32-35

به حركتمان ادامه مي دهيم.اقا،ما در حال حمل موسولات پستي هستيم.»

در تما مدت ان شب طولاني،انها با سرعت به پيش رفتند و در زير نور مهتاب از جاده هاي خاك الود و ناهموار عبور كردند.گاري كوچك با تكانها و پرشهايي كه به بالا و پايين مي كرد،از بلنديها بالا مي رفت و به عمق دره ها مي خزيد.مثل فنري در بيابانها حركت مي كرد و جلو مي رفت.سانتي متر به سانتي متر بدن جيمي از دست اندازها و پرشهاي مداوم كوفته و كبود شده بود.به شدت خسته و مضمحل بود،اما خوابيدن ممكن نبود،هربار كه چرتش مي گرفت،از ان وضعيت ناجور يكدفعه از خواب مي پريد.بدنش مچاله و ناتوان و درمانده شده بود،ولي براي حتي يك لحظه انبساط عضلات و خستگي دركردن جايي نداشت.او از شدت گرسنگي در حال هلاكت بود و از ان همه تكان احساس تهوع مي كرد.نمي دانست چند روز ديگر تا خوردن وعده غذاي بعدي اش باقي است.سفري هفتصد و شصت كيلومتري بود و جيمي گريگور مطمئن نبود از ان جان سالم به در ببرد.مطمئن هم نبود كه بخواهد زنده بماند.
در پايان روز و شب دوم،ناراحتي و درماندگي به عذاب و شكنجه تبديل شد.همسفرهاي جيمي نيز همان وضع اسفبار را داشتند،اما ديگر حتي قادر به شكايت هم نبودند.حالا جيمي مي دانست كه چرا شركت اصرار داشت مسافران قوي و جوان باشند.
سحرگاه روز بعد،انها وارد كاروي بزرگ شدند،جايي كه به راستي بياباني برهوت بود.زمين خشك و باير و هولناك تا ابديت گسترده شده بود و افتاب سوزان و بيرحم به همه هشدار مي داد از انجا بروند.مسافران از فرط گرما،غبار و مگس در حال خفقان بودند.گهگاه در ميان مه رقيق و غبارالود و مسموم،جيمي گروهي از مردان را مشاهد مي كرد كه با پاي پياده به زحمت راه مي رفتند،و اسب سواراني را مي ديد كه بر پشت اسب به تنهايي مي راندند.دهها گاري هر يك با هجده يا بيست گاو نر كشيده مي شد و يك گاريچي در حالي كه شمبوك به دست داشت انها را هدايت مي كرد.شمبوك شلاقي بود كه تسمه هاي بلندي داشت.گاريچي ها فرياد مي زدند:«دِ راه برين!بجنبين.»در هر يك از ان گاريهاي عظيم،در حدود پانصد كليو بار حمل مي شد.وسايل و كالاهايي مانند چادر،تجهيزات حفاري،اجاق هايي با سوخت چوب،ارد،زغال،روغن چراغ،قهوه،برنج،كنف روسي،قند و شكر،شراب،ويسكي،چكمه،شمعها ي ساخت بلفات،و پتو در انها بار شده بود.انها شاهرگ حياتي جويندگان اقبال در كليپ دريفت محسوب مي شدند.

