صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 41

موضوع: مرا باور کن | شراره بهرامی

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 12

    بعدها وقتی به اون شب و ماجرای روبرو شدنم با کیان فکر میکردم حتی باورم نمیشد که کیان درست فردای اون شب به خواستگاری من اومده باشه.درست فردای همون شب عمه خونه ما زنگ زد.البته زنگ زدن عمه بما چیز جدیدی نبود ولی حرفهای اون شب عمه با همیشه خیلی فرق داشت.مادرم مرتب پشت گوشی رنگ به رنگ میشد و از چند گاهی فقط میگفت:آخه مهین جون شیدا هنوز بچه اس.چند ماه دیگه کنکور داره.
    خیلی کنجکاو شده بودم که بفهمم عمه اون طرف خط به مادرم چی میگه که مادرم مدام بچه بودن منو مطرح میکنه.بالاخره بعد از یه ربع چک و چونه زدن مادرم لبخندی زد و گفت:هر چی خدا بخواد حالا اجازه بدید من با علی صحبت کنم.بعدا خبرش رو به شما میدم...قربونتون خداحافظ...به بچه ها سلام برسونید.
    وقتی که گوشی رو گذاشت من و شیوا یکدفعه با هزار تا سوال بهش حمله ور شدیم.اما مادرم که فقط مات و مبهوت یه بک نقطه خیره شده بود لبخند کمرنگی زد و گفت:بعدا همه چیز رو بهتون میگم.فعلا چیزی نپرسید.
    و ما رو با هزار تا سوال ریز و درشت توی دریایی از کنجکاوی قرار داد و رفت.
    شیوا بمن نگاه میکرد و میخندید.اول متوجه علت خنده اش نشدم.اما وقتی متوجه شدم که مخاطبش منم لبخندی زدم و گفتم:چته؟چرا غش کردی؟
    چشمکی زد و گفت:خودت رو به اون راه نزن خودت بهتر میدونی.
    -خودمو به کدوم راه نزنم؟منظورت چیه؟
    شیوا شونه هاشو بالا انداخت و گفت:یعنی میخوای بگی تو اونقدر خنگی که هیچی نفهمیدی!
    با دلخوری گفتم:این چه طرز حرف زدنه؟مطمئن باش اگه من موضوع رو میدونستم از تو یکی چیزی نمیپرسیدم.
    شیوا با دستپاچگی گفت:بخدا منظوری نداشتم شیدا.آخه حرفهای مامان اونقدر واضح بود که فکر کردم تو هم متوجه موضوع شدی.
    واقعا از موضوع بی خبر بودم.برای همین گفتم:منکه چیزی متوجه نشدم.یعنی چون از وسط حرفاشون اومدم زیاد از موضوع سر در نیاوردم.
    شیوا با ذوق و شوق خاصی گفت:پس بذار برات بگم.البته بگم منم زیاد جزئیات موضوع رو متوجه نشدم.اما خب بطور کلی یه چیزایی دستگیرم شد.
    با اینکه خیلی مشتاق بودم تا موضوع رو بشنوم ولی با شناختی که از شیوا داشتم خودم رو بیتفاوت نشون دادم و گفتم:حالام زیاد مهم نیست.دیدی که مامان چی گفت خودش بعدا موضوع رو بهمون میگه.
    شیوا که حرفامو جدی گرفته بود یکدفعه سر اصل مطلب و گفت:عمه داشت به مامان میگفت که یکی از دوستای اردلان میخواد با خانواده اش برای خواستگاری تو بیان اینجا یعنی داشت یه جورایی از مامان وقت میگرفت.
    انتظار هر حرفی رو داشتم الا چیزی رو که شنیدم.اول فکر کردم که شیوا داره سر به سرم میذاره.برای همین گفتم:برو خودتو لوس نکن من حوصله ندارم.
    -به جون خودم دارم راست میگم شیدا.تازه اسم پسره رو هم میدونم.
    -خب اگه راست میگی اسمش چیه؟
    شیوا لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:این یکی رو دیگه به این راحتیا نمیگم.
    منکه واقعا کلافه و عصبی شده بودم در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم گفتم:لازم نکرده چیزی بگی چون اصلا برای من مهم نیست که کیه و اسمش چیه؟وقتی قصد ازدواج ندارم...چه فرقی میکنه که کی باشه و اسمش چی باشه.
    با تمام وجود داشتم دروغ میگفتم.یک آن وارد رویاهای خودم شده بودم نمیدونم چرا مثل احمقها فکر میکردم بالاخره کیوان پا پیش گذاشته.هنوز وارد اتاقم نشده بودم که شیوا با صدایی که تقریبا فقط من شنیدم گفتم:کیانه فکر کنم تیپ دیشبت بدجوری کار دستش داده.
    به محض شنیدن اسم کیان کاملا خودمو باختم.بدون اینکه هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم یک راست رفتم تو اتاقم.اما هر کاری میکردم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام.تصور زندگی بدون کیوان برام غیرممکن بود.اونقدر توی اون سالها خودم رو در کنار کیوان تصور کرده بودم که حتی تو مخیله ام نمیگنجید که ممکنه با شخص دیگه ای ازدواج کنم.همیشه فکر میکردم حالا حالاها وقت دارم و حداقل تا قبل از 20 سالگی پای هیچ خواستگاری توی اون خونه باز نمیشه.اما انگار اشتباه کرده بودم.شاید اگر کیوان بیشتر از اون دست دست میکرد هر آن...
    با اینکه قادر نبودم ادامه بدم اما وقتی اشتیاق دکتر رو برای شنیدن دیدم گفتم:هنوز حرفهای مادرم رو بخاطر دارم:شیدا جان بالاخره برای هر دختری یه روزی خواستگار میاد البته نمیگم آدم با همون خواستگار اول باید بره خونه بخت ها نه.ولی خب دخترم الان تو دیگه تو سنی هستی که از این به بعد توی این خونه از این جور آمد و شدها وجود داره.فقط میخوام خوب چشمات رو باز کنی و همه چیز رو با دقت نگاه کنی و همه شرایط رو خوب بسنجی.میدونم تو دختری نیستی که بخوام نصیتحش کنم که چطوری باید برای آینده اش شریک زندگیشو انتخاب کنه.میدونم خودت اونقدر عاقل و فهمیده هستی که همه شرایط رو خوب میسنجی و بهترین انتخاب رو میکنی.به هر حال حرف یه روز و دو روز نیست حرف یه عمر زندگیه.البته بگم ها...من اصلا دوست نداشتم که قبل از کنکورت از اینجور برنامه ها باشه.ولی خب به خاطر اصرار عمه وقتی با پدرت مشورت کردم به این نتیجه رسیدیم که تو فهمیده تر و عاقل تر از اونی هستی که اینجور مسائل رو فکرت تاثیر بذاره.تا به امروز هر کسی که در این خونه رو به نیت تو زده بود دست خالی برگردوندیم.حتی نذاشتیم که خودت چیزی بفهمی.اما این یکی با همه اونا فرق داره.دانشجوی پزشکیه یکی یک دونه اس خانواده اش کاملا برای پدرت و عمه شناخته شده س.از نظر مالی هم مشکلی نداره.مثل اینکه بدجوری ام گلوش پیش تو گیر کرده.
    بعد آهی کشید و طوری که انگار همه چیز تموم شده س لبخندی به من زد و گفت:هر چی قسمت باشه دخترم.
    و منو با هزار فکر و بحال خودم رها کرد.هنوز حتی قضیه خواستگاری کیان رو هضم نکرده بودم که به اصرار زیاد خانواده کیان همه قرارها گذاشته شد و لحظه ای رسید که همه خانواده منتظر اومدن خانواده بهادری بودیم.انگار حتی آسمون هم برای من گریه میکرد چون اون روز از صبح بارون شدیدی میبارید.اما خوش بحال آسمون که بی محابا اشک میریخت!چون اشکهای من بر قلبم جاری میشد و تنها خلوت تنهایی هام شاهد اون بود.فکر جدا شدن از کیوان برام عذاب آور بود.من عادت کرده بودم که به رویای اون در خواب قانع باشم و حالا یه غریبه داشت به حریم من تجاوز میکرد.اونقدر تو حال خودم بودم که اصلا متوجه هیچکس نبودم.نمیدونم چرا به کسی نمیگفتم که من از مراسم راضی نیستم.سکوت کرده بودم و شاهد گذشت زمان بودم تنها کسی که میتونستم حرف دلم رو بهش بزنم اردلان بود که اونم از صبح رفته بود بیرون و برنگشته بود.وقتی به خودم اومدم دیدم من و کیان توی یک اتاق روبروی هم نشستیم تا مثلا با هم صحبت کنیم.نمیدونم چرا گذاشته بودم که قضیه تا اینجا کش پیدا کنه.منکه از قبل میدونستم چه جوابی میخوام به کیان بدم...پس چرا گذاشته بودم که بیخود و بی جهت امیدوار بشه؟نمیدونم چرا ولی انگار یه جورایی طلسم شده بودم.بخودم نهیب میزدم که قضیه رو بیشتر از این کش ندم و هر چه زودتر همه چیز رو تموم کنم.کیان واقعا پسر خوبی بود و تقریبا هیچ عیبی نمیشد روش بذارم.تنها چیزی که باعث میشد اون رو مرد آینده زندگیم ندونم یه رویا بود.یک ارزو که دیگه تقریبا داشت خیلی دست نیافتنی میشد.شاید اگه کیوانی توی زندگی من وجود نداشت بدون هیچ مکثی جواب مثبت رو به کیان میدادم.اما نگاه کیوان همه جا دنبال من بود و لبخند جادوییش منو حتی توی اون اتاق دربسته هم رها نمیکرد.در اون شرایط ترس و دلهره عجیبی داشتم.ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیتونستم حرف بزنم.کیانم منتظر بود تا من حرف رو شروع کنم اما وقتی دید سکوتم طولانی شده گفت:شیدا خانم من منتظرم.
    حرارت از پوست صورتم بیرون میزد.اونقدر دستام میلرزید که مجبور بودم مرتب پنهانشون کنم.از همه بدتر کیوان بود که ولم نمیکرد.همه اش چهره اش جلوی چشمام بود.انگار اومده بود توی اتاق و ما رو نگاه میکرد.هر چی پلک میزدم تصویرش از جلوی چشمام رد نمیشد.درست گوشه اتاق ایستاده بود و لبخند میزد.اما نه اون لبخند همیشگی احساس میکردم اونم ناراحته و منتظر تا من یه کاری بکنم و هر دومون رو نجات بدم.کیان رد نگاه منو تا گوشه اتاق دنبال کرد.اما چون چیزی ندید با تعجب گفت:حالتون خوبه شیدا خانم.
    نمیخواستم بیشتر از اون خودم رو ببازم برای همین سعی کرمد به خودم مسلط بشم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:راستش من اصلا آمادگی ازدواج ندارم.یعنی فعلا میخوام درس بخونم.
    کیان لبخندی زد و گفت:اینکه بهونه همه دختر خانمهاست.کاش یه چیز جدیدتر میگفتید!اگر اجازه بدید من اول یه کم از خودم صحبت میکنم.
