناپه را روشن كرد. به
    ساعتش نگاه كرد ساعت هشت شب بود و بعد به یاد آورد مثل همیشه راس ساعت پنج
    كارخانه را ترك كرده و یك راست به آپارتمان اجاره ای و كوچكش برگشته و
    خیلی ناگهانی به خواب رفته بود، بعد از گذشت سه ماه، دوباره همان كابوسها
    به سراغش آمده بودند. در آن چند ماه سعی كرده بود با مشغول بودن به كار و
    رسیدگی به كارهای كارخانه از آن تنشهای روحی فرار كند اما در آن یك هفته به
    خاطر آن انتظار كشنده و عذاب آور كمی كنترلش را از دست داده بود و برای
    آرام كردن فكر و ذهنش مجبور شده بود از قرصهای آرامبخش استفاده كند. در عین
    حال ترس از بازگشت به آن دوران سخت بیماری روحی و روانی، بر آن آشفتگی
    دامن می زد. از طرفی از زمانی كه كار در محیط كارخانه را شروع كرده بود طعم
    تلخ تنهایی را به خوبی چشیده بود. آن همه سال به خودش به عنوان یك فرد
    بیمار و غیر عادی می نگریست آدمی كه همه جا را برای یافتن جایی خلوت و ساكت
    زیر پا می گذاشت؛ جایی كه بتواند از دیگران و نگاهشان فرار كند و هیچگاه
    نمی توانست آن مكان را بیابد، همیشه سایه ای از دلواپسیها و دل نگرانیهای
    پدرش، ویدا و دكتر هرندی او را تعقیب می كردند و نگاههای مسلحانه مهتاج،
    مادربزرگش كه او را تنها وارث كلانش می دانست و حالا ... حالا كه به دنبال
    یك دوست و رفیق می گشت می دید كه تنها مانده است همان تنهایی كه روزی به
    دنبالش بود.


    همانطور كه نشسته بود پیغامگیر تلفنش را روشن كرد، كاری كه
    هر روز بعد از بازگشت از كارخانه انجام می داد و آن روز به خاطر آن خواب
    ناگهانی به تعویق افتاده بود. بعد از شنیدن صدای بوق، صدای پدرش را شنید:


    - سلام یاشار. خوبی پسرم؟ با همراهت تماس گرفتم
    جواب ندادی. به كارخونه هم كه زنگ زدم منشی ات گفت داخل محوطه ای، فكر می
    كنم شارژ همراهت تمام شده. رسیدی خونه به من زنگ بزن. خیلی وقته كه صدات رو
    نشنیدم. فكر می كنم زیادی غرق كار شدی. فراموش نكن حتما زنگ بزن فعلا
    خداحافظ.


    یاشار از جابرخاست همراهش را به شارژ وصل كرد و در حالی كه وارد آشپزخانه می شد به پیغام دوم گوش سپرد:


    - سلام عزیزم، مهتاج هستم چرا با ما تماس نمی
    گیری؟ قرار نیست انقدر خودت را مشغول كنی، در ضمن از روند كارها ما را بی
    خبر نگذار، سعی می كنم تا هفته آینده هم برای دیدن تو و هم برای سركشی
    كارخونه سفری به اونجا داشته باشم، ببینم تو به مرخصی احتیاج نداری؟


    یاشار لبخندی زد و گفت:


    - چرا مادربزرگ احتیاج دارم ولی نه حالا.


    - سلام جناب گیلانی، ملكی هستم، خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.


    یاشار فورا از آشپزخانه بیرون آمد و ناباورانه پیغام را به عقب برگرداند و گوش داد.


    ( سلام جناب گیلانی، ملكی هستم خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.)




    - لیلا اگه از همین وسط بریم اون طرف زودتر می رسیم ... نه؟


    - دیوونه شدی دختر، پل هوایی یه خورده دورتر از اینجاست.


    مریم در حالی كه گامهایش را با لیلا هماهنگ می كرد گفت:


    - پس اینقدر تند نرو، چه عجله ای داری؟


    - بعد از دو ماه، بابام اجازه داده با تو بیام بیرون. نمی خوام دیر برسم و بهانه بدم دستش.


    مریم گفت:


    - مگه نگفتی بابام عوض شده؟


    - چرا ولی این دلیل نمی شه از اخلاقش سوءاستفاده كنم.


    مریم گفت:


    - سوءاستفاده؟! فقط دو سه تا مغازه مانتو فروشی همین ...






    لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:




    - ما داریم می ریم واسه فردا لوازم مورد نیازمون رو بخریم.


    مریم گفت:


    - وای اسم فردا رو نیار كه همین جا بالا می یارم.


    لیلا لبخندی زد و گفت:


    - تو كه باید خیالت راحت باشه به قول خودت اینقدر خوندی كه بتونی خودت رو توی دانشگاه آزاد ببینی.


    مریم گفت:


    - بله ... اما دانشگاه سراسری چیز دیگه ایه،
    راستی لیلا من یك تصمیمی گرفتم، تصمیم گرفتم اگر دانشگاه سراسری قبول شدم
    به خاطر تو هم كه شده از اون بگذرم، یعنی اگه تو قبول نشدی من هم قیدش رو
    بزنم. تو چنین تصمیمی نگرفتی؟


    لیلا لبخندی زد و گفت:


    - نه من حاضر نیستم به خاطر تو آینده ام رو خراب كنم.


    مریم گفت:


    - اوا! ... خیلی رذلی لیلا ... خیلی رذلی ... به تو هم می شه گفت رفیق؟


    لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:


    - تو داری دست پیش می زنی كه پس نیافتی، من تو رو می شناسم مارمولك!


    مریم گفت:


    - خیلی خب، حالا كه به خاطر من از خیر دانشگاه نمی گذری، لااقل بیا بریم و توی فروشگاههای تاناكورا دنبال جنس بگردیم.


    لیلا گفت:


    - اونجا واسه چی؟


    مریم گفت:


    - آخه نمی شه كه تمام یك ترم رو با یك مانتو
    رفت دانشگاه، بودجه اوس عباس هم به دو سه دست لباس نو نمی رسه، باید از یك
    جایی تیپم رو درست كنم یا نه؟


    - دست بردار مریم ما تازه فردا قراره بریم سر جلسه امتحان، اون وقت تو فكر چه جاهایی رو كردی؟


    مریم گفت:


    - نگفتم اسم فردا رو نیار بالا می آرم.


    - الان كه پله های پل هوایی رو بالا رفتی حالت جا می یاد.


    مریم همگام با لیلا از پله ها بالا رفت و گفت:


    - نمی شه جای این پله ها، پله برقی می گذاشتند؟


    لیلا آخرین پله را بالا رفت و گفت:


    - چرا نمی شه، فقط منتظرند تو دستور صادر كنی.


    مریم با خنده گفت:


    - اما اگه بشه چه كیفی داره! من هر روز می یام پله برقی سوار می شم،


    لیلا به نقطه ای اشاره كرد و گفت:


    - اونجا چه خبره؟


    - هیچی لابد باز یكی از همین دست فروشهاست كه جا گیر نیاورده و اومده وسط زمین و هوا بساط زده.


    - واستا ببینم چی داره.


    و قبل از آن كه به بساطش نگاه كند به چهره معصومانه دختركی
    چشم دوخت كه سعی داشت اجناسش را به مشتریها قالب كند. مریم از پشت سر لیلا
    سرك كشید و گفت: چی داره؟


    لیلا گفت:


    - همون چیزهایی كه ما می خواهیم.


    مریم گفت:


    - بیا بریم، می ریم از مطبوعاتی می گیریم، این مدادها و پاك كن ها نامرغوبند.


    لیلا گفت:


    - مگه سواد نداری؟ خب ماركش رو می خونی.


    مریم گفت:


    - مارك؟! دیگه حالا همه چی نوع تقلبی هم داره،
    حتی خودت شب كه می خوابی و صبح بیدار می شی باید هوا رو داشته باشی كه
    تقلبی ات رو نساخته باشند.


    مریم لبخندی زد و گفت:


    - این اراجیف چیه؟


    و در حالی كه جلوی بساط دخترك خم می شد گفت:


    - بیا از همین بخریم ثواب داره ها ...! تازه الان مطبوعاتی ها و لوازم تحریرها اینقدر شلوغه كه جای سوزن انداختن نیست.


    مریم گفت:


    - باشه، ولی باید یك قولی بدی.


    لیلا چند مداد و پاك كن از سایر لوازم جدا كرد و گفت:


    - چه قولی؟


    مریم در حالی كه پول آنها را حساب می كرد گفت:


    - این كه بعد از امتحانات سراسری و آزاد، واسه رفع خستگی منو ببری دیدن بابابزرگت.


    لیلا به نگاه شوخ مریم چشم دوخت و گفت:


    - منحرف، آس و پاس! تو می خواهی بری دیدن بابابزرگ من یا دوست اون؟


    مریم دست لیلا را گرفت و گفت:


    - حالا كه كارمون زود راه افتاد دوسه تا مانتو سرا هم بریم، توی راه واست می گم منحرفم یا آس و پاس.




    یاشار یك بار دیگر كاغذی را كه تقریبا مچاله شده بود، باز
    كرد و آدرس را خواند؛ از شب قبل صدها بار آن را زمزمه كرده بود. سعی داشت
    تصویری از آن محل در ذهنش بگنجاند جایی كه هرگز ندیده بود، فقط از زبان
    ملكی تعاریفی جزئی را از آنجا شنیده بود. كاغذ را داخل جیبش گذاشت و سرش را
    به صندلی هواپیما تكیه داد. چشمانش را بست و سعی كرد تا رسیدن به مقصد،
    كمی استراحت كند اما ذهنش آنقدر درگیر بود كه خواب را از چشمانش می ربود.
    به یاد شب قبل افتاد زمانی كه پیغام ملكی را دریافت كرد وسط زمین و آسمان
    معلق مانده بود، دقایقی ایستاد تا آن چه را كه شنیده بود باور كند.


    بالاخره انتظار به پایان رسید هیجانزده شماره ملكی را گرفت و عجولانه تكلیف كرد تهران بماند یا برگردد.


    به یاد نداشت كه آیا از ملكی تشكر كرده یا باز هم عجولانه
    برای ردیف كردن كارها و برنامه هایش تماس را قطع كرده بود و بعد همان لحظه
    با مهتاج تماس گرفت. خودش پرسیده بود كه احتیاجی به مرخصی نداری، چرا كه
    نه؟ حالا بهترین موقعیت برای رفتن به مرخصی بود. مهتاج اصلا تعجب نكرد، فقط
    خواست روز بعد به كارخانه برود و كارها را به مدیر عاملش بسپارد، حتی از
    او نپرسید به چند روز مرخصی احتیاج داری و چرا، و خیال او را از بابت
    توضیحات اضافی راحت كرد.


    - تا لحظاتی دیگر در فرودگاه به زمین خواهیم نشست. لطفا كمربندهای خود را ببندید و صندلی را به حالت عمودی درآوردید.


    مهتاج محكم او را به خود فشرد و گفت:


    - می دونستم وقتی بگم تو به مرخصی احتیاج نداری، به یاد می یاری كه سالگرد پدربزرگت نزدیكه.


    یاشار كمی جا خورد. حالا علت این كه زیاد در مورد درخواست
    مرخصی اش پرس و جو نكرده بود را می فهمید. حسام او را به گرمی در دست فشرد و
    گفت:


    - من و مادربزرگت سر این قضیه شرط بندی كرده بودیم و گویا باختم!


    یاشار لبخندی تصنعی زد و با خودش گفت:(در اصل شما بردید!)


    - اگر اجازه بدهید برم بالا و كمی استراحت كنم.


    مهتاج گفت:


    - حالا دیگه واقعا به استراحت نیاز داری، بعد از این همه وقت، حسابی خودت رو درگیر كردی.


    وقتی داخل اتاقش تنها شد نفس عمیقی كشید و به تقویم روی میز نگاه كرد:


    - خدایا دو روز دیگه سالگرد پدربزرگه و من باید این دو روز كسالت بار رو باز هم انتظار بكشم!




    - وفا ... وفا ... تو هنوز آماده نشده ای؟ داره دیر می شه.


    ویدا كیفش را برداشت از پله ها بالا رفت پشت در ایستاد و
    چند ضربه به در نواخت دقایقی منتظر ماند و چون جوابی نشنید وارد اتاق شد.
    وفا روی تخت دراز كشیده بود و به موسیقی گوش می داد، ویدا با عصبانیت جلو
    رفت هدفونها را از گوشهای وفا بیرون كشید و با اعتراض گفت:


    - پس من یك ساعت دارم با خودم صحبت می كنم؟


    وفا با بی حوصلگی گفت:


    - چیه؟ چه خبر شده؟


    - فكر می كردم داری آماده می شی.


    - آماده می شم؟! واسه چی؟


    - وفا ...! فراموش كردی امروز سالگرد پدربزرگ برگزار می شه، من و تو الان باید اونجا باشیم، می دونی چقدر دیر كردیم؟






    وفا روی تخت غلتی زد، روی شانه چپش خوابید و گفت:




    - من حال و حوصله این صحنه بازیها رو ندارم.


    ویدا گفت:


    - منظورت از این حرف چیه؟ كدوم صحنه سازی؟


    وفا گفت:


    - آدمی كه به فكر زنده های دور و برش نیست بر چه اساسی هر سال برای متوفایش، برای یك مرده، سالگرد می گیره؟


    ویدا گفت:


    - اون آدم كیه؟


    وفا با كمی خشم گفت:


    - خانوم مهتاج گیلانی!


    ویدا گفت:


    - خیلی خب جایی دیگه می توانی دق دلیت رو سرش در بیاری. حالا مامان چشم به راه ماست.


    وفا با تمسخر گفت:


    - مامان هم دختر همون زنه!


    ویدا ناباورانه گفت:


    - وفا تو چت شده؟ این حرفها چیه؟


    وفا به سمت ویدا چرخید و گفت:


    - مامان چقدر نگران آینده توئه؟


    ویدا گفت:


    - خب ... خب هر مادری .... خیلی زیاد.


    وفا نگاه عمیقی به ویدا كرد و گفت:


    - نه ... نه ویدا، یكی مهمتر از من و تو براش وجود داره، خیلی مهمتر كه حتی چشمش رو روی احساسات ما می تونه ببنده. به خاطر ...


    ویدا لبه تخت وفا نشست و آهسته گفت:


    - به خاطر یاشار ...؟


    وفا با تردید به ویدا نگاه كرد و ادامه داد:


    - من همه چیز رو می دونم وفا، پنهان كاری بسه، در ضمن از تو هم می خواهم دیگه اینقدر به خاطر من حرص نخوری.


    وفا كه غافلگیر شده بود گفت:


    - كی به تو خبر داده؟


    ویدا گفت:


    - خودش اومد اینجا ...


    وفا با عصبانیت روی تخت نشست و گفت:


    - اومد اینجا ...؟! كه چی؟ كه چه غلطی بكنه؟


    ویدا مستقیما به وفا نگاه كرد و گفت:


    - كه منو مطمئن كنه كه هیچ علاقه ای بهم نداره،
    ببین وفا من آدمی نیستم كه بخوام محبت گدایی كنم، تا حالا هم هر كاری براش
    كردم فقط ... فقط به خاطر احساسات اشتباهم به اون بود. حالا هم از تو می
    خوام دست از دلسوزی برای من برداری. این برادربازیها و غیرت بچه گانه رو هم
    بریز دور. من به هیچ كدام از اینها احتیاج ندارم، خودم می تونم مشكلاتم رو
    حل كنم.


    و بعد از جابرخاست جلوی در ایستاد و گفت:


    - بهتره زودتر آماده بشی، من پایین منتظرتم، فهمیدی؟


    وفا با خشم مشت محكمی روی میز كنار تختش زد. ویدا را به خوبی می شناخت ظاهرش آرام، اما از درون رو به تخریب و نابودی بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یاشار روی مبلی در ابتدای در ورودی سالن نشسته بود و با ورود میهمانان به گرمی از آنها
    استقبال می كرد و با خروجشان از حضورشان در مراسم تشكر می كرد به ساعتش
    نگاه كرد وفا هر سال در كنار او كار بدرقه میهمانان را بعهده می گرفت اما
    آن روز هنوز به مراسم نیامده بود. دلش نمی خواست به خصومتی كه بینشان بوجود
    آمده بیاندیشد.


    بهروز جلوی در ورودی باغ نگاهی به دسته گلی كه به همراه
    داشت انداخت چند شاخه گلایل سفید مزین به روبان مشكی. اصلا او آنجا چه می
    كرد؟ بعد از گذشت هفت سال! برای چه به آنجا دعوت شده بود؟ مردد از حضورش در
    آن مراسم به یاد تماس خانوم گیلانی افتاد.


    (سلام آقای عنایت. عصرتان بخیر.)


    (سلام خانوم، می بخشید شما را بجا نمی آورم.)


    (من مهتاج گیلانی هستم مادربزرگ ...)




    آن تماس غافلگیر كننده می توانست حاصل
    خبرهای ناگواری از حال شخصی باشد كه زمانی، سالها قبل بهترین رفیقش بود و
    می توانست باشد اما یك كج اندیشی، یك بدگمانی بر روی تمام رفاقتشان یك خط
    قرمز، یك خط سیاه كشیده بود. چقدر سعی كرده بود یاشار را از اشتباه بیرون
    آورد نمی خواست به این سادگی از دوستی با او بگذرد. جدای از مشكلات روانیش
    جوان لایق و دوستی فهیم و قابل اعتماد بود اما یاشار او را نارفیق خوانده
    بود؛ یك خائن! باید به او حق می داد اما در آن كشاكش هر دو از دست یكدیگر
    به شدت عصبی و دلخور بودند.



    (آقای عنایت ... هنوز مرا نشناخته اید؟!)


    (بله ... بله خانم گیلانی شناختم. كمی غافلگیر شدم راستش تماس شما تا حدودی هم مرا دلواپس كرد.)


    (نگران نباشید، همه خوبند، مخصوصا یاشار. نمی دونید با چه مشقتی تونستم شماره شما را پیدا كنم.)


    (به هر حال از این كه بعد از هفت سال یادی از من كردید خوشحالم.)


    (غرض از مزاحمت، خواستم شما رو برای مراسم سالگرد همسر مرحومم دعوت كنم.)


    و او را بیشتر از تماس غافلگیر كننده اش، متعجب كرده بود.
    بعد از این همه مدت زنگ زده بود تا او را به مراسم سالگرد دعوت كند؟ كمی
    جای بحث داشت.


    (از لطفتون ممنونم، جسارتا می پرسم بعد از این همه وقت چطور شما ...)


    (حق دارید آقای عنایت، اما فكر كردم و دیدم این بهترین فرصت برای از سر گرفتن رفاقتی است كه با یك بدبینی از هم پاشید.)


    (خانم گیلانی من خیلی سعی كردم رفاقتم با نوه شما را حفظ كنم اما ... در حقیقت یاشار از من متنفر شده.)


    (ببینید آقای عنایت حال روحی روانی یاشار رو به بهبودیه.)


    (خوشحالم.)


    (همینطور وضعیت جسمانی اش، اما مشكلی وجود داره، اون خیلی تنهاست وجود شما مشكلات زیادی رو حل می كنه.)


    (اشتباه می كنید خانم گیلانی، ممكنه با دیدن من حسابی به هم بریزه.)


    (نه ... نه ... باید اونو از نزدیك ببینید كلا فرق كرده. ازتون خواهش می كنم به این مراسم بیائید.)


    (اگر یاشار خواهان دیدن من بود خودش با من تماس می گرفت. به هر حال نمی تونم این دعوت رو با این همه خواهش و اصرار رد كنم.)


    و در برابر خواسته او پاسخ داد:


    (باشه خانوم گیلانی، امیدوارم همانطور كه شما گفته اید باشه.)


    و حالا كه مقابل در باغ ایستاده بود تردید داشت كه یاشار
    با دیدن او در عوض یادآوری مهشید، خاطرات خوب دوران رفاقتشان را به یاد
    آورد.


    بهروز نگاهی به درون باغ انداخت و زیر لب گفت،(ولش كن، برمی گردم و برای نرفتنم زنگ می زنم و عذری می یارم.)


    ویدا با تعجب به جلوی در باغ چشم دوخت و گفت:


    - وفا ... اونجا رو ببین، اون بهروز نیست؟


    وفا از سرعتش كمی كاست و گفت:


    - چرا ... چرا خودشه.


    - اون اینجا چه كار می كنه؟ اگر یاشار اونو ببینه باز هم به هم می ریزه، نباید بگذاریم بره داخل.


    وفا با عصبانیت گفت:


    - به ما ارتباط نداره.


    وقتی جلوی در باغ رسیدند بهروز از جلوی دربازمی گشت، ویدا گفت:


    - نگه دار ... گفتم نگه دار.


    و فورا با كمی عصبانیت از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به او رساند.


    - آقای عنایت ... آقای عنایت.


    بهروز به سمت او برگشت.


    - سلام آقای عنایت.


    چهره ویدا در طی آن سالها آنقدر تغییر یافته بود كه او را نشناسد. از طرفی در همان سالها هم زیاد او را ندیده بود.


    - من ویدا هستم.


    - می بخشید كه شما را بجا نیاوردم، حالتون چطوره؟


    - داشتید برمی گشتید؟


    و به دسته گلی كه به همراه داشت اشاره كرد و گفت:


    - نیومده!


    بهروز درمانده از پاسخ، فقط نگاهش كرد. ویدا ادامه داد:


    - از دیدنتون خوشحال شدم اما فكر نمی كنم همین احساس با دیدن شما به یاشار دست بده.


    بهروز بر خودش مسلط شد و گفت:


    - من معمولا بدون دعوت جایی نمی رم، درست ندونستم اصرارهای مادربزرگتون رو برای حضور در این مراسم رد كنم.


    ویدا با تعجب پرسید:


    - مادربزرگم ...؟


    (خدایا توی سر این پیرزن كله شق چی می گذره؟ از دعوت اون چه قصدی داره؟)


    - معذرت می خوام، قصدم توهین نبود راستش، دایی زاده من حالش بهتر شده و من ترسیدم كه دیدن شما دوباره ...


