قسمت سوم


سياهي شب به دل آسمان چنگ انداخته بود و جز صداي ريزش باران كه سكوت خانه را مي شكست صدايي به گوش نمي رسيد. ليلا در حالي كه كتابي در دست داشت كنج اتاق نشسته و با ترس به سكوت وهم آور خانه گوش سپرده بود. اين اولين شبي بود كه بعد از درگذشت مادرش تنها مي ماند. سعي كرد با خواندن كتاب درسي، خودش را مشغول كند اما تمركز نداشت. به ساعت كه تيك تاكش در صداي ريزي باران گم شده بود نگاه كرد عقربه ها ساعت هفت را نشان مي دادند. مطمئن بود پدرش تا ساعت نه برنخواهد گشت تصميم گرفت با مريم تماس بگيرد و از او بخواهد تا با آمدنش او را از تنهايي نجات دهد از جا برخاست، اما هنوز گوشي را از روي دستگاه برنداشته بود كه صداي در حياط را شنيد. با عجله خودش را به پنجره رسانيد و پرده را كنار زد، با ديدن پدرش نفس عميقي كشيد. اين اولين باري بود كه از ورود پدرش به منزل تا اين حد خوشحال مي شد، هميشه ورودش به منزل برابر بود با برهم خوردن آرامش و آسايش او و مادرش، مدام با بهانه گيريها و ناسزاگويي ها، مادرش را مي آزرد. اغلب مواقع مادر سكوت مي كرد اما زماني كه صبر و تحملش به پايان مي رسيد به پدر پرخاش مي كرد و همين امر باعث مي شد جنگ بالا بگيرد و پدرش با شكست وسايل منزل جنگ را خاتمه مي داد. در همين افكار بود كه صداي پدرش او را به خود آورد:
-عجب هوايي شده!
ليلا به سمت او برگشت و گفت:
-سلام بابا ... خسته نباشيد.
ناصر زير چشمي به او نگاه كرد و آرام گفت:
-عليك سلام.
ليلا گفت:
-براتون چايي بيارم؟
ناصر گفت:
-نه، چايي خوردم.
تلويزيون را روشن كرد، كنار بخاري نشست و سيگاري آتش زد. ليلا با كمي تعجب گفت:
-خورده ايد؟ كجا؟
ناصر فورا بي دليل از كوره در رفت و با عصبانيت گفت:
-چيه؟ نكنه قراره تو جانشين مادرت بشي، نه ... اين خيالات رو از سرت بيرون كن، حالا كه از شر غرغرها و بازجويي هاش راحت شدم اجازه نمي دم تو جانشينش بشي و روش اونو در پيش بگيري.
ليلا با دلخوري گفت:
-منظورتون چيه؟ نكنه واقعا براتون مهم نيست كه مامان فوت كرده. نه ... نه براتون مهم نيست، اگه مهم بود ....
ناصر دود سيگارش را بيرون داد و گفت:
-برو ليلا ... بر نذار دهنم باز بشه، اصلا مگه قرار نشد نري مدرسه، چرا پات رو از خونه بيرون گذاشتي؟
ليلا گفت:
-مگه من اسرم؟ از صبح تا شب تك و تنها توي اين چهار ديواري چه كار كنم؟ در ثاني امسال سال آخر درسمه، حيفه كه ...
ناصر چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
-بمون خبر مرگت به كارها برس، يك لقمه نون حاضر كن بذار جلوي من.
ليلا گفت:
-مگه به كارها نرسيدم؟ مگه ظهر كه آمديد ناهارتون آماده نبود ... چرا به غذا دست نزديد؟
ناصر گفت:
-واسه اين كه مثل يخ بود از گلويم پايين نمي رفت.
ليلا كه دريافت پدرش ظهر به منزل نيامده با ناراحتي گفت:
-من كه از مدرسه اومدم غذا هنوز روي بخاري گرم بود، ظهر خونه نيومديد.
ناصر با عصبانيت فرياد زد:
-برو گم شو تا دهنم باز نشده. يك عمر نق نقها و حرفهاي اون زنيكه دهاتي رو گوش كردم حالا كه سر به گور گذاشته نوبت دخترش شده.
ليلا با بغضي سنگين گفت:
-زنيكه ... دخترش ... پس بگيد كه من دخترتون نيستم و خيالم رو راحت كنيد تا بدونم علت اين همه بدرفتاري شما چيه.
ناصر با همان عصبانيت گفت:
-آره ... تا وقتي كه با مردم، بي ادب رفتار كني دختر من نيستي.