    و شروع کرد به حرف زدن.از خودش برام میگفت.از اینکه چطور توی اون برخورد اول بهم علاقه مند شده و توی اون یکماه چقدر با خودش کلنجار رفته تا بالاخره دیشب تونسته تصمیم نهاییش رو بگیره...از اینکه میدونه من 19 سال بیشتر سن ندارم و برای همین تا تموم شدن درسش و احیانا درس من بعد از قبولی توی کنکور باید صبر کنیم و علت اینکه اونقدر زود پاپیش گذاشته این بوده که میخواسته خیالش از بابت من راحت بشه...اون حرف میزد و من همه توجه ام به کیوان بود.احساس میکردم کیان هر چی بیشتر حرف میزنه کیوان ازمن دورتر میشه.کیوان دیگه لبخند نمیزد حتی دیگه بمن نگاه هم نمیکرد فقط به یه نقطه خیره شده بود و سرش رو از روی تاسف تکان میداد.
    دلم میخواست داد بزنم و بهش بگم که همه اونها تقصیر اونه.تقصیر اونه که من داشتم اونهمه زجرو تحمل میکردم و تقصیر اونه که تمام اون شرایط پیش اومده.شاید اگر زودتر از اینها اقدام میکرد الان بجای کیان اون روبروم نشسته بود و حرف میزد.با همین تصور یک دفعه احساس کردم کیوان روبرومه و داره حرف میزنه.یک دفعه حالت نگاهم تغییر کرد.منکه تا اون موقع به زور حرفهای کیان رو گوش میکردم یک دفعه زل زدم تو چشماش و با اشتیاق به حرفاش گوش کردم.
    حالا که یاد اون روزها می افتم میبینم حتی کیان هم حضور یک غریبه رو توی اون اتاق احساس کرده بود.انگار فهمیده بود که بجز ما دو تا نفر سومی هم توی اون اتاق هست.چون مرتب اینور و اونور اتاق رو نگاه میکرد.طفلک شاید کمی ترسیده بود.شاید فکر میکرد که به خواستگاری به دختر دیوونه اومده.اما هیچکدوم از این چیزها برام مهم نبود.من نمیخواستم به هیچ قیمتی کیوان رو ناراحت کنم حتی به قیمت اینکه دیگران فکر میکردند من دیوونه شدم.موقعی که حرفهای کیان تموم شد باز هم نگاهی به اطراف اتاق انداخت.بعد درست توی چشمهای من زل زد و چند دقیقه ای همون طوری نگاهم کرد.اونوقت آهی کشید و گفت:چشمهای شما به من میگن که نباید به دیداری دوباره امیدوار باشم.در تمام مدتی که حرف میزدم و شما وانمود میکردید که مشغول گوش کردن هستید حضور یه نفر رو توی این اتاق حس میکردم اما فهمیدم که اشتباه فکر میکردم.در واقع اون یه نفر توی اتاق نیست بلکه در فکر و قلب شماست.شاید کسی که توی این اتاق غریبه اس منم.برای همین بخودم اجازه نمیدهم که خلوت شما رو بر هم بزنم.
    با ناباوری نگاهش کردم.تصور نمیکردم به اون راحتی تونسته باشه از احساس من باخبر بشه.این چیزی بود که تا اون روز تونسته بودم از همه پنهان کنم.هیچکس حتی نزدیکترین اطرافیانم هم متوجه نشده بودند.لبخندی مهربان اما کاملا غمگین زد و گفت:اگه واقعا یه نفر دیگه رو دوست دارین چرا اجازه دادید من به خواستگاریتون بیام؟عشق و علاقه شما برای من محترمه.اما نمیدونم چرا اجازه دادید با احساس و قلب من بازی بشه؟
    حرفی نداشتم بزنم.کاملا حق داشت.شاید اگر هر شخصی دیگه ای هم جای کیان بود اونطور محترمانه و منطقی با من صحبت نمیکرد.قبل از اینکه از اتاق خارج بشه برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم:حق با شماست و من بخاطر همه چیز متاسفم!اما باور کنید اصلا نمیخواستم با احساسات شما بازی کنم.اگر همه چیز دست خودم بود هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد.
    لبخندی معصومانه زد و گفت:به هر حال از اینکه مزاحمتون شدم عذر میخوام.
    بعد در حالیکه از اتاق بیرون میرفت دوباره به سمتم برگشت و گفت:من پیش همه وانمود میکنم که منتظر جواب شما هستم.شما میتونید یه بهونه بیارید و جواب منفی بدید.فکر کنم این تنها کاریه که میتونم براتون انجام بدم.
    قلبم با شنیدن این حرف به لرزه در اومد.وقتی از اتاق خارج شد کیوان در حالیکه لبخند میزد اومد و روبروم نشست.اما برای اولین بار دوست نداشتم اون لحظه اونجا حضور داشت.از خودم بدم می اومد از اینکه یه نفر رو آزار داد بودم و قلبش رو شکسته بودم.وقتی حرفهای کیان رو برای خودم تکرار میکردم وقتی آخرین نگاهش رو جلوی چشمام تجسم میکردم همه وجودم فریاد میزد و میگفت که دارم اشتباه میکنم.کیان تمام مشخصه های یک همسر ایده آل رو داشت.اما من با یک رویا عوضش کرده بودم.فقط به این امید که بالاخره روزی بجای رویا و خیال خودش کنارم باشه و تمام اون ناراحتی ها رو جبران کنه.
    غمی که روی دلم نشسته بود رو با یک آه بیرون دادم و سکوت کردم.دکتر لبخندی آرام بخش بهم زد و گفت:از اینکه گذشته ها رو مرور میکنی ناراحت میشی؟
    سری تکان دادم و گفتم:یه زمانی از اینکه گذشته ها رو مرتب توی ذهنم تکرار کنم لذت میبردم.اصلا یه زمانی اونقدر همه چیز رو برای خودم تکرار کرده بودم که ملکه ذهنم شده بود.اما وقتی همه چیز به آخر رسید وقتی تمام اون تکرارها بی نتیجه موند همه چیز برعکس شد.حالا دیگه حتی فکر کردن هم به گذشته ناراحتم میکنه.الان وقتی به اون موقع فکر میکنم از اینکه جواب منفی به کیان دادم پشیمون میشم.پیش خودم فکر میکنم شاید اگه همون موقع میتونستم بر احساساتم غلبه کنم بجای دل خوش کردن به یک عشق یک طرفه به محبتی که توی چشمهای کیان موج میزد و میتونستم با همه وجود لمسش کنم جواب مثبت میدادم حالا کارم به اینجاها کشیده نمیشد.شاید به مرور زمان همه چیز رو فراموش میکردم شاید میتونستم عشق کیانو جایگزین عشق کیوان کنم.
    دکتر بدون هیچ مکثی گفت:شایدم نه شاید هیچوقت نمیتونستی اونطوری که باید به همسرت عشق بورزی.چون همیشه یه سایه تو زندگیت بین تو اون فاصله می انداخت.به هر حال من معتقدم توی اون شرایط تو بهترین کار ممکن رو انجام دادی.تو قبل از هر چیز باید فکر خودت رو آزاد میکردی باید برای همیشه کیوانو فراموش میکردی بعد در مورد زندگی اینده ات تصمیم میگرفتی.پس میبینیم که اشتباه نکردی.اما بعد از موضوع کیان چکار کردی؟نمیخوای بگی که باز هم تو اتاق خودتو حبس کردی و شبانه روزت رو با یه تصویر خیالی پر کردی هان؟
    لبخند تلخی زدم و گفتم:کیان همونطور که بهم گفته بود طوری وانمود کرد که انگار منتظر جواب منه.وقتی از اتاق خارج شدم مادر و پدرش طوری نگاهم میکردند که انگار همه چیز تموم شده.بالاخره اون روز زجر آور به پایان رسید و خانواده بهادری رفتند.هیچکس چیزی نمیگفت اما همه منتظر جواب من بودند.انگار همه با هم توافق کرده بودند که تا زمانی که من حرفی نزدم چیزی به زبون نیارند.اما با نگاهشون منو میخوردند.درست یکساعت از رفتن کیان میگذشت که اردلان اومد خونه.سرتاپا خیس بود.انگار چند ساعت زیر بارون ایستاده بود.به محض اینکه وارد خونه شد همه ریختند سرش که کجا بوده و چرا زودتر نیومده خونه.اما اردلان هیچی نمیگفت.اونقدر تو عالم خودش بود که متوجه هیچکدوم از این سوالها نمیشد.بدون اینکه جواب کسی رو بده یکراست بطرف من اومد و گفت:شیدا جوابت چیه؟
    بجای من عمه با عصبانیت گفت:تو چیکار به اون داری؟جواب منو بده.بهت میگم کجا رفته بودی؟نمیگی کیان ناسلامتی دوست توست و انتظار داشت که تو هم اینجا باشی.
    اردلان با عصبانیت بطرف عمه برگشت و گفت:گفتم که یه جایی کاری برام پیش اومده بود.نتونستم بیام حالام از همه عذر میخوام.
    دوباره نگاهم کرد و گفت:شیدا جواب ندادی.
    کیان دوست صمیمی اردلان بود.میدونستم که خیلی دوست داره جواب مثبت رو از من بشنوه اما نمیتونستم کاری براش انجام بدم.واقعا نمیتونستم.نگاهی به بقیه کردم تا یه نفر حرفی بزنه اما همه منتظر جواب من بودند.انگار اردلان حرف دل همه شون رو زده بود.تصمیم گرفتم همون روز همه چیز رو تموم کنم.برای همین خیلی قاطع و بدون هیچ شک و تردیدی گفتم:کیان پسر خوبیه اما...
    اردلان با حالتی عصبی که برام غیرمنتظره بود گفت:اما چی شیدا؟چرا اینقدر دست دست میکنی؟
    اونقدر عصبی بود که انگار قراره به اون جواب بدم.یه آن فکر کردم که نکنه کیان بهش حرفی زده باشه.به هر حال دوست چندین ساله اردلان بود و امکان داشت همه چیز رو بهش گفته باشه یا مثلا بهش گله کرده باشه که تو که میدونستی دختر دایی ات خاطرخواه یکی دیگه اس چرا به من چیزی نگفتی؟همه این فکرها یک دفعه به ذهنم هجوم آورده بود و عذابم میداد.اردلانم که دیگه از همه بدتر بالاخره دلم رو به دریا زدم و گفتم:اما من هیچ احساسی نسبت بهش ندارم.امیدوارم در کنار یه نفر دیگه خوشبخت بشه.