    - ویدا ... چرا آقای عنایت را داخل كوچه نگه داشتی؟


    و قبل از این كه ویدا پی به منظور این دعوت نابهنگام ببرد مهتاج سر رسید.


    - خیلی خوش آمدید آقای عنایت لطفا بفرمائید داخل.


    بهروز با تردید به ویدا نگاه كرد و لبخندی بالاجبار تحویل
    مهتاج داد و در حالی كه قصد بازگشت را داشت ناخواسته وارد باغ شد. ویدا چشم
    از بهروز گرفت به مهتاج نگاه كرد و گفت:


    - مادربزرگ معلوم هست می خواهید چه كار كنید؟ می دونید اگر یاشار با اون مواجه بشه چه اتفاقی می افته؟


    مهتاج تحكم آمیز گفت:


    - اینقدر نقش دایه مهربانتر از مادر رو بازی نكن! من خودم می دونم دارم چه كار می كنم. حالا برو داخل.


    ویدا همانجا میخكوب شد. برخوردهای مهتاج غیرقابل تحمل شده بود.


    یاشار روی مبلی نزدیك در نشسته بود و با شخصی كه به نظر می
    آمد یكی از كارگران برگزار كننده آن مجلس باشد صحبت می كرد. بهروز نفس
    عمیقی كشید و وارد شد. یاشار هنوز سرگرم صحبت كردن بود، دسته گل را پیش روی
    او گرفت و گفت:


    - سلام ...


    و دو نگاه كه بعد از هفت سال با هم تلاقی پیدا می كرد درهم
    گره خورد. در نیمرخش آن همه تغییر و تحول مشهود نبود. آن زمان هردو
    جوانانی بیست و دوسه ساله و كم تجربه بودند اما حالا هر دو قدم به سن سالگی
    می نهادند؛ مردانی تقریبا با تجربه! اما او خیلی تغییر كرده و زودتر از آن
    چه می بایست موهایش رنگ باخته بود. مطمئنا اثرات مخرب آن داروهای آرام بخش
    بود، اما به چه فكر می كرد؟ در آن نگاه بهت زده چه نهفته بود؟


    یاشار ناباورانه از جا برخاست، تصویر مهشید را با تمام
    قدرت پس زد؛ رویاهایش به پایان رسیده و او كه مقابلش ایستاده بود تنها رفیق
    سالهای قبلش بود و بعد از او هیچ كس را نیافته بود كه بتواند جای او را
    برایش پر كند در حالی كه دستش را به سمت او می برد گفت:


    - بهروز ... واقعا خودتی؟!


    برای این كه او را تنگ در آغوش بگیرد هنوز زود بود اما شروع خوبی بود. او هم دست یاشار را در دست فشرد و گفت:


    - باید زودتر به سراغت می آمدم.




    وفا از همان لحظه ورودش به حالت قهر از او دور شده
    بود. یاشار هم نتوانسته بود جای خودش را به او واگذار كند و به سراغ دوست
    دیرینه اش برود و در مورد حضور ناگهانی اش سوال كند. بی شك كسی باید او را
    به مراسم دعوت كرده باشد چرا كه او نمی توانست مراسم دوازدهمین سالگرد
    پدربزرگ دوستی را به یاد بیاورد كه هفت سال از هم جدا بودند، از طرفی همیشه
    به یاد داشت كه می گفت:


    (می دونی یاشار من تنها كاری رو كه تا به حال انجام
    ندادم این بود كه بدون دعوت سر و كله ام جایی پیدا بشه و سعی می كنم همیشه
    همین طور باشم.)


    و او هم همیشه در جوابش با لبخندی گفته بود:


    (ولی من فكر می كنم این خصلت بدی باشه شاید در مراسمی مهم فراموش بشی اون وقت ...)






    (اون وقت هم نمی رم، چون اگر براشون ارزش داشته باشم هرگز فراموشم نمی كنند.)




    نگاهی سطحی به سالن انداخت؛ تقریبا تمام میهمانان
    رفته بودند بهروز هم از جایش بلند شده بود و در حال خداحافظی با حسام آماده
    ترك آنجا بود. یاشار آخرین میهمانان را هم بدرقه كرد و به سمت بهروز رفت.


    - كجا ...؟ تازه قراره به اندازه هفت سال به تعویق افتاده با تو صحبت كنم.


    حسام از این برخورد دوستانه متعجب شده بود، به خوبی می دانست مهشید برای پسرش با حضور لیلا به پایان رسیده.


    با لبخندی گفت:


    - پس بهتره برای شام اصرار كنی تا بمونه.


    و آن دو را تنها گذاشت. بعد از رفتن حسام، خیلی بی مقدمه گفت:


    - بعد از این همه سال چطور یاد من افتادی؟!


    بهروز گفت:


    - همیشه از برخوردت می ترسیدم.


    یاشار لبخندی زد و گفت:


    - پس بعد از این هفت سال بر ترست غالب شدی! خب بنشین.


    بهروز گفت:


    - بیا كمی توی باغ با هم قدم بزنیم.


    یاشار با تبسمی او را به باغ هدایت كرد.


    - شنیدم كه بالاخره بیماری رو شكست دادی.


    - درسته. تقریبا تونستم از شرش خلاص بشم. از چه كسی شنیدی؟


    - از همون كسی كه به این مراسم دعوتم كرد، مادربزرگت!


    یاشار در حالی كه همراه او در باغ قدم می زد با تعجب نگاهش كرد:


    - مادربزرگم؟!


    بهروز لبخندی زد و گفت:


    - و بهم اطمینان داد كه قبولم می كنی.


    - من همیشه تو رو قبول داشتم.


    - نه ... نداشتی، نه نمی خوام بعد از هفت سال كه دوباره دیدمت گذشته ها رو پیش بكشم و شكوه و شكایت سر بدهم.


    - در گذشته باید به من حق می دادی تازه تونسته
    بودم به جنس مخالف و رفیق اعتماد كنم كه ... مادرم خاطرات و تجربیات تلخی
    برام به یادگار گذاشت.


    - درسته من هم نمی تونستم در اون كشاكش درست
    تصمیم بگیرم. دلم می خواست می توانستم تو رو مجاب كنم كه در مورد من و
    مهشید اشتباه می كنی. نمی فهمیدم كه باید صبر كنم تا تو دید بازتری نسبت به
    این قضیه پیدا كنی و بعد بهت بگم نه همه زنها مثل مادرت هستند و نه همه
    رفیقها مثل هم! به هر حال مهشید از تو جدا شده بود و دوباره ازدواج می كرد
    تو فكرش رو نمی كردی حتی انتظارش رو هم نداشتی كه من با اون ازدواج كنم. من
    هم خیال نمی كردم با ازدواجم با مهشید چنین قضاوتی در حق من كنی. مهشید
    پیشنهاد مادرم بود. تو كه از روابط خانوادگی ما باخبر بودی تا حدودی این
    تحمیل خانواده ها بود كه منجر به ازدواج ما باشد.


    یاشار با خودش گفت:


    (و شما هم بدتون نیامد. در حالی كه می تونستید در برابر خواسته اونها پافشاری كنید و تسلیم نشید.)


    بهروز گویی افكار او را خوانده باشد ادامه داد:


    - وقتی در چنین موقعیتی قرار بگیری می فهمی كه تا
    چه حدی جبر و زور در تعیین مسیر زندگی نقش داره. از طرفی نه من عاشق مهشید
    یا شخص دیگری بودم و نه مهشید عاشق یكی دیگه یا من. پس فرقی نمی كرد، بعد
    از یك مدت هر دو مخالفت كردیم بالاخره مجاب شدیم.


    یاشار پوزخندی زد و پرسید:


    - خب این جبر و تحمیل چطور از آب درآمد؟


    بهروز در حالی كه متوجه لحن تلخ و نیش دار او بود بدون هیچ عكس العملی پاسخ داد:


    - سوای پول دوستی و شهرت طلبی بیش از حدش، زندگی خوبی داریم.


    و هر دو مدتی در سكوت قدم زدند. در این سكوت یاشار به خودش فكر می كرد:


    (یعنی من خودخواهانه رفتار كردم؟این سوالی بود كه
    برای اولین بار در ذهنش نقش می بست.(واقعیت همون چیزی بود كه مهشید بی پرده
    برام رو كرد، همون چیزی كه ازش فرار می كردم نه چیزی كه می خواستم پشت اون
    كمبودهام رو پنهان كنم. سعی داشتم بهروز رو خائن جلوه بدم تا این موقعیت
    تلخ رو كه یك مرد كامل نیستم، نپذیرم. مهشید حق داشت كه از من جدا بشه، بشر
    نیازمند احیای نسله، و من باید فكری برای درمان خودم می كردم.)


    - ببین یاشار ما می تونیم جدا از اتفاقات افتاده همون دوستای قدیمی باشیم.


    و خودش هم با وجود مهشید به این حرف ایمان نداشت. این چیزی بود كه مهتاج از او خواسته بود. یاشار مقابل او ایستاد و گفت:


    - می دونم و هر وقت بهت احتیاج داشتم خبرت می كنم.


    - از این كه دیدمت خوشحال شدم. خب اگه اجازه بدی ...


    - نمی خواهی شام رو با ما باشی؟


    - نه ممنون، خونه منتظرم هستند.


    - متشكرم كه اومدی. راستی نگفتی، بچه هم داری؟


    بهروز كمی در جواب تعلل كرد و بعد گفت:


    - بله، یك پسر سه ساله.


    نمی خواست خوشبختی اش را به رخ او بكشد، در واقع این خوشبختی می توانست نصیب او شود.




    مهتاج از پشت پنجره بلند كتابخانه آن دو را را كه در
    محوطه باغ قدم می زدند را زیر نظر داشت تصمیم گرفته بود غیرمستقیم وارد
    شود؛ وارد آن مسائل و موضوعاتی كه فقط به خود یاشار مربوط می شد، به خودش و
    دوستی بسیار نزدیك كه اجازه ورود به آن حریم را داشت. و بایادآوری افكار
    زیركانه اش لبخندی برلب نشاند.


    بهروز همان شخصی بود كه می توانست از طریق او یاشار
    را زیر نظر بگیرد و بفهمد كه آن دخترك كیست، همان كه از بی اسم و رسم بودنش
    به شدت می ترسید و از طرفی عشقش درمان قطعی تنها وارثش بود.(می تونم این
    دوستی از هم گسیخته رو به هم پیوند بدم، بهروز اون دختر رو به من معرفی می
    كنه و من ... نه ... نه، دوست ندارم اشتباهات گذشته رو تكرار كنم و به
    خاطرش بارها و بارها مواخذه بشم.


    از طرفی هیچ دلم نمی خواد این ثروتی رو كه سالها به خاطرش
    زحمت كشیدم بسپارم به دست دختری ندار و نسلی كه از اون بوجود می آد. فقط
    كافیه به وسیله بهروز اون دختره رو پیدا كنم، بعد همه چیز درست می شه.)


    مهتاج نمی دانست كه آن دوستی از هم گسسته اگر با مهارتهای ذهنی او هم بند بخورد باز هم تركهایی دارد.


    مهتاج پشت میز نشست و رو به سیمین كرد و پرسید:


    - پس وفا كجاست؟


    سیمین پاسخ داد:


    - كمی خسته بود رفت خونه استراحت كنه.


    مهتاج پوزخندی زد و گفت:


    - سیمین به پسرت بفهمون كه حسادت چیز خوبی نیست!


    سیمین با ناراحتی گفت:


    - وفا به كسی حسادت نمی كنه.


    مهتاج گفت:


    - اما رفتارش اینطور می گه.






    سیمین گفت:




    - فكر می كنید داره به یاشار حسادت می كنه؟


    مهتاج به سیمین نگاه كرد و گفت:


    - خوب نیست مادر و دختر به خاطر بچه ها با هم جر و بحث كنند.


    سیمین پاسخ داد:


    - مامان ...! من قصدم جر و بحث كردن با شما نیست فقط دوست ندارم به بچه های من وصله ناجور بچسبونید!


    مهتاج با خونسردی گفت:


    - بچه های تو، نوه های من هم هستند فقط خواستم بدونی حسادت خود آدم رو داغون می كنه، ضرر زیادی به طرف مقابل نمی زنه.


    و سپس به ویدا كه در آستانه ورودی به سالن بود گفت:


    - ویدا جان برو ببین این پدر و پسر كجا غیبشان زد، شام از دهن افتاد.


    ویدا از همانجا كه ایستاده بود به سمت كتابخانه بازگشت.


    - شنیدم بلیط رزرو می كردی. به همین زودی قراره برگردی؟


    یاشار سیگار حسام را برایش روشن كرد و گفت:


    - نه، می خوام چند روزی برم مسافرت.


    حسام گفت:


    - مسافرت؟!


    یاشار پاسخ داد:


    - بله، از نظر شما ایرادی داره؟


    حسام دود سیگارش را بیرون داد و گفت:


    - نه ... فقط می تونم بپرسم كجا؟


    یاشار گفت:


    - البته ... می رم تهران.


    حسام با كمی تعجب گفت:


    - تهران؟ برای دیدن جای به خصوصی می روی؟


    یاشار گفت:


    - نه، برای دیدن شخص بخصوصی می روم.


    حسام بعد از كمی مكث با تردید گفت:


    - من می شناسمش؟


    یاشار گفت:


    - هنوز نه، ولی به زودی شما رو با هم آشنا می كنم.


    حسام صاف روی مبل نشست و با جدیت گفت:


    - تو داری می ری سراغ اون دختره، درسته؟


    یاشار با كمی مكث گفت:


    - اگه اینطور باشه اشكالی داره؟


    حسام با تغیر گفت:


    - بله ... بله، همه اش اشكاله!


    یاشار گفت:


    - ولی من هیچ مانعی در این كار نمی بینم. من ...


    حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:


    - یاشار تو اینجا ...


    و بعد متوجه تن صدایش شد و آرامتر گفت:


    - تو اینجا ویدا رو داری، درست نیست پای یك دختر دیگه به زندگیت باز بشه.


    یاشار با جدیت گفت:


    - خواهش می كنم بابا، من و شما در این باره قبلا مفصلا صحبت كردیم.


    حسام گفت:


    - درسته، اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.


    - چرا ... چرا رسیدیم یك نتیجه كاملا قانع كننده، من نمی تونم ویدا رو به عنوان شریك زندگی و همسر قبول كنم.


    حسام با عصبانیت گفت:


    - برای چی؟ ویدا خانومه، تحصیل كرده است، شناخته شده و از همه مهمتر تو رو دوست داره. پس دیگه چی می خواهی؟


    - هیچی، اون همه چیز تمامه، عیب از منه، من نمی تونم ویدا رو دوست داشته باشم. نمی تونم به خودم و اون دروغ بگم.


    حسام لحظاتی به او نگاه كرد و گفت:


    - چطور می تونی اینقدر بی انصاف باشی؟ ویدا برای درمان تو سالها زحمت كشید.


    یاشار گفت:


    - من هنوز درمان نشدم.


    حسام گفت:


    - پس برای چی می خواهی به اون دختر پیشنهاد ...


    یاشار گفت:


    - فعلا قصد دارم برم دنبال دلم، فقط همین!


    حسام گفت:


    - بعدش چی؟ فكر می كنی صبر می كنه كه تو یك روزی درمان بشی؟ اصلا راجع به اون دختر چی می دونی؟


    یاشار گفت:


    - هیچ چیز و همه چیز.


    حسام گفت:


    - یعنی چی؟ تو دیوونه شدی پسر!


    یاشار گفت:


    - گفتم كه دارم به حرف دلم گوش می كنم.


    حسام با جدیت گفت:


    - پس عقلت چی؟ نمی خواد كمكت كنه؟


    یاشار لبخندی زد و گفت:


    - عقلم می گه به گمانم این عشقه كه در جسم و روحت رسوخ كرده.


    حسام با تمسخر گفت:


    - از خودت در مورد پیدایش این عشق ناگهانی چیزی پرسیدی؟


    یاشار گفت:


    - توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك برد.


    حسام با همان لحن تمسخر بار گفت:


    - از كجا فهمیدی كه صادقه؟


    یاشار بدون آنكه ناراحت شود پاسخ داد:


    - هیچ كس نتوانسته تا به امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.


    حسام از جابرخاست و به سمت در خروجی رفت، لحظاتی ایستاد و بعد گفت:


    - اینها همه اش چرنده یاشار، چشمهات رو باز كن و ببین چطور اون دختر تونسته اینقدر راحت تو رو فریب بده.


    این بار یاشار با تغیر گفت:


    - فریب ...؟! لیلای من ساده تر از این حرفهاست.


    حسام با تمسخر گفت:


    - لیلای من ...


    در را باز كرد، ویدا با سرعت خود را عقب كشید. حسام
    با تعجب به او نگاه كرد می دانست كه تمام حرفهایشان را شنیده است. ویدا
    نگاه غم زده اش را به او دوخت و گفت:


    - شام آماده است دایی جان.


    و نگاهی گذرا به یاشار كه روی مبلی وسط كتابخانه نشسته بود انداخت و رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از آن جنگ لفظی كه با پدرش داشت شب را با افكاری مغشوش سپری كرد. حالا كه آدرسی
    از لیلا بدست آورده بود به راحتی می توانست او را پیدا كند. برای دیدنش
    مردد مانده بود اگر به سراغش می رفت او را می دید و بعد از مدتی او را هم
    مانند خودش گرفتار می كرد می توانست آینده روشن و درخشانی برایش بسازد؟
    مطمئنا می بایست با تمام افراد خانواده اش بجنگد. تا آن روز فقط پدرش از
    موضوع باخبر بود تمام سعی اش را كرده بود تا او را راضی كند و اما بعد ...
    بعد چی؟ و از خودش پرسید،


    (بعدش هم فقط باید با پدرت بجنگی؟ نه یاشار خودت رو كه نمی
    تونی گول بزنی. مهتاج، مادربزرگ راضی كردنش محاله. اگر تا به حال هم سكوت
    كرده فقط به این دلیله كه چیزی نمی دونه. تو كه با طرز تفكر اون آشنا هستی.



    حاضره تمام اموالش رو بسوزونه ولی ... مادر بزرگ هم به
    كنار، عمه سیمین چی؟ مطمئنا در این جریان روابطش با پدر به هم می خوره. وفا
    هم كه معلومه، از همین حالا جبهه گیری كرده و ویدا ... سكوتش دردآوره! اگه
    به خاطر من مریض بشه. یعنی خودم رو می بخشم؟ ای كاش لب باز می كرد و حرف
    می زد، به من ناسزا می گفت اما سكوتش از فحش و ناسزا هم بدتره ... و تمام
    این اتفاقات وقتی می افته كه من با لیلا یك بار دیگه روبرو بشم، میزان
    علاقه ام به اون رو بسنجم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم ... نه ... نمی تونم
    قیدش رو بزنم. سه ماه صبر نكردم، انتظار نكشیدم تا حالا با شك و تردید قید
    این ملاقات رو بزنم. هرچه باداباد!)


    لحظه ای كه هواپیما به زمین می نشست تمام وجودش لرزید. و این فرودگاه تهران، در خروجی .... ازدحام ... مسافران، تاكسیها ...


    - آقا ... آقا ... چمدونتون رو ببرم؟


    بی اعتنا از كنار پسرك گذشت و از پله ها پایین رفت.


    - آقای محترم، برسونمتون؟


    یاشار به جوانی كه هم سن و سال خودش به نظر می رسید نگاه
    كرد. قابل اعتماد به نظر می آمد. دستش را داخل جیب كتش كرد آدرس را بیرون
    كشید و به سمت او كه منتظر ایستاده بود گرفت و گفت:


    - می رم به این آدرس.


    جوان کاغذ را از دست او گرفت نگاهی سطحی به آن انداخت و گفت:


    - دربست می برم، فكر نمی كنم مسافر دیگه ای برای اون حوالی به تورم بخوره.


    یاشار آدرس را از جوان گرفت و گفت:


    - مهم نیست.


    جوان در ماشین را برایش باز كرد و گفت:


    - پس بفرمائید.


    لحظاتی بعد ماشین به سمت آدرس او حركت كرد. جوان بی مقدمه سر صحبت را باز كرد و گفت:


    - از ته لهجه ای كه دارید معلومه كه تهرانی نیستید.


    یاشار گفت:


    - بله، گیلانی هستم.


    جوان نیم نگاهی به او كرد و گفت:


    - جسارتا می گم، اما سر و وضعتون جوری بود كه
    فكر كردم می رید اون بالاها. وقتی آدرس رو دیدم تعجب كردم. گویا اولین باره
    كه به این آدرس می رید.


    یاشار گفت:


    - درسته، دنبال یك نفر می گردم.


    جوان گفت:


    - كلاهتون رو برداشته؟


    یاشار لبخندی زد و گفت:


    - نه، اما بدجوری حواسم رو پرت كرده.


    جوان خنده كوتاهی كرد و گفت:


    - آهان، پس مسئله عشقیه! اما چطور اون پایین، مایین ها؟


    یاشار نگاهی به جوان كرد و گفت:


    - مگه ایرادی داره؟


    جوان گفت:


    - نه، ولی خب كمی غیر معموله، می فهمید كه؟


    و پشت ترافیك متوقف شد. یاشار نگاهی به ساعتش انداخت گرمای
    كلافه كننده ای بود، كولر ماشین خراب بود راننده جوان شیشه ها را پایین
    داده بود تا از درجه حرارت بكاهد اما یاشار احساس می كرد نه تنها خنك نشده
    بلكه حرارتی سوزان از كف خیابان و آسفالت آن، دمای بدنش را بالاتر می برد.


    - كی این ترافیك تموم می شه؟


    جوان لبخندی زد و گفت:


    - زیاد طول نمی كشه فقط ممكنه وقتی رسیدیم اون جلو، پشت یك چراغ قرمز طولانی تر از این ترافیك گیر بیافتیم.


    یاشار گفت:


    - كی قراره به مقصد برسیم؟


    جوان لبخندی زد و گفت:


    - مثل این كه اولین باره كه به تهران می آیید؟


    یاشار گفت:


    - بله، این همه شلوغی، ازدحام، شما اینجا چطور زندگی می كنید؟


    جوان گفت:


    - طبق عادت زندگی می كنیم، همه ما آدمها همین طور هستیم.


