صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 41

موضوع: شهیار قنبری - ترانه سرای نوین ایران زمین

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    **************
    *
    شهیار قنبری هم روز دوشنبه صبح در قدغن ها در پیامی خطاب به ما و همه گفت :
    *
    بارها گفته ام که فردا را عشق است...
    *
    درست در همین روز در تهران ، حکومت فاشیستی عقب مانده کنفرانس شرم آوری را علیه هولوکاست که یکی از غم انگیز ترین تراژدی های واقعی تاریخ است، برگزار می کند...و در همین روز گویا پینوشه یکی از زشت ترین دیکتاتورهای تاریخ ، سایه ی سنگینش را از جهان بر می چیند...
    *
    و اما درست در همین روز در دانشگاه پلی تکنیک تهران ، حادثه به دنیا می آید...نسل فردا حضور خوشرنگش را فریاد می کشد....
    *
    درست در روزی که دیکتاتور پیر جهان می میرد ، فریاد : گم شو دیکتاتور در تهران هم به گوش می رسد...
    *
    دانشجویان بیدار با شعارهای جانانه از رئیس جمهور بیمار استقبال می کنند:
    *
    دیکتاتور برو گم شو
    رئیس جمهور فاشسیت، پلی تکنیک جای تو نیست
    *
    خدای من ! دوشنبه عجب روزی بود...صبح شاعر همیشه بیدار در قدغن ها نوید داد که فردا را عشق است و هنوز به شب نرسیده این فردا را در خبرها دیدم که براستی عشق است...حضور بیدار نسل فردا را دیدم ... نسل فردا را عشق است. تصویرهای دانشجویان دانشگاه پلی تکنیک را دیدم و از شوق و گریه سَر رفتم....
    *
    چند سال پیش احمد باطبی پیراهن خونی دانشجوی مبارزی که به دست دژخیمان بی نفس شده بود را بالای سر برد و فریاد زیبای آزادی خواهی جوانان ایران را به تصویر کشید...
    *
    احمد را گرفتند و شکنجه کردند...هنوز هم در زندان است ...خواستند که سرکوبش کنند ... خفه اش کنند...سرکوب شد آیا ؟ اکبر را هم گرفتند و شکنجه کردند و کشتند ...خواستند که خفه اش کنند....خفه شد آیا ؟
    *
    نه ...! احمد فقط چند سال ساکت بود...ولی روز دوشنبه در دانشگاه پلی تکنیک سکوتش را شکست...اکبر هم فقط چند ماهی ساکت ماند و آرام خوابید ...ولی روز دوشنبه در دانشگاه پلی تکنیک ایران بیداری اش را به همه نشان داد.
    *
    هر کجا را که نگاه می کردم آن ها را می دیدم...همه احمد بودند که تصویر های واژگون ِ رئیس جمهور را در دست گرفته بودند... و اکبر بود انگار که فندک روشن را زیر عکس کاغذی رئیس جمهور پوشالی گرفت و جلوی چشمش او را سوزاند...
    *


    *


    آری ...آری...دانشگاه پلی تکنیک تهران پر از احمد بود...پر از اکبر ...پر از منوچهر و پر از امیر عباس...پر از من ...پر از تو...
    *

    پلی تکنیک پر از بیداری بود...پر از فریاد .. پر از نمایش عشق و ایثار...پر از جوجه های نشسته در آشیانه که پرواز را دل دل می کنند...که تابلوی پرواز ممنوع رژیم فاشیستی را واژگون می کنند ...

    *

    پلی تکنیک پر از من بود..پر از تو...پر از نسل امروز و فردا

    به قول مانوک خدابخشیان پر از جوانان مغز آبی و زیبا

    *

    امروز مانوک خدابخشیان هم گفت که : فردا را عشق است...

    گفت که : رنسانس ایران فرا رسیده...امروز مانوک بیداری نسل امروز و فردای ایران را شادباش گفت، به همه ...نسلی که رژیم را آچمز کرد.

    *

    و من روز دوشنبه صحنه ی آخر داستان قلعه ی حیوانات را به چشم دیدم..

    *

    درست در زمانی که خوک ها با سران کشورهای دیگر لاسِ سیاسی می زنند ، پوکر بازی می کنند و ژست های تبلیغاتی می گیرند که مثلن دارند با دنیای غرب مذاکره و سازش می کنند و حیوانات قلعه هم مات و مبهوت و ساکت نظاره گر این صحنه اند، نسلی به میدان می آید که در هیچ کجای داستان به آن اشاره نشده بود و من همیشه به این فکر می کردم که چرا جورج اورول از بچه خوک ها حرف زده ، از اینکه خوکِ رهبر تعدادی از بچه خوک ها را برده و هر طور که خود خواسته آموزش داده تا به هنگام،برای دفاع از او در صحنه حاضر شوند اما چرا هیچ اشاره ای به نسل تازه ی حیوانات دیگر نکرده که چه کار خواهند کرد؟ آیا مثل نسل پیشین خود هستند و به سر سپرده گی به خوک ها تن می دهند یا نه ؟...
    *

    چرا از جوجه های نشسته در آشیانه سخن نگفته...؟ چرا اشاره نکرده که نسلی به میدان خواهد آمد که دیگر حیوان نیست... و حیوان نخواهد بود...نسلی که برده نیست و نمی خواهد باشد ...
    *

    نسلی که انسان آزاد را فریاد می کشد...حقوق برابر انسانی را در همه جای جهان فریاد می کشد...و آزادی اش را از چنگ قوانین حیوانی طلب می کند...