    میدونستم که الانه که بپرسه چرا؟و یا اینکه مثلا کیان چه عیبی داره؟یا بخواد یه جورایی از کیان تعریف کنه!اما اردلان هیچ حرفی نزد و بدون اینکه عکس العملی نشون بده یکراست رفت توی یکی از اتاقا تا لباسش رو عوض کنه.اونشب به غیر از آرزو و شیوا که مدام سوال پیچم میکردند که چی بهم گفتید و چرا قبولش نکردم هیچکس در این مورد باهام حرف نزد.همه بنظرم احترام گذاشته بودند و بدون هیچ سوال اضافه ای به خانواده بهادری جواب منفی دادند و همه چیز به خیر گذشت.لااقل من فکر میکردم که همه چیز تموم شده باشه.اما اون سال انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من بیشتر عذاب بکشم.هنوز یکماه از رفتن کیان و خانواده اش نمیگذشت که سر و کله نفر بعدی پیدا شد و من درست مثل گذشته عمل کردم.اما بجز کیان هیچکدومشون به احساس واقعی من پی نبردند.بعضی هاشون دست بردار نبودند دیگه خسته شده بودم از اینکه بیخود و بی جهت روی پسرای مردم عیب بذارم.از اینکه از هر کدومشون عیبهای بیخودی میگرفتم وجدانم در عذاب بود.احساس میکردم دارم تو یه مرداب دست و پا میزنم تا زنده بمونم.اما هر چی بیشتر تلاش میکردم و دست و پا میزدم بیشتر گرفتار میشدم.انتظار داشت خفه ام میکرد.هنوز کیوانو میدیدم اما هیچ چیز با گذشته تفاوتی نکرده بود.انگار این فقط احساس من بود که نسبت به قبل قوی تر شده بود.هر بار که بی تفاوتیش رو میدیدم اون قدر عصبانی میشدم که بخودم قول میدادم که به نفر بعدی که به خواستگاریم میاد جواب مثبت بدم.مثلا پیش خودم فکر میکردم اینطوری ازش انتقام میگیرم.اما وقتی آرومتر میشدم میدیدم این کار هم فایده ای نداره وقتی اون از احساس من خبر نداشت مسلما هیچوقت هم از شنیدن خبر ازدواج من ناراحت یا افسرده نمیشد.من کیوان رو با خودم اشتباه گرفته بودم.خودم شبانه روز تو این کابوس بدم که ممکنه یه روز یه نفر دیگه رو همراه کیوان ببینم اونوقت همین احساس رو به کیوان هم نسبت داده بودم و میخواستم مثلا اینجوری انتقام اون لحظات رو که بی توجهی خوردم کرده بود رو ازش بگیرم.داشتم دیوونه میشدم.یعنی تقریبا دیوونه شده بودم.دیگه اصلا روی درسام تمرکز نداشتم.نه میتونستم فراموشش کنم و ازش دل بکنم نه میتونستم بیشتر از اون منتظرش بمونم.اونم فقط به این امید که بالاخره یه روز به سراغم میاد.دیگه اونقدر کلافه و سردرگم بودم که خواب و خوراکم کم شده بود.انگار یه آدم دیگه شده بودم.مرتب تو خواب حرف میزدم و جیغ میکشیدم.اگر هم بیدار بودم دلم میخواست یه گوشه بنشینم و فقط به یه نقطه زل بزنم و با هیچ کس حرفی نزنم.دیگه همه فهمیده بودند که من شیدای سابق نیستم.اما نمیدونستند چرا به اون روز افتادم.دلم میخواست داد بزنم و بهمه بگم که چمه.اما نمیتونستم و مجبور بودم فقط تو خودم بریزم تا اینکه بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
    نگاهی به دکتر کردم.انگار نه انگار که یکساعت تموم با حرفهای خسته کننده ام حوصله اش رو سر برده بودم.هنوز طوری وانمود میکرد که انگار مشتاق شنیدنه.نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:امروز خیلی حرف زدم.خسته تون کردم.
    دکتر لبخندی مهربان زد و گفت:اصلا خسته نشدم.اتفاقا دوست دارم اگه خودت خسته نشدی ادامه بدی.
    پوزخندی زدم و گفتم:میدونم که از ته دل این حرفارو نمیزنید!
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:اصلا اینطور نیست.مطمئن باش وقتی میگم که دوست دارم بشنوم این رو از صمیم قلبم میگم.
    دوباره لبخندی زدم و شروع کردم به ادامه دادن و گفتم:بالاخره یه فرصت پیش اومده بود و من میتونستم بدون اینکه کسی متوجه بشه کاری رو که میخواستم انجام بدم.با اینکه مطمئن بودم حداقل تا چند ساعت دیگه هم کسی خونه نمیاد ولی خیلی مضطرب و نگران بودم.تکه کاغذی رو که روش شماره تلفن کیوان رو نوشته بودم از لای صفحات کتابم بیرون کشیدم و دوباره نگاهش کردم.از ته دل دوست نداشتم که اونکارو انجام بدم اما دیگه چاره ای برام نمونده بود.تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم.با اینکه تمام وجودم فریاد میزد و از انجام اون کار منعم میکرد.اما باز هم بخودم نهیب میزدم که این آخرین راه باقی مونده اس اگه من واقعا عاشقش بودم باید از یه چیزایی تو زندگیم میگذشتم.اما واقعا ارزشش رو داشت که بخاطر کیوان عزتمو از دست بدم و غرورمو زیر پا بذارم؟کنار گوشی تلفن نشستم.از وقتی که شماره اش رو گیر آورده بودم مرتب با خودم کلنجار رفته بودم تا بالاخره تونسته بودم خودم رو تا حدی راضی کنم.اینهمه دختر و پسر صبح تا شب تو کوچه و خیابون بدون اینکه هیچ نسبتی با هم داشته باشن با هم حرف میزدن و با هم رابطه داشتن.حالا چه اشکالی داشت من از پشت گوشی فقط چند کلمه باهاش حرف میزدم و راز دلم رو بهش میگفتم؟اونطوری همه چیز برای همیشه تموم میشد و بالاخره تکلیفم روشن میشد.دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این فکر کنم.برای همین گوشی تلفن رو برداشتم و شروع کردم به گرفتن شماره.اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای طپشش رو به وضوح میشنیدم.دستام میلرزید و صورتم داغ کرده بود تلفن دو سه بار زنگ خورد تا بالاخره یه نفر گوشی رو برداشت.خود کیوان بود گفت:بفرمایید.
    قادر نبودم حرف بزنم.یه چیزی چنگ انداخته بود و گلوم رو میفشرد.خیس عرق شده بودم.موهای جلوی پیشانی ام کاملا به صورتم چسبیده بود.هر چه سعی میکردم حرف بزنم کمتر نتیجه میگرفتم.من آدمی نبودم که بتونم با یه پسر غربیه سر صحبت رو باز کنم.از خودم متنفر شده بودم.چند بار دیگه جمله قبلیش رو تکرار و وقتی نتیجه ای نگرفت گوشی رو بدون هیچ حرف اضافه ای گذاشت.گوشی هنوز توی دستای من باقی مونده بود و ارتباط قطع نشده بود.در حالیکه تن و بدنم به شدت میلرزید ارتباط رو قطع کردم.کارم به کجا رسیده بود!من با خودم چیکار کرده بودم؟سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بحال زار خودم گریه کردم.دیگه مطمئن شده بودم که حتی بخاطر کیوان هم نمیتونستم پا روی اعتقاداتم بگذارم و داشته هامو ندیده بگیرم.حتی بخاطر کیوان که تمام زندگیم بود.حداقل بخاطر خود اونم که شده بود باید کاری میکردم که عشقم پاک بمونه.پاک و دست نیافتنی بدون هیچ خدشه ای اگه واقعا عشق من خاص بود پس باید این خاص بودنشو تو همه چیز نشون میداد.اگه واقعا بین من و کیوان یه احساس دو طرفه ایجاد شده بود احتیاجی به حرفهای من نبود.کیوان خیلی راحت میتونست بدونه اینکه حرفهای منو بشنوه عشق و احساسم رو از تو چشمام بخونه.البته اگه میتونست فقط چند دقیقه از غرورش دست بکشه و بجای آسمون و بالای سرش روبروش رو نگاه کنه.آخه میدونید آدمهای مغرور همیشه بالای سرشون رو نگاه میکنن.از نظر اونا هر چیزی که پایین تر از راستای دیدشون قرار داشته باشه ارزش نگاه کردن رو نداره.اگر کیوان میتونست فقط یک بار منو ببینه و احساسم رو درک کنه اونوقت عشقم ارزش داشت.نه موقعی که مثل هزار دختر و پسر دیگه از طریق تلفن با هم اشنا میشدیم.اون موقع انگار یک تکرار قدیمی رو دوباره تکرار کرده بودیم و این برای من ارزش نداشت.با اون حرفها بخودم امید میدادم.بخودم میگفتم برای رسیدن به کیوان فقط باید صبر کنم اما تا کی؟خودم هم جواب این سوال رو نمیدونستم.اونقدر فکر و خیال کردم تا بالاخره توانم تموم شد و مثل همه دخترای دیگه که موقع مستاصل شدن گریه میکنن گریه کردم.حتی خودم هم علت واقعی گریه ام رو نمیدونستم.فقط میدونستم باید گریه کنم تا یه جورایی سبک بشم.احساس میکردم وقتی که گریه میکنم بیشتر بخدا نزدیکم و میتونم ارزوی قلبی دلم رو از خدا بخوام.کم کم اون هق هق اولیه جاش رو به یه سکوت عمیق داده بود.یکدفعه زنگ در به صدا در اومد.نمیدونم چرا یکهو اونقدر ترسیدم.طوری که نفس نفس میزدم.اول شک داشتم که در رو باز کنم یا نه اما وقتی که صدای زنگ چند بار دیگه تکرار شد فهمیدم کسی که پشت دره مطمئنه که من خونه هستم.آیفونو برداشتم و با صدایی خفه گفتم:بله.
    وقتی صدای اردلانو شنیدم نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کرمد حتما دنبال وسیله ای اومده بود.جلوی در سالن رفتم و منتظر موندم تا اردلان بیاد تو.وقتی که چشمش بهم افتاد یکهو سرجاش خشک شد و همونطور مات و مبهوت به من زل زد.دوباره اون ترس اولیه به دلم افتاد و با لکنت زبون پرسیدم:برای کسی اتفاقی افتاده؟
    اردلان بعد از یه سکوت طولانی وقتی به خودش اومد گفت:همه خوبن ولی انگار برای تو اتفاقی افتاده!حالت خوبه شیدا؟
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:معلومه که خوبم این چه سوالیه میپرسِی؟
    اردلان گوشه استینم رو گرفت و با خودش به سمت آینه قدی کشوند و گفت:یه نگاه تو آینه بنداز تا بفهمی چرا میپرسم حالت خوبه؟
    حق با اردلان بود وقتی چشمم تو آینه افتاد از دیدن چهره خودم یه آن جا خوردم.اونقدر چشمام پف کرده و قرمز بود که بزور باز نگهشون داشته بودم صورتم ورم کرده بود و آرایش صورتم کاملا زیر چشمام ریخته بود.از اینکه با اون قیافه درهم و برهم جلوی اردلان رفته بودم خجالت کشیدم و نمیدونستم چی بگم.اردلان با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:گریه کردی شیدا؟اتفاقی افتاده؟
    میخواستم انکار کنم.اما همه چیز اونقدر واضح و روشن بود که نمیتونستم انکار کنم.سعی کردم با یه دروغ یه جوری همه چیز رو ماست مالی کنم.برای همین گفتم:نه فقط سرم خیلی درد میکنه.
