قسمت پنجم
وجود آن جوان مزاحم سمج و تهديدات ناصر تمام فكر ليلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسيد كه اين جوان مزاحم از كجا پيدايش شد، آنقدر ناگهاني و اصلا اسم او را از كجا مي دانست؟ اما براي سوالاتش پاسخي نداشت فقط مي دانست اگر يك بار ديگر زيور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببيند بدنش ميزبان ضربات تركه دست پدرش مي شود. مريم آرام با آرنجش به او ضربه اي زد و گفت:
-هي ليلا كجايي؟
ليلا گفت:
-توي فكر اون پسره مزاحم. توي اين فكر كه اگر اين بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توي اين چند روز كه تو مريض بودي و نيومدي مدرسه دائم مزاحم مي شد ديروز هم تا جلوي خونمون اومد.
مريم با شوخي گفت:
-نترس، حالا كه من اومدم از ترس من اين دور و برها آفتابي نمي شه.
ليلا لبخندي زد و گفت:
-به جاي اين چرنديات فكري به حالم كن، اصلا نمي دونم يك دفعه از كجا پيداش شد.
مريم گفت:
-آسمون سوراخ شد و تلپي افتاد پايين!
ليلا با تمسخر گفت:
-آره، قيافه اش هم به آسمونيها مي خوره!
مريم گفت:
-معلومه از كجا پيداش شده، مثل هزار تا جوون بيكار كه مي افتن دنبال دخترها و منتظر يك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توي ته دنيا زندگي مي كنيم و از سر دنيا و بالاي شهرمون خبر نداريم حالا كه يك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر مي كني چه جنايت بزرگي داره اتفاق مي افته. چشمات رو باز كن ليلا يك كمي دور و برت رو نگاه كن فكر مي كني چند تا از همين همكلاسيها مون مثل من و تو، سرشون رو ميندازن پايين و آهسته مي رن و آهسته مي يان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر ديگه، بقيه شون دائم راهنماهاشون كار مي كنه.
ليلا گفت:
-مريم ... اين حرفها چيه، چرا نديده حرف مي زني؟
مريم پوزخندي زد و گفت:
-پس واسه چي و كي، توي كيفاشون لوازم آرايش جاسازي مي كنن؟ واسه من و تو مي خوان خودشون رو درست كنن؟ نمي بيني از ترس قيافه هاي بزك شده شون زنگ تفريح واسه مستراح هم بيرون نمي يان؟
ليلا گفت:
-مريم! مستراح چيه؟
مريم با خنده گفت:
-فارسي را پاس بداريم. ولي خودمونيم خيلي دلم مي خواد اين انتيكه رو ببينم.
ليلا گفت:
-برو بابا. من دارم از ترس سكته مي كنم اون وقت تو آرزوي ديدنش رو داري؟
مريم گفت:
-نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پي كارش. اصلا ... اصلا مي تونيم به يكي از همين دخترهاي دبيرستان قرضش بدهيم.
ليلا با كتاب روي سر مريم كوبيد. صداي زنگ پايان كلاس با ناسزاگويي هاي طنزآلود مريم همراه شد. سر خيابان مدرسه كه رسيدند چشمهاي ليلا در ميان جمعيتي از هم دبيرستانهايش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مريم با شوخ طبعي گفت:
-باز بدقولي كرده بي شرف؟!
هر دو زدند زير خنده، ناگهان خنده روي لبهاي ليلا خشكيد و با صدايي گرفته گفت:
-خودشه!
مريم در حالي كه اطرافش را نگاه مي كرد گفت:
-كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
ليلا گفت:
-چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
مريم با كنجكاوي مسيري را كه ليلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
-آه .... خاك توي گورت كنن ليلا، تو خجالت نكشيدي اين عنتر رو يدك كش مي كردي، شانس خركي رفيق ما رو باش! حالا از قيافه اش بگذريم، شلوارش رو ببين صد سال پيش هم بابا بزرگ من اين شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، يارو ماشين سوار هم نيست.
ليلا ملتمسانه گفت:
-مريم با قيافه اش چي كار داري؟ داره دنبالمون مي ياد. دست به سرش كن.
مريم گفت:
-چطور قيافه و سر و وضعش مهم نيست؟ فكر مي كني اگر يك جنتلمن بود همين طوري مي گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ريشش مي بستم.
ليلا گفت:
-حالا كه يك جنتلمن نيست، يك كاري كن سر و كله اش تو محله پيدا نشه.
مريم گفت:
-يك كمي يواشتر برو تا بچه هاي مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو مي يارم پايين.
دقايقي بعد هر دو مقابل لباس فروشي ايستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
-سلام عليكم ليلا خانوم، نالوتي ما رو منتظر تيليفونت مي گذاري!
مريم با جديت گفت:
-خفه شو، برو حرف زدن رو ياد بگيري ايكبيري! يك نگاه توي آيينه به خودت انداختي تا بفهمي دنبال كي بايد بيافتي؟
جوان گفت:
-ااا ... پس اشكل اينجاست! چي كار كنيم خدا خواسته كه ننه مون ما رو اين مدلي بزاد.