    و یاشار به یاد حرف لیلا افتاد:(دلم برای شلوغی شهرم تنگ شده.)


    جوان نوار ترانه ای داخل ضبط گذاشت و همراه خواننده چند بیتی خواند.





    به هر طرف پر می كشم به شوق دیدن تو


    تو هر خونه سر می كشم به شوق دیدن تو


    عكسهای تو، رویای تو همیشه روبرومه


    دیدن تو خنده تو یگانه آرزومه





    - شرح حال خود شما بود نه؟


    یاشار همراه جوان خنده كوتاهی كرد. شاید حق با او بود این
    همه انتظار كشیده بود این همه راه آمده بود فقط به شوق دیدن او كه در این
    چند وقت تمام رویاهایش شده بود.


    ماشین سر كوچه متوقف شد و گفت:


    - این هم كوچه، می خواهید بروم داخل كوچه؟


    یاشار نگاهی به اطراف انداخت آن وقت از روز كوچه نسبتا شلوغ بود. در حالی كه از ماشین پیاده می شد گفت:


    - چند لحظه صبر كنید.


    جوان ماشین را خاموش كرد و به انتظار او نشست. یاشار قدم
    به داخل كوچه گذاشت؛ درست سر كوچه چشمش به مغازه كوچكی افتاد و به سمت
    مغازه تغییر مسیر داد. احساس می كرد با ورود به مغازه با لیلا روبرو خواهد
    شد. برخلاف تصورش مغازه یك خرازی بود كه لوازم التحریر هم در آن فروخته می
    شد. فكر كرد شاید آدرس را اشتباه آمده، اما صاحب مغازه او را متوجه خود
    كرد.


    - چیزی لازم داشتید؟


    و توجه مشتریهایش را هم به او جلب كرد.


    - دنبال یك آدرس می گشتم، گویا اشتباه آمدم، خیابان ... كوچه ...


    - همین جاست آقا، درست اومدید.


    یاشار نگاه كوتاهی به مشتریهای كنجكاو انداخت و گفت:


    - متشكرم.


    و از مغازه خارج شد. قاعدتا آنجا باید با پدر لیلا برخورد
    می كرد اما نه آن مغازه، مغازه لبنیاتی بود نه آن مرد جوان می توانست پدر
    لیلا باشد. به دنبال پلاك، تمام پلاك ها را خواند و بالاخره پلاك مورد نظرش
    را یافت.


    نفس عمیقی كشید و دستش به سوی زنگ كشیده شد و آن را فشرد.
    یك بار دیگر صحبتهایش را در ذهن مرور كرد،( خب اگر خود لیلا بیاید جلوی در
    مشكلی نیست اما اگر یكی غیر از اون اومد، اون وقت باید بگم آدرس رو اشتباه
    آمده ام و فردا دوباره ...)


    در باز شد، خانمی در حالی كه چادرش را محكم گرفته بود جلوی در ظاهر شد. نگاهی پر تردید به او انداخت و گفت:


    - بفرمائید؟


    یاشار ناخودآگاه گفت:


    - منزل ناصر فهیمی ...


    و خودش هم ماند كه در پاسخ بله آن زن چه بگوید.


    - نخیر آقا، چند ماهه كه از اینجا رفته اند.


    ایكاش گفته بود بله و او را غافلگیر كرده بود، اما پاسخش
    سطل آب سردی بود كه در آن گرمای سوزنده بر سرش ریختند. دستش را به دیوار زد
    و ناباورانه پرسید:


    - رفتند؟ كجا؟


    - كسی خبر نداره راستش ما تازه وارد این محله شدیم اما از همسایه ها شنیدم كه بی خبر از این محل رفتند.






    یاشار تكیه اش را به دیوار داد یعنی تمام آن تلاشها و
    انتظارها و این شوق وصف ناپذیر برای رسیدن به این كوچه همه بی ثمر بود؟ و
    از نو ... باز هم انتظار. آنقدر مایوس و ناامید شده بود كه نفهمید آن زن چه
    وقت در را بسته. وقتی قصد بازگشت داشت دوباره در باز شد و زن او را صدا
    كرد.




    - آقا ... آقا ... صبر كنید.


    یاشار عجولانه به سمت او چرخید.


    - دخترم می گه، دختر عباس آقا، با دخترشون دوست بود، شاید اون بدونه كجا رفتند.


    یاشار پرسید:


    - عباس آقا؟


    - بله، اون در روبرویی.


    یاشار به دور و بر نگاه كرد، لیلا از دوستش هم اسم برده
    بود اما او نمی توانست اسم او را به یاد بیاورد. از زن تشكر كرد و با
    ناامیدی در روبرویی را زد.


    - كیه؟


    یاشار مقابل آیفون ایستاد و گفت:


    - می بخشید خانم من دنبال منزل آقای فهیمی هستم.


    - شما؟


    یاشار گفت:


    - می شه چند لحظه تشریف بیارید جلوی در؟


    - بله، چند لحظه صبر كنید.


    در حیاط كه باز شد و مریم آهسته به بیرون سرك كشید، یاشار پشت به او ایستاده بود و انتهای كوچه را نگاه می كرد.


    - بله ... آقا.


    یاشار به سمت او چرخید و گفت:


    - سلام خانم.


    مریم مات و مبهوت به او نگاه می كرد، نمی توانست باور كند
    شاید هم او اشتباه می كرد اما مرد جوانی كه مقابلش ایستاده بود با آنچه كه
    لیلا برایش تعریف كرده بود و او در ذهنش تصویرش را ساخته بود شباهت زیادی
    داشت.


    - س ... سلام آقا ... شما ... شما دنبال منزل فهیمی بودید؟


    یاشار كه متوجه دستپاچگی و حیرت مریم شده بود گفت:


    - بله مثل این كه از اینجا رفته اند، صاحبخونه جدید می گفت شاید شما از اونها خبر داشته باشید.


    مریم در حالی كه چشم از او نمی گرفت پرسید:


    - شما با آقای فهیمی كار دارید؟


    یاشار كمی به اطراف نگاه كرد و گفت:


    - راستش ... راستش ...


    مریم آهسته و با احتیاط گفت:


    - با لیلا؟


    لبخندی كم رنگ روی لبهای یاشار نقش بست. مریم ذوق زده ادامه داد:


    - آقای گیلانی؟


    یاشار نفس آسوده ای كشید و گفت:


    - یاشار گیلانی هستم، راستش نمی دونم می تونم به شما اعتماد كنم یا ...


    مریم به داخل حیاط نگاه كرد و با همان ذوق و ناباوری گفت:


    - من مریم هستم، دوست لیلا، اون دختره كله شق
    زیاد از شما برام تعریف نكرده، یعنی نه اینقدر كه فكرش رو بكنم كه واقعا
    حالا اینجا باشید. می گفت ...


    و صدای مادرش از داخل ساختمان شنیده شد:


    - مریم ... مریم ... كجا رفتی دختر؟


    مریم به سمت حیاط برگشت و گفت:


    - الان می آم.


    یاشار بی صبرانه پرسید:


    - حالش چطوره؟ خوبه؟ برای چی از اینجا رفتند؟


    مریم لبخندی زد و گفت:


    - حالش خوبه، حالا نمی تونم صحبت كنم. شماره منو یادداشت كنید ساعت هشت با من تماس بگیرید، مادرم می ره مسجد.


    یاشار به دنبال كاغذ و قلم جیبهایش را گشت و بعد همراهش را بیرون آورد و در حالی كه شماره مریم را ثبت می كرد گفت:


    - فعلا به لیلا درباره من چیزی نگوئید.


    مریم گفت:


    - باشه، اما وقتی زنگ زدید می پرسم كه چرا.


    یاشار لبخندی زد به او نگاه كرد و گفت:


    - متشكرم، فعلا خداحافظ.


    مریم در حالی كه با نگاهش او را كه به سمت سركوچه می رفت
    دنبال كرد و زیر لب گفت،(پدرسوخته عجب تیكه ای تور زده و رو نمی كنه، الهی
    خفه شی دختر! با ما هم؟)


    یاشار سوار ماشین شد و گفت:


    - می بخشید كه معطل شدین.


    جوان گفت:


    - عیبی نداره چون می ره روی حساب كرایه تون.


    و لبخندی زد و ادامه داد:


    - خب حالا كجا تشریف می برید؟


    یاشار گفت:


    - لطفا یك هتل، شما می تونید شماره ای در اختیار من بگذارید تا هر وقت لازم بود منو به مقصدم برسونید؟


    جوان در حین رانندگی گفت:


    - متاسفانه خیر، چون من همیشه در دسترس نیستم.


    و خنده كوتاهی كرد و گفت:


    - شما رو می برم یك هتل درجه یك، فقط باید مایه
    زیاد داشته باشید چون خدمات خوبی ارائه می ده، هر وقت ماشین بخواهید با
    راننده و یا بی راننده در اختیارتون می گذاره، توی شمال شهر هم قرار گرفته،
    برای همین كرایه یك اتاقش خیلی گرون می شه، برای شما كه مشكلی نیست؟


    یاشار گفت:


    - نه، مهم نیست، برین همونجا لطفا.




    - سلام خانم گیلانی حالتون چطوره؟


    - تماس گرفتم تا از شما به خاطر حضورتون توی مراسم تشكر كنم.


    - خواهش می كنم خانم گیلانی وظیفه ام بود.


    مهتاج با كمی تردید گفت:


    - یاشار چطور بود؟


    - ظاهرا از گذشته بهتره اما ... خانوم گیلانی
    مشكل نوه شما رو من نمی تونم حل كنم، حضور دوباره من توی زندگیش یادآور
    بعضی از خاطراتیه كه هنوز براش تلخ و غیرقابل باوره. نه من و نه اون، هیچ
    كدوم نمی تونیم مثل گذشته با هم رابطه ای صمیمانه داشته باشیم. نظر من اینه
    كه می تونه ضمن كار و به زودی یك دوست یا به قول شما محرم، پیدا كنه.


    مهتاج دلش می خواست بگوید:(احتیاجی به نظرات فیلسوفانه شما
    ندارم، این تو هستی كه نمی خواهی با دیدن یاشار یادت بیاد زنت، مهشید یك
    روزی نامزد عقدی و عشق رفیقت بوده.)






    اما از اتمام صحبتهایش فاكتور گرفت و با یك
    خداحافظی ساده به او فهماند كه حسابی از او دلخور و ناامید شده است.
    همانطور كه كنار میز تلفن ایستاده بود به حسام كه در حال پوشیدن كتش بود
    نگاه كرد و گفت:




    - یاشار می گفت داره می ره تهران.


    حسام گفت:


    - درسته، می رفت كمی استراحت كنه.


    مهتاج گفت:


    - اونجا، توی اون شهر شلوغ؟!


    حسام گفت:


    - توی اون شهر شلوغ، حتما جای دنجی رو سراغ داشته كه رفته.


    - دیشب دمق بود، با هم حرفتون شده؟


    حسام به او نگاه كرد و با كمی مكث گفت:


    - نه ... نه حرفمون نشده.


    مهتاج با جدیت گفت:


    - حسام تو در مورد اون دختر چی می دونی؟


    حسام با تعجب به او نگاه كرد و مهتاج ادامه داد:


    - نگو كدوم دختر؟ خودت خوب می دونی كدوم دختر رو می گم.


    حسام گفت:


    - من هیچی از این عشق ناگهانی نمی دونم فقط می

    دونم این وسط سیمین و ویدا نابود می شن، سیمین به اندازه ویدا خوددار و
    تودار نیست ناراحتی رو توی چشمهاش می شه خوند. ویدا هم كه ... مامان شما با
    این پسره صحبت كنید.


    مهتاج گفت:


    - من این كار رو نمی كنم؛ یك دفعه توی ازدواج تو دخالت كردم نتیجه اش رو دیدم، سرزنشهاش رو هم هنوز دارم می شنوم برای هفت پشتم بسه!


    حسام با جدیت گفت:


    - حتی اگه بفهمی دختری رو كه تنها وارثتون در نظر گرفته لیاقت این ثروت رو نداره؟


    - حتی اگه مطمئن باشم كه كثافت تر و آشغال تر از سونیاست!


    مهتاج چنان با جدیت صحبت كرد كه خودش هم حرفهاش را باور
    كرد. حسام كمی مكث، و سپس سالن را ترك كرد. مهتاج بار دیگر گوشی را برداشت و
    شماره مورد نظرش را گرفت، بعد از برقراری ارتباط گفت:


    - سلام آقای ملكی.


    - سلام خانم گیلانی، حالتون چطوره؟


    - خوبم، جناب ملكی، سوالی از شما داشتم.


    - بفرمائید.


    - چطور می شه شخصی رو پیدا كرد كه هیچ نشونی از اون به جز یك اسم نداری؟




    حالا كه در یك قدمی او بود قاعدتا نباید استرسی می داشت،
    اما درست برعكس، از وقتی قدم به آن شهر شلوغ گذاشته بود لحظه ای آرام و
    قرار نداشت. نه مزه غذای لذیذ و مطبوع هتل را فهمیده بود نه توانسته بود در
    اتاق دنج و راحت و زیبایش لحظه ای استراحت كند فقط به عقربه های ساعت چشم
    دوخته بود كه احساس می كرد برعكس همیشه، كند و آهسته حركت می كنند. بالاخره
    راس ساعت هشت بدون لحظه ای تعلل گوشی را برداشت.


    مریم سجاده مادرش را داخل نایلون گذاشت و گفت:


    - مامان، دیرت شد، الان اذان می گن.


    مادر مریم نایلون را از دستش گرفت و گفت:


    - باز زده به سرت؟ تازه ساعت هشته، نیم ساعت دیگه به اذون مونده.






    مریم در حالی كه او را به سمت در هل می داد گفت:




    - شما و رعنا خانوم تاتی تاتی راه می رین تا برسید اونجا اذون هم گفتن، نماز هم ...


    و صدای زنگ تلفن به هوا رفت. مریم با عجله گفت:


    - خداحافظ مامان.


    و با سرعت وارد اتاق شد و گوشی را برداشت:


    - بله ... نخیر اشتباهه.


    و فورا گوشی را گذاشت و به مادرش كه جلوی در اتاق ایستاده بود و او را نگاه می كرد گفت:


    - مامان دیرت شد.


    مادر مكثی كرد و گفت:


    - مریم وای به حالت اگه شیطونی كه افتاده به جونت رو نندازی دور!


    مریم با اعتراض گفت:


    - مامان، كدوم شیطون؟


    و بار دیگر صدای زنگ تلفن بلند شد. مادر مریم به تلفن اشاره كرد و گفت:


    - همین شیطون ...


    مریم گوشی را برداشت و گفت:


    - الو سلام لیلا جون ... یك لحظه صبر كن تا ببینم مامانم چی می گه.


    جلوی گوشی را گرفت و گفت:


    - دستت درد نكنه مامان، حالا دیگه به من هم شك می كنی؟ بیا گوش كن ببین لیلاست یا ... استغفرالله! برو دیگه دیرت شد.


    مادر مریم در حالی كه سرش را تكان می داد گفت:


    - لعنت بر شیطون!


    و اتاق را ترك كرد. مریم گوشی را كنار گوشش گرفت و گفت:


    - سلام، می بخشید كه معطل شدید.


    یاشار لبه تخت نشست و گفت:


    - اگه نمی تونید صحبت كنید یك وقت دیگه تماس می گیرم.


    مریم گفت:


    - نه ... فقط اجازه بدهید ببینم مامان بلای من فال گوش نایستاده باشه.


    با عجله از جا برخاست و از پشت پنجره به حیاط چشم دوخت.
    مادرش چادرش را سر كرد و از در خارج شد. و بعد به سرعت كنار تلفن نشست گوشی
    را گرفت و گفت:


    - خب حالا می تونیم صحبت كنیم.


    یاشار بی صبرانه گفت:


    - خانم فهیمی چه كار می كنه؟ شما كه آدرسش رو دارید.


    مریم كلمات را با تعجب تكرار كرد:


    - خانم فهیمی؟ هنوز اینقدر رسمی هستید؟


    یاشار از لحن صحبت مریم لبخندی زد و گفت:


    - شما از من چی می دونید؟


    مریم گفت:


    - من؟! هیچی، مگه این ورپریده بروز داد كه چه
    اتفاقی براش افتاده؟ فقط گفت توی اون جنگل با یك آقای شق و رق كه شما باشید
    آشنا شده؛ یك آشنایی ساده، اما نگفت دیگه شیرین و فرهاد شده اید و ....


    یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:


    - خانم فهیمی هر چی گفته حقیقت بوده.


    مریم گفت:


    - می شه اول به جای استفاده از كلمه مركب خانوم فهیمی، خیلی ساده بگین لیلا؟


    یاشار گفت:


    - یك بار از این كلمه استفاده كردم اما دوست شما درست و حسابی، به حسابم رسیده!


    مریم گفت:


    - دوست من دست هر چی خنگه از پشت بسته، راستی شما چطور بعد از سه، چهارماه گذرتون به اینجا افتاد؟ اصلا چطوری اینجا رو پیدا كرده اید؟


    یاشار گفت:


    - راستش همونجا، توی جنگل از لیلا خواستم با هم
    در ارتباط باشیم ولی خب یا من خواسته ام را بد و ناجور بیان كردم یا اون
    از حرف من برداشت بدی داشت، به هر حال ... به هر حال ...


    مریم فورا گفت:


    - شما رو شست و آویزونتون كرد!


    یاشار تبسمی كرد و گفت:


    - درسته، من شماره همراهم رو براش یادداشت كردم اما هر چی صبر كردم تماس نگرفت.


    مریم خندید و گفت:


    - تماس؟! شما انتظار داشتید این دختره كله شق و
    یك دنده با شما تماس بگیره؟ مطمئنم بدون این كه شماره رو بخونه، پاره پاره
    اش كرده و انداخته اش دور. خب شما چطور اینجا رو پیدا كردید؟


    یاشار گفت:


    - وقتی خبری از لیلا نشد وكیلم رو فرستادم
    اینجا تا به وسیله اسم و فامیل خودش و پدرش از طریق دبیرستان آدرس اونو
    برام گیر بیاره، فكر می كنم كار مشكلی باشه كه توی این همه دبیرستان دنبال
    اسمی بگردی كه می تونه مشابه های زیادی داشته باشه.


    مریم خندید و گفت:


    - بله و با این شق القمری كه شما كردید دیگه جای این سوال نمی مونه كه هدفتون از این ارتباط چیه؟


    یاشار كمی روی تخت جابجا شد و گفت:


    - پس شما می تونید آدرس جدیدش رو به من بدین؟


    مریم با خونسردی گفت:


    - نه ...


    یاشار گفت:


    - نه ... نكنه شما هم از اون بی اطلاع هستید؟


    مریم گفت:


    - نه، اما شما كه با اخلاقش آشنا هستید، دوست ندارم آدرسش رو به شما بدم و بعد اون با اخلاق گندش بیافته به جونم، مخصوصا حالا ...


    یاشار گفت:


    - حالا ...؟ منظورتون چیه؟


    مریم گفت:


    - از بعد از امتحان كنكور، استرسش بیشتر شده،
    برای قبول شدنش یك دل نگرانی داره، برای قبول نشدنش یك جور دیگه، بگذریم من
    می تونم لطفی به شما بكنم.


    یاشار گفت:


    - ممنون می شم.


    مریم گفت:


    - من و لیلا فردا قراره بریم بیرون، شما می تونید اونو ببینید، من به شما می گم كجا.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زیور جلوی در آشپزخانه ایستاد و خطاب به لیلا كه مشغول كم كردن شعله زیر قابلمه بود گفت:


    - نمی فهمم این ناصر چرا اینقدر سر به هوا شده،
    اینقدر بی فكر شده كه اجازه داده جنابعالی با اون دوست خلافت بیافتید توی
    خیابونها و ولگردی كنید.


    لیلا به سمت زیور چرخید و گفت:


    - به همون دلیلی كه این اجازه رو به محبوبه می ده و ...


    زیور گفت:


    - محبوبه با تو فرق داره، تو درست مثل آدمهای سابقه دار می مونی.


    لیلا گفت:


    - شاید فهمیده یك آدم رذل اون سابقه رو برام درست كرده!




    زیور از جلوی در كنار رفت و به او كه به سمت در سالن می رفت گفت:



    - پس مواظب باش این دفعه همون آدم رذل یك سابقه بزرگتر واست درست نكنه! در ضمن زود برگرد ممكنه غذات بسوزه.


    لیلا جلوی در مكثی كرد، خیلی دلش می خواست جواب زیور را
    بدهد اما به یاد روزی افتاد كه پدرش در برابر چشمان حیرت زده او التماس
    كرده بود:


    (لیلا جان، غلط كردم، به خدا اشتباه كردم، خریت كردم،
    نفهمیدم دارم چی كار می كنم و این زن ولگرد رو وارد زندگی خودم و مادرت
    كردم. حالا كه شده، نمی تونم به این راحتی از سرم بازش كنم، با همون خریت
    مهریه اش رو سنگین كردم. حالا اگه بخوام بفرستمش بره باید حاصل سالها زحمت
    كشی ام رو دودستی تقدیمش كنم. پس باهاش راه بیا می دونم تقصیر تو نیبست اما
    تحملش كن باور كن وقتی می رسم پشت در خونه، مثل بید می لرزم، باید بیام و
    به شكوه و شكایاتش گوش كنم پس ... كوتاه می آم.)


    سالن را ترك كرد. هنوز پله ها را تا انتها نرفته بود كه
    صدای در حیاط بلند شد از پله ها بالا رفت. در كه باز شد چهره همیشه خندان
    مریم ظاهر شد.


    - سلام ... تو كه هنوز آماده نشدی!


    لیلا از جلوی در كنار رفت و گفت:


    - بیا تو، الان آماده می شم.


    مریم به همراه لیلا وارد زیرزمین شد و گفت:


    - انگار دیگه درست و حسابی نقل مكان كردی اینجا.


    - این نونی بود كه تو، توی دامن گذاشتی، خدا ازت نگذره دختر!


    مریم گفت:


    - من فكر تو رو كردم، اگه خواستی با محبوبه هم
    اتاق بشی، هر روز جنگ و مرافعه داشتی، اصلا تقصیر منه، اومدم كمكت كردم
    اینجا رو مثل دسته گل تر و تمیز كردم، مستقلت كردم ...