    اردلان یک دفعه شروع کرد به کف زدن با تعجب نگاهش کردم.عصبانیت رو میشد تو حرکاتش دید.اما اینکه چرا تا اون حد عصبی شده بود رو نمیفهمیدم.خودش رو روی یکی از کاناپه ها انداخت و گفت:فقط دروغ نمیگفتی که حالا میگی.تو عوض شدی شیدا تو شیدای سابق نیستی.شیدایی که من میشناختم دختری نیست که بخاطر یه سردرد بشینه و مثل بچه ها اونقدر گریه کنه که چشماش مثل دو کاسه خون بشه.
    من و اردلان با هم بزرگ شده بودیم و من نمیتونستم چیزی رو ازش پنهان کنم.از اینکه اون دروغ بچه گونه رو گفته بودم پشیمون شدم.حتی روش رو نداشتم که به چشماش نگاه کنم.اردلان دوباره بلند شد و بطرفم اومد.اینبار روبروم ایستاد و زل زد تو چشمام با حالت خاصی که تا اون روز هیچوقت ازش ندیده بودم گفت:شیدا خواهش میکنم قسمت میدم به جون هر کسی که دوسش داری این بازی رو تموم کن.چرا به من نمیگی چی شده؟چی شده که اون شیدای شاد و سرزنده حالا با کوچکترین اشاره ای بغض میکنه.چرا اون چشمها که تا چند پیش با برقشون به آدم میخندید حالا مدام خیس اشکه؟هان!خواهش میکنم به من بگو چته؟بگو چت شده شیدا؟
    نمیدونم یه آن چی شد.ولی احساس کردم که بالاخره یه نفر پیدا شده که میتونم باهاش درددل کنم.یه نفر که میتونم بار سنگینی رو که روی دوشم بود باهاش قسمت کنم.اردلان تنها رازدار دوران کودکیم بود.تنها کسی که هیچوقت هیچی رو ازش مخفی نکرده بودم.بغض گلومو میفشرد و نمیذاشت نفس بکشم.سرم رو پایین انداختم تا اردلان اشکهایمو نبینه.هق هق گریه شونه هام رو میلرزوند.اما هیچ جوری نمیتونستم خودمو کنترل کنم.اردلان درست روبروم رو زمین زانو زد و با صدایی غم آلود گفت:شیدا تو که منو کشتی تو رو خدا بگو چرا گریه میکنی؟کسی ناراحتت کرده؟
    یک ان یاد بچگی هام افتادم.اون موقعها هم به محض اینکه کسی اذیتم میکرد یا از یه چیزی ناراحت میشدم میزدم زیر گریه و اردلان هم درست مثل اون روز می اومد پیشم و بهم دلداری میداد.اون موقعها همیشه اردلان میتونست آرومم کنه همیشه.ولی اون روز با دوران کودکی مون خیلی فرق داشت.نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم که عاشق شدم و دارم از این درد ذره ذره اب میشم.اردلان دستش رو گذاشت زیر چونه ام سرم رو بالا آورد و گفت:شیدا چرا بمن نمیگی چی شده؟شاید بتونم کمکت کنم.آخه دیوون ام کردی.دختر میدونی توی این چند ماهه همه ما چی کشیدیم؟
    سرمو با شدت به طرفین تکون دادم و گفتم:هیچکس نمیتونه بمن کمک کنه هیچکس!
    چشمهای اردلان هم قرمز شده بود احساس میکردم که اونم داره به شدت تقلا میکنه که نذاره اشکاش رو صورتش بریزن.اردلان به چشمهام خیره شده بود و نگاهم میکرد.تحمل نگاه سرزنش بارش رو نداشتم.میدونستم که میخواد مثل همیشه نصیحتم کنه که نباید گریه کنم و هزار تا نباید دیگه سرم رو بطرف دیگه ای چرخوندم تا شاید از نگاهش فرار کنم که یکدفعه با صدای خفه و گرفته گفت:شیدا تو عاشق شدی درسته؟
    غافلگیر شده بودم.مچم پیشش باز شده بود.باز هم با نگاه کردن به چشمهام به رازم پی برده بود.نمیتونستم انکار کنم اما اینکه جلوش اقرار به عشق بکنم هم محال بود.برای همین فقط سکوت کردم و چیزی نگفتم.
    آهی کشید و از جلوم بلند شد و به سمت دیگه سالن رفت.دیگه حتی تو صورتم هم نگاه نمیکرد.انگار اونم خجالت میکشید.همون طور که روش یه طرف دیگه بود گفت:خیلی وقته که متوجه این موضوع شدم اما...
    دوباره سکوت همه جا رو فرا گرفت.نه من میتونستم حرف بزنم نه اون باز خودش سکوت رو شکوند و گفت:شیدا بچگی هامون یادته؟اون موقعها ما هیچوقت چیزی رو از هم پنهان نمیکردیم.چی شده که حالا نمیتونی به من اعتماد کنی؟
    دلم نمیخواست ناراحتش کنم حق با اون بود.اگه قرار بود کسی از راز من با خبر بشه اردلان بهترین نفر بود.اگه قرار بود کسی کمکم کنه اون تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه دلمو به دریا زدم و با من من گفتم:میدونی اردلان...
    برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم ازش خجالت میکشم و یه چیزی مانع میشه که راحت حرفمو بزنم.اردلان از اینکه میدید بالاخره موفق شده منو راضی به حرف زدن بکنه از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید و همین شور و هیجان بود که به من قوت قلب داد تا حرفامو بزنم.سرمو پایین انداختم و رازی رو که توی اون چهارسال بر دلم سنگینی میکرد از اولین نگاه از احساسم از عشقم و از قلبم که بیتاب نگاه کیوان شده بود...از همه چیز براش گفتم.از تک تک روزهایی که بخاطر داشتم.از تک تک لحظاتی که از دوری کیوان برام مثل یکسال گذشته بود.هر چی بیشتر حرف میزدم بیشتر احساس سبکی میکردم.انگار بعد از سالها برای اولین بار میتونستم براحتی نفس بکشم.سرم رو بالا گرفتم تا بتونم عکس العملش رو تو چشماش ببینم.اما روش به من نبود.در تمم لحظاتی که من صحبت میکردم حتی به من نگاه هم نکرده بود.پیش خودم فکر کردم حتما اینکارو برای این کرده که من راحت تر حرف بزنم.بعنوان آخرین جمله گفتم:من عاشق کیوانم.حالا میتونی کمکم کنی؟
    با گفتن این جمله انگار یک عالمه بار از روی دوشم برداشته شد.بالاخره یه نفر دیگه بجز خودم به رازم پی برده بود.اردلان اونقدر شوکه شده بود که تا چند دقیقه هیچ حرکتی نمیکرد.تنها کاری که انجام داد این بود که دستش رو به لبه دیوار تکیه داد و یه جور تکیه گاه برای خودش درست کرد.شاید همونقدر که گفتن اون راز برای من سخت بود شنیدنشم برای اون سخت بود.
    اونقدر مکث کرد که تصور کردم شاید اصلا حرف منو نشنیده.برای همین دوباره با صدایی بلندتر گفتم:من عا...
    اما قبل از اینکه جمله ام رو دوباره تکرار کنم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:من چی کار میتونم بکنم؟
    سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.با صدایی خفه گفت:اونم میدونه...منظورم اینه که اونم بتو علاقه دا...ره؟
    درست زده بود وسط هدف.حتی فکر کردن به اینکه این عشق یک طرفه باشه منو دیوونه میکرد.برای همین نمیتونستم جوابش رو بدم.وقتی سکوت منو دید دوباره گفت:گفتم کیوان چی؟
    به سختی گفتم:نه.
    بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم گفتم:من یه نفر رو میخوام که این موضوع رو بفهمه.یعنی از احساساش باخبر بشه.
    خواستم حرفم رو ادامه بدم و بگم که اون یه نفرم تویی و این تنها کمکیه که میتونی بهم بکنی که یکدفعه بطرفم چرخید.صورتش کاملا برافروخته بود.خوب میشناختمش.میدونستم هر وقت عصبی میشه گوشه لبشو میجوه.اونقدر بمن نزدیک شده بود که گرمای صورتش رو احساس میکردم.ناخودآگاه چشمم به دستاش افتاد که مشت کرده بود و به شدت میفشرد.اما هیچی نگفت.یعنی نه اون حرفی میزد نه من جرات داشتم چیزی بگم.بالاخره سکوت رو شکست و گفت:باید خیلی زودتر از اینها این موضوع رو حدس میزدم.
    من از لحن ارومش قوت گرفتم و با نیرو و هیجان خاصی زیر لب گفتم:من اگه به کیوان نرسم خودمو میکشم.کیوان همه چیز منه هر حرکتش به جون من بسته شده...
    هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که اردلان با عصبانیت بطرفم چرخید و تازه اون موقع بود که فهمیدم اون صدای گرفته نشون دهنده همدردیدش با من نیست بلکه مقدمه خشمیه که تمام صورتش رو برافروخته کرده بود.نمیدونم چی باعث شده بود که احساس کنم میتونم حرف دلم رو بهش بگم.اما اون موقع لرزش دستهای اردلان گویای این بود که مثل همیشه اشتباه کرده بودم.اونقدر با نفرت نگاهم میکرد که حالم از خودم بهم میخورد.با عصبانیت فریاد کشیدم و گفتم:چیه؟چرا اینطوری بهم زل زدی؟
    هر کسی نمیدونست فکر میکرد من چه گناه بزرگی مرتکب شدم که مستوجب اینهمه خشم و نکوهشم.اما مگه من چی کار کرده بودم که خودم خبر نداشتم.عشق من پاک بود و هیچکس حق نداشت کوچکترین لکه ای به اون وارد کنه.عاشق شدن که گناه نبود.من بی خیال از همه چیز سفره دلم رو پیش اردلان باز کرده بودم.اما اشتباه کرده بودم که سکوتش رو به معنی همدردی با خودم تصور کرده بودم.خیال میکردم بالاخره اردلانم تو زندگیش عاشق شده و میتونه مثل همیشه احساسم رو درک کنه و پشتیبانم باشه.اما اشتباه میکردم.تو وجود سرد و خشک اردلان عشق راهی نداشت.وقتی سرش رو بالا گرفت سرخی چشمانش و حالت نگاهش بهم فهموند که خیلی خوش باور بودم برای یه لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم.شاید اون کسی نبود که باید بهش اطمینان میکردم.اگه از اونجا بیرون میرفت و همه چیز رو لو میداد...دیگه روم نمیشد تو چشم کسی نگاه کنم.
    تو عالم خودم بودم که یکدفعه مثل آتشفشان شعله ور شد و گفت:لابد اون یه نفرم منم اره؟
    دوباره با فریاد گفت:گفتم اره؟!
    یک آن از ترس اینکه کسی متوجه بشه به در نگاه کردم لبخند عصبی زد و گفت:چیه میترسی کسی صدامون رو بشنوه؟نترس هیچکس اینجا نیست که صدای ما رو بشنوه.