    *

    این نسل، برگ برنده ی انسان است بر حیوان ..
    *

    بازی آخر...صحنه ی آخر ...برگِ آخر را نسل فردا بازی می کند...همان جوجه های نشسته در آشیانه.

    و تو دیکتاتور پیر بگو با رویش ناگزیر جوانه چه می کنی؟

    *

    هیچ!...
    *

    دیکتاتور پیر ما هم سرنوشتی جز سرنوشت پینوشه ندارد...سرنوشت رفتن و تمام شدن ....روزی نزدیک سایه ی شوم و سیاهش را از سر خانه ی ما هم بر می چیند و به نیستی ابدی می پیوندد اما پرواز بلند ما را عشق است ...

    *

    پرواز بلند جوجه های نشسته در آشیانه که بر فراز همه ی قدغن ها و علامت های پرواز ممنوع ، آسمان آبی آزادی را در می نوردند... تا به خورشید برسند.

    *

    پرده ی آخر را عشق است...

    برگِ آخر ، در بازی آخر

    *

    ای هم صدای بی صدا
    بیا به خواب بچه ها
    بیا تا تقویم بی عزا
    تا آتیش بازی رویا
    *
    کیه کیه تماشاگر
    در بازی نابرابر
    کیه کیه ساکت ترین
    در اوج پرده ی آخر
    ________

    *
    بخشی از ترانه ی چشمه ی تشنه /شهیار قنبری

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    جنگجو


    شعری بر آب ، دشنه در خواب
    اسبی در مه ، مهتاب در مرداب
    زخمگاهِ آهو ، چشم براهِ جادو
    جنگجو ، جنگجو
    از آشتی بگو
    عقابِ بی پر ، بسترِ خاكستر
    طاووس در آتش ، سرداری بی سر
    چه شد؟ چه شد؟ پایانِ قفس
    چه شد؟ چه شد؟ نورِ مقدس
    جنگجو ، جنگجو
    از آشتی بگو
    پای این كتیبه ی شكسته
    پا دراز كن ای همیشه خسته
    كنار ستون های در خونگاه
    دست ما جان پناه
    خوشترین ساز در راه
    مرا ببر به كوچه ی حمید
    مرا ببر به تخت جمشید
    دبستان جهان تربیت
    ببر به كلاسِ آخر تبعید
    جنگجو ، جنگجو
    از آشتی بگو......

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    زمان تولد: 6/5/1329

    مکان تولد: تهران

    فرزند: حميد قنبری (هنر پيشه تاتر ، خواننده ، دوبلر ( صدای جری لوییس ))

    شروع کار:

    شهیار قنبری ترانه سرایی را از پانزده سالگی آغاز کرده است. وی در دهه 60 به انگلیس سفر کرده ودر سال 1968 در گروهای موسیقی پاپ شرکت می کند.در تظاهرات اعتراض به جنگ ویتنام ، سال 1968 در لندن شرکت کرده و از آن پس بی تردید ترانه سرایی را بر می گزیند. پس از بازگشت به ایران کارش را با نوشتن برای هفته نامه های مختلف و خبرنگاری آغاز کرد و در عین حال برای رادیو تهران برنامه ی آوای موسیقی (پیرامون rock and roll وpop ) تهیه کرد. فعالیت وی در تلویزیون با گویندگی و ترانه نویسی برای برنامه ی تلویزیونی زنگوله ها (کشف صداهای تازه در تلویزیون) در کنار شادروان واروژان ، پرویز اتابکی ، بابک افشار ، اسفندیار منفردزاده ، ایرج جنتی عطایی ، تورج نگهبان و منوچهرسخایی تهیه کننده ی آن برنامه آغاز شد.



    ترانه سرایی:

    شروع فعالیت ترانه سرایی او در سال ١٣٤٨یعنی در هجده سالگی با ترانه ی ستاره آی ستاره و دیگه اشکم واسه من ناز می کنه با صدای گوگوش در استودیو طنین بود.در نوزده سالگی فعالیتش را گسترش داد و ترانه های بسیاری را برای گوگوش داریوش، ابی ، فرهاد و خواننده های مشهور آن زمان سرود که قصه ی دو ماهی ، بوی خوب گندم ، مرد تنها، قصه بره وگرگ، حرف ، نفس،هجرت، جمعه، هفته خاکستری،نياز، سقوط ، هميشه غايب، نفرين نامه،نجواها،آوار و اگه بمونی از آن جمله اند.شهیار در ایران پیش از انقلاب نخستین مجموعه شعر خوانی خود به نام "یک دهان آواز سرخ " را منتشر کرد.



    فعالیت سینمایی و تئاتر:

    شهیار در کودکی در فیلم چهره آشنا به همراه پدر ظاهر می شود و پس از آن در سال ١٣٥٥ در فیلم خانه خراب ساخته ی نصرت کریمی و پس از آن در فیلم شام آخر ساخته ی خود شاعر به همراه مرحوم فنی زاده ایفای نقش کرد.او در آن سال ها دو نمایش نامه به نام های برادران علمی و غزلنمایش نیز نوشت . پس از آن به همراه سیمین بهبهانی ، فریدون مشیری ، یدالله رویایی و عماد خراسانی به عضویت شورای ترانه های روز ایران در آمد.در اواخر دهه ی پنجاه فیلم موزیکال پاییز، ایستگاه آخر را با بازی مرحوم پرویز فنی زاده و ایرن نویسندگی و کارگردانی کرد که پخش آن با شروع انقلاب میسر نشد.