    لیلا گفت:


    - بسه ... بسه دیگه. بیا بریم باید زود برگردم.


    مریم جلوی لیلا ایستاد و گفت:


    - جون من این دفعه رو عجله نكن حالا كه ناصرخان آدم شده ...


    لیلا با جدیت گفت:


    - چی گفتی؟


    مریم گفت:


    - منظورم این بود كه سر به راه شده ...


    و در حالی كه مقنعه لیلا را مرتب می كرد گفت:


    - تو دیگه غر نزن، زود باش، شب شد، دیر شد ... یك امروز رو حال بده.


    لیلا لبخندی زد و گفت:


    - درست حرف بزن دختر، تا دیر نشده بریم.


    یاشار نگاهی به ساعتش انداخت؛ نیم ساخت زودتر از قراری كه
    با مریم گذاشته بود به پل هوایی رسیده و در انتظار آنها به ماشینهایی كه با
    سرعت از زیر پل عبور می كردند چشم دوخته بود. كمی دچار سرگیجه شده بود،
    روی پل قدم می زد و بی اعتنا از كنار دختران و پسران جوانی كه گهگاهی متلكی
    نثارش می كردند می گذشت. حالا كه به آنجا رسیده بود مانده كه به او چه
    بگوید، چرا آمده بود؟ از او چه می خواست؟ و به یاد مهشید افتاد ... و آن
    عشق جنجالی و صحبتهای مهشید در آخرین روز، واقعیات تلخی كه در تار و پود
    وجودش نقس بسته بود.


    (یاشار تو بیماری، نمی تونی یك زندگی زناشوئی كامل و سالم
    داشته باشی نه با من نه با یكی دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته
    باشی.)


    و بعد صدای لیلا را به وضوح شنید:


    - در مورد من چی فكر كردی؟


    به سمت صدا برگشت؛ دختری جوان با حالتی عصبی این جملات را
    بر زبان جاری می كرد و سعی داشت خود را از دست جوان مزاحم یا شاید هم دوستش
    رها كند. وقتی متوجه نگاههای خیره یاشار شد با همان حالت عصبی و تهاجمی
    گفت:


    - چیه؟ به چی نگاه می كنی، همه شما آشغالید، دروغگوئید؟


    و توجه رهگذران را به خود جلب كرد و با سرعت در حالی كه پسر جوان را سردرگم رها كرده بود از پله ها پایین رفت.


    هنوز ذهنش به دنبال جوابی برای این سوال می گشتl در مورد من چی فكر كردی؟)


    كه اول مریم و لحظه ای بعد به دنبالش لیلا آخرین پله را
    بالا آمدند. لیلا اصلا متوجه او نبود و این فرصت را به او می داد كه نگاهش
    را از تصویر او پر كند. قلبش به شدت می زد درست مثل آدمی كه قصد دارد دست
    به كار خلافی بزند در تردید بود. نگاه سماجت بار مریم به او می گفت كه( بیا
    جلو ... چرا معطلی؟)


    چرا به نگاه نمی كرد؟ چرا متوجه حضور او نمی شد؟ این همه
    بی تفاوتی اش نسبت به اطراف و آدمهای اطرافش از كجا سرچشمه می گرفت؟ وقتی
    به خودش آمد كه مریم برگشت و ملتمسانه نگاهش كرد و با صدایش او را كه چون
    كودكی وحشت زده به گوشه ای از وجودش پناه برده بود بیرون كشید.


    هیجان زده و بلند گفت:


    - لیلا ...


    لیلا ناخواسته به پشت سرش نگاه كرد و با دیدن یاشار ناباورانه ایستاد، این بهت و حیرت به یاشار فرصت داد كه جلو برود.


    لیلا با حیرت و ناباوری گفت:


    - شما اینجا چه كار می كنید؟


    - می خواستم شما رو ببینم.


    لیلا هر آنچه در ذهنش نقش می بست را به زبان می آورد:


    - منو؟! ... اینجا ...؟ برای چی؟!


    - می تونیم بریم جایی كه با شما صحبت كنم؟


    - صحبت راجع به چی؟ خدای من چطور اومده اینجا؟ اصلا از كجا ...


    و بعد به مریم نگاه كرد. مریم فورا خودش را بهت زده نشان داد و گفت:


    - لیلا ... این آقا ...


    و ساكت شد. می دانست دروغ گفتن و نقش بازی كردن فایده ای ندارد و با جدیت ادامه داد:


    - خیلی خب برات توضیح می دهم اما نه حالا، همه نگاهمون می كنند بهتره بریم یك جایی كه بشه صحبت كرد.


    لیلا نگاه گذرایی به یاشار كرد كه در انتظار به سر می برد و گفت:


    - من ... من توی شمال یك جوری جدی داشتم باید می فهمیدید كه من ...


    و مستقیما به او نگاه كرد و گفت:


    - چرا دست از سرم برنمی دارید، از جون من چی می خواهید؟


    یاشار گفت:


    - هیچی، فقط دوستت دارم.




    یاشار خودش را روی تخت رها كرد دستش را داخل موهایش فرو
    برد و به ساعتی قبل اندیشید به آن لحظه ای كه بی اختیار آن چه را كه در دل
    داشت بیرون ریخته بود:


    (دوستت دارم.)


    حقیقت همین بود و او از آن فرار می كرد همانطور كه لیلا را
    فراری داده بود. لیلا فرار كرده بود چون نه به او و نه به احساس او اعتماد
    داشت و خودش فرار می كرد چون از عاقبت این عشق می ترسید، از بیماریش كه
    هنوز معلوم نبود چه وقت ختم به درمان می شود آن هم قطعی، اصلا چه كسی تضمین
    می كرد كه بعد از یك مدت دوباره دچار همان حالات نمی شود؟ آمده بود فقط او
    را ببیند اما خودش نفهمیده بود آن ابراز عشق عجولانه را چطور انجام داده.


    ***






    لیلا پارچ آب را برداشت و یك لیوان دیگر برای خودش آب
    ریخت. احساس می كرد از درون آتش گرفته و می خواست این حرارت درونی را با
    لیوانهای آبی كه پی در پی می نوشد خاموش كند، مریم لیوان را از دست او گرفت
    و گفت:




    - بسه دیگه، خاموش نشد؟


    لیلا با غضب نگاهش كرد و گفت:


    - باید خفه ات می كردم.


    مریم با جدیت گفت:


    - من باید تو رو خفه می كردم، چرا مثل دیوونه ها فرار كردی برگشتی خونه؟


    لیلا گفت:


    - باید می ایستادم تا بعد از ابراز عشق بیاد جلو و ... اصلا چرا به من نگفتی تو رو دیده، چطور تو رو پیدا كرده؟


    مریم گفت:


    - اگه می گفتم امروز می اومدی تا اونو ببینی.


    لیلا گفت:


    - دیدمش، چی گیر تو اومد؟


    مریم با دلخوری پاسخ داد:


    - هیچی، من خواستم عوض تو كه داری خریت می كنی و پشت پا به بختت می زنی درهای بخت و اقبال رو به روت باز كنم.


    لیلا پوزخندی زد و گفت:


    - بخت و اقبال! تو اصلا می دونی اون كیه؟


    مریم گفت:


    - تو چی؟ تو می دونی به خاطر تو چند تا از دبیرستانهای تهران رو زیر پا گذاشته؟


    لیلا در عوض پاسخ نگاهش را از مریم گرفت و مریم ادامه داد:


    - همه دخترهای دم بخت منتظر چنین آدمی هستند؛
    پولدار، عاشق، دیگه چی می خواهی؟ بنده خدا كیلومترها راه رو كوبیده اومده
    اون وقت تو با اون چطور رفتار كردی ...


    لیلا خواست چیزی بگوید كه مریم گفت:


    - هیچی نگو لیلا، واقعا كه دیوونه ای، اگه تو
    رو نمی خواست می گشت تا پیدات كنه؟ بعد از این همه مدت می اومد سر وقتت؟
    خودت ازش پرسیدی از جونم چی می خواهی؟ خب جوابت رو داد لیلا ... لیلا تا
    مامانم نیومده بهش زنگ بزنم؟


    لیلا به گوشی تلفن نگاه كرد، به خودش كه نمی توانست دروغ
    بگوید. از وقتی برگشته بود یك لیلای دیگر شده بود. تمام مدت لحظه به لحظه
    روزهای رفته فكر می كرد؛ از لحظه آشنایی اش با او تا آن برخورد شدید لفظی،
    بارها از خودش پرسیده بود دوستش داری؟ و هر بار كه جواب داده بود(نه)، قلبش
    فریاد كشیده بود دورغ می گی، دوستش داری و انتظار می كشیدی با اون كه
    آدرسی از تو نداشته بیاد سروقتت ... و حالا كه آمده بود ...


    مریم چون سكوت او را دید گوشی را برداشت و گفت:


    - بگیرم؟


    لیلا نفس عمیقی كشید گوشی را از دست مریم گرفت روی دستگاه گذاشت و گفت:


    - نه مریم، مطمئنا یك خانواده ای داره، اون هم
    یك خانواده با اصل و نسب و سرمایه دار، خودت قضاوت كن این فاصله طبقاتی به
    قول خودت گل و گشاد رو قبول می كنند؟ مگه خود تو نبودی كه می گفتی این
    فاصله طبقاتی ...


    مریم فورا گفت:


    - من غلط كردم، اون روزی كه این حرف رو می زدم
    نمی تونستم باور كنم یك نفر پیدا بشه این فاصله رو دور خیز كنه و بپره این
    طرف جامعه، حالا كه شده باورم شده، حرفهام رو پس می گیرم، زنگ بزنم ... جون
    مریم زنگ بزنم؟


    لیلا گفت:


    - خیلی خب پس بذار یك بار دیگه امتحانش كنم، اگه دوباره برگشت ...


    مریم گفت:


    - چی فكر كردی دختر؟ توی این دوره و زمونه این همه ناز و ادا خریدار نداره. می ره سروقت یكی دیگه. سركه سفت شیرین تر از عسل.


    لیلا گفت:


    - من هم همین رو می خواهم بفهمم. می خواهم مطمئن بشم.


    مریم گفت:


    - واقعا كه سه فاز عقبی! نمی دونم چطور به تو
    بفهمونم اگه قصدش مزاحمت بود توی شهر خودش فراوان بودن كه با یك بوق زدن،
    هلاكش بشن؛ بی زحمت، بی منت!


    لیلا گفت:


    - تو اون شماره ای رو كه بهت داد بده من، كاری هم نداشته باش؛ یعنی فضول كارهای من نباش.


    مریم زیپ كیفش را باز كرد كاغذ كوچكی را كه شماره همراه روی آن یادداشت شده بود، به سمت لیلا گرفت و گفت:


    - خب اگه می ترسی بقاپمش چرا این همه ناز می كنی؟


    لیلا شماره را گرفت و گفت:


    - نمی ترسم بقاپیش، می ترسم نتونی زبونت رو نگه داری.


    درست در همان لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد لیلا فورا دستش را روی گوشی گذاشت و گفت:


    - مریم اگه خودش بود بهش بگو برگرده به شهرش، فهمیدی؟ حرف زیادی نمی زنی.


    مریم با حالتی قهرآمیز گوشی را برداشت و گفت:


    - بفرمائید.


    - سلام مریم خانوم، مزاحم كه نیستم.


    مریم عمدا نگاهش را از لیلا گرفت و گفت:


    - سلام آقای گیلانی، بفرمائید.


    یاشار كمی مكث كرد و گفت:


    - لیلا ... اونجاست؟


    مریم بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:


    - بله همین جاست اما نمی خواد با شما صحبت كنه.


    یاشار گفت:


    - آخه چرا؟


    مریم گفت:


    - گفت به شما بگم برگردید شهرتون.


    یاشار گفت:


    - گوشی رو بدهید به لیلا، خواهش می كنم.


    مریم گوشی را به سمت لیلا گرفت و گفت:


    - می گذارمش روی پخش، شما صحبت كنید.


    گوشی را گذاشت و دكمه پخش را زد. صدای یاشار در اتاق طنین انداخت ...


    - گفته بودی در مورد شما چه فكری كردم. از
    خودتون بپرسید چرا این همه راه اومدم اینجا؟ جواب سوال اولتون رو هم می
    گیرید. شماره همراهم رو دادم به دوستتون، همین امشب برمی گردم، حرفهای
    زیادی با شما دارم، منتظر تماستون هستم. هروقت اطمینان پیدا كردید كه نظر
    سوئی ندارم بهم زنگ بزنید، فقط زیاد طول نكشه ممنون می شم. خداحافظ. از شما
    هم ممنونم مریم خانوم.


    و صدای بوق ممتد كه حكایت از قطع تماس می كرد.




    ملكی، مهتاج را خوب می شناخت؛ زنی بود كه هروقت لازم می
    دید به خودش اجازه می داد به هركسی پرخاشجویانه اهانت كند، حتی فرزندانش.
    حالا نوبت او بود، باید ساكت پشت میزش می نشست و اهانتهایش را تحمل می كرد،
    اما او هم آدمی نبود كه صحبتهای مهتاج را بی پاسخ بگذارد.


    - شما به چه اجازه ای این كار رو كردید؟


    ملكی گفت:


    - اجازه لازم نبود خانم گیلانی، من در قبال حق الوكاله ای كه دریافت می كنم كار انجام می دهم، هنوز نمی دانید شغل من همینه؟


    مهتاج با عصبانیت گفت:


    - پس شما حق الوكاله می گیرید و هركاری كه از شما خواسته بشه انجام می دهید، حتی اگر به منافع یكی از موكلین دیگر شما ضروری وارد بشه.






    ملكی صاف روی صندلیش نشست و گفت:




    - نخیرخانم، اصلا نمی فهم


    مهتاج گفت:


    - منافع مالی نه آقای ملكی، حیثیت خانوادگی من.


    ملكی گفت:


    - این خانم ساكن تهران هستن، نوه شما از من
    خواست فقط یك آدرس براش بیارم همین، در ضمن فكر نمی كنم این دختر جوان، زن
    بدنامی باشه، اینطور نیست؟


    مهتاج گفت:


    - این دیگه به شما ربطی نداره، فقط بهتره بدونید آدم بی لیاقتی هستید!


    ملكی با عصبانیت از جابرخاست و گفت:


    - ایرادی نداره خانم حالا كه بی لیاقتی من به
    شما ثابت شده می تونید كارهای حقوقی كارخانجاتتون رو ببرید و بسپارید به
    دست یك فرد بالیاقت!


    بعد به سمت قفسه ها رفت و در حالی كه چندین دفتر را از آن بیرون می كشید گفت:


    - نتیجه این همه سال خدمت صادقانه من به شما، توهینات شما بوده، دیگه ادامه نمی دهم خانم گیلانی.


    و دفترها را محكم روی میز مقابل مهتاج كوبید و گفت:


    - به سلامت خانوم گیلانی!


    مهتاج كه انتظار چنین عكس العملی را از جانب ملكی نداشت كمی لحن صدایش را عوض كرد و آرامتر گفت:


    - جناب ملكی شما باید قبل از این كه دنبال كار نوه من برید به من اطلاع می دادید، باید ...


    ملكی فورا گفت:


    - نوه شما خواستند قضیه محرمانه بماند، این
    حماقت من بود كه به شما اطلاع دادم البته اگه شما هم نمی خواستید كه آدرس
    این خانم رو براتون گیر بیارم محال بود حرفی بزنم. من اسرار موكلینم رو فاش
    نمی كنم خانم ...


    مهتاج گفت:


    - بسیار خب، كاری است كه شده، حالا لطفا آدرس این خانم رو به من بدهید.


    ملكی پشت میزش نشست و برای این كه جواب اهانات او را داده باشد گفت:


    - چرا از خودشون نمی گیرید؟


    مهتاج سعی كرد خشمش را فرو دهد، با جدیت گفت:


    - چون نمی خوام بفهمه كه من آدرس این دخترخانم رو دارم.


    ملكی گفت:


    - من هم اجازه این كار رو ندارم.


    مهتاج تحكم آمیز گفت:


    - آقای ملكی این مسئله حیاتی است، لطفا دست از
    لجاجت بردارید و آدرس رو به من بدهید و بعد از این هم فراموش كنید از چنین
    شخصی آدرسی دارید.


    ملكی می دانست حسابی با غرور و اعصاب این زن خودكامه بازی
    كرده و اگر بیشتر از آن ادامه دهد ممكن است چیزی از دفتر وكالتش باقی
    نماند. روی برگه ای آدرسی را كه از لیلا داشت به همراه شماره تلفنش یادداشت
    كرد و به دست مهتاج داد. مهتاج از جابرخاست و به قصد ترك دفتر به سمت در
    رفت ملكی فورا گفت:


    - خانوم گیلانی، دفاتر حقوقی را فراموش كردید.


    مهتاج جلوی در ایستاد و به سمت او چرخید، لبخندی پیروزمندانه بر لب نشاند و گفت:


    - آقای ملكی انسان جایزالخطاست، من هم چشمم را بر روی اشتباهات شما می بندم فقط سعی كنید دوباره دچار چنین خبطی نشوید.


    و بدون آنكه منتظر پاسخی بماند دفتر را ترك كرد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حسام با تعجب در اتاق یاشار را باز كرد یاشار در حال تعویض لباس به سمت او چرخید و گفت:


    - سلام.


    حسام وارد اتاق شد در را بست و گفت:


    - معلوم هست چت شده پسر؟ هنوز نرفته برگشتی؟


    یاشار دكمه های پیراهنش را بست و گفت:


    - كارم تموم شد.


    حسام كه قصد داشت مفصلا با او صحبت كند روی مبلی نشست و با كمی تردید گفت:


    - دیدیش؟


    یاشار نگاه گذرایی به او كرد و در پاسخش به یك بله بسنده كرد. حسام با جدیت گفت:




    - تو داری بدون مشورت با خانواده ات مهمترین تصمیم زندگی ات رو می گیری.



    یاشار پرده های اتاقش را كنار زد. بعد از جواب صریح لیلا، حال و حوصله برایش باقی نمانده بود، با صدایی آهسته گفت:


    - من با شما مشورت كردم یعنی خواستم مشورت كنم اما شما نخواستید به حرفهای من گوش كنید.


    حسام گفت:


    - گوش نكردم چون می دونستم كه در اشتباهی.


    یاشار گفت:


    - چرا فكر می كنید اشتباه می كنم؟ چون نمی تونم
    دختری رو دوست داشته باشم كه محبتهای بی دریغش رو به پام ریخت، یا به قول
    شما عشق صادقانه اش رو ...


    حسام گفت:


    - خیلی خب، از ویدا هم فاكتور می گیریم. ویدا
    هم به كنار، اما تو باید دختری رو انتخاب كنی كه با ایده آلهای خانواده ات
    مطابقت داشته باشه.


    یاشار به سمت او چرخید و گفت:


    - ایده آلهای خانواده من چیه؟ پول، قدرت، شهرت ... من هیچ كدوم رو نمی پسندم، دختری رو كه انتخاب كردم هیچ كدام رو نداره.


    حسام گفت:


    - عاقلانه فكر كن، همه اینها رو هم كه نداشته
    باشه لااقل در یك مورد باید با ما سنخیت داشته باشه. فكر كردی ازدواج یعنی
    عاشق شدن، عاشق موندن، یك روز كه این عشق از حالت دیوانه وارش خارج بشه، می
    فهمی كه برای ازدواج ملاكهای دیگری هم وجود داشته پس لازمه كه بهت یادآوری
    كنم این انتخاب یا بهتر بگم، تصمیم عجولانه عواقبی هم داره.


    یاشار گفت:


    - این یادآوری نیست، این مخالفت شماست.


    حسام گفت:


    - حالا كه حرف از مخالفت زدی بهتره یادت بندازم
    كه مادربزرگت روی همسر آینده تو خیلی حساسه و امید بسته و من از همین حالا
    می تونم به جرات بگم با این وصلت اصلا موافقت نمی كنه.


    یاشار لبخند تمسخرباری بر لب نشاند و گفت:


    - بله، من هم مطمئنم با معیارهایی كه مادربزرگم
    در نظر گرفته لیلا رو نمی پذیره، اما این من هستم كه می خوام با اون زندگی
    كنم و این لیلاست كه قراره با بیماری من كنار بیاد.


    حسام گفت:


    - قراره؟! پس در مورد تو همه چیز رو می دونه.


    یاشار نگاه عمیقی به پدرش كرد. لیلا هیچ علاقه ای به او
    نشان نداده بود به كسی كه او را حسابی درگیر خوددش كرده بود، آن همه انتظار
    كشیده بود تا آدرسی از او به دست بیاورد، لیلا او را قبول نداشت اما چرا؟
    فرسنگها راه را رفته بود تا عشق و علاقه اش را نثارش كند آن وقت او آن همه
    علاقه را نادیده گرفته بود و او را از خود رانده بود چرا؟ شاید به همان
    دلیلی كه خودش نمی توانست ویدا را دوست بدارد.


    - نه ... اجازه نداد باهاش صحبت كنم.


    حسام با تعجب پرسید:


    - یعنی ...


    یاشار پشتش را به او كرد و گفت:


    - یعنی نه مرا خواست و نه پولم را و نه اسم و
    رسمم را، همه اون چیزهایی كه شما فكر می كنید دخترها براش، برای به دست
    آوردنش دام می گذارند، لیلا چشمش رو روی همه اینها بست و گفت دست از سرم
    بردار.


    مدتی سكوت فضای اتاق را پر كرد حسام از جابرخاست نزدیك به یاشار پشت سرش ایستاد و پرسید:


    - خب ... خب حالا چی كار می كنی؟


    یاشار گفت:


    - همون كاری كه شما می خواهید؛ سعی می كنم فراموشش كنم.


    حسام گفت:


    - سعی می كنی؟!


    یاشار به سمت او برگشت و با آشفتگی گفت:


    - توقع داشتید می گفتم فراموشش كردم؟ برای فراموش كردن شخصی كه این همه روی من تاثر گذاشت چند هفته یا چند ماه كافی نیست.


    حسام گفت:


    - منظورت از چند ماه چیه؟ خب ... خب ایرادی نداره، وقتی برگردی سركارت ...