ليلا كه تازه متوجه قضيه شده بود با جديت گفت:
-من خودم ناهار درست كرده بودم احتياجي نبود كه اون زنيكه واسه ما خوش خدمتي كنه.
ناصر با عصبانيت زيرسيگاري را به سمت ليلا پرت كرد و گفت:
-زبون نفهم برو توي اتاقت والا بلند مي شم و ادبت مي كنم.
ليلا مكث كوتاهي نمود و در حالي كه از عاقبت خود با وجود زيور مي هراسيد سالن را ترك كرد.

***
زيور چادر سفيد گل دارش را كمي جلوتر كشيد و وارد مغازه شد و گفت:
-سلام ناصرآقا.
ناصر در حالي كه تسبيح مي چرخاند لبخندي زد و گفت:
-عليك سلام، اين طرفها، چيزي لازم داشتي؟
زيور گفت:
-يك سطل ماست.
ناصر به سمت يخچال رفت و گفت:
-مي گفتي خودم مي آوردم.
زيور گفت:
-درست نيست مي ترسم در و همسايه ...
ناصر حرف او را قطع كرد و گفت:
-بالاخره چي؟ بايد بفهمند يا نه ....
زيور سرش را با شرمي ساختگي پايين انداخت ناصر سطل ماست را از يخچال بيرون آورد و گفت:
-محبوبه چطوره؟
زيور گفت:
-سلام رسوند.
ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
-اگر زحمتي نيست يك سري هم به ليلا بزن.
زيور سطل ماست را برداشت و گفت:
-چشم ... اما ... اما درست نيست ....
و سكوت كرد. ناصر پرسيد:
-درست نيست چي؟ چرا باقي حرفت را نگفتي؟
زيور گفت:
-مي ترسم با خودت بگي نيومده دارم دخالت مي كنم.
ناصر اخمهايش را درهم كشيد و گفت:
-اين حرفها چيه؟
زيور گفت:
-مي خواستم بگم درست نيست يك دختر جوون رو تا اين وقت شب توي خونه تك و تنها بذاريد.
ناصر گفت:
-چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحيد كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهاي من هم كه گرفتار زندگي خودشون هستند، نمي شه از كسي توقع داشت.
زيور با كمي ترديد گفت:
-اگر دوست داريد تا وقتي كه كارمون جفت و جور بشه، ليلا رو شبها تا وقتي از مغازه برمي گردي ببرمش خونه مون.
ناصر لبخندي زد، سر تا پاي او را برانداز كرد و در حالي كه قلبا راضي بود گفت:
-مي ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
زيور گفت:
-مزاحم چيه؟ همين حالا مي رم با خودم مي برمش خونه، محبوبه هم از تنهايي در مي ياد.
و از مغازه خارج شد. ليلا خودش را به حياط رساند پشت در ايستاد و پرسيد:
-كيه؟
زيور با صداي رسايي گفت:
-من هستم ليلا جان ... زيور.
ليلا با عصبانيت گفت:
-كاري داشتيد؟
زيور با آن كه مطمئن بود ليلا همراه او نخواهد رفت گفت:
-اگه مي شه در را باز كن.
ليلا با بي حوصلگي در را باز كرد و گفت:
-بفرمائيد.
زيور گفت:
-آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشي.
-خيلي ممنون، اينجا راحت تر هستم.
زيور گفت:
-مردم كه اين چيزها حاليشون نيست، واسه يك دختر جوون كه توي خونه تا اين وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حديث مي سازند.
ليلا با ناراحتي گفت:
-شما هم يكي از همين مردم، بگو مثلا چي مي گن؟
زيور كه سعي مي كرد در مقابل ليلا صبور باشد با لحني ساختگي گفت:
-خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفي درست كنم.
ليلا گفت:
-ببين زيور خانوم غير از هم هيچكس توي اين محل دلواپس من نيست و انقدر توي كارهاي من فضولي نمي كنه.
زيور گفت:
-عجب زمونه اي شده، دخترجون تو دلسوزي و مادري كردن منو به حساب فضولي مي گذاري؟
ليلا اين بار با عصبانيت گفت:
-من احتياج به كسي ندارم كه واسم مادري كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نيستي. فهميدي؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
و در را به شدت به هم زد. زيور پوزخندي زد و گفت:
-كجاي كاري دختر؟ خبر نداري كه قبل از مادرت توي چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگيم ميندازم بيرون.