    پس از انقلاب:

    شهیار در سال 1359 پس از پیروزی انقلاب به فرانسه مهاجرت کرد و در طی این مدت فعالیت خود را ادامه داد.سالها بعد در فرانسه دومین آلبوم خود که در ایران ضبط شده بود به نام "پیشمرگانه ها " یا "اگر همه شاعر بودند " را منتشر کرد و پس از آن " صدای درخت بی زمین ". غربت مکانی می شود برای اوج این نازنین و واژه پشت واژه سبز می شود و کارنامه ای رقم می خورد که می توان سالها به آن بالید. شهیار پس از سالها اقامت در فرانسه در دهه ی 90 به شهر فرشتگان LA در آمریکا می رود تا غزل نمایش " نون و پنیر و سبزی " را در کنسرت ابی و داریوش به صحنه ببرد.کاری متفاوت با بازی تنها فرزندش " لرکا " . انتشار آلبوم " قد غن " در اوایل همین دهه روی می دهد. سپس دو مچموعه به نام های "شناسنا مه 1 " و "شناسنا مه 2 " که مجمو عه ای است از تمام ترانه های نوشته شده توسط شهیار با صدای گوگوش به همراه مروری بر سالهای دور ترانه با کلام شهیار و سپس " سفرنامه" منتشر می شود.مجموعه ای متفاوت و زیبا. پس از چند سال کاری دیگر به نام "برهنگی" انتشار می یابد . یک روز پس از فاجعه ی 11 سپتامبر در نیویورک "دوستت دارم ها" را به قربانیان پیشکش می کند و پس از آن یک مجموعه ترانه خوانی به نام " Rewind Me in Paris " که این مجموعه ،همه ی وجود این نازنین را در سال ها تلاش بی وقفه ، به ترانه خانه پیشکش می کند. مجمو عه ای بی نظیر به زبان های انگلیسی و فرانسه.لازم به ذکر است که آخرین کار مشترک شهیار و گوگوش آلبوم مانیفست است که این آلبوم با استقبال گسترده ی مردم می رود که شروعی باشد بر تحول موسیقی و ترانه در سال های غربت.در این آلبوم 8 ترانه از شهیار با صدای جاودان گوگوش وجود دارد که مورد توجه دوستداران گوگوش و شهیار قرار گرفته است.

    برنامه های رادیویی: برنامه ی رادیویی (از سال١٣٧٢تا ١٣٧٩ ) از رادیو صدای ایران ، سریال تلویزیونی گل یا پوچ ، کوچ از تلویزیون جنبش ملی ، برنامه ی مستقل تلویزیونی o.v.t.v )original version) از کانال ١٨ ، مشق شب (در کنار شهروز رفیعی و آیلین) ، take one و برنامه ی دوستت دارم ها از تلویزیون جام جم .لازم به ذکر است شهیار قنبری به زبان فرانسه مسلط است و در دو آلبوم اخیر خود نیز ترانه هایی به زبان های انگلیسی و فرانسه اجرا کرده است و تا کنون سی و هفت سال است که در عرصه ی ترانه سرایی فعالیت می کند و به نقل از وی: (( هنوز و همچنان ، شعر خوردن ، شعر نوشیدن ، شعر بويیدن ، شعرگريستن، شعر خنديدن، شعر خوابيدن و شعر نفس کسيدن،تنها کسب و کار من است.))





    شهیار از گوگوش می گوید(در سالهای سکوت گوگوش):

    گوگوش، گوگوش نازنین برای من بانوی ترانه است ، برای همیشه تا صدا هست، تا ترانه هست، گوگوش هست،سبز و همیشگی.نمی دانم با واژه ها چگونه از همه انسانیتش، از همه هنرش، از همه اندازه ها و تواناییها یش چگونه می توان سخن گفت.با اینکه کار من پرداختن و بازی کردن و پیدا کردن واژه هاست ، اما فکر می کنم در این زمینه توانایی لازم را ندارند که به درستی از همه بزرگیهای انسان سخن بگویند.به هر تقدیر گوگوش برای من آغاز راهی است.برای من میلاد شعر و ترانه است.در همه این سالها گوگوش یعنی جوانی من،همه تجربه های تازه و رنگ به رنگ زندگی من، گوگوش بخشی از حنجره من بود،بنابر این گلوگاه و بال پرواز من است.گوگوش هنرمندی است که بیش از همه عاشق خواندن است .اما نمی تواند بخواند .گوگوش اجازه ندارد بخواند .یارب،حسرتا،دردا که در این سالهای آخر قرن بیستم،قرنی با این شکوه و تجربه ،قرن کشفها و اخترعات و... و قرنی که مرزها برداشته شدند و می شوند ،پرنده ای به نام گوگوش اجازه پرواز و آواز ندارد.



    کارهای مشترک او با گوگوش:

    ستاره آی ستاره ، دیگه اشکم واسه من ناز می کنه ، اگه بمونی اگه نمونی ، بیزار ، جمجمک برگ خزون ، یادم بشه یادت باشه، بمان بمان ، عاشقانه ها (نخستین کار مشترک با شادروان واروژان که بعد ها ترانه ی گلابدان قدیمی بر اساس همین موسیقی سروده شد) ، کاش من جای تو بودم ، کوچه ها ، تو را باور ندارم ، قصه ی دو ماهی ، قصه ی بره و گرگ ، بین ما هر چی بوده تموم شده ، دیگه نمی گم دوست دارم ، جمعه ، حرف ، هجرت ، نفس ، چله نشین ، آخرین خبر ، دلکوک ، اتاق من ، نسل ما ( مشترک با مهرداد آسمانی ) ، حریق شهر قصه ( مشترک با مهرداد آسمانی ) ،ستاره آی ستاره (مشترک با مهرداد آسمانی) ،آی مردم مردم ، نجاتم بده ،عشق یعنی همه چیز، سنگر بی سنگ، خوب خوب، غزل شیشه ای ،آفتابی ، شناسنامه من.