    یاشار با پوزخندی گفت:


    - كارم؟! كدوم كار؟ من فعلا حال و حوصله هیچی رو ندارم حتی خودم. اون وقت شما می خواهید برگردم سركارم؟


    حسام احساس كرد یاشار سعی دارد از طریق لجاجت در مقابل او جبهه گیری كند. در حالی كه به سمت درمی رفت گفت:


    - به خودت مربوط می شه. تو ریاست اون كارخونه رو بعهده گرفتی و تو مسئول ضرر و زیان آن هستی تو باید پاسخگو باشی.


    یاشار با قاطعیت گفت:


    - از حالا به بعد دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی كنم می تونید ...


    حسام به سمت او چرخید و با عصبانیت گفت:


    - نكنه فكر كردی اداره اون كارخونه بچه بازیه كه یك روز امور مربوط به اونو قبول كنی و چند روز بعد شانه خالی كنی.


    یاشار گفت:


    - نخیر بازی نیست اما من آدم دم دمی مزاجی هستم یك روز شاد و شنگولم، یك روز ناراحت و عصبی، یك روز دیوانه زنجیری!


    حسام گفت:


    - یاشار ...


    یاشار پشتش را به او كرد و با همان لحن گفت:


    - تنهام بگذارید.




    حسام جلوی در مكث كوتاهی و بعد از اتاق خارج شد. بیرون از اتاق مهتاج غافلگیرش كرد. با لبخندی تمسخربار گفت:


    - جالبه ... تا حالا فكر می كردم من از تمام مسائلی كه خانواده ام رو درگیر می كنه باخبرم ولی حالا ...


    جمله اش را ناتمام گذاشت و از پله ها پایین رفت. حسام به دنبال او وارد سالن شد و گفت:


    - ولی حالا فكر می كنید خیلی چیزها از شما مخفی شده اما اشتباه می كنید.


    مهتاج با همان حالت عصبی گفت:


    - نه تنها پنهان كردی، بلكه سعی كردی با سوءاستفاده از عقاید من هر آنچه را كه خودت می خواهی به میل خودت اجرا كنی.






    حسام گفت:




    - منظورتون چیه؟


    مهتاج گفت:


    - منظورم همین دختره ست.


    حسام گفت:


    - شما كه اون دختر رو نمی شناسید.


    مهتاج گفت:


    - خب تو كه می شناسی اش برام بگو.


    حسام گفت:


    - من هم ندیدمش فقط می دونم از لحاظ اقتصادی در سطح مناسبی نیست. شما با چنین انتخابی موافق هستید؟


    مهتاج لبخندی پرمعنا زد و با تمسخر گفت:


    - نه، اما من با ویدا هم مخالفم، تو هم با من هم عقیده هستی؟


    حسام با كلافگی گفت:


    - مامان، ویدا با اون فرق می كنه.


    مهتاج گفت:


    - خیلی خب، پس پای منو وسط نكش خودت می دونی و پسرت!


    و با حالتی عصبی به سمت كتابخانه رفت. حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:


    - موضوع ازدواج یاشار به شما هم مربوطه، نمی تونید اینقدر راحت از كنارش بگذرید.


    مهتاج به سمت او چرخید و گفت:


    - واقعا؟! سی سال قبل رو فراموش نكردم، ازدواج
    تو، اشتباه من، هنوز هم دارم با تحمل سركوفتهای تو و سیمین تاوانش رو پس می
    دم. دیگه نمی خوام تكرارش كنم هر چند خیلی سخته اما سعی دارم توی این قضیه
    هیچ دخالتی نكنم. پس از من نظرخواهی نكن.


    حسام گفت:


    - كدوم سركوفت؟


    مهتاج پوزخندی زد و گفت:


    - باور نمی كنم تو همون حسام سی سال پیش باشی، پول ضامن خوشبختی نیست.


    حسام گفت:


    - هنوز هم هستم.


    مهتاج گفت:


    - پس می خواهی پارتی بازی كنی و این موقعیت خوب رو بسپاری به دست خواهرزاده ات نه یك غریبه.


    حسام با جدیت گفت:


    - یاشار موقعیت نیبست من فقط نگران ویدا هستم.


    مهتاج گفت:


    - پس یاشار چی؟


    حسام با همان درماندگی پاسخ داد:


    - خودم هم مانده ام، سر یك دوراهی قرار گرفتم، حالا هم كه از شما كمك می خوام، در عوض راهنمایی من می گید به من چه!


    مهتاج كمی مكث كرد و بعد گفت:


    - خیلی خب در موردش فكر می كنم، در ضمن تو مسئول وظایفی هستی كه یاشار بعهده گرفته، این طور كه بوش می آد نمی خواد برگرده سركارش.


    و بدون این كه منتظر پاسخی از او باشد وارد كتابخانه شد و
    همانجا پشت در نفس عمیقی كشید. احساس می كرد از میدان جنگ بازگشته است. روی
    اولین راحتی نشست و به خودش گفت،


    ( مهتاج پیر شدی، قبول كن كه مثل گذشته نمی تونی از پس هر
    مشكلی بربیایی، مشكل؟ واقعا خودم هستم؟ من به این قضیه به چشم یك مشكل بزرگ
    نگاه می كنم؟ این كه كاری نداره می تونم خیلی راحت بگم یا فراموشش می كنی
    یا كاری می كنم كه اون تو رو فراموش كنه، درست مثل سی سال پیش كه حسام از
    عشقش برید تا مبادا گزندی بهش برسه و به فرمان من با اون دختر خائن ازدواج
    كرد تا رضایت من حاصل بشه. اما حالا سی سال قبل نیست و من توانایی قبول یك
    شكست مفتحضانه دیگه رو ندارم. از طرفی یاشار هم یك فرد كاملا سالم نیست و
    اون دخترك، همون كه زمان تكرارش كرده، اون یاشار رو نمی خواد ... اما چرا؟!




    از داخل صف به بیرون سرك كشید و به ابتدای صف نگاه كرد. بعد به سمت لیلا برگشت و گفت:


    - بهتر نیست بریم و از یكی از همین پسرها كه دمغ شدن روزنامه گدایی كنیم؟


    لیلا كه تشویش در چهره اش به خوبی مشهود بود پاسخ داد:


    - دختر دست از شرارت بردار، دل توی دلم نیست اون وقت تو مزه پرونی می كنی؟


    مریم گفت:


    - تو دیگه چرا؟ این همه نگرانی برای چیه؟
    نمراتت كه طی سال تحصیلی خوب بود شاگرد خوب كلاس هم كه بودی بعدش هم كه
    واسه كنكور اون همه خرخونی كردی حالا دیگه اگر اسمت توی روزنامه نباشه خیلی
    ول معطلی!




    من باید نگران باشم كه همیشه محتاج امدادهای غیبی تو بودم،
    من باید نگران باشم كه ممكنه غزل خداحافظی رو بعد از دوازده سال دوستی
    بخونم.


    لیلا گفت:


    - اولا قرار نیست اگر یكی از ما قبول شد اون یكی رو فراموش كنه، دوما تو هم پا به پای من درسها رو مرور كردی پس نگران نباش.


    مریم گفت:


    - بعد از دوازده سال هم نشینی روی یك نیمكت ...
    من كه فكر می كنم دیگه قیافه هامون هم شبیه هم شده البته تو شبیه من شدی،
    درست مثل عقاید و تفكراتمون، عجیب نیست؟


    لیلا همراه او چند قدم به جلو برداشت و گفت:


    - چرا خیلی عجیبه چون من اصلا مثل تو فكر نمی كنم.


    مریم گفت:


    - باز زدی توی ذوقم؟


    لیلا لبخندی زد و گفت:


    - مریم من اصلا حالم خوب نیست فكر می كنم سرگیجه گرفتم. می رم بیرون از صف، تو روزنامه رو بگیر و بیا.


    مریم گفت:


    - باشه خانوم زرنگ، اما اول باید دنبال اسم تو بگردیم.


    لیلا گفت:


    - باشه ... اول من.


    و از صف خارج شد. زیر سایه درختی به دیوار تكیه زد و به
    پسر جوانی كه هیجان زده روزنامه را ورق می زد نگاه كرد و بعد نگاهش را به
    مریم دوخت كه بی صبرانه آخرین قدم را برداشت، به كیوسك كه رسید روزنامه را
    گرفت و از صف خارج شد صدای صاحب كیوسك در آن همهمه و شلوغی به خوبی به گوشش
    رسید.


    - هی خانم! پولش.


    صدای خنده دخترها و پسرها به هوا رفت. مریم دوباره به سمت
    كیوسك رفت پول روزنامه را پرداخت و به سمت لیلا دوید، با عجله روزنامه را
    ورق زد زیر حرف(ف) انگشتش را قرار داد. لیلا با كنجكاوی چشمانش را به انگشت
    مریم دوخت و نگاهش را به دنبال آن كشاند:


    - فهیمی آزده ... فهیمی آرزو ... فهیمی بیت
    ....فهیمی ... فهیمی ... فهیمی لیلا ... هر دو هیجانزده به شماره داوطلب
    نگاه كردند لیلا خواست فریاد بكشد كه مریم با شتاب روزنامه را ورق زد چند
    صفحه از روزنامه پاره شد و این بار انگشتش را زیر حرف(ر) قرار داد. لیلا به
    چهره مشوش مریم نگاه كرد زیر لب اسامی را می خواند:


    - رستمی ... رستمی ... رستمی ... هرچه پایین تر
    می رفت چهره اش بیشتر و بیشتر درهم می رفت لیلا فقط به او نگاه می كرد و
    سعی داشت شادیش را به دست فراموشی بسپارد كه فریاد مریم او را از جا پراند
    رستمی مریم ... ای خدا ...


    روزنامه لبخندی بر لبنشاند نمی خواست به مریم یادآوری كند
    كه انتخاب رشته هم بخشی از كنكور است. تا جلوی منزلشان به حرفهای مریم در
    مورد درس و دانشگاه و آینده درخشانی كه در پیش رو داشتند گوش داد. مقابل
    كوچه كه رسیدند هر دو ایستادند مریم روزنامه را به سمت لیلا گرفت و گفت:


    - بیا ... اول تو ببر.


    لیلا گفت:


    - كسی در انتظار خبر قبول من نیست بهتره كه اول خودت ببری.


    مریم مكث كوتاهی كرد و گفت:


    - باشه ... فعلا خداحافظ، بعدا باهات تماس می گیرم.


    لیلا لحظاتی ایستاد و بعد از رفتن مریم وارد منزل شد با
    ورود به آنجا احساس كرد تمام شادیها و لحظات خوشش را به دست مریم سپرده
    است، از همانجا خواست یك راست به زیرزمین برود كه صدای پدرش او را در جای
    خود نگاه داشت.


    - اومدی لیلا؟


    لیلا به ناصر نگاه كرد؛ جلوی نرده ها ایستاده بود و به او
    نگاه می كرد، دو سه ماهی بود كه رفتارش به كلی عوض شده بود، با او با
    ملاطفت رفتار می كرد. خواسته بود وسایلش را جمع كند و با محبوبه هم اتاق
    شود اما او امتناع كرده بود. تازه به آرامش رسیده بود، از طرفی دیگر گوشش
    به گله و شكایات مادر و دختر بدهكار نبود. هر چقدر زیور سعی می كرد پدرش را
    بر علیه او بشوراند گویا نتیجه ای برعكس عایدش می شد با این همه، لیلا نمی
    توانست بی مهریهای بی عدالتیهای را كه در حق مادرش روا می داشت، فراموش
    كند اگر ذره ای به مادرش محبت داشت، به همسر خودش، حالا او زنده بود فقط
    كمی خرج روی دستش می گذاشت یعنی ...


    ناصر گفت:


    - چیه، چرا ماتت برده؟ پرسیدم چه خبر، تونستی روزنامه رو بگیری؟


    لیلا ناباورانه به او نگاه كرد؛ باور نمی كرد پدرش دست از
    كاسبی اش كشیده و تا آن ساعت از روز در منزل نشسته باشد تا فقط خبر قبولی
    او را بشنود. در پاسخ به او گفت:


    - بله روزنامه گرفتم، قبول شدم.


    ناصر لبخندش را فورا پشت غرورش پنهان كرد در حالی كه وارد سالن می شد گفت:


    - بیا بالا، صبحانه كه نخوردی رفتی، در ضمن وحید زنگ زد، باهاش تماس بگیر.


    لیلا بعد از تعویض لباس، فورا به طبقه بالا رفت تا خبر
    قبولی اش را به وحید بدهد ناصر هم لباس پوشیده بود و آماده ترك منزل بود،
    در حال پیچیدن سیم دستگاه تلفنی بود كه در اتاق خواب قرار داشت. با ورود
    لیلا رو به زیور كرد و گفت:


    - تلفن مغازه سوخته، به این كه احتیاجی نیست می برمش اونجا.


    زیور با نارضایتی گفت:


    - خب شاید یكی حرف خصوصی داشت.


    ناصر گفت:


    - خب به مزاحمه بگو، حرفهات خصوصیه.


    زیور با عصبانیت نگاهی به ناصر و لیلا انداخت و وارد آشپزخانه شد. ناصر مقابل لیلا ایستاد و گفت:


    - تو به پدربزرگت زنگ زده ای و خواستی كه برای پرداخت شهریه بهت كمك كنه؟


    لیلا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و ناصر با عصبانیت گفت:


    - مگه من مرده ام؟


    و بدون این كه منتظر پاسخ لیلا باشد آنجا را ترك كرد. لیلا
    حتی می ترسید به خاطر آن همه تغییر و تحول در دل بخندد مبادا از خوابی
    شیرین بیدار شود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم با خودكار قرمز رنگ، اول دور اسم لیلا و بعد دور اسم خودش را خط كشید. مادرش در حال برداشتن سجاده اش گفت:

    - دختر تو خسته نشدی از بس كه نشستی و به اسمت نگاه كردی؟

    مریم با خنده گفت:

    - آآآ ... مامان چقدر بی ذوقی! دخترت دانشگاه
    قبول شده اون هم دانشگاه ملی، الان كه می ری مسجد باید به همه پز بدهی و به
    همه اهل محل خبر بدی.

    مادرش لبخندی زد و در حالی كه چادرش را برمی داشت گفت:

    - دارم می رم عبادت، نه خبرچینی و پز و افاده!



    مریم با دلخوری گفت:

    - می گم بی ذوقی، بی ذوقی دیگه، اصلا می دونید
    چیه، تا این خبر رو به بابا ندم راحت نمی شم، اگه بفهمه ... اگه بفهمه از
    خوشحالی زبونم لال سكته می كنه.

    مادرش گفت:

    - حالا راست راستی دیگه قبول شدی، دیگه امتحان دیگه ای نداری.

    مریم به یاد انتخاب رشته افتاد؛ آن هم به نوبه خودش مهم و
    مرحله ای دیگر بود. از صبح سعی كرده بود به آن فكر نكند اما مگر می شد؟ حتی
    می دانست لیلا هم به خاطر این كه مبادا خوشحالی او را زائل كرده باشد حرفی
    از انتخاب رشته به میان نیاورده.

    صدای زنگ تلفن او را به خود آورد نگاهی به دور و برش كرد مادرش رفته بود، گوشی را برداشت و به امید شنیدن صدای لیلا گفت:

    - الو، سلام، می دونم باز بدقولی كردم، اینقدر ذوق زده بودم كه یادم رفت چه قولی بهت دادم.

    و چون جوابی نشنید گفت:

    - الو ... لیلا ...

    صدایی آهسته و بیمار گونه از آن سوی خط به گوشش رسید:

    - سلام مریم خانوم، می بخشید صحبت نكردم می خواستم مطمئن بشم خودتون هستید.

    مریم با سردرگمی گفت:

    - شما كی هستید؟ فكر می كنم اشتباه گرفته اید آقا.

    - نه خانم، من یاشار هستم.

    مریم ناباورانه گفت:

    - آقای گیلانی؟ واقعا خودتون هستید؟ صداتون عوض شده. بعد از یك ماه صداتون رو تشخیص ندادم.

    یاشار گفت:

    - مهم نیست، زنگ زدم ببینم قبول شده اید یا نه.

    مریم كه هنوز در بهت و ناباوری به سر می برد گفت:

    - بله هر دو قبول شدیم.

    یاشار گفت:

    - تبریك می گم از طرف من به لیلا هم تبریك بگوئید.

    مریم گفت:

    - ممنون، انگار حالتون خوب نیست.

    یاشار گفت:

    - خوبم، فقط زیاد انتظار كشیدم و خبری نشد.

    مریم گفت:

    - آقای گیلانی، لیلا دختر یك دنده ایه، وقتی بگه نه یعنی نه!

    یاشار گفت:

    - آخه چرا؟ چرا نه؟ چطوری باید متقاعدش كنم كه مزاحمتی براش بوجود نمی آرم.

    مریم گفت:

    - من نمی دونم، اون فقط دلایل خودش رو می آره.

    یاشار گفت:

    - چه دلایلی؟

    مریم گفت:

    - بهتره با خودش صحبت كنید من باز هم با لیلا حرف می زنم راضی اش می كنم با شما صحبت كنه.

    یاشار گفت:

    - ممنون می شم، فقط از طرف من بهش بگین نمی خوام تا واقعیت براش روشن نشده با پدربزرگ و مادربزرگش در این باره صحبت كنم.

    مریم با كمی تردید پرسید:

    - واقعیت؟

    یاشار گفت:

    - منتظر تماسش می مونم، خداحافظ .

    مریم دستش را روی شاسی گذاشت و بعد از قطع تماس فورا شماره منزل لیلا را گرفت. دقایقی بعد صدای لیلا در گوشی پیچید.

    - بفرمائید.

    مریم كه هنوز در ناباوری بسر می برد گفت:

    - سلام لیلا.

    لیلا با شوق گفت:

    - سلام، چه خوب شد زنگ زدی، نمی دونی چه خبر شده، نمی تونی حدسش رو هم بزنی.

    مریم گفت:

    - چی شده كه اینقدر خوشحالی؟ نكنه زیور مرده!

    لیلا گفت:

    - بی مزه، درسته دل خوشی از اون ندارم ولی آرزوی مرگش رو هم ندارم.

    مریم گفت:

    - مثل این كه تشریف نداره.

    لیلا گفت:

    - دیگه باید پیداشون بشه، مریم وقتی برگشتم خونه، بابام هنوز نرفته بود مونده بود خونه تا خبر قبولی منو بشنوه، باورت می شه؟

    مریم گفت:

    - واقعا؟

    لیلا گفت:

    - بله ... بعد هم گفت وحید زنگ زده خواست به
    اون هم زنگ بزنم تازه خبر مهمتر این كه گوشی تلفن رو از توی اتاق خواب
    برداشت و برد مغازه، تازه از اون مهمتر، قراره خودش شهریه دانشگاهم رو
    پرداخت كنه.

    مریم لبخند زنان گفت:

    - مثل این كه خبر قبولی تو باعث كودتای ناصرخان
    علیه زیور شده. به هرحال خیلی خوشحالم كردی من هم می خوام یك خبر بدم كه
    خوشحالیت رو دو برابر كنه.

    لیلا كمی مكث كرد و گفت:

    - چه خبری؟

    مریم با شیطنت گفت:

    - حدس بزن.

    لیلا گفت:

    - مریم اذیت نكن، الان زیور و دخترش هرجا باشند می رسند.

    مریم گفت:

    - بدجوری بیخ دندون طرف گیر كردی و خودت خبر نداری.

    لیلا گفت:

    - چی می گی؟ درست حرف بزن.

    مریم گفت:

    - یعنی منظورم رو نفهمیدی ... طرف زنگ زد، دیگه چه بهونه ای داری؟

    لیلا با كمی تردید گفت:

    - طرف؟

    مریم گفت:

    - خودت رو نزن به اون راه، می دونم كه گرفتی. جناب آقای گیلانی!

    نفس در سینه لیلا حبس شد. مگر می توانست فراموشش كند؟ مریم كه سكوت لیلا را دید ادامه داد:

    - می خواست بدونه قبول شدی یا نه، تبریك هم
    فرستاد در ضمن گفت به تو پیغام بدهم می خواد قبل از این كه مادربزرگ و
    پدربزرگت رو در جریان قرار بده با خودت صحبت كنه و یك سری واقعیات رو برات
    بگه، لیلا دیگه چی می گی؟ خودت هم باورت می شه كه اینقدر تو فكرت باشه؟ نمی
    دونی وقتی خودش رو معرفی كرد چقدر جا خوردم مخصوصا وقتی می خواست بدونه
    قبول شدی یا نه. دیگه مطمئن شدی تو رو به خاطر خودت می خواهد؟ در ضمن گفت
    منتظر تماست می مونه.

    لیلا با صدایی گرفته گفت:

    - تو بهش چی گفتی؟

    مریم گفت:

    - گفتم لیلا اینقدر كله شق و یك دنده است كه سر
    حرفش هست، پرسید چرا؟ گفتم به دلایلی نامعقولی كه برای خودش معقوله. گفتم
    به تو اصرار می كنم كه با اون تماس بگیری حالا هم بهت زنگ زدم كه حالیت كنم
    دختر جون شانس یك بار در خونه آدم رو می زنه فقط یك بار. چرا توی كله تو
    فرو نمی ره؟

    لیلا گفت:

    - آخه كدوم شانس؟ ببین مریم ... اصلا ولش كن من
    كه هر چی می گم تو حرف خودت رو می زنی.فقط من بهش زنگ نمی زنم من این
    موضوع رو فراموش كردم اما تو و اون ...

    مریم با عصبانیت فریاد زد:

    - به جهنم، به درك! منو بگو كه دارم واسه كی جلیز و ولیز می كنم. دختره عین یخچال می مونه.

    و بدون خداحافظی گوشی را قطع كرد. لیلا لبخند تلخی بر لب
    نهاد و گوشی را روی دستگاه گذاشت. خودش هم مانده بود، نمی فهمید نمی تواند
    پیشنهاد یاشار را قبول كند یا نمی تواند موقعیتی را كه برایش بوجود آمده
    باور كند. در آن لحظات احساس می كرد احتیاج به مشورت دارد؛ مشورت با كسی كه
    خیلی آسان از دستش داده بود.