هنگامي كه گاري مرسولات پستي از رود اُرانژ عبور كرد،در ان يكنواختي مرگبار تغييري روي داد و زمينها تبديل به علفزار شد.بوته هاي خار به تدريج بلندتر شدند و ته رنگ سبزي در انها مشاهد شد.زمين قرمزتر بود،لكه هايي از علف با وزش نسيم تكان مي خورد و درختان كوتاه قد خاردار پديدار شد.
جيمي با بي حالي انديشيد،من اين سفر را به پايان خواهم رساند.اين سفر را به پايان خواهم برد. و احساس كرد اميد به پيكر خسته اش مي خزد.
انها به مدت چهار روز و شب متوالي در راه بودند و بالاخره به حوالي كليپ دريفت رسيدند.
جيمي مك گريگور جوان نمي دانست انتظار چه چيزي را بايد داشته باشد،اما صحنه اي كه چشمان خسته و خون افتاده اش ديد اصلاً چيزي نبود كه تصورش را مي كرد و در مخيله اش مي گنجيد.كليپ دريفت چشم انداز وسيعي از خيمه ها و گاري هايي بود كه در دو سوي خيابانهاي اصلي و در سواحل رودخانه ي وال پشت هم صف كشيده بودند.سياه برزنگي هايي كه به جز كت هاي كوتاه با رنگهاي تند و براق چيز ديگري به تن نداشتند،جويندگان الماس ريشو،قصابها،نانواها،دزد ها و معلمان،جمعيت انجا را تشكيل مي دادند.در مركز كليپ دريفت،رديف هايي از كلمه هاي چوبي و اهنين وجود داشت كه از انها به عنوان فروشگاه،غذاخوري عمومي،سالن بيليارد،رستوران،دفتر معماله ي الماس و دفاتر دكالت استفاده مي شد.در گوشه اي،ساختمان مخروبه و زهوار دررفته ي هتل طاق سلطنتي قرار داشت،كه زنجيره اي طولاني از اتاقهاي بدون پنچره بود.
همين كه جيمي پايش را از گاري بيرون گذاشت فوراً به زمين افتاد.پاهاي گرفته اش نمي توانستند او را سرپا نگه دارند.او همانطور روي زمين ماند،سرش گيج مي رفت،تا اين كه بالاخره قدرتي پيدا كرد و توانست برخيزد.
سكندري خوران به سوي هتل رفت،جمعيت خشن و پرسروصدا را كه در خيابانها و پياده روها ازدحام كرده بودند كنار مي زد.اتاقي كه به او دادند كوچك و خفقان اور و فوق العاده گرم و پر از مگس بود،اما يك تخت داشت.جيمي بدون اين كه لباس و كفشهايش را دراورد روي ان افتاد و بلافاصله به خواب رفت.او به مدت هجده ساعت خوابيد.
وقتي جيمي از خواب بيدار شد بدنش به طرزي باورنكردني سخت و دردناك بود،اما روحش در حال ارامش بود.من اينجا هستم.بالاخره اين سفر را به پايان رساندم!او كه فوق العاده گرسنه بود به دنبال غذا رفت.در هتل غذا نمي دادند،اما رستوران كوچك و شلوغي ان سوي خيابان بود.در انجا او شير ماهي بزرگي كه در تخم مرغ و ادويه غلتانده شده و در روغن سرخ شده بود،به اضافه ي كباب چنجه گوسفند كه روي اتش چوب بريان شده بود خورد و يك ظرف سالاد كلم را بلعيد.و به عنوان دسر،دسر محلي كوكسيستر نوش جان كرد،كه خميري بود كه در روغن فراوان سرخ شده بود و در شربت قند قرار داشت.
معده جيمي كه به مدتي طولاني بدون غذا مانده بود،علايم هشداردهنده اي از خود بروز داد،و بنابراين او تصميم گرفت پيش از ادامه ي غذايش بگذارد معده اش كمي استراحت كند.و توجهش را به اطراف معطوف كرد.دور ميزهاي اطراف او،جويندگان الماس با اشتياق تب الودي راجع به موضوعي كه ذهن همه را بيش از هر چيز ديگري مشغول مي كرد يعني الماس،صحبت مي كردند.
«...هنوز هم كمي الماس در اطراف هوپ تاون باقي است،اما وفور نعمت در نيوراش است...»
«...كيمبرلي حتي از ژوبورگ هم پرجمعيت تر شده است...»
«درباره ي كشف هفته ي پيش در دوتوئيتسپان چيزي شنيده اي؟گفته اند انقدر روي زمين الماس ريخته كه نمي شود همه اش را جمع كرد...»
«در كريستيانا هم الماس پيدا شده.من فردا به انجا مي روم.»

بنابراين حقيقت داشت.همه جا الماس ريخته بود!جيمي جوان انقدر هيجان زده شد كه به زحمت توانست قهوه ي ليوان بزرگ دسته دارش را تمام كند.او از صورت حساب رستوران جا خورد و بهتش زد.دو پوند و سه شيلينگ براي يك وعده غذا!در حالي كه از رستوران به خيابان شلوغ و پر سر و صدا قدم مي گذاشت با خودش فكر كرد،بايد خيلي احتياط كنم.
صدايي پشت سرش گفت:«مك گريگور،هنوز هم خيال داري