    و چند قدم به سمت من اومد که باعث شد ناخودآگاه عقب تر برم.شاید احساس کردم که میخواد بهم حمله کنه.با صدایی که حالا از شدت عصبانیت دو رگه شده بود و میلرزید گفت:تو از من چی میخوای شیدا؟میخوای برم پیش اون پسره وبهش بگم...
    اردلان حتی از گفتن اسم کیوان ابا داشت.اونوقت من چه ساده و چه راحت سفره دلم رو پیشش باز کرده بودم.دیگه چیزی نگفت و یکراست به سمت در رفت اما قبل از اینکه از خونه بیرون بره گفت:دلم میخواست الان بجای تو یه نفر دیگه اونجا ایستاده بود تا...
    از بس مشتش رو میفشرد همه رگهای دستش بیرون زده بود.بدون اینکه جمله اش رو تموم کنه که متوجه منظورش شدم.از خودم بخاطر اینکه اونقدر ساده لوحانه رفتار کرده بودم و از اون بخاطر اینکه تونسته بود به راز من پی ببره متنفر بودم.مطمئن بودم اونهمه عصبانیت ظاهریه و الان داره تو دلش بهم میخنده و از اینکه منم بلاخره جلوی یه نفر به زانو در اومدم و دارم از احساسی حرف میزنم که همیشه ادعا داشتم باهاش بیگانه هستم خوشحاله!و لابد داره تو دلش میگه شیدا دیدی بالاخره شکستی دیدی تو هم عاشق شدی!بیایید نگاه کنید این همون شیداییه که همیشه میگفت نسبت به پسرا بیتفاوته.شیدایی که همیشه خودش رو از همه بالاتر میدونست و میگفت هیچ پسری نمیتونه قلبش رو تسخیر کنه.بیایید و نگاه کنید که حالا به چه روزی افتاده.بجایی رسیده که همه فکر میکنن دیوونه شده.بجایی رسیده که مثل بچه ها تهدید به خودکشی میکنه.
    صورتم از این افکار داغ شده بود.اونقدر عصبی بودم که باز بدون فکر گفتم:خیلی خوشحالی آره؟
    آنچنان به سمتم چرخید که یه آن اگه عقب تر نرفته بودم با هم برخورد میکردیم.اما دیگه دستش پیشم رو شده بود.دیگه نمیتونست به چیزی که نبود تظاهر کنه.اردلان نه تنها عصبانی نبود بلکه خیلی هم خوشحال بود و داشت لحظه شماری میکرد که زودتر اونجا رو ترک کنه و همه چیز رو به بقیه بگه.احساس کردم اگه اینو بهش نگم تو گلوم گیر میکنه برای همین گفتم:خوب میدونم که الان نه تنها عصبی نیستی بلکه خیلی هم خوشحالی.چون من اونقدر ساده و احمقم که بهمه اعتماد میکنم برو بیرون و هر چی دلت میخواد برای مادر و پدرم سمبل کن.برو بیرون و بهشون بگو که شیدا مرده.برو و عقده های چند ساله ت رو بریز بیرون.
    تنها چیزی که اون لحظه احساس کردم سوزش سیلی بود که اردلان به صورتم زد.مثل برق گرفته ها خشک شدم.انگار گیج و منگ شده بودم.ناخودآگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم.باور نمیکردم که اردلان اونکارو کرده باشه.
    بدون اینکه چیزی بگه از خونه بیرون رفت و تنها صدایی که شنیدم صدای در بود که محکم بسته شد.من موندم و تنهاییم من موندم و اتاقم که حالا دنیام شده بود.ناخودآگاه چشمم به آینه افتاد.جای پنج انگشت روی صورتم نقش بسته بود.با دیدن خودم توی آینه لبخندی تلخ روی لبام نقش بست.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه.تلخ ترین گریه ای که تا به اون روز کرده بودم.گریه نه برای سیلی که خورده بودم.بلکه بخاطر غروری که حالا شکسته و خرد شده بود.اونقدر خوار و خفیف که اردلان جرات اون کار رو پیدا کرده بود.به اتاقم پناه بردم خودم رو روی تخت انداختم.صورتم رو توی بالش فشردم و هق هق گریه رو سر دادم.دیگه همه چیزم رو از دست داده بودم.تنها چیزی که برام مونده بود اسم کیوان بود.با صدایی گرفته اسم قشنگش رو تکرار میکردم و اشک میریختم....


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 13

    تمام تنم داغ کرده بود و صورتم از حرارت میسوخت.هرگز نمیتونستم اون روز و اون خاطره رو فراموش کنم.نفرتی که اردلان اون روز توی دلم کاشته بود هر چند وقت یکبار درست موقعی که سعی میکردم برای همیشه فراموشش کنم با یادآوری اون خاطره زنده میشد.دستام میلرزید و قادر نبودم کنترلشون کنم.باز هم صورتم خیس از اشک شد.اما اینبار مرتب صدامو تو خودم خفه میکردم تا کمتر دکتر رو ناراحت کنم فقط شونه هام مدام میلرزید.دکتر یه لیوان آب ریخت و در حالیکه لیوان رو به دستم میداد گفت:گریه کن دخترم سعی کن بغضت رو با صدا بدی بیرون نذار چیزی تو دلت بمونه گریه کن شیدا جان.
    دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدای بلند زدم زیر گریه انتظار داشتم دکتر حرفی بزنه و اردلان رو محکوم کنه اما دکتر تنها آهی کشید و گفت:ازت میخوام که ببخشیش شیدا.نذار تو دلت کینه ای باقی بمونه میدونی شیدا همیشه در زندگی همه ما زمانی پیش میاد که واقعا همه چیز رو از دست رفته میبینیم.اون وقته که نمیتونیم بر اعصابمون کنترلی داشته باشیم.فرقی ام نمیکنه که اون آدم یه دکتر روانشناسی باشه یا یه آدم معمولی.من نمیخوام اردلان رو توجیه کنم.اما میخوام بهت بگم مطمئنم تو اونقدر خاطره خوب از اردلان داری که بتونی تنها گناهش رو ببخشی درسته؟
    با صدای خفه ای گفتم:سعی میکنم با اینکه برام خیلی سخته ولی با تمام وجود سعی میکنم اون روز رو فراموش کنم.
    کمی آرومتر شده بودم دوست داشتم باز هم ادامه بدم.میخواستم حالا که به اونجا رسیدم همه چیز رو برای دکتر تعریف کنم.در حالیکه به یک نقطه خیره شده بودم گفتم:من کیوانو دوست داشتم.به معنای کامل کلمه عاشقش بودم.آرزوم این بود که حتی برای یکبار هم که شده رودروش قرار بگیرم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم!بهش بگم که زنده موندنم به زندگی اون بسته شده.اما آدم وقتی میبینه عشقش کسی که فکر میکنه همه وجودش متعلق به اونه نسبت بهش بی تفاوته یا یه چیزی بالاتر از بیتفاوتی بی علاقه اس...داغون میشه...میشکنه...این کاری بود که کیوان با من کرد.کیوان بی رحمی تمام منو زیر پاهاش خرد کرد بدون اینکه حتی یکبار هم به عقب برگرده و ببینه که با دل من چه کار کرده.نمیگم از روی عمد اینکارو کرده نه.ولی با غرورش شوق زندگی رو از من گرفت.شوق خندیدن شوق زنده موندن...وقتی در برابر خواسته من نه گفت احساس پوچی و حقارت میکردم.زندگی برام تمام معنا و زیباییش رو از دست داده بود.عشق و دوست داشتن دیگه تنها یه واژه بی ارزش و بی مفهوم بود.دیگه باورم نمیشد که اصلا عشقی روی این کره خاکی وجود داشته و داره!شاید همه چیز دروغ بود و همه این حرفها فقط تصورات یه مشت آدم قصه پرداز و رویایی بود که اصلا مفهوم دوست داشتن رو حتی یکبارم تو زندگی شون تجربه نکرده بودند.ناخودآگاه به همه قصه ها عاشقانه که تا به اون روز خونده بودم پوزخند زدم.پس کجا بود اون عشقهای اتشین که خواب رو از چشمهای عاشق و معشوق میگیره؟پس کجا بود عشقی که فرهاد رو آواره کوهها کرد و مجنون رو سرگشته بیابون ها؟!
    غرور و احساسمو همه چیزمو زیر قدمهای سرد و بی احساسش خرد کرده بود.با نگاههای سردش که لبخندهاشو تیره میکرد از کنار من میگذشت.بدون اینکه بدونه با من با احساسام و با قلبم که حالا کاملا متعلق به اون بود چه میکنه.اما من اونقدر چشمهامو روی حقایق بسته بودم که حتی اون نگاههای سرد هم نمیتونست شوق دیدار اون لبخند زیبا رو از من بگیره.گرمای اون لبخند اونقدر زیاد بود که تمام یخها رو آب میکرد تمام بی تفاوتی هاشو من عاشق بودم و حتی همون لبخند کوتاه هم میتونست روح خسته منو التیام ببخشه.تا زمانیکه جادوی اون لبخند وجود داشت حتی نگاه کاملا بیتفاوت کیوان هم برای من عاشقانه بود و سکوتش گویای قشنگترین جمله های عاشقانه و قدمهایش قدمهایش...درست هم نوا با ضربان قلبم انگار زیباترین ملودی بود کم کم به همه چیز عادت کرده بودم.
    عادت کرده بودم که از کنارش رد بشم و کوچکترین حرکتش رو برای خودم معنی کنم و حرفهای نگفته ام رو تو رویاهام که کم کم داشت تمام زندگیم رو تصاحب میکرد بهش بگم.و رازی رو که کم کم داشت منو بیمار میکرد تو گوشش زمزمه کنم.بهش بگم عاشقشم و حاضرم همه زندگیم رو با یک لحظه کوتاه معاوضه کنم لحظه ای که تو چشمام نگاه کنه و بگه که منو دوست داره.من بخاطر کیوان همه چیزم رو از دست داده بودم شادیم نشاطم و از همه بالاتر اعتماد به نفسم رو.
    آخ خدای من!تحمل اون لحظه حتی توی خواب و رویا هم سخت بود.کیوان حتی تو رویاهام هم هیچوقت به من نگفت دوستم داره.دوست داشتم از کنار هم رد میشیم او لحظه زیبا طولانی ترین لحظه دنیا باشه.تا بتونیم بیشتر وجود همدیگه رو احساس کنیم و تنهایی هامونو با هم پر کنیم.ولی افسوس که همیشه انتظار طولانی تر از لحظه وصال بود.هر چه انتظار رسیدن اون طولانی و کشنده بود زمانی که از کنار من میگذشت مثل برق و باد بود.اون روز بعد از رفتن اردلان اونقدر گریه کرده بودم که بزور میتونستم چهره ام رو تو آینه تشخیص بدم.چشمام اونقدر پف کرده بود که به زحمت میتونستم باز نگهشون دارم.بعد از رفتنش خودم رو تو اتاق حبس کردم و اجازه ندادم هیچکس وارد اتاقم بشه.همه برگشته بودند خونه اما هیچکس از موضوع خبری نداشت.چندین بار مادرم پشت در اتاقم اومد و ازم خواهش کرد که در رو باز کنم.اما هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم رو فرو بدم.برای همین ترجیح دادم که به هر بهانه ای شده مانع از ورودشون به اتاقم بشم.مطمئن بودم با دیدن چهره من بیشتر نگران میشن و بیشتر عذاب میکشن.اونا هم وقتی دیدند که من به هیچ قیمتی کوتاه نمیام دیگه اصراری نکردند.