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اعتراض شهیار قنبری به وضعیت ترانه امروز - ۲۳ آبان ۸۵ ترانه یعنى: انفجار كلمه!

    اعتراض شهیار قنبری به وضعیت ترانه امروز

    - در اردیبهشت ماه سال 1381، هفته نامه «پیام آور» چاپ تهران؛ یادداشتی به قلم «شهیار قنبری» ترانه سرای شهیر کوچ کرده منتشر کرد که به بررسی اوضاع بحرانی ترانه و ترانه سرایی در حوزه موسیقی پاپ آن زمان اختصاص داشت.

    برای انتشار دوباره این یادداشت در j4p دلایل زیادی داریم؛ نخست این که بحران موردنظر این روزها به اوج رسیده و اعتراض کارشناسان به ترانه های نازل فارسی، بحث روز موسیقی ایران است.

    دوم: اهمیت نویسنده (قنبری) به عنوان یکی از بزرگ ترین ترانه سرایان نسل دوران طلایی موسیقی پاپ ایران، و بی پروایی او در بیان ریشه های اصلی مشکل است.

    ضمن این که این ترانه سرای محبوب پس از انقلاب فعالیت چندانی در وطن خود نداشته و چاپ مطلبی از او، می تواند یک اتفاق به یادماندنی و مهم در جامعه موسیقی و خصوصاً برای هواداران پرشمارش باشد؛ این یادداشت به علاوه دو مرثیه نامه قنبری به یاد «فریدون فروغی» و «فرهاد مهراد» (چاپ شده در هفته نامه های تماشاگران و پیام آور)، تنها مطالبی ست که در تمام این سال ها در نشریات داخل کشور به چاپ رسیده اند.

    گذشته از تمام این موارد، نثر شاعرانه شهیار آنقدر گیراست که مطلبی به قلم او، هرچند قدیمی باشد باز خواندنی و شیرین به نظر می رسد.



    ترانه یعنى: انفجار كلمه!

    موسیقى پاپ، باید موسیقى مردم باشد.

    با مردم است، نه در برابر مردم.

    در آزادى، یا به سمت آزادى است كه ترانه رها مى‏شود و شنیدنی.

    براى من، ترانه كلیدى است براى باز كردن قفل حقیقت.

    براى آزاد كردن كلمه از زمهریر بایگانى و چاپخانه و قفسه.

    آزاد كردن كلمه از مركب و كاغذ.

    ترانه، انفجار كلمه است در هوا. انتشار درد است در غبار. غبار كوچه، درد با صدا. شكوه نفس‏گیر صداست در گلوگاه آدمی.

    ترانه، حقیقت ترانه نویس را آزاد مى‏كند. حقیقت خود او را، كه هرچه هست زیباست. زیبا؟ یعنى كه زشت نیست؟ وقتى زشت است كه صورت خود را از كار دیگران بدزدد!

    «حقیقت» دیگران را كش برود و گمان كند كه این شناسنامه خود اوست.

    ترانه، مى‏خواهد از زشتى به زیبایى برسد.

    ترانه‏نویس نمى‏تواند به بلنداى خود برسد، اگر همه سفر را تجربه نكرده باشد. به تنهایى. كلمه به كلمه. بیت به بیت. ترجیع‏بند به ترجیع‏بند. نمى‏شود زیر آبى رفت. دو كلاس یكى كرد. و به عادت شرقى، از ته به سر صف رفت. همه سفر را باید تجربه كرد.

    ما از آغاز بى آن كه بخواهیم دیگران را تقلید كنیم، آگاهانه دل به دریا زدیم. نمى‏خواستیم تكرارى باشیم. كهنه باشیم. جهان، جوان بود و ما هم جوان بودیم. ترانه‏اى كه به ما رسید، «اسب سم طلا» بود:

    مى‏ترسم دیوونه بشم/ با آدماش جنگ بكنم/ سر بشكنم آى سر بشكنم/ یا تبرزین وردارم/ خونه‏شون و در بشكنم/ آى در بشكنم )نوذر پرنگ(.

    یا «برگ خزان»:

    آتشى ز كاروان جدا مانده/ این نشان ز كاروان به جا مانده (بیژن ترقى(

    كه خوب است. ادامه غزل است، اما ترانه نیست. ترانه، نیروى غریبى است كه همه جان تو را مى‏لرزاند. ترانه نمى‏توانست آزاد شود. نمى‏توانست در جهان جوان، همچنان به دنبال كاروان باشد.

    یا:

    تو اى آهوى وحشى/ چه دیدى كه از ما رمیدى/ چو در پایت افتادم/ به راه تو سر دادم/ كى مى‏كنى یادم/ با نامه‏اى شادم/ مرو اى ستمگر/ كه من بى تو دیگر ندارم سر هستى... (خواب و خیال از شهر آشوب)

    و بارى، جهان، جهان گیتار بود و غزل. تعریف: میكده!

    و میكده و ماتمكده در قاب ترانه نمى‏گنجید. سر مى‏رفت.

    ترانه باید به جهان وصل مى‏شد. پوست مى‏انداخت.

    از سنت غزل دور مى‏شد. واژه و واژگان خود را پیدا مى‏كرد. به زبان تازه مى‏رسید. (آمیزه‏اى از زبان شعر امروز و شعر مردم. شعر كوچه(

    جهان ترانه، چنان جدى بود كه نمى‏شد شوخى كرد.

