قصه می گوید ابر آرزو

بسته ام چتر شاید

خیسم

از اشک باران

خیس تر...



طبل آسمان

زیر چتر خدا

گه گاهی به صدا در می آید

و ما باید از گوشه کنار خاطره هایمان

سطلی پُر از باران داشته باشیم...



می خندی...

اوج باران

در قلبم

ترانه ی دلبستگی

می خواند.



آهوی باران می گذرد

این تفاوت پنج انگشت از هم

نه چشمی ز ایام گریخته

نه دلی به دام فسرده...



رسیدم به باران

دل ، هوای تو را داشت

شب گم بود

میان فیروزه چشمانت

دستانم به انتها می رفت

خوابت دور می شد