    مهتاج روی كاناپه مقابل كولر نشست و گفت:

    - بیرون مثل جهنم می مونه، كی قراره هوا یك كم خنك بشه؟

    سیمین سینی لیوانهای شربت را مقابل او روی میز گذاشت و گفت:

    - چه عجب از این طرفها مامان، راه گم كردید؟

    مهتاج از داخل كیفش چند عدد چك پول بیرون آورد روی میز گذاشت و گفت:

    - هم اومدم سهم تو رو از فروش پارچه ها بدهم هم سری به خودت و بچه ها زده باشم.

    سیمین نگاهی به چك پولها انداخت و گفت:

    - چه عجله ای بود ما كه احتیاجی بهش نداریم اگه لازم بردارید می تونید ...




    مهتاج گفت:


    - نه ... ممنون، راستی نگفتی، بچه ها كجا هستند؟

    سیمین گفت:

    - وفا با دوستاش رفته مسافرت.

    مهتاج یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:

    - چه بی خبر؟!

    سیمین گفت:

    - شربتتون گرم می شه، اومد از شما خداحافظی كنه اما شما و حسام رفته بودید اصفهان.

    مهتاج كمی از شربتش را نوشید و گفت:

    - آره، یاشار زیاد حالش خوش نبود این بود كه خودم با حسام رفتم سر و سامونی به كارها بدهم.

    سیمین گفت:

    - خدای ناكرده اتفاقی براش افتاده؟

    مهتاج گفت:

    - همون درد همیشگی، می خوام دكترش را عوض كنم، این هرندی دیگه واسه مردن خوبه!

    سیمین گفت:

    - شما كه می گفتید یاشار درمان شده، منتظر كارت عروسی اش بودم.

    مهتاج گفت:

    - داری مسخره ام می كنی؟

    سیمین سرش را پایین انداخت و گفت:

    - نه مامان، یاشار برادرزاده و عزیز منه، اگر هم حرفی می زنم به خاطر حرفهای نیش دار شماست، فراموش كه نكردید.

    مهتاج گفت:

    - من زیاد به گذشته فكر نمی كنم، ویدا كجاست؟

    سیمین فورا به او نگاه كرد و پرسید:

    - ویدا؟ ... مامان خواهش می كنم دور ویدا رو خط
    بكشید، برید دنبال یه پرستار دیگه، این پرستار دلسوز، تازه بیمار سنگدلش
    رو فراموش كرده.

    مهتاج لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت:

    - انقدر با كنایه صحبت نكن، می خوام باهاش صحبت كنم.

    سیمین با كمی تردید گفت:

    - دور ویدا رو خط بكشید، كلی باهاش حرف زدم تا راضیش كردم واسه تحصیل بره خارج.

    مهتاج با تعجب گفت:

    - گفتی كجا؟

    سیمین گفت:

    - با دكتر هرندی هم صحبت كردیم، خودم هم بهتر دیدم واسه این كه فكرش خلاص بشه برای ادامه تحصیل بره خارج، شاید خودم هم همراهش رفتم.

    مهتاج با عصبانیت گفت:

    - خوبه ... خوبه خودت می بری و خودت هم می دوزی، طرف مشورت هم شده اون دكتر بی خاصیت، من و برادرت هم كه بوق هستیم!

    سیمین با اعتراض گفت:

    - مامان ...

    مهتاج تحكم آمیز گفت:

    - اگه می خواد ادامه تحصیل بده چرا همین جا ادامه نمی ده؟

    سیمین گفت:

    - می خوام یك مدت از اینجا دور باشه.

    مهتاج گفت:

    - هنوز اتفاقی نیافتاده كه می خواهی فراریش بدهی.

    سیمین با ناراحتی گفت:

    - مامان بس كن . من قصد ندارم فراریش بدهم فقط می خواهم كاری كنم كه بی انصافیهای عزیزترین كسانش را فراموش كنه، همین.

    مهتاج گفت:

    - بی انصافی ... خیلی خب هرچی دلت می خواهد
    بگو، فقط وقتی اومد بهش بگو كه باهاش كار مهمی دارم، اگر هم فراموش كردی
    زیاد مهم نیست خودم باهاش تماس می گیرم.

    و از جا برخاست و ادامه داد:

    - با من كاری نداری؟

    سیمین همانطور كه نشسته بود آهسته گفت:

    - شما یك آدم خودخواه هستید كه همه رو قربونی منافعتون می كنید.

    مهتاج لبخندی زد و گفت:

    - ممنون، اما لازمه بدونی كه منافع من آینده شماست پس حفظ این منافع تضمین آینده شماست.

    سیمین با عصبانیت گفت:

    - برای من مهمتر از اون منافع لعنتی و آینده خودم، آینده و سلامت روانی بچه هامه كه شما دارید به خطرشون می اندازید.

    مهتاج كمی مكث كرد و با یك خداحافظی او را ترك كرد. سیمین
    با كلافگی سرش را بین دستها گرفت؛ تازه توانسته بود ویدا را از یك بحران
    روحی نجات دهد توانسته بود كاری كند كه وفا احساسات تند برادرنه اش را
    كنترل كند. با خود اندیشید،(باید زودتر پاسپورت و ویزا رو تهیه كنم) در
    همین افكار بود كه صدای گفتگویی توجهش را جلب كرد. از جابرخاست و پرده را
    كنار زد. ویدا و مهتاج روی پله ها با هم صحبت می كردند.

    مهتاج در حالی كه از پله ها پایین می رفت گفت:

    - می دونم مادرت فال گوش ایستاده، این عادت زشت رو از بچگی داشته، برای همین ترجیح می دهم بریم توی پارك مقابل خونه.

    ویدا در حالی كه همراه او از منزل خارج می شد گفت:

    - به هر حال من چیزی رو از مادرم مخفی نمی كنم.

    مهتاج قدمهایش را با او هماهنگ كرد و گفت:

    - به حرفهام گوش كن بعد خودت می دونی كه مادرت رو در جریان قرار بدی یا نه، شنیدم برای ادامه تحصیل قراره بری خارج از كشور.

    ویدا گفت:

    - درسته، شاید مامان هم همراهم بیاد.

    مهتاج گفت:

    - واقعا قصدت از رفتن به خارج ادامه تحصیله یا داری از خودت فرار می كنی؟

    ویدا لبخندی زد و گفت:

    - می دونی مادربزرگ من و شما از نظر اخلاقی
    درست به هم شبیه هستیم. من هم مثل شما نمی تونم شكست رو قبول كنم. اگر هم
    شكست خوردم زانوی غم در بغل نمی گیرم سعی می كنم با موفقیت در یك كار دیگه
    جبرانش كنم.

    مهتاج هم لبخندی بر لب نهاد روی اولین نیمكت پارك نشست و گفت:

    - یاشار حالش خوب نیست باید بهش كمك كنی اما این بار اساسی.

    ویدا كنار او نشست و گفت:

    - بایدی در كار نیست تازه خود شما چند ماه پیش
    آمدید و با غرور و افتخار گفتید معجزه عشق نوه عزیزتون رو نجات داده، دیگه
    نه به پرستاری مثل من احتیاجه نه به قرصهای دكتر هرندی.

    مهتاج گفت:

    - درسته، اما مثل این كه اون عشق داره بازی در میاره، شاید هم واقعا از یاشار بیزاره.




    ویدا گفت:


    - این به من چه ارتباطی داره؟

    مهتاج نگاهش را به ویدا دوخت و ویدا لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:

    - نكنه چون فهمیدید دخترك به قول خودتون پاپتیه و در شان شما نیست به دست و پا افتادید و به من رجوع كردید؟

    مهتاج گفت:

    - تقریبا ...

    ویدا گفت:

    - پس می خواهید از شرش خلاص بشید!

    مهتاج گفت:

    - مثل این كه حرفهای منو درست نشنیدی. دختره
    بازی درآورده، حالا یا ناز می كنه یا واقعا می دونه یاشار لقمه دهانش نیست.
    می خوام اون بفهمه كه یاشار به چه علت به این روز افتاده. ببین ویدا تو
    لازم نیست بری خارج من حاضرم بخشی از سهام كارخونه رو به اسم تو كنم به شرط
    این كه ...

    صدای خنده عصبی ویدا فضا را پر كرد و بعد از لحظاتی دست از خنده كشید و گفت:

    - به دكتر هرندی هم یكی از همین سهام می رسید اگه در كارش موفق می شد؟

    مهتاج با جدیت گفت:

    - اون داشت حق طبابتش رو می گرفت بیشتر از اونچه حقش بود، پس احتیاجی به چنین دریافتی كلانی نبود.

    ویدا با تاسف سرش را تكان داد و گفت:

    - واقعا تا این حد كارخونه ها براتون مهم هستن؟

    مهتاج گفت:

    - نمی دونم چرا همه شما فكر می كنید من فقط به فكر حفظ منافعم هستم در حالی كه تمام تلاش من تامین و تضمین بچه هامه.

    ویدا گفت:

    - چون شما در عمل به همه ما همین رو ثابت
    كردید. از طرفی هیچ كدوم از ما چنین تامین و تضمینی رو از شما نخواستیم.
    واقعیت اینه كه شما از نداشتن یك وارث می ترسید، می ترسید تمام زحمات چندین
    و چند ساله شما، حاصل یك عمر زحمتتون با تقسیم بین ورثه از بین بره. در
    حقیقت شما به دنبال یك وارث برای اموالتون بعد از دایی حسام هستید، اما
    بگذارید یك چیزی رو رك و پوست كنده از شما بپرسم، چطوری بعد از مرگتون مهمه
    كه چه بلایی سر اموالتان می آد؟ شما كه در اون دنیا احتیاجی به این ثروت
    ندارید در عوض باید پاسخگوی اون باشید. می شه وبال گردنتون، پس چرا به
    خاطرش اینقدر حرص می زنید و چشمتون رو به روی تمام احساسات و عواطف، حتی
    انسانیت می بندید؟

    مهتاج نگاه عمیقی به ویدا كرد و بدون آنكه به حرفهای او فكر كند یا حتی عصبانی شود گفت:

    - به جای شعار دادن به پیشنهاد من گوش كن، من
    یك چیزی رو فهمیدم این كه یاشار واقعا به این دختر ناشناس علاقمند شده پس
    اگر از یاشار بخواد تمام واقعیات و حوادثی رو كه عامل و باعث بوجود اومدن
    این تشنجات و تنشهای روانی می شه، رو براش می گه، دكتر هرندی هم بدنبال
    همین عامله، با پیدا شدن عامل بیماری، خود بیماری رو می شه ریشه كن كرد. می
    خوام تو بری سراغ اون دخترك و هرطور شده وادارش كنی با یاشار ارتباط
    برقرار كنه برای یك مدت كوتاه، بعد هم بره پی كارش.

    ویدا گفت:

    - چرا باید این كار رو بكنه؟ به خاطر چی؟

    مهتاج گفت:

    - به خاطر هرچی كه بخواد.

    ویدا خنده تمسخرباری كرد و گفت:

    - خب با بدست آوردن یاشار، خیلی بیشتر از اون چه در قبال این كار می گیره، گیرش می آد.

    مهتاج گفت:

    - اون یاشار رو نمی خواد.

    ویدا گفت:

    - اگر مثل من خام و گرفتار شد؟

    مهتاج گفت:

    - اون وقت خودم فكری به حالش می كنم.

    ویدا با عصبانیت گفت:

    - می خواهید یك حسام و یك یاشار دیگه بسازید؟

    بعد از جا برخاست و ادامه داد:

    - نه ... نه مادربزرگ من نیستم. تصمیمم رو گرفتم. دارم واسه ادامه تحصیل خودم رو آماده می كنم.

    مهتاج فورا گفت:

    - به همین زودی آتشت خاموش شد؟

    ویدا گفت:

    - شما نمی تونید منو تحریك كنید، مطمئنم كه می دونید.

    چند قدمی كه از او دور شد ایستاد به سمت مهتاج چرخید و گفت:

    - راستی، خیالتون راحت باشه در این باره با كسی صحبت نمی كنم بین حودمون می مونه.

    بعد لبخندی تمسخربار تحویلش داد و از پارك خارج شد.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ناصر آهسته پله ها را پایین رفت و در را به آرامی باز كرد. لیلا در حال خواندن نماز بود. وارد زیرزمین شد دقایقی به لیلا نگاه كرد و بعد با نگاهی كنجكاو دور و بر را از نظر گذراند. همانجا نشست و به دیوار تكیه زد.


    لیلا كه نمازش را سلام داد بی مقدمه خطاب به او گفت:


    - گفته بودم وسایلت رو جمع كنی و از این دخمه، بیرون بیایی.


    لیلا همانطور كه مقابل سجاده اش نشسته بود گفت:


    - من همین جا راحت هستم.


    ناصر گفت:


    - مثل مادر خدابیامرزت كله شق و یك دنده ای!




    لیلا به پدرش نگاه كرد. اولین باری بود كه مادرش را اینطور محترمانه خطاب می كرد. ناصر ادامه داد:



    - زیور اشتباه زندگی من بود!


    لیلا نگاهش را از او گرفت و گفت:


    - پس چرا ادامه اش دادید؟


    ناصر گفت:


    - خودم رو در قبالش مسئول می دونستم، من باعث آوارگی و دربه دریش بودم.


    لیلا گفت:


    - شما در قبال من و وحید و از همه مهمتر مادرم هم مسئول بودید.


    ناصر گفت:


    - می شه اشتباهات گذشته رو جبران كرد.


    لیلا گفت:


    - مثلا؟


    ناصر گفت:


    - می تونم مهریه اش رو بپردازم و بذارم بره، اگه تو بخواهی.


    لیلا پوزخندی زد و گفت:


    - اما من اینو نمی خواهم، باهاش كنار اومدم می
    بینید كه، اما اگه خودتون از دست ناسازگاریها و خودسریها و غرغرهایش خسته
    شده اید حرف دیگه ایه، من و وحید این روز رو حدس می زدیم شما نمی تونستید
    به زندگی با زنی ادامه بدهید كه درست نقطه مقابل مادرمون بود؛ در همه چیز،
    نجابت، ایمان، همسرداری، اخلاق ... حالا چرا می خواهید اینقدر راحت بذاریدش
    كنار، اونطور كه خودش می گفت سهم زیادی از خونه داره.


    ناصر گفت:


    - از دادن سهمش ابایی ندارم.


    لیلا به پدرش نگاه كرد و گفت:


    - چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟


    ناصر گفت:


    - گاهی اوقات اینقدر غر می زنه و شكوه و شكایت می كنه كه دلم می خواد ...


    باقی حرفش را ناتمام گذاشت و به جای آن پرسید:


    - لیلا ... تو می دونی وقتی از خونه می ره بیرون كجا می ره؟


    لیلا كمی مكث كرد و گفت:


    - چرا از خودش نمی پرسید؟


    ناصر سكوت كرد و لیلا در حالی كه سجاده اش را جمع می كرد گفت:


    - گاهی اوقات نمی شه اشتباهات گذشته رو جبران
    كرد فقط می شه تكرارشون نكرد، مثل مامان ... دیگه نمی تونید ظلمهایی رو كه
    در حقش كردید جبران كنید. مثل زیور كه اگه طلاقش بدهید نه تنها جبران هیچ
    چیز رو نكردید بلكه اشتباه گذشته رو تكرار كردید، اگر به خاطر من می گین،
    باهاش كنار اومدم اون هم كم كم فهمیده كه از آزار رسوندن به من چیزی عایدش
    نمی شه، وقتی هم كه به حرفهاش اعتنایی نكنید دیگه تكرارش نمی كنه، در مورد
    بیرون رفتنش هم بهتره دلتون رو پاك كنید، شما همیشه شكاك بودید.


    ناصر از جابرخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:


    - وسایلت رو جمع كن بیا بالا. از این كه تو رو اینجا می بینم در عذابم.


    لیلا لبخندی زد و گفت:


    - ناراحت نباشید من اینجا راحت ترم.


    ناصر گفت:


    - من با زیور اتمام حجت می كنم كه اگه كاری به كارت داشته باشه ...


    لیلا گفت:


    - تو را به خدا بابا، دوباره شروع نكنید تازه دست از سرم برداشته، من هروقت از اینجا خسته شدم وسایلم رو جمع می كنم می یام بالا.


    ناصر بعد از مكث كوتاهی، آنجا را ترك كرد. لیلا به دور و
    برش نگاه كرد؛ به آن سكوت و تنهایی خو گرفته بود حتی به صدای فریادهای زیور
    كه گهگاه از بالا به گوشش می رسید، به حضورش، به بهانه جویی هایش، شاید به
    همین دلیل نخواسته بود ناصر او را دست به سر كند، پدرش را می شناخت مردی
    نبود كه عمرش را به تنهایی، بدون حضور یك زن سپری كند می دانست زیور برایش
    رنگ باخته به دنبال تجدد است اما این بار نمی خواست اجازه بدهد پدرش با این
    رنگ به رنگ شدنهایش با اعصاب او بازی كند. اگر زیور می رفت، جایش را یكی
    دیگر پر می كرد اما چطور می توانست مطمئن باشد كه دیگری بهتر از زیور است؟




    ویدا مقابل آیینه نشسته و به چهره خودش خیره شده بود؛ به
    روزهای گذشته فكر می كرد به دقایق و لحظاتی كه در كنار او به عنوان یك
    پرستار سپری كرده بود. چه چیزی باعث شده بود به او علاقمند شود؟ اصلا آن
    علاقه چطور شكل گرفته بود؟ آهسته آهسته یا خیلی سریع و با یك نگاه؟ خودش هم
    به یاد نداشت تنها چیزی كه از آن روزهای پرالتهاب باقی مانده بود یك قلب
    زخم خورده و یك جسم خسته بود. بعد از آخرین ملاقاتش با یاشار و شنیدن آن
    حقایق تلخ از زبانش روزهای سخت و زجرآوری را سپری كرده و بالاخره به این
    نتیجه رسیده بود كه باید با قبول واقعیت، بهت و ناباوری را از خودش دور كند
    و زندگیش را از نو بسازد. نگاهش را از آیینه به چمدان بازمانده بر روی تخت
    كشاند، هنوز دو روز دیگر برای رفتن فرصت داشت اما خیلی زود دست بكار بستن
    وسایلش شده بود.


    نمی خواست فكر كند در حال فرار است اما واقعیت همین
    بود. او می خواست فرار كند از جار و جنجالهای افراطی وفا و از احساسات بچه
    گانه و احمقانه برادرش كه مادرش آن را غیرت برادرانه می نامید و از غصه
    خوردنیهای بی مورد و دلسوزیهای اعصاب خردكن مادرش، می خواست از همه چیز و
    همه كس فرار كند و از همه مهمتر از اشتباه خودش كه نقطه شروع تمام مصائبش
    بود. اگر چند سال قبل ساده لوحانه گول احساساتش را نمی خورد و فكر نمی كرد
    كه می تواند یاشار را هم به خود علاقمند كند حالا در این مرحله از زندگی با
    شكست روبرو نمی شد. در عین حال می دانست از تنها چیزی كه نمی تواند فرار
    كند همان اشتباه و همین شكست است، تنها راه رهایی از خرابیهای به بار آمده
    فقط جبران و نوسازی است و باید با پشتكار آینده اش را بسازد.


    صدای ضربات آهسته ای كه به در می خورد او را از افكارش بیرون راند. با باز كردن در، مادرش گفت:


    - دكتر هرندی می خواد تو رو ببینه.


    ویدا با تعجب پرسید:


    - الان اینجاست؟


    سیمین با كمی تشویش گفت:


    - آره، توی پذیرایی منتظرته، خدا بخیر بگذرونه این دیگه از جون تو چی می خواد خدا می دونه!


    ویدا همراه مادرش از اتاق خارج شد و گفت:


    - یواشتر، ممكنه صداتون رو بشنوه.


    وارد پذیرایی كه شدند دكتر هرندی به احترام ازجا برخاست و ویدا با لبخندی برای احوالپرسی پیش قدم شد.


    - سلام دكتر، خواهش می كنم راحت باشید.


    - سلام دخترم، حالت چطوره؟ دیگه حالی از این پیرمرد نمی پرسی.


    ویدا همراه با دكتر روی مبل نشست و گفت:


    - من همیشه جویای احوال شما بودم و هستم.


    دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:


    - منظورم از نزدیك بود، خیلی وقته ندیدمت و به من سری نزدی. برای همین تصمیم گرفتم خودم برای دیدنت بیام.


    ویدا گفت:


    - متشكرم، این روزها كمی سرم شلوغه.


    دكتر هرندی نگاهی گذرا به سیمین كه آرام و ساكت نشسته بود انداخت و خطاب به هر دوی آنها گفت:


    - شنیدم كه عازم لندن هستی؟


    ویدا گفت:


    - از هر كسی كه شنیدید درست شنیدید، پس فردا پرواز داریم.


    دكتر هرندی گفت:


    - اطلاع دارم كه اقوامتون اونجا هستند لابد برای ...


    سیمین بی مقدمه با حالتی عصبی گفت:


    - نخیر دكتر، ویدا برای ادامه تحصیل می ره
    اونجا، من هم دلم نمی خواد چیزی یا كسی در این دو روز باقی مانده با اعصابش
    بازی كنه و فكر رفتن رو از سرش بیرون بكشه.


    ویدا ناباورانه به سیمین نگاه كرد و با اعتراض گفت:


    - مامان ... این حرفها چیه؟


    دكتر هرندی به آرامی گفت:


    - حق دارید خانم كه نسبت به آینده دخترتون حساس و نگران باشید، اما من هم چنین قصدی نداشتم.


    ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:


    - مامان، ممكنه لطف كنید و از دكتر پذیرایی كنید؟


    سیمین مكثی كرد و در حالی كه از جا برمی خاست زیر لب گفت:


    - این یعنی این كه ما رو تنها بذار.


    و از اتاق خارج شد. ویدا نگاهش را بدرقه مادرش كرد و بعد از آن كه مطمئن شد اتاق را ترك كرده رو به دكتر هرندی پرسید:


    - خب دكتر از این كه به دیدنم اومدین واقعا خوشحالم، اما دلم می خواد علت اصلی حضورتون رو بدونم.