    بازى، باسمه‏اى نبود. مسابقه بود. هر كس مى‏خواست آبشارى نو بكوبد. درست مثل بازى‏هاى جام جهانى. جهان ترانه، تا بخواهى ستاره داشت. «آبشارزن» و «واژه زن» داشت. (اگر آبشار نمى‏زدى، وسط زمین فرو مى‏ریختى!(

    مسابقه تازگى بود. تازه، تازه‏تر شدن. پوست انداختن.

    بازى، بازى طلا شدن بود. بازى رها شدن.

    از كهنه‏ها، جدا شدن. خود خود صدا شدن.

    نمى‏شد، «نمى‏دانم چه در» عارف قزوینى را ادامه داد:

    نمى‏دانم چه در/ نمى‏دانم چه در/ پیمانه كردى جانم/ تو لیلى وش مرا/ تو لیلى وش مرا/ دیوانه كردى جانم.

    با این همه ترانه‏هاى «ناصر رستگارنژاد»، «نوذر پرنگ» و از همه مهم‏تر، «پرویز وكیلى» بشارت دادند كه ترانه نو در راه است. مژده دادند كه ترانه، سرانجام حقیقت را آزاد خواهد كرد.

    ترانه نوین، اما با همه ترمزها جنگید. از همه شوراها، دست نخورده، یا فقط با دو سه كلمه دست خورده بیرون آمد.

    از ساواك رد شد. «اوین» را هم تجربه كرد، اما بى‏وقفه در كنار مردم بود. در كنار حقیقت. در كار آفرینش زیبایى. در كار از زشتى به زیبایى رسیدن. كار با شكوه نو شدن. بى‏وقفه. ترانه به ترانه، نو شدن.

    تصویر به تصویر و قافیه به قافیه نو شدن.

    آن روزها، ترانه نوین، ترانه مردم بود. ترانه دستگاه نبود.

    امروز ترانه اما، در چه حال است؟ هیچ! چه مى‏گوید؟... اندوه دهه پنجاه خورشیدى را دوباره و دوباره، رونویسى مى‏كند. حتى به دنبال قافیه تازه هم نمى‏گردد. از تصویر و تركیب و واژه بازى هم خبرى نیست. دیر آمده است و مى‏خواهد زود برود.

    حوصله هم ندارد كار كند. به نسخه‏بردارى بد از الگوى دیروز خوش است. مى‏خواهد زیر آبى برود. وسط صف خود را جا بزند.

    به ترانه نویسى كه در تهران زندگى مى‏كند، گفتم:

    یك تصویر و یك تركیب تازه، براى همیشه امضاى سازنده‏اش را بر پیشانى دارد. گرفتم این كه «حافظه ملى» نگرانش نباشد یا ضعیف باشد، اما هرچه پس از آن بیاید، هر نسخه بدلى دیگر، در حافظه تاریخ نمى‏ماند. هر ابتكار و اختراع، صاحب دارد. در سرزمین‏هاى بیدار و هشیار! هر اثر هنرى، تاریخ دارد.

    گفت: این كه سخت است. كار سختى است. این كه آدم هر بار تازه شود و كسى را تكرار نكند!

    گفتم: همین است كه سخت است. وگرنه، همه ترانه مى‏نوشتند. از شاعران و فرزانگان جهان، بسیارانى ترانه نوشتند، اما در حقیقت، ترانه ننوشتند.

    در غربت سرد هم، با زبان نادرست كافه‏هاى لاله‏زار دهه پنجاه خورشیدى ترانه مى‏نویسند. لهجه، لهجه جاهلان تهرانى است. لهجه بچه‏هاى بامعرفت «كوچه در دار» و قیصر. لهجه عملیات شعبده‏بازى «پروفسور شاندو» در كافه كریستال! عشق جاهلى! لاله‏زار در تبعید! با تكنیك خوب. ضبط خوب و نوازندگان خوب امریكایی!

    در خانه هم، تكرار و رونویسى غم انگیز اندوه دهه پنجاه خورشیدى. گفتم كه! سال پیش، دوباره ترانه «حرف» را از نو نوشتیم. سست نوشتیم و بد نوشتیم. «كودكانه» را دوباره رونویسى كردیم. «واروژان» را دوباره كش رفتیم. بد بد اما. به خط بد!

    سرزمین ما باید كه به خانواده كپى رایت (Copy right) جهانى بپیوندد. وگرنه در هنر به جایى نمى‏رسد. به اوج پرواز خود نمى‏رسد. همه از روى دست هم مى‏نویسند. هیچ كس براى سرقت فكر به زندان نمى‏رود. خسارت نمى‏پردازد. بى‏آبرو نمى‏شود و بارى، آدم‏ها به بهترین خود نمى‏رسند.

    سال پیش، دیگر تكه تكه كش رفتند. نه كلمه به كلمه. بند، بند، كش رفتند. سال پیش، مثل سال‏هاى دورتر، بچه‏هاى ترانه، جهان را نشنیدند.

    «شاید باورتان نشود، ولى من خیلى كم به سینما مى‏روم... آن قدر مشغله كارى و فكرى دارم كه وقت نمى‏شود. همیشه در حال ساخت اثرى هستم...»

    )شادمهر عقیلى - نشریه مهد ایران - مهر ماه -1380 تهران)

    سال پیش بزرگ نشدیم، چراكه بازى، بازى جدى نیست.

    شنونده هم به یك دوبیتى خوش است و سوت مى‏زند.

    ترانه، بیدار نیست. چراكه «ز داروى مشابه» است.

    بیدارى نمى‏آورد. خواب مى‏آورد:

    هر جاى دنیا كه باشى/ دل من تورو مى‏خواد/ اون ور ابرا كه باشى/ دل من تورو مى‏خواد/ تو برام كعبه عشقى/ تو برام پله حاجت/ از تو گفتن، از تو بودن/ براى من شده عادت...

