فصل8/5

- سلام مامان ... چه عجب بالاخره یادتون افتاد كه دختری دارید!

مهتاج به آرامی صورت او را بوسید و در حالی كه همراه او وارد پذایرایی می شد گفت:

- من همیشه به یاد بچه ها هستم، سرم زیاد شلوغه، بچه ها كجا هستند؟

سیمین مادرش را روی مبلی نشاند و گفت:

- الان صداشون می كنم.

جلوی در مكثی كرد و بعد گفت:

- می خواهید به وفا بگم ماشینتون رو ببره توی پاركینگ؟

مهتاج كیفش را روی میز گذاشت و گفت:

- نه عزیزم، باید برم، امشب برای اصفهان پرواز دارم.

سیمین لبخندی تلخ زد و رفت. وفا داخل اتاقش مشغول آماده شدن بود. چند ضربه به در اتاقش نواخت و داخل شد.


- وفا زودتر بیا پایین مادربزرگ اومده.
وفا در حالی كه جلوی آینه مشغول بستن دكمه هایش بود با تمسخر گفت:

- پس بالاخره افتخار دادند و قدم رنجه فرمودند!

سیمین گفت:

- وفا ...! تازگیها اخلاقت عوض شده به زیمن و زمان بد و بیراه می گی، در ضمن نمی خوام حرفی به مادربزرگ بزنی.

وفا به سمت او چرخید و گفت:

- در چه مورد؟

سیمین نگاهی غضبناك به او كرد و از اتاق خارج شد. ویدا پشت كامپیوتر نشسته بود و در حال ثبت اطلاعاتش بود. با شنیدن خبر ورود مادربزرگش لبخندی زد و گفت:

- باشه مامان الان می آم ...

سیمین وقتی به پذیرایی برگشت وفا ساكت و سرد كنار مهتاج نشسته بود و او مشغول پذیرایی از مادرش شد. مهتاج از داخل كیفش پاكتی را خارج كرد با لبخندی به سمت وفا گرفت و گفت:

- امسال عیدیهاتون خیلی عقب افتاد.

وفا پاكت را از مهتاج گرفت چك داخل آن را بیرون كشید و در حال خواندن رقم های چك گفت:

- چك سفید امضای شازده هم با تاخیر به دستش رسیده؟

سیمین معترضانه گفت:

- وفا؟!

مهتاج با جدیت گفت:

- ولش كن، بگذار ببینم دردش چیه؟ اصلا امروز رفتارش یك جور دیگه است.

وفا چك را داخل پاكت گذاشت و گفت:

- آخه كلاغ سیاهه به ما خبر داد شما كی از راه رسیده اید و حالا افتخار دادید كه به ما هم سری بزنید.

مهتاج گفت:

- قبلا به مادرت توضیح دادم كه چرا دیرتر به دیدن شما اومدم، دیگه نیازی نمی بینم كه بخوام به تو هم جواب پس بدم.

وفا ازجابرخاست چك را روی میز مقابل مهتاج گذاشت و گفت:

- این چك و مبلغ قابل توجهش نمی تونه سرپوشی روی بی مهریها و بی توجهی هاتون باشه.

مهتاج با حیرت به سیمین نگاه كرد و گفت:

- این پسره كاملا عوض شده، گستاخ و ....

وفا با جدیت گفت:

- در ضمن خواستم بهتون یك هشدار هم بدهم.

سیمین با عصبانیت فریاد زد:

- وفا ...؟!

وفا بدون توجه به اعتراض مادرش ادامه داد:

- از اون چكهای سفید امضایی كه واسه دردونه تون می كشید كم كنید چون همه رو داره خرج یه پاپتی خوشگل ....

سیمین با دیدن ویدا در آستانه در این بار فریاد زد:

- وفا ... برو بیرون.

و او را متوجه حضور ویدا كرد. وفا نگاهی به ویدا انداخت و بعد به مهتاج كه گیج و سردرگم چشم به او دوخته بود گفت:

- یك روزی می فهمید و حسرت می خورید كه چطور پولهای بی زبونتون رو خرج كرده!

و از اتاق خارج شد سیمین هم از جا برخاست و گفت:

- می بخشید مامان ...

و به دنبال وفا اتاق را ترك كرد. ویدا با تعجب به مادرش نگاه كرد و بعد به سمت مهتاج رفت و گفت:

- سلام مادربزرگ، خیلی خوش آمدید.

و خم شد و گونه های او را بوسید مهتاج متفكرانه به پاكت رها شده روی میز چشم داشت. سیمین جلوی در خروجی حیاط، بازوی وفا را گرفت و با عصبانیت گفت:

- وایستا ببینم ... وایستا!

وفا كه حسابی آشفته بود ایستاد و گفت:

- ولم كن مامان، حالم اصلا خوش نیست.

سیمین گفت:

- از برخوردت با مادربزرگت معلوم بود. تو حق نداشتی با او این طور رفتار كنی از طرفی قرار ما نبود كه حرفی در این باره به مادربزرگت بزنیم.

وفا در حالی كه شعله های خشم از لحن كلامش می بارید گفت:

- من مثل شما از این مهتاج قدرت طلب و مستبد نمی ترسم.

و در پاسخ سیلی محكم و غافلگیرانه ای از سیمین دریافت كرد. مهتاج كه از پشت پنجره شاهد آن صحنه بود پرده را رها كرد. وفا بغضش را فرو داد به چشمان اشك آلود مادرش نگاه كرد و گفت:

- خودتون رو به خاطر این سیلی ناراحت نكنید حقم بود اما ... اما یك چیز رو بدونید من نمی تونم مثل شما ساكت بشینم و بگذارم حق خواهرم پایمال بشه فقط به خاطر ترس از مهتاج! یادم نمی ره كه یك دفعه داشتید برای ویدا تعریف می كردید چطور از ترس سركوفتهای مادرتون، فراموش كرده بودید برای مرگ بابا گریه كنید و فقط برای دایی حسام امن یجیب خوندید. من ...

و با دیدن مهتاج كه همراه ویدا به حیاط آمدند سكوت كرد. مهتاج نگاه تندی به وفا كرد و خطاب به سیمین گفت:

- من دارم می رم تو هم به اندازه كافی فرصت داری كه پسر گستاخت رو ادب كنی.

و از حیاط خارج شد. سیمین به دنبال او رفت و ملتمسانه گفت:

- مامان ... مامان ... خواهش می كنم ....

مهتاج مقابل ماشینش ایستاد دستش را روی شانه سیمین گذاشت و گفت:

- باید برم، كلی كار دارم. از رفتار خودم راضیم و به حرفهای اطرافیان اهمیت نمی دم. در ضمن یا سیلی نزن، یا وقتی زدی پشیمان نشو، این یعنی قدرت عمل!

سیمین ایستاد تا ماشین مهتاج از سر خیابان پیچید. وقتی به حیاط برگشت به بچه هایش نگاه كرد. وید با سردرگمی گفت:

- مامان اینجا چه خبر شده؟

سیمین به وفا نگاه كرد دستش را روی شانه ویدا گذاشت و در حالی كه او را به سمت ساختمان هدایت می كرد گفت:

- هیچی فقط وفا زیادی دستپاچه شده.

( پاپتی خوشگل ... پاپتی خوشگل ...)