فصل8/2
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- درسته ویدا یا لیلا!
یاشار گفت:
- از این كه بخوام برم دنبال لیلا ...
دكتر هرندی گفت:
- دنبال دلت یاشار، تو می خواهی دنبال دلت بری نه لیلا.
یاشار گفت:
- فكر می كنم دچار عذاب وجدان بشم.
دكتر هرندی گفت:
- چرا؟! چرا فكر می كنی دچار عذاب وجدان بشی؟
یاشار گفت:
- پدرم دائم به من گوشزد می كنه كه ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف من كرده.
دكتر هرندی گفت:
- نظریات پدرت رو بگذار كنار، خودت چی فكر می كنی؟
یاشار گفت:
- من؟! دكتر من در تمام این سالها به هیچی در مورد خودم و ویدا فكر نكردم. شاید ابله بودم، نفهیمدم اما من همیشه و در تمام این مدت احساس می كردم هنوز هم مثل یك موضوع برای پایان نامه دانشجویی هستم، تكمیل تحقیقات، و هیچ وقت فكر نكردم پایان نامه تمام شده و این ... این توجهات می تونه سرآغاز عشق و دوستی باشه. من خودم رو مدیون زحمات ویدا می دونم اما نه اون طور كه بخوام ... بخوام اونو شریك زندگیم كنم. حتی گاهی اوقات از دست ویدا عصبانی می شدم احساس می كردم داره با من مثل یك بچه رفتار می كنه. دائم از من سوال می كرد قرصت رو خوردی، سر ساعت خوردی، یاشار تعویض قرصها رو انجام دادی، امروز حالت چطوره، بیا به چیزهای خوب فكر كنیم. به نوعی می خواستم از دستش فرار كنم.
دكتر هرندی اضافه كرد:
- و گاهی اوقات هم تلفنهاش رو جواب نمی دادی.
یاشار سرش را پایین انداخت و گفت:
- متاسفم.
دكتر هرندی با جدیت گفت:
- متاسف نباش یاشار، این عذاب وجدانی كه تو داری از اون صحبت می كنی و گاهی اوقات هم احساسش می كنی بر اثر تلقینات پدرت و اطرافیانت بوجود آمده. اونا سعی دارند تو رو برخلاف جهت میل و خواسته ات هدایت كنند و تو نباید تسلیم بشی. این زندگی مال توئه و حق داری درباره اش تصمیم بگیری؛ بدون دخالت دیگران.
یاشار گفت:
- یعنی شما می خواهید كه بطور كلی ویدا رو ...
دكتر هرندی گفت:
- بهتره كه با اون صحبت كنی و روشنش كنی، بهش بگو كه تو به خاطر احساس بوجود اومده مقصر نیستی. می تونی به اون بفهمونی عشق یك طرف سرانجام خوشایندی نداره، حالا می خوام از لیلا برام بگی، چطوری با هم آشنا شدید؟
یاشار تصویری از لیلا را در آن شب سرد در وسط آن جنگل تجسم كرد؛ درست مثل خودش درمانده بود. چطور راه رفته را برگشته بود؟
- از سواری خسته شده بودم، شب قبل از اومدن وفا و مهمانانش بود، رفتم طرف كلبه شكار، نمی دونم شنیدم یا فكر كردم، دهانه اسبم رو كشیدم و برگشتم درست حدس زده بودم یكی كمك می خواست و بعد با منظره وحشتناكی روبرو شدم یك دختر جوون در محاصره گرگها، هوا كاملا تاریك شده بود اما من چراغ قوه ای قوی همراهم داشتم، یكی از گرگها رو هدف گرفتم و بقیه شون فراری شدند. اون دختر ترسیده بود بیشتر از من تا گرگها ....
دكتر هرندی به خاطر توضیح كامل او لبخندی زد و گفت:
- و همونجا بود كه بهش علاقمند شدی.
یاشار گفت:
- نه دكتر، علاقه نبود یك نوع كشش خاص ... این كه دوست داشتم دوباره ببینمش ... حالا هم دلم می خواد پیداش كنم، ببینمش.
دكتر هرندی گفت:
- و بعدش؟! نه یاشار تو نمی تونی به خودت دروغ بگی، تو به اون دختر یا همون لیلا علاقمند شدی، در عین حال می ترسی، اومدی اینجا كه مطمئن بشی درمان پذیر هستی یا نه . خودت سوال كردی كه می تونی ازدواج كنی یا نه، حالا من جوابت رو می دم؛ می تونی لیلا رو پیدا كنی بهش بگی كه به اون علاقمندی و خیلی واضح پیشنهاد ازدواج بدی. من سلامتی تو رو با وجود این دختر تضمین می كنم ...!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)