    (سرقتى غم‏انگیز از ترانه ایرج جنتى عطایى - ترانه دل من تو رو مى‏خواد! آلبوم آدم و حواى شادمهر عقیلی)

    یا:

    یه لقمه نون، یه كاسه ماست/ یه دل خوش، یه حرف راست/ یه مادر از تبار نور/ دار و ندارم همیناست. (از همان آلبوم و همان آوازخوان(

    یا:

    «از همان دوران تحصیل در دانشگاه مدام به این موضوع فكر مى‏كردم كه چگونه مى‏شود موسیقى پاپ را با مقتضیات جامعه جمهورى اسلامى تطبیق داد. در این فكر بودم كه چه طور مى‏توانم موسیقى پاپ را شرعى كنم.»

    ... مصرانه مى‏گوید: اگر شباهتى بین صداى او و صداى داریوش وجود دارد، این دست خدا بوده و ارتباطى به وى ندارد.

    « ...خانم حیدرزاده در خواب دیده بود كه اشعار وى توسط من خوانده خواهد شد.» (خشایار اعتمادى - نشریه مهد ایران - مهر ماه 1380)

    بارى، بازى، بازى قراردادهاى چند میلیونى است. شوخى است.

    در غرب هم خبرى نیست. گفتم كه. همین بازى بد. صددرصد!

    آرى، ترانه مشابه نوشتن. صداى دیگرى را تقلید كردن و نغمه و ملودى دیگران را دوباره نواختن، این بار به نام خود، ما را به جایى نخواهد برد.

    موسیقى پاپ، موسیقى راك، موسیقى پیشرو، ترانه امروز باید كه مردم‏پسند باشد. نه دستگاه‏پسند. باید كه فرداپسند باشد. جهان پسند باشد. تاریخ پسند باشد. «مردم» را به جانب بهترین خود هل بدهد. مردم بهترى بسازد!

    ترانه نو باید كه نو باشد.

    و ترانه نویس باید كه جهان را بشناسد. هنر جهان را بلد باشد. زبان مادرى را عاشقانه بداند و به لهجه فردا بخواند.

    چركنویس‏هایش را براى خود نگاه دارد و به مردم نسپارد!

    آوازخوان امروز هم باید از اهالى دیروز بهتر باشد. داناتر باشد. سخاوتمندتر باشد. حرمت كلمه را از بر باشد. جدى باشد. خنده‏دار نباشد. (همان نشریه را بخوانید و ببینید ترانه‏سازان یا ترانه‏بازان چگونه سخن مى‏گویند!)

    ترانه باید كه حقیقت را آزاد كند. پیدا كند. میان برى در كار نیست.

    there is no short cut to it!

    باید كه زشتى و زیبایى حقیقت را آزاد كند و پرده‏اى تماشایى بسازد. اگر این چنین نیست، پس لابد، «نیست»!


    شهیار قنبرى

    دوازدهم آوریل سال دو هزار و دو میلادى

    در دو قدمى اقیانوس آرام

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مرد تنها هم مرد! - ۹ شهریور ۸۵ یادداشتی از شهیار قنبری برای فرهاد

    مرد تنها هم مرد!

    j4p- نهم شهریورماه، مصادف است با چهارمین سالگرد درگذشت «فرهاد مهراد» خواننده محبوب پاپ ایران.

    در همان روزهای شهریور 1381، «شهیار قنبری» ترانه سرای شهیری که بعضی از بهترین سروده هایش توسط مهراد اجرا شده؛ به درخواست مزدک علی نظری، یادداشتی برای هفته نامه «پیام آور» نوشت که خواندن دوباره آن خالی از لطف نیست.

    (با تشکر از آقای عباس بختیاری که عکس های فرهاد را در اختیار j4p گذاشت.)



    *برای كسی شدن، برای اسطوره شدن، برای به اوج رسیدن، برای این كه تارنماها از مرثیه لبریز شوند، باید مرد.

    مرد تنها هم مرد. و ناگهان اسطوره شد.

    سوگواران گناهكار دوباره انگشت اتهام به جانب یكدیگر دراز می كنند كه بگویند:

    من بی گناهم. تو بودی كه دست او را نگرفتی. تو بودی كه گذاشتی تمام شود. حرام شود. و باری، آرام می گیرند و به بستر می روند.

    حافظه ملی پاك پاك است. حافظه هنری هم. هیچ كس، هیچ چیز به یاد ندارد. این كه چه كرده ای مهم نیست. این كه چه نكرده ای مهم است.

    دوباره یكی می رود و ما همه دسته گلهای پوسیده مان را به پایش پرتاب می كنیم.

    ***

    بر امواج «اینترنت» تصویرش را تاخت می زنیم. شعر می نویسیم؛ رج می زنیم،بغض می كنیم و سبك می شویم. این همه انرژی دیر هنگام، به كار هیچ كس نمی آید.

    اما اگر زنده بود، به دردش می خورد. از این همه «دوستت دارم ها» می شد با یك بغل ترانه به خانه رفت.

    ***

    یک تهران بود، یک «کوچینی». یک فرهاد. که از «ری چارلز» می خواند. Crying time. که بزرگان جهان را از بر داشت.

    «اسفندیار» که می خواست برای فیلم رضا موتوری موسیقی و یک ترانه متن بنویسد، با من از فرهاد گفت. هر دو از این فکر، روشن و شفاف شدیم و گل دادیم.

    ***

    شانزده سالگی ام، در یك برنامه رادیویی قد می كشید. رادیو تهران. صبح جمعه. برنامه آوای موسیقی. تهیه كننده: هوشنگ قانعی. من نویسنده و گوینده اش بودم. در نخستین برنامه، تا بلندای فرهاد و Black cats رفتیم و صدایش را شنیدیم.