    سه روز تمام بود که از اردلان هیچ خبری نبود و من مطمئن بودم دیر یا زود لحظه ای میرسد که همه چیز رو برای همه میگه.نمیدونید تو اون سه روز چقدر زجر کشیدم و چه اضطرابی رو تحمل کردم!هر بار که تلفن زنگ میخورد یا هر بار که عمه خونه ما زنگ میزد به خودم میگفتم که همه چیز تموم شده و اردلان همه چیز رو گفته.میدونستم که بالاخره باید روبروی پدر و مادرم قرار بگیرم و همه چیز رو توضیح بدم.ولی باور کنیم اینکار خیلی برام سخت بود.نه اینکه بترسم نه فقط خجالت میکشیدم.نمیدونستم چی باید بهشون بگم و چطور باید اون احساس رو توجیه کنم.فکر میکردم اردلان میخواد منو زجرکش کنه و برای همین هم اونقدر دست دست میکنه.
    خوب یادمه صبح روز چهارم بود و من مطابق معمول فقط برای رهایی از سوالات و نگاههای اطرافیانم یه کتاب تو دستم گرفته بودم تا مثلا خودمو مشغول درس خوندن نشون بدم.و این درحالی بود که حواسم همه جا بود به غیر از صفحات اون کتاب.مادرم داشت سبزی پاک میکرد و متوجه شدم که هر چند وقت یکبار زیر چشمی منو نگاه میکنه و منو زیر نظر داره.احساس میکردم که میخواد چیزی بگه اما نمیتونه یک ان ترسیدم که اردلان بالاخره کار خودشو کرده باشه و علت نگاههای مادرم هم همین باشه.برای همین بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم.اما هنوز چند قدم فاصله نگرفته بودم که صدام کرد.سرجام خشکم زد.تمام تنم خیس عرق شد.حتی جرات نداشتم بهش نگاه کنم.وقتی مکثم بیش از حد طولانی شد مادرم گفت:شیدا جان مامان بیا یه دقیقه اینجا بشین کارت دارم.
    چاره ای نداشتم بجز اینکه به حرفش گوش کنم.در حالیکه به سختی قدم برمیداشتم بطرفش رفتم ودرست روبرویش نشستم.اما توان نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم برای همین سرمو پایین انداخته بودم.دستش رو زیر چونه ام گذاشت.سرم رو بالا برد و تو چشمام خیره شد.نگرانی تو چشمهای مادرم موج میزد و من این موضوع رو کاملا احساس میکردم.منتظر بودم که سکوت برو بشکنه و بهم بگه شیدا اردلان چی میگه؟یا اینکه ازم بپرسه اردلان راست میگه یا دروغ.اما مادرم آهی کشید و گفت:شیدا بین تو و اردلان اتفاقی افتاده؟
    فهمیدم که بطور غیر مستقیم موضوع رو پیش کشیده تا خودم همه چیز رو بگم اما من فقط سکوت کردم.وقتی برای بار دوم سوالش رو تکرار کرد همه چیز رو انکار کردم و گفتم:نه مگه قراره اتفاقی افتاده باشه؟
    بعد با یه مکث نسبتا طولانی گفتم:نکنه چیزی شنیدید؟
    مادرم خودش رو سرگرم سبزی ها کرد و گفت:نه مگه شما دو تا حرف میزنید که آدم چیزی بشنوه.اما من مادرتم.هر کسی نشناستت منکه میشناسمت.از چهار روز پیش که اردلان اومد دنبالت که بیارتت خونه عمه و دیگه پیداش نشد شصتم خبردار شد که دوباره کاری کردی یا حرفی زدی که با هم دعواتون شده.
    مادرم همیشه همینطور بود.هیچوقت توی دعواهای من و اردلان طرف منو نمیگرفت از نظر اون کسی که همیشه مقصر بود من بودم کسی که باید همیشه کوتا می اومد من بودم.کسی که باید برای آشتی کردن پیش قدم میشد من بودم.اونقدر از ان حرف حرصم در اومد که کنترلم رو از دست دادم و با صدای بلند گفتم:چرا همیشه فکر میکنید که من دعوا راه می اندازم؟
    مادرم که متوجه حالت عصبی من شده بود لبخندی زد و گفت:دخترم اردلان یه پسره مردا موجودات مغرورین دوست ندارن یه نفر مدام جلوشون منم بزنه و براشون تعیین تکلیف بکنه.
    با ناراحتی گفتم:دخترا غرور ندارن؟
    مادرم سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:همیشه میترسم همینطوری که با اردلان رفتار میکنی فردا با شوهرت تا کنی.
    این جمله رو بارها از مادرم شنیده بودم و البته تا حدودی هم بهش حق میدادم که نگران آینده دختر کله شقش باشه خواستم مثل همیشه بهش اطمینان بدم که همسر آینده من با اردلان فرق داره که صدای زنگ اجازه نداد حرفی بزنم.
    با صدای اون زنگ بیموقع همچین به هوا پریدم که مادرم زد زیر خنده و گفت:چته؟
    و من با نگرانی گفتم:یعنی کی میتونه باشه؟
    آخه میدونستم اون موقع صبح شیوا مدرسه اس پدرم هم سرکار اما مادرم خیلی خونسرد گفت:اردلانه صبح زنگ زد و گفت داره میاد اینجا الانم برو در رو باز کن.
    بدون هیج حرفی بلند شدم و فقط شاسی آیفونو زدم تا در باز بشه و بعد در راهرو رو باز کردم.تو دلم گفتم:فکر نمیکردم اونقدر نامرد باشی که بخوای حضوی همه چیز رو بگی.
    بالاخره اردلان وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادرم منو مخاطب قرار داد و گفت:میخوام باهات حرف بزنم.
    این اولین جمله ای بود که از لحظه حضورش به من گفته بود و البته حتی موقعی که این حرف رو زدم هم منو نگاه نکرد.هنوز با بهت نگاهش میکردم که مادرم گفت:اردلان چرا اینقدر رنگ و روت پریده؟نگاه کن تو رو خدا!زیر چشمات چقدر گود نشسته.
    حق با مامان بود.اردلان با همیشه فرق کرده بود.اما خودش زیر بار نرفت و گفت:اونقدرا هم که شما میگید نیست زندایی جان فقط یه مدتیه که بی اشتها شدم.
    مادرم با ناراحتی گفت:اما از دست ما بچه ها که دائم آدم رو زجر میدید.
    بعد در حالیکه هنوز داشت اردلانو نگاه میکرد گفت:اگه میخواید صحبت کنید برید تو اتاق شیدا تا راحت باشید.
    اردلان حتی منتظر جواب من نشد و بدون اینکه حرفی بزنه یک راست بطرف اتاق من رفت.اما من هنوز کنار مادرم ایستاده بودم تا اینکه مادرم دستشو جلوی صورتم تکان داد و گفت:کجایی دختر؟دِ برو دیگه.
    چند قدم بیشتر برنداشته بودم که دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:شیدا مامان جان دوباره بحثتون نشه.تو یه کم کوتاه بیا مامان جان خب؟میبینی که حال نداره.
    من فقط با تکان سر پاسخ مثبت دادم وبه طرف اتاقم رفتم.اما صدای مادرمو پشت سرم شنیدم که گفت:منکه میدونم یک دقیقه دیگه داد و بیدادتون بلند میشه.
    اما من حرفش رو نشنیده گرفتم و وارد اتاقم شدم.در اتاق رو پشت سرم بستم.اردلان لبه تخت من نشسته بود و در حالیکه با انگشتهای دستش بازی میکرد به یک نقطه خیره شده بود.نمیدونستم چی میخواد بگه ولی مطمئن بودم که قصد عذرخواهی کردن نداره چون اصولا آدمی نبود که برای کاراش عذرخواهی کنه آخه خودشم کم کم باورش شده بود که همه کاراش درسته.
    برای اینکه روبروش نباشم کنارش نشستم و منتظر شدم تا سکوتو بشکنه.اما سکوت اونقدر طولانی شد که بالاخره علی رغم میلم من شروع کننده حرف شدم و گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
    جوابی نداد و به سکوتش ادامه داد.برای همین با کنایه گفتم:نترس هنوز خودمو نکشتم.
    چنان با خشم نگاهم کرد که سرمو انداختم پایین بعد بالاخره سکوتش رو شکست و گفت:من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم شیدا.فکر میکردم تو با دخترای دیگه فرق داری اما الان با این حرفهای چرند و مسخره ای که میزنی دارم کم کم به اینکه میشناسمت شک میکنم.
    با حرص گفتم:خب بخاطر این کشف تازه بهت تبریک میگم حالا چی؟بعد از چهار روز اومدی اینجا که بهم بگی شناختیم؟
    خواستم اتاق رو ترک کنم برای همین یه کم نیم خیز شدم که با تحکم گفت:بشین!
    برخلاف همیشه که هیچوقت به حرفش گوش نمیکردم و باهاش لجبازی میکردم اون روز دست مثل یه بچه سرجان نشستم و تکون نخوردم.نمیدونم چرا!اما شاید بیشتر به این خاطر بود که اونم برای اولین بار بود که با اون تحکم با من حرف میزد.وقتی دوباره نشستم با لحن خیلی بدی گفت:خیلی بچه ای شیدا خیلی!
    بدون هیچ مکثی گفتم:آره بچه ام یه بچه که عاشق شده.
    وقتی این جمله رو شنید چشماش رو بست.نمیدونم چرا ولی حدس میزدم میخواد با اینکار بر اعصابش مسلط بشه.بالاخره بعد از چند ثانیه مکث گفت:من میخوام همه چیز رو بدونم.
    با تعجب نگاهش کردم و تکرار کردم:همه چیز رو بدونی!منظورت چیه؟منکه همه چیز رو بهت گفتم یا نکنه میخوای دوباره اون بازی مسخره رو راه بندازیم.
    اینبار دقیقا بهم خیره شد و گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -بهت گفتم میخوام همه چیز رو بدونم.البته نه اون حرفهایی رو که جلسه پیش زدی یا اون تهدیدای بچه گونه آخرشو.من میخوام چیزایی رو بدونم که اودنفعه گفتی.
    هر چی بیشتر حرف میزد بیشتر گیج میشدم.میدونستم میخواد یه چیزی بگه ولی طفره میره و حرفو میپیچونه.همیشه همونطور بود.هیچوقت یکراست سر اصل مطلب نمیرفت.اما من اون روز کلافه تر از اونی بودم که بازی بیست سوالی اردلان رو تحمل کنم برای همین گفتم:برو سر اصل مطلب و حرفتو بزن.
    بالاخره حرفشو زد و گفت:میخوام بدونم تو با کیوان ...یعنی چه جوری بگم...تلفنی حضوری...
