قسمت چهارم

ليلا بر سرعت گامهايش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سايه به سايه او را تعقيب مي كرد جلوي يك كتابفروشي ايستاد تا شايد راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ايستاد و گفت:
-چرا فرار مي كني ليلا خانوم؟
ليلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:
-برو گم شو كثافت! از جون من چي مي خواهي؟
جوان لبخند چندش آوري زد و گفت:
-از جونت هيچي عزيزم اما از خودت ....
ليلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتي مقابل در منزلشان رسيد تمام وجودش مي لرزيد با عجله داخل كيفش به دنبال كليد گشت. صداي زيور او را متوجه رنگ و روي پريده اش كرد.
-ليلا جون چرا رنگت پريده؟ اتفاقي افتاده؟
ليلا كليد را داخل قفل انداخت و گفت:
-چيزي نيست.
زيور گفت:
-مي خواهي ببرمت دكتر؟ خيلي رنگت پريده.
ليلا در را باز كرد و با ناراحتي پاسخ داد:
-گفتم كه چيزيم نيست. چرا دست از سرم برنمي داري؟
و قبل از آنكه در حياط را ببندد با ديدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها مي گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالي كه مي دويد وارد سالن شد. يك راست به سمت بخاري رفت آن را زياد كرد و خودش را به بخاري چسباند. از يادآوري چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پليسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخي بر لب نهاد و گفت:
-همه رو برق مي گيره ما رو چراغ موشي! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا مي دونست؟
از جا برخاست تا لباسهايش را درآورد كه صداي زنگ بلند شد. به خيال اين كه باز هم زيور است غرغركنان به حياط رفت و در را باز كرد. خواست چيزي بگويد، اما با ديدن جوان مزاحم جيغ كشيد. خواست در را ببندد كه با فشاري محكم در باز شد و كاغذي جلوي پايش افتاد. ليلا در حالي كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشيد زيور هنوز داخل كوچه ايستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده بايد خودش را براي يك ستيز سخت آماده مي كرد. فورا در حياط را بست كاغذ را از روي زمين برداشت و بدون اين كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ريخت.
ساعتي بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حياط اعلام كرد. در سالن را با شدت بيشتري باز كرد و به هم كوبيد و بي مقدمه فرياد زد:
-ليلا ... ليلا ... كدوم گوري قايم شدي مادر مرده؟ بيا بيرون.
ليلا از اتاقش بيرون آمد و با خونسردي گفت:
-سلام، باز چي شده؟
ناصر با همان لحن گفت:
-اينو تو بايد بگي، اون مرتيكه اجنبي كه دنبالت افتاده كيه؟
ليلا سعي كرد خونسردي اش را حفظ كند و گفت:
-كدوم مرتيكه؟
ناصر گفت:
-همون كه درو براش باز كردي و از دستش كاغذ گرفتي.
ليلا كه مي دانست پدرش آدم بي منطقي است و گفتن جريان مساوي است با كتك خوردن خودش گفت:
-بابا بس كن، اين حرفها چيه، كي گفته من از يك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت ديدي؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زيور گفته و شما هم باور كرديد.
ناصر با عصبانيت گفت:
-برو بي شرم، برو خودت رو فيلم كن، برو فرض هم كه زيور گفته باشه چه قصدي داشته كه دروغ بگه؟
ليلا در حالي كه وارد اتاقش مي شد گفت:
-اينو ديگه بايد از خودتون بپرسيد.
با اين حرف، ناصر كمي به فكر فرو رفت و بعد با صدايي نسبتا بلند كه ليلا هم بشنود گفت:
-ببين ليلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكني والا حسابت با كرام الكاتبينه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش مي ميري اگر يك بار ديگه حرف و حديثي از در و همسايه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال مي كنم، حاليت شد؟