    «آوای موسیقی» از موسیقی پاپ جهان و گروه های خارجی می گفت. بر فرازشان: از فرهاد. فریاد فرهاد!

    ***

    رو به روی من ایستاده بود و كاغذ سپید و سیاه را دوره می كرد.

    - با صدای بی صدا… مث یه کوه بلند... مث یه خواب كوتاه، یه مرد بود... یه مرد...

    لبخندش را به من بخشید. و روزی دیگر، صدایش را به آسمان دوخت.

    ***

    ترانه را شبی تا سحر در آپارتمان علی عباسی تمام کردیم.

    خط به خط. نت به نت. کلمه به کلمه. بغض به بغض.

    رضا موتوری شهر بی تپش را مرور می کرد تا به آخر خط برسد.

    پرده های سینما از خون، سرخ شد.

    فیلم سیاه و سپید، سیاه تر شد.

    فرهاد در کنار نوازندگان، نه دورتر از نفس های واروژان و اسفندیار، کلمه هایم را می گریست.

    استودیوی تلویزیون ملی ایران بود و من هنوز چهره بیست سالگی ام را در آینه نداشتم.

    ***

    فرهاد پاك بود. روشن بود. نازك بود. آرام بود و دانا بود.

    فرهاد از همه بهتر بود. از همه سر بود.

    ***

    بعد «جمعه» از راه رسید. این بار در خانه اسفندیار روبه روی سازمان سینمایی پیام.

    - نازنین، هدیه ای برای تو که هر روزت جمعه است.

    ***

    هیچ کس حاضر نبود این صفحه را منتشر کند.

    سرانجام اسفندیار با یک صفحه فروشی قرار گذاشت که در برابر پولی اندک، بغض ما را به خانه ها ببرد.

    جمعه پیروزی ترانه نوین بود. «آمنه»ی آغاسی را پس زد!

    و بعد اسفندیار به زندان رفت و من در خلوت هوشیار و خوش رنگ «واروژان» - خیابان بیست و پنج شهریور، كوچه محسنی - به هفته خاكستری رسیدم.

    - شنبه روز بدی بود... روز بی حوصلگی...

    وقت خوبی که می شد... غزلی تازه بگی...

    ...جمعه حرف تازه ای برام نداشت

    هرچی بود پیش تر از این ها گفته بود...

    بازجویان اوین گمان می كردند این ترانه را اسفندیار نوشته است. اما سازهای زهی، از عطر واروژان مست بودند.

    ***

    و بعد کودکانه آمد و من به سفر رفتم. به رم. به لندن. وقتی برگشتم، اسفندیار ترانه را آماده کرده بود.

    با هم به استودیو رفتیم و فرهاد دوباره به گل نشست.

    - بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی...

    با اینا زمستونو سر می کنم.

    با اینا بهارو باور می کنم

    نمی دانم چرا این خط آخر را کنار گذاشتم؟

    ***

    و بعد «آوار» به دنیا آمد. در دست های من و فرهاد و آندرانیک. فرهاد آهنگساز شد.

    کاری ناب، با تنظیمی ماندگار.

    و بعد انقلاب بر دیوارها نشست.

    روایت تازه ای از جمعه ضبط شد. با بغض همسرایان. و صدای به هم خوردن قلوه سنگ ها، که انگار فریاد مسلسل بود!

    ***

    بعد آخرین تجربه از راه رسید. نجواها.

    شعری كه در دریاكنار به گل نشست. اسفندیار بر آن موسیقی نوشت . اما به استودیو نرفت.

    اسفندیار به آمریكا رفت و من به انگلیس، و بعد به فرانسه رفتم. فرهاد در خانه ماند و در نواری به نام «برگ زرد» نجواها را خواند. بی آن که ما را خبر کند. و بعد مقدمه ای بر آن افزود، که ما را خشمگین کرد.

    ***

    و بعد یک بار دیگر، همین ترانه را اجرا کرد. این بار در آلبومی به نام خواب در بیداری.

    به همراه آهنگ های خودش. بی آن که نام ما را بر پیشانی اش بنویسد.

    و بعد من از این خشم و قهر حرفه ای در کتاب دریا در من سخن گفتم.

    ***

    فرهاد به آمریکا آمد. و شادا که ساعتی حرف زدیم و گلایه ها را شستیم و دوباره روشن شدیم.

    ***

    و بعد یك بار دیگر، در برابر دوربین تلویزیون نشسته بودم كه خبر آمد. فرهاد هم رفت!

    و بعد هق هق من بند نیامد. و هنوز که هنوز است. نمی دانم با این شور بختی چه كنم؟!

    ***

    فرهاد، شیرین بود. یک کاروان، قند پارسی بود. آباد بود، آزاد بود كه دیگر تكرار نخواهد شد.

    به همین سادگی.

    و اینك نابلدترین مان، این رسوایان بر خاكستردانش اشك می ریزند و مرثیه می خوانند و موعظه می كنند و برای روی جلد نشریه ها، عكس می گیرند.

    و فرهاد از آن بالا، یا از آن پایین، می خندد.

    درست مثل لحظه ای كه شعر مرد تنها را مرور می كرد.

    ‹‹سهراب» می دانست كه: مرگ پایان كبوتر نیست.

    و فرهاد می داند كه دوباره و دوباره، به دنیا می آید.بی وقفه.

    از هفته های خاكستری، اینك ققنوسی پر و بال می گشاید، كه سایه گسترده اش، خردی ما را هجی می كند.