    مثل برق گرفته ها خشکم زد.این حرف مثل پتک بر همه وجودم کوبیده شد.ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد.باور نمیکردم که اردلان این حرفو زده باشه.اردلانی که با من بزرگ شده بود و بقول خودش منو بهتر از خودم میشناخت.هیچوقت جلوی یه پسر گریه نکرده بود.اما اون روز اون حرف اونقدر برام گرون تموم شد که هر کاری کردم نتونستم خودمو کنترل کنم.لبهام اونقدر میلرزید که قادر نبودم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم.تند تند با پشت دست اشکهایمو پاک میکردم.اما هیچ جوری نمیتونستم جلوشو بگیرم.اردلان بی تفاوت و خونسرد نشسته بود و حتی نگاهمم نمیکرد.البته من از این اوضاع خوشحال بودم.چون لااقل گریه کردنم رو نمیدید.بالخره وقتی کم کم بخودم مسلط شدم با لکنت و بریده بریده گفتم:تو به چه حقی این حرف رو میزنی؟اصلا تو در مورد من چی فکر میکنی؟اینکه پنهانی با کیوان...
    حتی نتونستم جمله ام را تموم کنم.بالاخره نگاهم کرد.چشماش قرمز بود اما میدونستم که عصبانی نیست.انگار بیشتر ناراحت بود تا عصبی چند دقیقه همونطوری بهم خیره شد تا بالاخره من صورتم رو برگردوندم آخه نمیخواستم اشکامو ببینه.آهی کشید و گفت:تو خیلی تغییر کردی شیدا!شیدایی که من میشناختم امکان نداشت جلوی دیگران گریه کنه.
    با بغض گفتم:منو میشناسی و این حرفو زدی!
    باز هم اظهار پشیمانی نکرد فقط گفت:خب تو از من خواسته بودی یه کاری برات انجام بدم برای همین باید از همه چیز مطمئن میشدم.
    منظورش رو از اینکه ازش خواسته بودم تا کاری برام انجام بده نفهمیدم برای همین گفتم:من هیچوقت کاری از تو نخواستم.
    نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:مگه تو نمیخواستی که اون از احساس تو باخبر بشه؟مگه نمیخواستی که یه نفر واسطه بشه؟مگه بخاطر همین موضوع همه چیز رو به من نگفتی؟خب اونوقت میگی ازم کاری نخواستی انجام بدم؟!
    من مات و مبهوت نگاهش کردم و اون گفت:خب من میخوام اینکارو برات انجام بدم.

    بعد از برخورد دفعه پیشش حتی تصور نمیکردم که به خواسته فکر کنه چه برسه به اینکه بخواد راضی بشه و بره با کیوان حرف بزنه.اما میدونستم که آدمی نیست که بخواد با احساسات دیگران بازی کنه یا اینکه برای شوخی و سرگرمی سربه سر کسی بذاره.برای همین اونقدر ذوق زده شده بودم که بی اختیار میخندیدم و در همون حال گریه میکردم البته گریه شوق.
    با ذوق و شوقی بچه گانه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:تو رو خدا راست میگی؟
    خودش رو عقب کشید و گفت:این چه حرکتیه؟!
    حق داشت هر چی بود منو اردلان به هم نامحرم بودیم.اما من اونقدر توی اون لحظه ذوق زده شده بودم که همه چیز رو فراموش کرده بودم با حالتی عصبی گفت:اگه الان زندایی در این اتاقو باز میکرد و می اومد تو چی میخواستی جوابشو بدی؟
    تازه متوجه شدم که چه کار کردم.از خجالت صورتم داغ شده بود با شرم عقب نشستم و گفتم:ببخشید دست خودم نبود.
    سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.میخواستم یه عالمه سوال ازش بکنم اما فرصت اینکارو بهم نداد و از جاش بلند شد.فهمیدم که میخواد بره برای همین در حالیکه هول شده بودم فقط تونستم ازش بپرسم کی میخواد باهاش حرف بزنه؟
    دستش روی دستگیره در بود که من این سوال رو ازش پرسیدم.بدون اینکه بطرفم برگرده گفت:همین امروز.
    بعد در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.حتی فرصت نکردم ازش تشکر کنم.خواستم دنبالش بدوم و لااقل قبل از رفتنش ازش تشکر کنم.اما خودش کارم رو ساده کرد و دوباره برگشت تو اتاق.با خنده گفتم:خوب شد اومدی.راستش میخواستم ازت تشکر کنم...به خاطر همه چیز.
    اون روز یه طورایی شده بود.یا اصلا نگاهم نمیکرد یا اگر هم احیانا چشم تو چشم میشدیم تا چند دقیقه بهم خیره میموند.این بار هم بعد از اینکه چند دقیقه همینطوری بهم زل زده بود و حرفی نمیزد بالاخره گفت:شیدا باید یه قولی بهم بدی...
    یک دفعه ترس تو دلم چنگ انداخت که نکنه بخواد برام شرط و شروتی بزاره!برای همین هاج و واج گفتم:چه قولی؟
    انگار از قیافه بهت زده ام فهمید که خیلی ترسیدم.چون لبخندی زد و گفت:خیالت راحت باشه چون من سر حرفم هستم و همین امروز همه چیز رو بهش میگم.اما میخوام تو بهم قول بدی که جواب اون چی بود با هر احساسی که نسبت بتو داشت.باید بپذیری.ببین شیدا من این کار رو فقط برای تو انجام میدم.میخوام بدونی اگه حتی آرزو جای تو بود محال بود اینکار رو براش انجام بدم!دلم میخواد کاری کنی که بعدها از تصمیم امروزم پشیمون نشم باشه؟قول میدی؟
    اونقدر از جواب مثبت کیوان خیالم راحت بود که با خنده و اعتماد به نفس کامل بهش اطمینان دادم که همه چیز بعد از جواب کیوان تمام میشه.فقط یه چیز مونده بود که باید بهش میگفتم برای همین با نگرانی گفتم:اردلان بابا و مامانم چی؟
    لبخندی غمگین زد و گفت:جواب دایی با من.البته فقط در صورتی اونارو تو جریان میذاریم که جواب اون...
    نه اسم کیوان رو میبرد نه از جواب مثبتش حرفی میزد.انگار دوست نداشت به هیچ قیمتی اسم کیوان رو ببره.اما هر چی بود من ازش ممنون بودم.چون اون تنها کسی بود که میتونست منو از اون برزخ 4 ساله نجات بده.دیگه بخاطر سیلی که ازش خورده بودم ناراحت نبودم.شایدم یه جورایی درکش میکردم هر چی بود اردلان یه پسر بود و مثل همه پسرای دیگه رو خانواده اش تعصب داشت.
    به دکتر نگاه کردم شاید بگه که دیگه برای اون روز کافیه.اما دکتر لبخندی زد و گفت:میخوام ادامه بدی شیدا میخوام تا اونجا که وقت داریم حرفات رو بشنوم.میخوام هر چی تودلته بریزی بیرون تا سبک بشی.
    لبخندی تلخ زدم و گفتم:دیگه بقیه اش شنیدنی نیست.
    دکتر با تعجب نگاهم کرد و گفت:چطور مگه؟مگه قرار نشد اردلان با کیوان حرف بزنه؟
    میدونستم که دکتر حتی نمیتونه تصور کنه که اردلان بخاطر رهایی از من غم عشقی یکطرفه چه کرده زیر لب زمزمه کردم:بنظر شما برای یک زن و مرد چه چیزی از همه مهمتره؟
    دکتر دوباره لبخندی زد و گفت:بنظر خود تو چه چیزی مهمه؟
    در حالیکه با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم:فکر میکنم مهمترین چیزی که باعث میشه یه زن زنده بمونه و زندگی کنه احساسات پاکشه.احساسات قشنگی که باعث میشه یه مادر و یا یک همسر خوب باشه.در مقابل این الهه احساس مرد با غرورش زنده اس و دلش میخواد با هر چه در دست داره از الهه خودش حمایت کنه اینطور نیست؟
    دکتر سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.در حالیکه سعی میکردم بغضم رو فرو بدم.آهی کشیدم و گفتم:وقتی اردلان اون روز خونه ما اومد نگاهش حال و هوای دیگه ای داشت.یه جوری نگاهم میکرد که با همیشه فرق میکرد.شاید اون موقع متوجه حالش نشدم اما بعدها وقتی خوب فکر کردم دیدم واقعا کاری که من ازش خواسته بودم خیلی سخت بود و همین مساله باعث شده بود که اونقدر خودشو ببازه.میدونید من اون روز فقط به خودم فکر میکردم نه به اردلان و بقیه!اما الان وقتی میبینم فقط بخاطر من رو غرورش پا گذاشت دلم میخواد تو چشمای مهربونش نگاه کنم و ازش بخوام که منو ببخشه بخاطر همه چیز.بخاطر همه ناراحتی هایی که بهش تحمیل کردم.و اینکاریه که تا به امروز موفق به انجام دادنش نشدم.
    اردلان بهم گفته بود که همون شب با کیوان حرف میزنه و اون انتظار واقعا سخت بود واقعا سخت!ارزو میکردم اون ساعتها رو زندگی نکنم تا زمان زودتر بگذره.اونقدر هیجان زده بودم که هیچ جور نمیتونستم احساسم رو کنترل کنم.تو یه جور خلسه روحی دست و پا میزدم.تو یه دنیای دیگه دنیایی سبک و بی وزن یه جایی بین نیستی و هستی تو یه حالت تردید و دودلی.شک و اضطراب داشت مثل خوره روحم رو میخورد.اصلا تصورش رو هم نمیکردم روزی آن چنان شیفته کسی بشم که بخاطرش بتونم از همه چیزم بگذرم.از همه داشته هام و همه چیزهایی که روزی باعث مباهات و افتخارم میشدند.من در واقع با اون کار از خودم از غرورم از شخصیتم از همه چیز گذشته بودم.نمیدونستم حالا که تو چند قدمی رسیدن به اون هستم باید خوشحال باشم یا های های به حال زار خودم گریه کنم.بعد از چهار سال انتظار بعد از چهار سال ترس و دودلی و کلنجار رفتن با خودم و با دلم که انگار از چهار سال پیش متعلق به اون شده بود حالا این من بودم که اولین قدم رو برای پایان دادن به همه اون غمها و دردها دردی که هم شیرین بود و هم کشنده برداشته بودم.حالا من بودم که منتظر پاسخ اون نشسته بودم.دیگه من تصمیم گیرنده نبودم و همه چیز به اون سپرده شده بود.این من بودم که باید شبی رو تا صبح با رویاها و کابوسهای سختش سر میکردم و بجای من این...اون بود که فاتحانه و خونسرد بدون توجه به قلب زخمی و دردمند من باید بله رو میگفت.آخ خدای من چقدر شنیدن اون بله از زبون اون میتونست برام دردناک باشه.اون قدر دردناک که حتی تصورشم برای هیچکس ممکن نبود.اما شنیدن اون بله با همه دردی که داشت...با همه قیمتی که برای شنیدنش پرداخته بودم...باز برای من شیرین بود.چون به دردی کشنده تر پایان میداد.درد انتظار دردی که مثل خوره روح و جانم رو خورده بود.بالاخره هر چی بود از اون همه تردید و دودلی نجات پیدا میکردم و به ارزوم میرسیدم.آرزویی که شیرین و رویایی بود و در تمام اون سالها شبانه روز با خودم در تاریکی اتاقم نجوا کرده بودم و به خاطرش اشک ریخته بودم.من میخواستم به یک عشق پاک و آسمانی دست پیدا کنم.پس برای رسیدن به این آرزو باید از تمام داشته های زمینی ام میگذشتم و قیمت عشقم رو پرداخت میکردم.میدونید آقای دکتر هیچی برای یک دختر سخت تر از این نیست که به پسر ابراز علاقه کنه هیچ چیز.شاید چون تو طبیعتش نیست.سرشت ظریف و حساسش طوری آفریده شده که همیشه خواسته شده و نخواسته.ولی من از همه مرزها گذشته بودم بهمه سنتها پشت پا زده بودم و از همه مهمتر ...با همه وجودم...با غرورم...جنگیده بودم.جنگی که بالاخره عشق فاتحش بود و من چقدر از اون پیروزی شاد بودم! شاید اون عشق اونقدر ارزش داشت که آدم بخاطرش دست به هر کاری بزنه و از همه چیز بگذره حتی از خودش البته تا اونجایی که به قداست و پاکی عشقش لطمه ای نزنه.دلم میخواست به همه بفهمونم که عشق فقط مال کتابا نیست میخواستم به همه ثابت کنم که عاشق واقعا مجنونه و هیچکس نمیتونه ملامت و سرزنشش کنه...
