فصل7/2

صدای مهتاج كه یكی از خدمتكارها را صدا می زد داخل سالن پیچید. لحظاتی بیشتر طول نكشید كه خدمتكار خودش را به او رساند و گفت:

- سلام خانوم، خیلی خوش آمدید.

مهتاج روی كاناپه ای نشست و گفت:

- چمدانهایم داخل باغ جلوی در است، اونها رو بیارید داخل اما قبل از اون، اگر حسام خونه هست بهش اطلاع بدید كه من اومدم.

خدمتكار سر فرود آورد و برای اجرای دستورات مهتاج، راه پله ها را در پیش گرفت. لحظاتی بعد حسام در حالی كه از پله ها پایین می آمد بارویی گشاده از مادرش استقبال كرد و گفت:

- سلام مادر ... كی اومدید؟ چقدر بی سر و صدا ...!


مهتاج از جابرخاست، او را در آغوش كشید و بعد كنار خود نشاند و گفت:
- همین حالا رسیدم.

حسام گفت:

- چرا نگفتید تا راننده رو بفرستم فرودگاه؟

مهتاج گفت:

- وقتی اون همه آژانس و تاكسی جلوی فرودگاه صف كشیدن چه احتیاجی به راننده است؟

حسام گفت:

- حق با شماست، این دفعه مسافرتتون طولانی شد.

مهتاج گفت:

- مهتاب گرفتارم كرد؛ یكی از دوستانش از آلمان آمده بود و اصرار داشت سفری به كیش داشته باشه، مهتاب خیلی اصرار كرد همراهش برم، نتونستم قانعش كنم كه اینجا كلی كار دارم.

حسام گفت:

- پس حسابی خوش گذشته؟

مهتاج گفت:

- از كارخونه ها چه خبر؟ كی راه افتادند؟

حسام گفت:

- بلافاصله بعد از پایان تعطیلات، روز ششم.

مهتاج گفت:

- روز ششم؟ فكر می كنم توی تقویم رسمی چهار روز برای تعطیلات در نظر گرفته شده.

حسام گفت:

- بله مادر، اما روز پنجم، با جمعه مصادف شده بود.

مهتاج گفت:

- خب چه ارتباطی داره؟ كار ما كه كار اداری نیست همین چند روز تعطیلی هم كلی به درآمدهای ما ضرر وارد می كنه. از سال آینده باید فكر دیگری برای این چهار روز تعطیلی بكنیم این كه كارخونه ها به طور كلی تعطیل باشند عاقلانه نیست، در ضمن به خاطر جبران این یك روز، جمعه این هفته كارخونه ها كار می كنند.

حسام معترضانه گفت:

- اما مادر ... ممكنه كارگرها حتی مدیرها اعتراض كنند.

مهتاج با كمی پرخاش گفت:

- هركس شكایت داره می تونه بره. تو كی قراره برای سركشی بری؟

حسام گفت:

- امروز پرواز دارم.

مهتاج گفت:

- بسیار خب، خودم دو سه روز دیگه به تو ملحق می شم. خب چه خبر از یاشار؟

حسام كمی از خودخواهی و استبداد مادرش رنجیده خاطر شد. اول جویای احوال كارخانجاتش شده بود و بعد یاشار، اول ملك و املاك، بعد مالك! وقتی ملكی وجود نداشته باشد مالكی هم نیست این شعار همیشگی اش بود.

حسام در پاسخ به مادرش گفت:

- خوبه.

مهتاج گفت:

- پیشرفتی هم داشته؟ داروهای جدید چطور بودند؟

حسام گفت:

- هنوز برای نتیجه گیری زوده.

مهتاج گفت:

- این دكتر هرندی به خاطر كهولت سنش مشاعرش رو از دست داده فقط قرص تجویز می كنه. این همه سال هیچ غلطی نتونسته بكنه، ویدا هم كه فقط چهار سال درس خونده كه مدرك مسخره اش رو قاب بگیره و بزنه به دیوار. باید فكر دیگه ای براش بكنم. یك روانشناس دیگه، یكی بهتر از این پیمرد هاف هافو ...

حسام به اخلاق مادرش كاملا واقف بود. بد و بیراهایش به دكتر هرندی می توانست از این همه بدتر باشد فقط از روی مراعات به همین حد كفایت كرده بود، به خاطر دوستی او و دكتر هرندی. حسام در حالی كه از جا برمی خاست گفت:

- اگه اجازه می دهید با سیمین تماس بگیرم و اطلاع بدم كه شما برگشتید.

مهتاج هم از جا برخاست در حالی كه كیف دستی اش را از روی میز برمی داشت گفت:

- نه ... می خوام كمی استراحت كنم و بعد به سر و وضع آشفته ام برسم، سر فرصت خودم باهاش تماس می گیرم.

و در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:

- گفتی یاشار كجاست؟

حسام گفت:

- داخل اتاقش، اطلاع نداره كه شما آمده اید.

مهتاج وسط پله ها ایستاد و به سمت او برگشت و گفت:

- تو داری جایی می ری؟

حسام بهتر دانست ملاقاتش با دكتر هرندی را از مادرش پنهان كند، به همین دلیل گفت:

- بله برای خودم كمی خرید دارم، یكی از دو ساعت دیگه برمی گردم.