مريم با ناراحتي گفت:
-ببين آقاي بي ادب، دفعه قبل كه اومدي توي كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر يك بار ديگه اون طرفها آفتابي بشي هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردي. در ضمن تو احمق نفهميدي ما اهلش نيستيم، حالا گورت رو گم كن برو جايي كه واست راهنما مي زنن، برو .... برو روزيت رو خدا جاي ديگه حواله كرده .... فقط اگر يك بار ديگه مزاحم بشي داد و هوار راه مي اندازيم، فهميدي؟
جوان مزاحم گفت:
-فكر نكنم همچين جربزه اي داشته باشي. ليلا خانوم چرا خودت حرف نمي زني، وكيل گرفتي؟ باشه، اما بدون تا به حرفهاي من گوش نكني ولت ... چي؟ نمي كنم. آره جونم در ضمن من از اين هارت و پورتها رفيقت هم نترسيدم، شوماره كه بهت دادم به تيليفونم زنگ بزن وگرنه چي؟ فردا جلوي در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زياد.
مريم با تنفر گفت:
-اه ... بدتركيب با اون حرف زدنش! شوماره، تيليفون، زت زياد ...
ليلا با كلافگي گفت:
-بيا بريم، خيلي از تو ترسيد، خيلي ممنون كه مشكلم رو حل كردي.
مريم همراه او راه افتاد و گفت:
-مي خواستي چي كار كنم؟ هرچي از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حاليش نشد، ولي يه چيزي دستگيرم شد.
ليلا گفت:
-چي دستگيرت شد خانم مارپل؟
مريم گفت:
-اين كه طرف يك كاسه اي زير نيم كاسشه!
ليلا گفت:
-چه كاسه اي؟
مريم گفت:
-نمي دونم، فقط واسه دوستي با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف ديگه اي داره.
ليلا گفت:
-همين جوري دارم مثل بيد مي لرزم، ديگه با اين نظرسنجيهات منو دق نده.
مريم گفت:
-باور كن ليلا يك كلكي تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازي تموم شده يك شاگرد تعويض روغني هم وقتي مي خواد با يه دختر رفيق بشه، چهار پنج ساعت توي وايتكس مي خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم يك دست لباس نه آنچناني، در حد معمول حالا يا كش مي ره يا از فروشگاههاي تاناكورا مي خره و مي پوشه مي ره سر قرار.
ليلا گفت:
-اينجا ته شهره، به قول تو!
مريم گفت:
-سر شهر هم كه فروشگاههاي تاناكورا نداره با كلاس!
ليلا گفت:
-آخرش چي؟
مريم گفت:
-همون كه گفتم يك كلكي توي كار اين شلوار پيلي پوشه.
ليلا با حرص گفت:
-تو هم همش گير بده به شلوارش.
مريم با شوخ طبعي گفت:
-چيه بهت برخورد؟ اگه پولهاي تو جيبيت رو جمع كني مي توني واسه سال ديگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخري و نو نوارش كني.
ليلا با خنده گفت:
-مريم آخرش مجبور مي شم با كيفم همين جا بيافتم به جونت.
مريم گفت:
-باشه واسه فردا، امشب برو كوكهاي كيفت رو محكم كن كه با اولين ضربه كيفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بيافته توي گندابه جوي.
ليلا گفت:
-باشه ... باشه من تسليم شدم حالا بگو چي كار كنيم.
مريم گفت:
-هيچي اگر از عاقبت كار مي ترسي بهتره همين امشب بري و راپرت اين پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدي.
ليلا گفت:
-جدي باش.
مريم گفت:
-به جون مامانم جدي هستم.
ليلا گفت:
-واقعا ... پس مثل اين كه باباي من يا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمي شناسي. فكر كردي باباي خودت يا همون اوس عباس بناي محله ست كه صدا ازش درنمي آد؟ نخير خانوم باباي بنده همين كه بفهمه يكي داره چپ به دخترش نگاه مي كنه ديوونه مي شه اول مي افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار مي كنه، خون بپا مي كنه باباي من اهل منطق نيست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
مريم ادامه داد:
-كه يك پشه اينقدر تو رو نمي ترسوند. خب بهش بفهمون كه توي اين دوره و زمونه اين چيزها عاديه.
ليلا با كلافگي گفت:
-حاليش نمي شه، نمي فهمه، آخرش آبرومون رو مي بره.
مريم گفت:
-خب اگر نمي فهمه كه مجبوري به شوماره تيليفون طرف زنگ بزني و ببيني مرگش چيه.
ليلا گفت:
-شماره تلفنش رو پاره كردم ريختم تو باغچه مون.
مريم گفت:
-پس الان مي ريم خونه شما پازل شوماره تيليفون مي چينيم تا فردا ببينيم چطور مي شه اما ليلا، جون من دفعه ديگه يك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو اين محله ... هي خدا رو چي ديدي.
ليلا لبخندي زد و گفت:
-يك جنتلمن شلوار پيلي پوش! قول مي دم.
و هر دو خنديدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)