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    واقعا چرا؟ چرا نباید بدانیم؟ چرا نباید بفهمیم؟ چرا نباید راه برویم در سرمای زیبایی ها؟ چرا نباید فردا را آغاز دهیم؟ چرا نباید صدا را فریاد بزنیم؟ چرا نباید بودن را باشیم؟ چرا نباید سبزهار ا از سرخها نجات دهیم؟ چرا نباید خنده کنیم؟ چرا نباید در مست بهارهای خوش تازگی را بدانیم؟چرا؟چرا؟چرا؟
    اینها چراهایی است که زمان جوابگو خواهد بود.
    ما تنها حسرت می خوریم
    ما تنها اه میکشیم بی انکه ...
    ما تنها بغض میکنیم
    ما کار نمیکنیم
    ما هیچ کار نمیکنیم
    به امید روزهای طلایی فرداهای دور و باورنکردنی..
    .

  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوستم داشته باش



    دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند
    دستها بيهوده ، چشمها بيرنگ اند
    دوستم داشته باش ، شهرها مي لرزند
    برگها مي سوزند ، يادها مي گندند


    باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز
    آشتي كن با رنگ ، عشق بازي با ساز
    دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
    دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند


    دوستت خواهم داشت ، بيشتر از باران
    گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان
    دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد
    ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد
    دوستم داشته باش ، برگ را باور كن
    آفتابي تر شو ، باغ را از بر كن
    دوستم داشته باش ، عطرها در راهند
    دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند


    خواب ديدم در خواب ، آب ، آبي تر بود
    روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود
    خواب ديدم در تو ، رود از تب مي سوخت
    نور گيسو مي بافت ، باغچه گل مي دوخت



    دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

    دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند
    ...

  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    باج گيران به تفتيش کوهپايه آمده اند
    و گله هاي ستاره به خط شده اند در ميدان تير
    که سنگر ياران را به ستون هاي نور مراقب مانده اند !

    ترانه را به سياه چال افکنده اند با دستبند خرافات
    مبادا خطوط نيزه وار قامتش
    طلسم خواب خلايق را هزار بار از اين پيشتر شکسته باشد
    آنگونه که سنگ ريزه اي واقعيت آبي آب را اصرار ميکند

    از تصوير تو نيز مي هراسند " عزيز " !

    گيرم که دستنوشته هاي قبيله ي ما را
    حريق ندانستن بلعيده باشد
    با سرود " پيشمرگان " پاي گاهواره چه خواهي کرد ؟

    تيمور نيز لنگ لنگان فرمان ميداد بر ستون جمجمه ها در باد
    اما هنوز کوهپايه هاي تو پيداست
    هنوز " بيســـــــــتون " بر جاست !

    " عزيز " ميگويد هر چنگيزي را پاييزي ست
    و هر تيمور را گوري

    " کرد " و درخت و دريا اما سبز است .... !

    خانه خرابي ام را بارها ديده ام
    اينبار نيز ناخوانده ميرود !
    " عزيز " و خانه و دريا اما مي ماند !

  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شعری ناب از شهیار
    شعری که با صدای استاد فرهاد همیشه در ذهنمان جاودان خواهد بود.

    جمعه

    توي قاب خيس اين پنجره ها
    عكسی از جمعهء غمگين می بينم
    چه سياهه به تنش رخت عزا
    تو چشاش ابرای سنگين می بينم


    داره از ابر سياه خون میچكه
    جمعه ها خون جاي بارون میچكه


    نفسم در نمياد جمعه ها سر نمياد
    كاش می بستم چشامو اين ازم بر نمياد
    داره از ابر سياه خون میچكه
    جمعه ها خون جاي بارون میچكه


    عمر جمعه به هزار سال میرسه
    جمعه ها غم ديگه بيداد میكنه
    آدم از دست خودش خسته میشه
    با لباي بسته فرياد میكنه


    داره از ابر سياه خون میچكه
    جمعه ها خون جاي بارون میچكه


    جمعه وقت رفتنه موسم دل كندنه
    خنجر از پشت مي زنه اون كه همراه منه
    داره از ابر سياه خون میچكه
    جمعه ها خون جاي بارون میچك
    ه

  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تن تو ظهر تابستو نو به یادم میآره
    رنگ چشم های تو بارو نو به یادم میآره
    وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
    قهر تو تلخی ی زندو نو به یادم میآره

    من نیازم تو رو هر روز دیدنه
    از لبت دوستت دارم شنیدنه
    نفست شعر بلند بودنه
    با تو بودن بهترین شعر منه

    تو بزرگی مث اون لحظه که بارون می زنه
    تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه
    تو مث خواب گل سرخی لطیفی مث خواب
    من همو نم که اگه بی تو باشه جون می کنه

    من نیازم تو رو هر روز دیدنه
    از لبت دوستت دارم شنیدنه
    نفست شعر بلند بودنه
    با تو بودن بهترین شعر منه

    تو مث وسوسه ی شکار یک شاپرکی
    تو مث شوق رها کردن یک بادبادکی
    تو همیشه مث یک قصه پر از حادثه يی
    تو مث شادی خواب کردن یک عروسکی

    من نیازم تو رو هر روز دیدنه
    از لبت دوستت دارم شنیدنه
    نفست شعر بلند بودنه
    با تو بودن بهترین شعر منه

    تو قشنگی مث شکل هایی که ابر امی سازن
    گل های اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن
    اگه مردای تو قصه بدونن که این جایی
    برای بردن تو با اسب بالدار می تازن

    من نیازم تو رو هر روز دیدنه
    از لبت دوستت دارم شنیدنه
    نفست شعر بلند بودنه
    با تو بودن بهترین شعر منه

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/