سكوت مطب دكتر هرندی، حسام را به این فكر انداخت كه شاید صحبتهای مادرش در مورد كفایت كاری دكتر و كهولت سنی اش تا حدودی درست باشد و بهتر است با دكتر دیگری در مورد مشكل یاشار صحبت كند. در عین حال دكتر هرندی از اسم و آوازه خوبی به عنوان یك استاد مطرح در دانشكده برخوردار بود. در افكار خودش غوطه ور بود كه در اتاق دكتر هرندی باز شد و پسر هفت، هشت ساله ای به همراه مادرش از آن خارج شدند. منشی دكتر هرندی بعد از دادن وقتی دیگر به مراجعه كننده اش او را به داخل اتاق راهنمایی كرد. دكتر هرندی با دیدن حسام، دست از مرتب كردن وسایل ارزیابی هوش كشید و با او به گرمی برخورد كرد و از او خواست كه بنشیند. خودش هم به جای این كه پشت میز طبابتش بنشیند، مقابلش نشست و بعد از سفارش چای، گفت:

- مشكلی پیش اومده؟

حسام گفت:

- همانطور كه حدس زدید یاشار در مورد اون دختر با من صحبت كرد.

دكتر هرندی به منشی اش اجازه ورود داد، سینی چای و كیك را از دست او گرفت و روی میز قرار داد و او را مرخص كرد. در حالی كه فنجان چای را مقابل حسام قرار می داد گفت:

- من كه گفته بودم. با شناختی كه از یاشار داشتم مطمئن بودم تو رو در جریان قرار می ده. خب این دختر خانوم كی هست؟ می تونیم اونو ملاقات كنیم و ازش در مورد مشكل یاشار كمك بخواهیم.

حسام با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:

- فقط فهمیدم اسمش لیلاست. همین!

دكتر هرندی با تعجب به او نگاه كرد و گفت:

- همین! یعنی فقط گفت اسمش لیلاست.

حسام گفت:

- نه دكتر، اون خواست در موردش با من صحبت كنه اما من ...

دكتر هرندی سرش را با تاسف تكان داد و گفت:

- اما تو خیلی عجولانه در برابرش جبهه گیری كردی. خب من قبلا در این مورد با تو صحبت كرده بودم و خواسته بودم كه ...

حسام حرف او را قطع كرد و گفت:

- بله و در تمام این مدت دعا می كردم یاشار زودتر برگردد و در مورد این دختر خانم كه این طور ناگهانی در زندگی پسر من قدم گذاشته و اونو متحول كرده اطلاعاتی كسب كنم خیلی كنجكاو بودم كه بدونم كیه و حتی اگر شده اونو ببینم اما ....بعد از ورود شما و ویدا همه چیز رو فراموش كردم؛ نگاه مشتاق ویدا، خواهشهای پنهانی اش، من نمی تونم در مقابل این نگاها دوام بیارم. از طرفی با خودم فكر كردم اگر ویدا هم كوتاه بیاد مادرم در این مورد تسلیم نمی شه. شما كه اونو می شناسید با طرز تفكرش ناآشنا نیستید، ترجیح دادم از همین اول جلوی دردسرهای بعدی را بگیرم.

دكتر هرندی گفت:

- اشتباه كردی حسام ... اشتباه كردی، یاشار حالا بدون این كه تو رو مطلع كنه دنبال اون دختر می ره، باهاش ارتباط برقرار می كنه بدون این كه ما چیزی بفهمیم یا بتونیم اون دختر رو از وضع روحی و ناتوانیهای جنسی یاشار باخبر كنیم. این علاقه می تونه اونقدر ریشه پیدا كنه كه با عقب نشینی اون دختر بعد از اطلاعش از مشكل یاشار، دوباره یاشارو از نظر روحی، وخیم تر از دفعه قبل در وضع نامناسبی قرار بده، درست می گم؟

حسام گفت:

- درست می گید و من عجولانه برخورد كردم، اما اون دقیقا نگفت به اون دختر علاقمند شده فقط گفت می خوام به من كمك كنید، تازگی با دخترخانمی آشنا شدم. دقیقا همین جملات رو گفت.

دكتر هرندی بنا بر استدلالهای تجربی خود گفت:

- می خوام به من كمك كنید، تازگی با دختری آشنا شدم، می خوام این آشنایی تداوم پیدا كنه، بیشتر با هم در ارتباط باشیم و اگر شد ... درست حدس زدم؟

حسام كمی مكث كرد و گفت:

- نمی دونم چون من فورا اسم ویدا را به میان كشیدم.

دكتر هرندی گفت:

- خب شما بی محابا به موضع اش حمله كردید و اون هم عقب نشینی كرده، حالا می خواهم دقیقا صحبتهایی كه بین شما رد و بدل شده رو بشنوم، شاید بتونم كاری كنم تا یاشار بار دیگه با شما در مورد اون صحبت كنه. به هر حال من مطمئنم این دختر می تونه راه درمان یاشار باشه.