    دكتر هرندی مكث كوتاهی كرد و گفت:


    - سیمین خانم گفت اومدم مانع رفتنت بشم اما اشتباه فكر كرد، چون می خوام كه رفتنت رو كمی دیگه به تاخیر بیاندازی؟


    ویدا گفت:


    - فكر می كردم از این كه تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم خوشحال شدید.


    دكتر هرندی گفت:


    - خوشحالم، واقعا خوشحالم ویدا، حیف بود كه در
    همین پایه ثابت بمونی. تو دختر با شهامت و لایقی هستی از همون اول به تو
    گفته بودم باید ادامه بدهی اما تو ...


    ویدا ادامه داد:


    - مرتكب اشتباهی شدم كه برام مبدل به یك تجربه تلخ و یك شكست از اون تلخ تر شد.


    دكتر هرندی گفت:


    - و حالا قصد داری فرار كنی، تو برای ادامه تحصیل نمی ری ویدا.


    ویدا با ناراحتی به دكتر هرندی نگاه كرد و گفت:


    - شما اشتباه می كنید من قصد فرار ندارم.


    دكتر هرندی گفت:


    - ویدا اول تكلیفت را با خودت معلوم كن. اینطور
    رفتن باز هم باعث شكسته، اگر بری باز هم فكرت اینجاست، هنوز اونطور كه
    باید و شاید واقعیت رو قبول نكردی.


    ویدا با كمی عصبانیت گفت:


    - من واقعیت رو قبول كردم. یاشار هیچ ارزشی
    برای من قائل نیست یعنی نبوده. من فقط سعی داشتم خیلی ... خیلی ابلهانه
    خودم رو به اون بچسبونم.


    دكتر هرندی با آرامش گفت:


    - واقعیت اینقدرها هم تند نبود، یاشار برای تو
    ارزش قائل بود و هنوز هم براش ارزش داری تو هم قصد نداشتی خودت رو به اون
    بچسبونی، فقط در درك احساساتت دچار اشتباه شدی. می بینی باز هم داری اشتباه
    می كنی. از اون چه خبر داری؟ از یاشار ...


    ویدا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:


    - هیچی ... خیلی وقته كه نه دیدمش نه ... نه ...


    دكتر هرندی در ادامه صحبتهای او گفت:


    - نه صداش رو شنیدی، اما چرا؟ مگه دایی زاده ات نیست مگه برات مهم نیست كه در چه حالی به سر می بره؟


    ویدا سرش را پایین انداخت و دكتر هرندی ادامه داد:


    - ویدا اگر به دنبال موفقیت هستی، تكلیفت دلت
    رو یك سره كن. می خوام مثل یك پدر نصیحتت كنم؛ كارهای نیمه تمامی را كه در
    اینجا داری تمام كن و بعد برو. اگر فكر می كنی می تونی نظر یاشار رو در
    مورد خودت تغییر بدی باز هم تامل كن.


    ویدا سرش را بالا گرفت، مستقیما به هرندی نگاه كرد و گفت:


    - می تونم مطمئن باشم كه مادربزرگم شما رو اینجا نفرستاده؟


    دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:


    - مطمئن باش، چون دیگه به من اعتماد نداره، یا
    خودش مستقیما می یاد سراغت یا یكی دیگه رو مامور می كنه. من نمی خوام تمام
    وقتت رو اونجا با این فكر سپری كنی كه اگه می موندم ... اگر می تونستم ....


    ویدا گفت:


    - شما درست حدس زدید من فرار می كنم؛ از
    دلسوزیهای بی مورد اطرافیانم ذله شدم، چند وقت پیش هم مادربزرگم اومد
    اینجا، از من خواست دنبال اون دختره برم و راضیش كنم كه ... اما من قبول
    نكردم.


    دكتر هرندی پرسید:


    - چرا قبول نكردی؟


    ویدا پوزخندی زد و گفت:


    - می خواست با پول طوری تطمیعش كنم تا برای
    یاشار رل بازی كنه. مادربزرگم اونطور هم كه فكر می كنیم زن زرنگی نیست، اون
    فقط امروز رو نگاه می كنه به فكر فردا نیست. امروز رو می سازه به امید این
    كه فردا رو یك كاریش می كنه.






    دكتر لبخندی زد و گفت:




    - گاهی اوقات اینطور فكر كردن خوبه، مثلا می
    تونستی قبول كنی دختره رو راضی كنی و بعد قسمت و سرنوشت، خودش همه چیز رو
    درست می كرد. این طوری تكلیف خودت رو هم معلوم می كردی.


    ویدا كمی فكر كرد و بعد خطاب به دكتر هرندی گفت:


    - حال یاشار چطوره؟


    دكتر هرندی گفت:


    - دوباره به هم ریخته، باز هم از دارو استفاده می كنه، گوشه گیری، تنشهای عصبی، همون تشنجها.


    و بعد با طنز گفت:


    - و باز هم این دكتر پیر و به قول مادربزرگت خرفت، براش نسخه می پیچه.


    ویدا با كمی مكث گفت:


    - شاید رفتن رو به تاخیر انداختم.


    دكتر هرندی در حالی كه از جا برمی خاست گفت:


    - امیدوارم موفق بشی دختر.


    ویدا گفت:


    - كجا دكتر؟ هنوز از شما پذیرایی نشده.


    دكتر هرندی در حالی كه آهسته به سمت در خروجی گام برمی داشت گفت:


    - انشاالله دفعه بعد در یك موقعیت مناسب تر.


    جلوی در ایستاد و گفت:


    - در ضمن خودم راه رو بلدم خوشحال تر می شم اگه
    بری سراغ مادرت و از دلش در بیاری. با مادرها نباید تند برخورد كرد،
    احساسات تند و تیزشون در مورد بچه هاشون دست خودشون نیست، وقتی خودت مادر
    شدی می فهمی.


    بار دیگر جلوی در خروجی مكث كرد و گفت:


    - از طرف من ازشون خداحافظی كن، خودت هم با من در تماس باش فعلا خداحافظ.


    ویدا آهسته پاسخش را داد. بعد از رفتن دكتر هرندی قبل از آنكه او به سراغ سیمین برود، سیمین وارد سالن شد و با چشمانی اشك آلود گفت:


    - می دونستم اومدنش خیر نیست!


    ویدا با لبخندی به سمت سیمین رفت و شانه های او را آرام گرفت. روی مبل نشست و گفت:


    - فال گوش ایستادن اصلا كار درستی نیست!


    سیمین با اندوه گفت:


    - تو كه نمی خواهی روی حرفهای دكتر هرندی فكر كنی؟


    ویدا با همان لبخند گفت:


    - نه چون خودم هم به همین نتیجه رسیده بودم احتیاج به یك آدم معتمد داشتم كه تائیدش كنه.


    سیمین با ناراحتی و با صدایی نسبتا بلند گفت:


    - ویدا ... من و تو پس فردا پرواز داریم.


    ویدا با خونسردی گفت:


    - این كه مشكلی نیست همین حالا می رم كنسلش می
    كنم، البته شما اگه دوست داشته باشید می تونید برید و یك آب و هوایی هم عوض
    كنید تا من به شما ملحق بشم.


    سیمین با ناراحتی گفت:


    - لازم نكرده، نمی تونم دختر كله شق و یك دنده
    ام رو تنها بگذارم و برم خوش گذرونی! تو كه كار خودت رو می كنی به حرف من
    هم كه مادرت هستم گوش نمی دی.


    ویدا مادرش را بوسید و گفت:


    - پس پرواز رو كنسل كنم؟


    سیمین با نارضایتی به ویدا نگاه كرد و گفت:


    - فقط باید به من قول بدی در مورد یاشار دست به هر اقدامی خواستی بزنی منو هم در جریان بگذاری.


    ویدا گفت:


    - قول می دهم مامان.


    سیمین با كلافگی گفت:


    - یك دروغی هم باید سر هم كنیم و تحویل برادرت بدیم. نمی خوام باز قشقرق راه بندازه.


    ویدا لبخندی زد و گفت:


    - اون هم به چشم! خودم یك دروغ براش سرهم می كنم كه درست و حسابی باور كنه، حالا اگه اجازه بدی برم آژانس هوایی.


    سیمین گفت:


    - تو با اجازه خودت هركاری كه بخواهی می كنی. حالا هم بلند شو برو.


    ویدا بار دیگر گونه سیمین را بوسید و بعد به اتاقش رفت. با تمسخر به چمدانش نگاه كرد، زیپ آن را بست و زیر تختش پنهان كرد و گفت:


    (می ریم اما نه حالا. باید چند وقت دیگه همینجا بمونی!)


    لب تخت نشست و به تلفن نگاه كرد قبل از این كه با دوستش یاسمن تماس بگیرد به یاد حرف دكتر هرندی افتاد:


    (نه صداش رو شنیدی؟)


    نه، او صدایش را از پشت خط شنیده بود؛ هفته قبل، زمانی كه
    ماشینش را در چند قدمی یك كیوسك تلفن پارك كرد، این فكر كه به عنوان یك
    ناشناس با او تماس بگیرد. قلقلكش داد. خیلی سریع داخل داشبورد ماشینش به
    دنبال كارت تلفن گشت و از این بابت كه هیچ شماره ای روی همراه یاشار ثبت
    نمی شود خیالش راحت بود. با كمی اضطراب شماره را گرفت و وقتی تماس برقرار
    شد هر دو سكوت كردند و ناگهان صدای پر از امید و شوق یاشار در گوشی تلفن
    پیچید:


    (لیلا ... لیلا تو هستی خواهش می كنم حرف بزن من منتظر ...)


    و او فورا گوشی را قطع كرد. تمام بدنش می لرزید، ترسیده
    بود یا شاید هم از شنیدن صدای یاشار كه عشقش را صدا می زد دچار لرزش شده
    بود. به هر حال آنقدر مضطرب بود كه حتی كارت تلفن را همانجا جا گذاشت.
    دقیقا نیم ساعت داخل ماشین نشسته بود تا به خودش آمد و متوجه كار احمقانه
    اش شد. با كاری كه كرده بود یك امید واهی به یاشار بخشیده بود؛ در عین حال
    فهمید كه لیلا، این دخترك ناشناس هنوز در قلب و ذهن یاشار با سماجت تمام
    برای ماندن پافشاری می كند. با یك نفس عمیق، خیال آن دختر ناشناس را از
    ذهنش دور كرد. گوشی را برداشت و شماره دوستش یاسمن را گرفت. بعد از دقایقی
    انتظار صدای یاسمن در گوشی پیچید:


    - سلام ویدا جون، معلوم هست كجایی؟ فقط دو روز دیگه ایرانی، اون وقت خودت رو گم و گور كردی؟


    ویدا گفت:


    - سلام، حق داری اما من هم دنبال كارهام بودم.


    یاسمن گفت:


    - خب حالا كجا ببینمت؟ خونتون كه نمی یام.


    ویدا لبخندی زد و گفت:


    - حالا بذار دعوتت كنم بعد تعارف كن. الان كجا هستی؟


    یاسمن گفت:


    - رفته بودم واسه تو یه چیزی بگیرم، یك یادگاری، الان هم توی خیابونها می چرخم.


    ویدا گفت:


    - ممنون یاسی جون، خاطراتت رو به عنوان یادگاری می برم، تازه نمی رم كه برنگردم.


    یاسمن گفت:


    - اولا یاسی و زهرمار، صددفعه گفتم اسمم رو
    شكسته نگو، در ضمن هنوز به مغازه مورد نظر نرسیدم. حالا كه خودت نمی خوای
    من هم خودم رو توی خرج نمی اندازم.


    ویدا لبخندی زد و گفت:


    - خسیس! خرید رو باید به تعویق بندازی.


    یاسمن بعد از مكث كوتاهی گفت:


    - به تعویق بندازم؟! ویدا باز چه خبر شده؟


    ویدا گفت:


    - هیچی، یك جا قرار بذار تا همه چیز رو برات بگم، باید با هم بریم مسافرت، برو همون محل همیشگی من هم یك ربع دیگه اونجام.


    یاسی با فریاد گفت:


    - معلوم هست باز چه غلطی می خواهی كنی؟ ویدا اگر بخواهی ...


    ویدا گفت:


    - می بینمت ... خداحافظ.


    و بدون این كه بخواهد به باقی ناسزاهای یاسمن گوش كند
    تماس را قطع كرد. فورا آماده شد و بعدازخداحافظی از سیمین، از منزل خارج
    شد. یك ربع بعد در محل قرارشان داخل رستوران به دنبال یاسی می گشت. مثل
    همیشه بدقولی كرده بود، پشت یك میز نشست و به در ورودی چشم دوخت. دقایقی
    بعد در رستوران با شتاب باز و یاسمن با عجله وارد شد. آنقدر در حركاتش شتاب
    به خرج می داد كه توجه همه را جلب كرده بود البته صاحب رستوران و كاركنانش
    با او و رفتارش به خوبی آشنا بودند. ویدا برایش دست تكان داد و او در حالی
    كه كیفش را روی شانه جابجا می كرد با گامهایی بلند به سمت ویدا رفت و قبل
    از آنكه روی صندلی بنشیند با صدایی نسبتا بلند گفت:


    - نكنه از رفتن منصرف شدی؟


    ویدا آهسته گفت:


    - یواشتر ... همه نگاهمون می كنند.






    یاسمن به دور و برش نگاه كرد، روی صندلی مقابل ویدا نشست و گفت:




    - خب بفروائید من منتظرم.


    ویدا گفت:


    - هیچی فقط هوس كردم آخرین مسافرتم هم با تو برم و بعد از ایران برم.


    یاسمن گفت:


    - لازم نكرده به قول خودت واسه همیشه كه نمی ری. وقتی برگشتی با هم می ریم همه ایران رو می گردیم.


    ویدا گفت:


    - وقتی برگردم دیر می شه.


    یاسمن گفت:


    - پروازت رو كه هنوز كنسل نكردی؟


    ویدا گفت:


    - هنوز نه.


    یاسمن گفت:


    - پس جای امید باقیه، می تونم عقلت رو برگردونم سرجاش.


    ویدا گفت:


    - از اینجا با هم می ریم آژانس و ترتیبش رو می دهیم.


    یاسمن گفت:


    - اصلا بگو چی شده، می خواهی چی كار كنی؟


    ویدا گفت:


    - می خوام كار نیمه تمامم رو تمام كنم. با هم می ریم تهران.


    یاسمن با تمسخر گفت:


    - منظورتون از كار نیمه تمامم كه تنها وارث مهتاج خانوم نیست؟


    ویدا گفت:


    - آفرین! درست حدس زدی.


    در همین هنگام پیشخدمت مقابل میز ایستاد و برای دریافت سفارش گفت:


    - چی میل دارید؟


    یاسمن نگاهی گذرا به او كرد و گفت:


    - فقط بستنی، هر چی بود.


    و در ادامه صحبتهایش با ویدا گفت:


    - پس تهران رفتنت چیه؟


    ویدا كمی مكث كرد و گفت:


    - داد و هوار راه نندازی ها والا بلند می شم می
    رم. شوخی هم نمی كنم، می خوام برم اون دختر خانم رو راضی كنم، بهت كه گفته
    بودم، اسمش لیلاست فقط اونه كه می تونه مشكل یاشار رو حل كنه. باید باهاش
    صحبت كنم تا بفهمم علت این همه ناز كردنش چیه، هر طور شده ...


    یاسمن كه با چشمانی متعجب به ویدا نگاه می كرد و به
    حرفهایش گوش سپرده بود، ناگهان با عصبانیت از جا برخاست و بدون آنكه حرفی
    بزند با گامهایی بلند و محكم از سالن رستوران خارج شد. ویدا نفس عمیقی كشید
    و به بستنی هایی كه داخل سینی روی دست پیشخدمت مانده بود نگاه كرد. از جا
    برخاست و پول بستنیها را داخل سینی گذاشت و به دنبال یاسمن از سالن خارج
    شد. با حالتی عصبی داخل ماشینش به انتظار نشسته بود. داخل ماشین نشست و
    گفت:


    - این چه كاری بود؟


    یاسمن با صدایی فریادگونه گفت:


    - بهتره كه خودت رو به یك روانشناس نشون بدی، به دكتر هرندی!


    ویدا لبخندی زد و گفت:


    - اتفاقا اون بود كه این فكر رو توی سرم انداخت.


    یاسمن با همان لحن عصبی و صدای بلند گفت:


    - پس لازمه كه خودش رو بستری كنه.


    ویدا گفت:


    - توهین نكن یاسی ...!


    یاسمن گفت:


    - یاسی و زهرمار، تو چت شده ویدا؟ می فهمی می
    خواهی چی كار كنی؟ كدوم آدم عاقلی این كاری رو كه تو می خواهی بكنی می كنه؟
    اینقدر عاشقشی كه نفهمیدی چطور احساسات تو رو لگد مال كرد، چقدر سرخورده
    ات كرد، به همین زودی یادت رفت می خواهی یادت بندازم كه تا مرز جنون و
    خودكشی رفتی؟ اگر هیچ كس نمی دونه كه من از همه اش باخبرم.


    ویدا گفت:


    - مقصر خودم بودم نه اون، اگر هم تا مرز جنون و
    خودكشی رفتم نه به خاطر دانستن حقیقت از زبان یاشار بود نه به خاطر
    سرخوردگی، فقط به خاطر اشتباه احمقانه خودم بود كه جلوی همه رسوام كرد،
    حالا هم به زندگی عادی برگشتم.


    یاسمن گفت:


    - خیلی خب، پس زندگیت رو بكن، ولش كن، فراموشش كن. به تو چه كه دختره ناز می كنه؟ اصلا به درك كه هر بلایی می خواد سر یاشار بیاد!


    ویدا گفت:


    - نه، نمی شه، اگر ولش كنم اگر فراموشش كنم تا
    آخر عمر این حس با منه كه توی اون چند سال فقط به خاطر خودم و احساسات خودم
    بوده كه سعی داشتم بهش كمك كنم. در اصل به خاطر منافع خودم، اما حالا می
    خوام به اون به عنوان دایی زاده نگاه كنم، بهش كمك كنم بدون این كه نفعی به
    خودم برسه، بدون حضور احساساتم!


    یاسمن گفت:


    - واقعا بدون حضور احساسات؟


    ویدا گفت:


    - گاهی اوقات مجبور می شیم برای درست انجام دادن كاری به سختی جلوی بروز احساساتمون رو بگیریم.


    یاسمن پوزخندی زد و گفت:


    - و این هم از اون گاهی اوقاته! كارت واقعا ابلهانه است!


    ویدا گفت:


    - علاقه من نسبت به كسی كه هیچ احساسی بهم نداره ابلهانه است.


    و هر دو به هم نگاه كردند. ویدا پرسید:


    - خب حالا با من می آیی تهران؟


    یاسمن گفت:


    - مجبورم، اگه اینجا بمونم، تا تو بری و برگردی دق می كنم یا اینقدر نفرینت كنم كه توی راه تلف بشی.


    ویدا لبخندی زد و گفت:


    - تو برو به كارهات برس، من اول می رم آژانس
    هوایی تا پروازهامون رو كنسل كنم، بعد هم می رم سراغ مهتاج خانم، كارها كه
    ردیف شد باهات تماس می گیرم، فعلا خداحافظ.


    و از ماشین خارج شد. یاسمن با غضب فریاد زد:


    - دیوونه ... دیوونه!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویدا ماشین را پشت در باغ پارك كرد و پیاده شد. سعی داشت با گامهایی استوار قدم بردارد زنگ را كه فشرد فورا صدای باغبان را شنید:

    - بله ...؟

    - اصغر آقا، من هستم ویدا.

    - سلام خانوم، خوش اومدین.

    دقایقی بعد یك لنگه بزرگ از در باغ، باز و بعد اصغر باغبان از پشت آن ظاهر شد.

    - ماشین رو نمی یارین داخل خانوم؟

    ویدا وارد باغ شد و گفت:

    - نه اصغر آقا، عجله دارم.



    قدمهایش سنگین شده بود سابقا، یعنی
    تا چند ماه قبل هر روز به آنجا سری می زد و مسیر در ورودی تا ساختمان را با
    ماشینش طی می كرد. ساعتها آنجا می ماند و گاهی اوقات كه قصد رفتن می كرد
    می دید كه اصغر، ماشینش را برق انداخته. اما حالا ماشینش را بیرون گذاشته
    بود چون كار زیادی آنجا نداشت. اصغر همانطور پشت سر ویدا قدم برمی داشت.
    مقابل ساختمان كه رسیدند اولین كسی را كه دید یاشار بود. روی تراس اتاقش در
    طبقه بالا ایستاده، اما هنوز متوجه او نشده بود. ویدا به سمت اصغر برگشت و
    پرسید:

    - دایی جان و مادربزرگم تشریف دارند؟

    - بله خانوم، اتفاقا خانوم بزرگ دو، سه ساعت
    پیس از اصفهان برگشتند. فكر می كنم توی كتابخانه هستند، آقا حسام هم توی
    گلخانه به گلها می رسند، صداشون كنم؟

    ویدا گفت:

    - نه ... نه لازم نیست می خوام تنها ببینمش.

    از پله ها بالا، و یك راست به سمت كتابخانه رفت. دستش را
    بلند كرد تا در بزند كه نگاهش به سمت پله ها كشیده شد. تصمیم گرفت اول با
    یاشار روبرو شود هر چند برایش سخت و دردناك بود. سعی كرد تا اتاق یاشار
    قدمهایش را محكم و استوار بردارد اما هیجان زده تر از قبل به آنجا رسید،
    چند ضربه به در اتاق نواخت، صدای یاشار از مسافتی دورتر از داخل اتاق به
    گوشش رسید. هنوز روی تراس ایستاده بود.

    - بفرمائید.

    ویدا بدون معطلی وارد اتاق شد؛ همان فضای آشنا و همیشگی،
    پرده گل بهی رنگ حریر با وزش ملایم نسیم حركت می كرد و قامت كشیده یاشار را
    به تصویر می كشید. هنوز فراموش نكرده بود كه چون یاشار از رنگ سفید متنفر
    بود او برایش این رنگ را انتخاب كرده بود تا سرویس اتاقش را با همان رنگ ست
    كند. آهسته به سمت در شیشه ای رفت پرده را كنار زد و گفت:

    - سلام یاشار.

    یاشار مثل برق گرفته ها به سمت او چرخید. ناباورانه گفت:

    - ویدا ...

    همیشه وقتی كه یاشار اینطور او را خطاب می كرد، احساس می
    كرد از یك بلندی عظیم به دره ای عمیق می پرد؛ ته دلش فرو می ریخت و ضربان
    قلبش دو چندان می شد؛ این بار زود به خودش آمد و گفت:

    - اونجا نایست خطرناكه!

    ناخودآگاه جمله ای را كه در زمان پرستاری از او بكار می برد به زبان آورده بود. یاشار لبخندی زد و گفت:

    - هنوز اینقدر عقل توی سرم هست كه از اینجا نپرم.

    و یاشار هم همان جواب را داده بود. باید روی گذشته خط می
    كشید باید به جای این كه در جوابش بگوید این چه حرفیه، جمله دیگری به كار
    می برد. لبخندی زد و گفت:

    - فكر كردم آدمهای عاشق كلا دیوونه می شن!

    یاشار از این پاسخ ویدا كمی جا خورد. در حالی كه وارد اتاق می شد گفت:

    - شنیدم باز به هم ریختی، آخه كی قراره به خودت بیایی؟

    یاشار به دنبال او وارد اتاق شد و گفت:

    - یادت هست بهت گفته بودم گاهی گذشته آدم اینقدر تلخ و دردناك می شه كه تا آخر عمر روی زندگی اش تاثیر می گذاره؟

    ویدا لبه تخت نشست و گفت:

    - درسته، اما بهتر اون گذشته تلخ رو برای یكی تعریف كنی تا راحت بشی؟ باور كن یاشار سلامتیت رو بدست می یاری.

    یاشار لبخند تلخی زد و گفت:

    - به خاطر چی؟ سلامت به خاطر كی؟

    ویدا گفت:

    - به خاطر كسانی كه دوستت دارند، به خاطر عشقت توی زندگی و به زندگی.

    یاشار گفت:

    - عشق و دوستی قشنگ ترین مسائل زندگی یك آدمه البته اگر یك طرفه نباشه.

    ویدا بدون پرده پوشی گفت:

    - درسته، چون من تجربه اش كردم كار احمقانه ایه كه نتیجه ای تلخ داره!

    یاشار با كمی دستپاچگی گفت:

    - ویدا ... من ... من واقعا به خاطرش متاسفم
    هنوز این مسئله روی قلبم سنگینی می كنه و داره تبدیل می شه به عذاب وجدان،
    چند بار خواستم بیام به دیدنت و ... اما چون اینجا نمی اومدی می ترسیدم كه
    ....

    ویدا صحبتهای او را قطع كرد و گفت:

    - بهتره قلبت رو از بار گناهی كه مرتكب شدی سبك
    كنی، دلم نمی خواد به خاطر اشتباه من، تو دچار عذاب وجدان بشی، حالا هم
    اگه می بینی اینجا هستم نه به خاطر سرزنش كردن تو و نه برای یادآوری خاطرات
    گذشته است، من همه رو فراموش كردم فقط اومدم ببینم اگر به حضور من احتیاج
    داری در كنارت باشم.

    یاشار نگاهش را از او گرفت. می دانست ویدا با این كار می خواهد به او بفهماند همه چیز را فراموش كرده است. با لبخندی به او گفت:

    - متشكرم، فقط می تونم همین رو بگم.

    ویدا از لبه تخت برخاست به سمت در رفت و بدون آنكه به سمت او برگردد گفت:

    - خداحافظ یاشار.

    و فورا از اتاق خارج شد. از در اتاق كه فاصله گرفت ایستاد
    تا با یك نفس عمیق بغض نشسته در گلویش را به عمیق ترین نقطه وجودش بفرستد.
    احساس می كرد باید هر چه زودتر از ایران برود تا همه چیز را فراموش كند.

    مهتاج داخل كتابخانه نشسته بود روی میز مقابلش برگه هایی
    به طور نامنظم پراكنده شده بود كه او در حال مطالعه یكایك آنها و منظم
    نمودنشان بود. صدای ضربات در باعث نشد كه نگاهش را از روی برگه ها بگیرد.
    با صدایی آرام گفت:

    - بفرمائید.

    ویدا وارد كتابخانه شد. مهتاج بدون این كه به او نگاه كند گفت:

    - خب كار رسیدگی به گلهات تمام شد؟ وقت داری به كارهای مهمتر از اون برسی؟

    ویدا گفت:

    - من هستم مادربزرگ.

    با صدای او، مهتاج سرش را بالا گرفت، نگاه عمیقی به سرتا
    پای او انداخت و دوباره در حالی كه خود را مشغول مطالعه اوراق نشان می داد
    گفت:

    - چه عجب از این طرفها ویدا خانم! فكر نمی كنی برای خداحافظی كمی زود آمدی؟

    ویدا خشمش را فرو خورد و گفت:

    - فكر می كردم برای خداحافظی، شما باید تشریف بیارید فرودگاه ...!

    مهتاج لبخند تمسخرباری زد، برگه دیگری را برداشت و در حال مقایسه دو برگه با هم گفت:

    - باید ...؟! تا به حال كسی نتونسته منو مجبور به كاری كنه.

    ویدا در حالی كه آهسته به سمت او گام برمی داشت گفت:

    - درسته، فقط شما بودید كه تونسته اید دیگران رو مجبور به كارهایی كنید كه دوست ندارند.

    مهتاج در حالی كه با صدایی نسبتا بلند می خندید برگه ها را رها كرد و به مبل تكیه زد و گفت:

    - می خوام اعتراف كنم كه تو درست شبیه خود من هستی و من به همین خاطر از تو می ترسم.

    ویدا لبخندی زد روی مبل مقابل او نشست و گفت:

    - شاید، و برای همین هم اینجا هستم.

    مهتاج با مكث كوتاهی گفت:

    - یعنی ... یعنی روی حرفهای من فكر كردی؟

    ویدا گفت:

    - پروازمون به تعویق افتاد.

    برقی از خوشحالی در چشمان مهتاج درخشید و آهسته گفت:

    - می دونستم كه به این آسونیها،جا خالی نمی كنی. حالا برنامه ات چیه؟

    ویدا گفت:

    - یكی، دو روز دیگه با یاسمن می رم تهران.

    مهتاج گفت:

    - خوبه ... خیلی خوبه.

    ویدا گفت:

    - اومدم آدرس رو از شما بگیرم.

    مهتاج از جا برخاست و در حالی كه به سمت در كتابخانه می رفت گفت:

    - همراه من بیا.

    ویدا از جا برخاست و همراه مهتاج به اتاق خوابش رفت. مهتاج
    مقابل میز توالتش ایستاد، از داخل كیفش دفترچه كوچكی را بیرون آورد و به
    دنبال آدرس، دفترچه را ورق زد و بعد روی یك برگه كوچك آدرس را نوشت، دسته
    چكش را بیرون كشید، دو برگه از آن را پر و جدا كرد. بعد روی صندلی نشست و
    گفت:

    - امیدوارم كارت رو خوب انجام بدی، البته مطمئنم كه درست انجام می دی چون موضوع مربوط به خودت هم می شه.

    ویدا با غضب دندانهایش را بر هم فشرد. خیلی دلش می خواست
    یك جواب دندان شكن به این زن دیكتاتور بدهد اما بیشتر مایل بود روزی را
    ببیند كه برای اولین بار مهتاج گیلانی خود را فریب خورده می یابد.

    مهتاج كه سكوت او را دید ادامه داد:

    - دلخور نشو. تو كه نباید از واقعیت ناراحت بشی، تو یاشار رو دوست داری پس باید با چنگ و دندون به دستش بیاری.

    چكها و آدرس را به سمت او گرفت و ادامه داد:

    - یك چك هم برای خودت نوشتم، نصف هزینه ها رو
    هم من متحمل شدم، هر چند بیشترین نفع رو تو می بری. به هر حال وارث تاج و
    تخت گیلانیها، فرزند توئه!

    ویدا احساس می كرد دچار تهوع شده است و هر آن ممكن است بالا بیاورد. چكها را فورا از مهتاج گرفت و گفت:

    - من باید برم، كلی كار دارم.




    و به سمت در رفت، اما هنوز خارج نشده بود كه مهتاج گفت:


    - مرا هم در جریان كارهات قرار بده.

    ویدا مكث كوتاهی كرد و با عجله از اتاق خارج شد. مهتاج زیر لب گفت:

    (دختره خودخواه! یك تشكر خالی هم نكرد. حیف كه ریشم پیش تو گیره، والا درست و حسابی غرورت رو می شكستم.)

    ویدا داخل باغ نفس عمیقی كشید، به مبلغ چكها نگاه كرد. چكی
    را كه در وجه لیلا نوشته بود ملیونی بود و چك او به اندازه سه شب اقامت در
    یك هتل، دلش می خواست هر دو چك را همانجا پاره كند، به آژانس برود و
    بلیطها را دوباره پس بگیرد اما وقتی دوباره به حرفهای دكتر هرندی فكر كرد،
    عاقلانه دید كه فكرش و دلش را خلاص كند و بعد برای همیشه از ایران برود.

    هنوز به سمت گلخانه نرفته بود كه حسام با دسته ای از گلهای میخك و رز مقابلش ظاهر شد، از دیدن ویدا كمی جا خورد.

    - سلام دایی، از این طرفها؟!

    ویدا گفت:

    - سلام دایی جان. اومده بودم یك سری به شما بزنم، حالتون چطوره.

    حسام گلها را توی دستش جابجا كرد و گفت:

    - فعلا كه خوبم، سیمین چطوره؟

    ویدا گفت:

    - اون هم خوبه، شما هم كه دیگه سری به ما نمی زنید.

    حسام گفت:

    - حق داری دایی، اما اینقدر گرفتارم كه ...

    ویدا با لبخندی گفت:

    - كه فقط به گلهاتون می تونین برسین!

    حسام كمی مكث كرد و گفت:

    - راستش دو سه بار كه اومدم منزلتون مادرت زیاد
    سرحال نبود، من اینطور احساس كردم كه از بودنم در آنجا زیاد راضی نیست. با
    زبان بی زبانی به من می گفت كه كمتر به دیدنتون بیام، البته اون هم حق
    داشت. حالا چرا اینجا ایستادی؟ بیا بریم داخل.

    ویدا گفت:

    - عجله دارم.

    حسام گفت:

    - فردا دقیقا چه ساعتی به خارج پرواز دارید؟

    ویدا گفت:

    - پروازمون كنسل شد.

    حسام با تعجب گفت:

    - كنسل شده؟! مشكلی پیش اومده؟

    ویدا گفت:

    - یك كمی، ولی حل می شه.

    حسام گفت:

    - می تونم كمكی كنم؟

    ویدا گفت:

    - خودم از عهده اش برمی یام.

    حسام كمی مكث كرد و گفت:

    - ویدا من ... من شرمنده ...

    ویدا فورا گفت:

    - خب دایی جان اگر با من كاری ندارید برم، با یكی از دوستام قرار دارم.

    حسام گفت:

    - نه فقط به مادرت سلام برسون.

    حالا وقت فرار بود؛ از میطی كه همه سعی داشتند اشتباه او
    را به نوعی به گردن بگیرند. مسافتی را به حالت دو رفت، جلوی در باغ كه رسید
    نفس عمیقی كشید و نگاهی به پشت سرش انداخت. حسام مقابل ساختمان ایستاده
    بود و به او نگاه می كرد.


    وفا روی صندلی نشست و خطاب به سیمین كه مشغول تهیه شام بود گفت:

    - هیچ معلوم هست این دختره تا این موقع شب كجاست؟

    سیمین گفت:

    - باز یك شب خودت زود اومدی خونه! ببین داری دنبال بهانه می گردی.

    وفا گفت:

    - یك جوری می گی یك شب زود اومدم خونه كه انگار
    شب تا ساعت یك و دو نصفه شب بیرون از خونه ام، من كه همیشه ساعت نه و نیم
    توی خونه هستم.




    سیمین گفت:


    - آره راست می گی، اما تو هم یك جور صحبت كردی كه انگار الان ساعت نه و نیم شبه و ویدا خونه نیست.

    وفا گفت:

    - بله ... ساعت هفت و نیم است اما این حرف یعنی دفاع از ویدا.

    سیمین گفت:

    - اینقدر به پر و پای خواهرت نپیچ، نه یك دختر نابالغ و كم سن و ساله، نه غیر مطمئن.

    وفا گفت:

    - چنین منظوری نداشتم فقط از وقتی اون پسره دیوونه باهاش اون كار رو كرد نگرانش هستم.

    سیمین به سمت وفا برگشت، چشم غره ای به او رفت و گفت:

    - درست صحبت كن! دیوونه یعنی چی؟ در ثانی بهتره نگرانی تو هم تموم بشه چون ویدا هم همه چیز رو فراموش كرده.

    وفا گفت:

    - واقعا؟! پس چرا داره فرار می كنه؟ یك فرار بزرگ!

    سیمین گفت:

    - وفا ...! خجالت بكش، اینقدر هم روی این موضوع حساسیت به خرج نده، ویدا رو كلافه كردی.

    وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

    - حساسیت ... شما اجازه ندادید والا به اون پسره شارلاتان كه رل دیوونه ها رو بازی می كنه نشون می دادم نامردی یعنی چی!

    سیمین با لحنی عصبی و پراز اعتراض گفت:

    - وفا به تو گفتم تمومش كن!

    با صدای در ورودی ساختمان هر دو سكوت كردند. سیمین خودش را
    سرگرم كارش كرد و وفا برای چیدن میز شام از جا برخاست. ویدا جلوی
    آشپزخانه ایستاد و گفت:

    - سلام، به به داداش كوچولوی خودم، چه عجب كه یك شب قبل از شام خونه ای!

    وفا بشقابها را روی میز گذاشت و گفت:

    - گفتم امشب شب آخریه كه می تونیم با هم دعوا
    كنیم واسه همین یك كم زودتر اومدم خونه كه بیشتر فرصت داشته باشیم. از طرفی
    واسه این كه دارم از شرت خلاص می شم می خوام یك جشن كوچولو بگیرم.

    ویدا گفت:

    - واست متاسفم! باید جشنت رو به هم بزنی، چون هنوز یك مدت دیگه باید تحملم كنی.

    وفا گفت:

    - منظورت چیه؟

    ویدا نگاهی كوتاه به سیمین انداخت و گفت:

    - هیچی فقط از اداره گذرنامه با من تماس گرفتند و گفتند پاسپورتها مشكل داره، پروازمون كنسله.

    وفا گفت:

    - چطور ممكنه دو روز به پرواز متوجه شده باشند كه پاسپورتها تون یك اشكالی داره اون هم بعد از صدور بلیط؟!

    ویدا گفت:

    - نمی دونم، حالا كه شده.

    وفا گفت:

    - حالا مشكلش چیه؟

    ویدا گفت:

    - نمی دونم، باید برم تهران.

    سیمین برای این كه چیزی گفته باشد گفت:

    - این هم از شانس ماست! هر چی بیشتر عجله دارم از این جا برم، برعكس می شه، حالا كی باید بری؟

    ویدا گفت:

    - فردا صبح. با یاسمن قرار گذاشتم با هم بریم.

    وفا گفت:

    - خودم همراهت می یام. به دوستت زنگ بزن بگو لازم نیست زحمت بكشه.

    ویدا گفت:

    - زحمتی نداره خودش هم تهران كار داره.

    وفا گفت:

    - گفتم كه خودم همراهت می یام، لازم نیست تنها بری.

    ویدا گفت:

    - من هم گفتم كه تنها نیستم.

    وفا گفت:

    - باز داره حرف خودش رو می زنه، مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟

    سیمین با جدیت به وفا گفت:

    - بهت گفتم از حساسیتهات كم كن، دفعه اولی نیست كه ویدا با دوستش می ره مسافرت پس تمومش كن وفا.

    وفا پارچ را محكم روی میز كوبید و با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت، ویدا و سیمین نگاهی معنادار به هم كردند و سیمین پرسید:

    - چند روزه برمی گردی؟

    ویدا گفت:

    - نمی دونم، هر وقت كه كارم تموم بشه.

    سیمین ملتمسانه گفت:

    - فقط زود تمومش كن. من دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم باید آب و هوا عوض كنم والا دیوونه می شم.


    این او نبود كه رانندگی می كرد، فرمان در دستهایش نبود،
    این خط ممتد و گاه مقطع وسط جاده بود كه سعی داشت او را به انتهای خود
    برساند؛ به عشق صادقی كه یاشار از ان حرف زده بود. هنوز كلمه به كلمه
    حرفهای او را به یاد داشت. از آن شب به بعد آنقدر جملات او را تكرار كرده
    بود كه فهمیده بود كار او فقط سماجت در دوست داشتن نیست، گدایی محبت و عشق
    است و متنفر شده بود، اما نمی دانست آن نفرت نسبت به چه چیز یا به چه كسی
    در او برانگیخته شده بود، نسبت به خودش یا یاشار و یا شاید لیلا، یا احساسی
    كه در آن پافشاری می كرد.

    (توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك كرد؟پس یعنی عشق من
    صادق نبود كه خودم هم شك كردم و اون قبولش نكرد.هیچ كس نتوانسته بود تا
    امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.مهشید هم نتوانسته بود و
    من؟ فقط لیلا...

    فریب ...؟ لیلای من ساده تر از این حرفهاست، لیلای من
    ...!!! همه چیز تمام شده بود، او را لیلای من خطاب كرده بود. تنها كسی كه
    در این بین فریب خورد، فقط من بودم. مهشید كه خیلی زود با دانستن حقیقت،
    خودش رو كنار كشید و به انتظار روزی نموند كه یاشار درمان بشه، یك انتظار
    نامطمئن، اما من فریب احساسات احمقانه خودم رو خوردم و لیلا ... نمی خواد
    فریب بخوره، من می خوام فریبش بدم؟! نه ... نه ... من ...)

    صدای فریاد یاسمن فضای ماشین را پر كرد. فرمان ماشین در
    دستهای او و یاسمن بود، ماشین با تكانهای نسبتا شدید وارد خاكی و با ترمزی
    محكم متوقف شد. ویدا كه غافلگیر شده بود اول به چهره وحشت زده یاسمن نگاه
    كرد و بعد به صندلی تكیه داد و نفس عمیقی كشید و آهسته پرسید:

    - چه خبر شد؟

    یاسمن در حالی كه رنگ به چهره نداشت و كمربندش را باز می كرد گفت:

    - به به! پس اصلا جنابعالی توی ماشین نبودی، اگر فرمان ماشین رو نمی گرفتم كه رفته بودیم زیر تریلی بیا كنار ... خودم می رونم.

    ویدا هم كمربندش را باز كرد و از ماشین پیاده شد جاهایشان
    را با هم عوض كردند و این بار یاسمن استارت حركت را زد. مسافتی كه رفتند
    ضبط را خاموش كرد و گفت:

    - كجا بودی؟ فقط دروغ نگو ...

    ویدا در حالی كه به صندلی تكیه زده بود آهسته گفت:

    - جای همیشگی؟

    یاسمن با تاسف سرش را تكان داد و گفت:

    - ببین ویدا تو مجبور نیستی بری سراغ اون
    دختره، اون كه زنگ نزده پس دیگه یاشار هم زنگ نمی زنه، گورباباش، چند وقت
    دیگه هم فراموش می شه.

    و در حالی كه از سرعتش می كاست ادامه داد:

    - از همین جا برگردم؟

    ویدا پوزخندی زد و گفت:

    - فراموش می شه؟ ... نه ... نه یاسمن، خیالش داره هر دوتامون رو دیوونه می كنه.

    یاسمن خنده كوتاهی كرد و گفت:

    - مگه دایی زاده تو حالا عاقل بوده؟

    ویدا گفت:

    - یاسمن ...!

    یاسمن گفت:

    - خب نبود دیگه، تازه دارم به عاقل بودن تو هم شك می كنم.

    ویدا گفت:

    - تو اگه جای من بودی چه كار می كردی؟

    یاسمن گفت:

    - من اگر جای تو بودم با پرواز امروزم می رفتم
    تهران و با پرواز فردا هم می پریدم و می رفتم لندن، عشق دنیا رو می كردم،
    به گوربابای همچین آدمهایی هم می خندیدم، زندگی می كردم ...

    ویدا گفت:

    - به همین راحتی ... زندگی می كردی؟!

    یاسمن گفت:

    - خب آره اولش یك كمی سخته، اما بعدش همه چیز
    فراموش می شه تازه بعد از سالها به یاد این روزها می افتادم از ته دل می
    خندیدم و می گفتم چقدر دیوونه بودم كه عاشق شدم!

    ویدا گفت:

    - امیدوارم هیچ وقت جای من قرار نگیری چون به این راحتیها كه می گی نمی تونی به همه چیز بخندی و زندگی كنی.

    یاسمن گفت:

    - اصلا بگو ببینم می خواهی بری به این دختره چی بگی؟ بگی بیا پسر دایی ما رو بگیر ...! مهریه و شیربها رو بهت بخشیده.

    ویدا گفت:

    - یاسمن داری خیلی تیكه می پرونی!

    یاسمن گفت:

    - خوشم می یاد كه زود تیكه ها رو می گیری، خب
    دایی زاده جنابعالی اگر مرد بود كه اینقدر التماس یك دختر پرادعا رو نمی
    كرد، واقعا اون كه مشكل داره عیال می خواهد چه كار؟

    ویدا راست روی صندلی نشست و با عصبانیت گفت:

    - یاسمن، خفه شو، باشه؟ آخه داری خیلی بی ادب می شی.

    یاسمن گفت:

    - باشه، فقط بگذار اینو هم بگم تا خیالم راحت
    بشه، خدا هم خر رو شناخت كه شاخش نداد! اگه آقا یاشار سالم بود كه صد تا
    مثل تو رو هلاك خودش می كرد.

    ویدا گفت:

    - اگر دلت می خواهد بد و بیراه بشنوی باز هم ادامه بده.

    یاسمن نگاهی گذرا به ویدا كرد، لبخندی زد و گفت:

    - اگه قول می دی به فحش و بد و بیراه تمومش می كنی ادامه می دهم.

    ویدا هم لبخندی زد و گفت:

    - واقعا كه پررو هستی، یه جایی نگه دار تا یه چیزی بخوریم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/