    دلشوره و اضطرابی رو که اون شب تحمل میکردم به اندازه ناراحتی های بود که در تمام اون چهارسال کشیده بودم.اگه کیوان یه نفر دیگه رو دوست داشت چی؟اگه از من خوشش نمی اومد چی؟هر چی که بود بالاخره پریزاد نبودم که بتونم با یه گوشه چشم خیلی راحت دل هر پسری رو ببرم.خودم هم این موضوع رو بهتر از هر کسی میدونستم.خوب میدونستم که اگه حتی بخواد منو با چند تا دختر معمولی هم قیاس کنه شانس زیادی ندارم.اما با همه این اما و اگرها سعی میکردم اون افکار پوچ رو از ذهنم بیرون بریزم به خودم امید میدادم که اگه کیوان حتی فقط به اندازه یک سر سوزن عشقی رو که در دل من وجود داشت لمس کرده باشه دیگه به هیچ چیز فکر نمیکنه.یه دل عاشق و پاک تنها امتیازی بود که من برای بردن این بازی داشتم.بازی ای که بدون اینکه خودم بدونم از همون ابتدا بازنده اش بودم.من اشتباه کرده بودم و خیلی دیر به اشتباهم پی بردم.و برای این اشتباه بهای گزافی پرداخته بودم.من بهترین سالهای جوانیم رو باختم چون اون فردا برای من هرگز نرسید.فکر میکنید بعد از اون شب کشنده...بعد از تحمل اون همه رنج و اضطراب چی نصیب من شد؟فقط یک جمله:فعلا قصد ازدواج ندارم.باورم نمیشد که همه چیز به اون جمله ختم بشه.اما شد.دیدید دکتر ارزش شنیدن رو نداشت.دکتر با لحنی آروم گفت:وقتی کیوان بهت جواب منفی داد چه احساسی داشتی شیدا؟
    لبخندی تلخ همه صورتم رو پوشوند در حالیکه حتی دوست نداشتم برای چند ثانیه به اون روزها مخصوصا به اون روز سیاه و تلخ فکر کنم شونه هامو بالا انداختم و گفتم:انتظار داشتید چه احساسی داشته باشم؟احساس پوچی و سرخوردگی احساس شکست و ناکامی از هر چی عشقه متنفر شده بودم دیگه دوست داشتن برام مفهومی نداشت.حتی خود زندگی هم برام بی مفهوم بود.نه اینکه فکر کنید من آدم سطحی و ضعیفی هستم ها!راستش من زندگی رو با عشق برای خودم معنی کرده بودم و همه زیباییش رو توی دوست داشتن میدیدم.اما با جواب منفی کیوان همه باورهام رو از دست دادم.دیگه دوست داشتن برام مفهومی نداشت.احساس میکردم که در تمام طول زندگی به خودم دروغ گفتم و زندگی چیزی نبود که من تصور میکردم.یعنی اصلا چیزی بنام عشق توش وجود نداشت.رفتار آدما و برخورداشون از نظر من فقط یک جریان طبیعی بود.بنظرم آدما با هم ازدواج میکردند تا فقط به وظیفه شون عمل کرده باشن و به نیازهاشون پاسخ داده باشن.فکر میکردم احساسی که بین یه زن و شوهر هست همون طور که به اشیای دور و برشون عادت میکنند.بعد کم کم به هم وابسته میشن و چون به هم وابسته هستند یواش یواش برای این وابستگی شون اسم میذارن و میگن ما عاشق همدیگه هستیم.
    -یعنی تو میگی هر کسی توی یه عشق شکست خورد باید به کلی منکر همه چیز بشه شیدا؟!نه عزیزم تصورات تو کاملا اشتباهه دلیل نمیشه چون تو شکست خوردی تصور کنی که بطور کل اصلا عشق وجود نداشته یا نداره.
    برای من که تمام آرزوهامو از دست داده بودم تفسیرات دکتر چندان مهم نبود و دلم نمیخواست به بحثی تن بدم که هیچ نتیجه ای ازش نمیگرفتم.درد توی قفسه سینه ام میپیچید.دردی که دیگه برام غریبه نبود.در حالیکه بسختی دست چپم رو تکان میدادم.سعی کردم بزور لبخند بزنم اما نمیتونستم.اون قدر یادآوری اون خاطرات برام تلخ بود که جایی برای لبخند زدن نمیذاشت.سعی میکردم هر طوری شده بر بغضم غلبه کنم.ولی آخر مغلوب شدم و قطرات اشک بر روی صورتم جاری شد.خجالت میکشیدم که توی صورت دکتر نگاه کنم اما هر طوری بود سرم رو بالا بردم و نگاهی به چهره مغموم دکتر انداختم و گفتم:حالا دیگه شما همه چیز رو میدونید.میدونید چرا به این روز افتادم کیوان بدجوری دلم رو شکوند و تحقیرم کرد.کیوان یک شبه همه آرزوهامو پرپر کرد.
    دکتر با اشتیاق کامل تمام وراجی های منو گوش میکرد.اونقدر با اشتیاق که مرتب منو ترغیب میکرد کوچکترین جزئیات رو هم بخاطر بیارم طوری که حتی خودم هم تعجب میکردم.من حتی چهره و حالت نگاه اطرافیانم رو هم برای دکتر توصیف میکردم.درست مثل صحنه های یک فیلم.وقتی صحبتمون اونقدر طولانی شد لبخندی زدم و گفتم:خسته شدید درسته؟
    -نه اصلا اتفاقا دوست دارم باز هم بشنوم.نه به صرف اینکه تو بیمارم هستی و من بعنوان یک پزشک موظف به شنیدنم نه!من واقعا مشتاقم بدونم همه چیز چه طوری تموم شد؟
    آهی کشیدم و گفتم:ولی زندگی من اصلا شنیدنی نیست.یعنی اصلا هیچ چیز شیرین یا شنیدنی توش وجود نداره.در واقع همه زندگی من رویا پردازی های یه آدم مریضه.یه آدم که بیشتر از اینکه تو واقعیت زندگی کنه تو رویاهاش زندگی کرده.
    دکتر با قاطعیت گفت:ولی به هر حال من دوست دارم بشنوم.
    ادامه دادم و گفتم:اون شب هر صدای زنگی که می اومد قلب من می ایستاد.هر بار میگفتم این یکی دیگه خود اردلانه.حالافرقی نمیکرد چه زنگ در چه زنگ تلفن.اما اردلان تا آخرین لحظه من چشم انتظار نگه داشت اصلا نمیدونم دقایق اون شب چطوری سپری شدند.فقط میدونم همه چیز درست مثل یک مرگ تدریجی بود.شیوا اون روز سرما خورده بود و برای همین تو اتاقش استراحت میکرد و من از این موضوع خوشحال بودم چون مطمئن بودم اگر منو توی اون وضعیت میدید اونقدر سین جیمم میکرد که همه چیز رو میفهمید.البته مادرم یه طورایی متوجه نگرانی و اضطراب من شده بود ولی خب چون دو روز بیشتر به کنکورم نمونده بود همه چیز رو به حساب استرس کنکور میذاشت.
    چند لحظه سکوت کردم تا بتونم یه بار دیگه همه چیز رو خوب بخاطر بیارم.اما موضوع این بود که حتی خودم هم نمیدونستم دقیقا اونشب چطوری گذشته بود.اونشب اونقدر تو عالم خودم بودم که انگار تمام مدت توی یه خواب عمیق فرو رفته بودم.وقتی سکوتم طولانی تر از حد معمول شد دکتر به خیال اینکه دوباره دچار ضعف شدم گفت:میخوای برات آب قند سفارش بدم؟
    این برنامه همیشگیمون بود.شاید با اون لیوان اب قند جسمم نیرو میگرفت.ولی از دست کسی برای روح بیمار و برای غرور زخم خورده ام کاری بر نمی اومد.هیچکس نمیتونست شادی و نشاط منو بهم برگردونه.
    با تکان سرپاسخ منفی دادم و حرفامو ادامه دادم:درست ساعت دوازده و نیم شب بود که تلفن زنگ زد.همه خواب بودند جز من که درست روبروی تلفن نشسته بودم و چشم به گوشی دوخته بودم.با اولین تک زنگ گوشی رو برداشتم.بخاطر همین هیچکس متوجه صدای تلفن نشد.حتی یک لحظه هم شک نکردم که کس دیگه ای بجز اردلان پشت خط باشه برای همین حتی بدون اینکه سلام کنم گفتم:اردلان چرا تا الان لفت دادی؟
    صدای سکوت ممتد پشت تلفن باعث شد که کمی نگران بشم برای همین با تردید گفتم:اردلان تویی؟
    بازهم جوابی نشنیدم.مردد بودم گوشی رو بذارم یا نذارم که بالاخره صدای اردلان در اومد و تصمیم گرفت حرف بزنه و به اون انتظار کشنده خاتمه بده.البته اونقدر صداش گرفته بود که بسختی میشد شناختش.با صدای ضعیفی گفت:شیدا خودتی/
    با عصبانیت و کلافگی گفتم:آره خودمم.میدونی ساعت چنده؟میدونی تا الان چند دفعه مردم و زنده شدم؟میذاشتی سال دیگه زنگ میزدی.اصلا تو از آزار دادن آدما لذت میری...
    من حتی بهش فرصت نمیدانم از خودش دفاع کنه و همونطور یه بند سرزنشش میکردم و اونم برای اولین بار سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.تا بالاخره منم خسته شدم و گفتم:خب چی شد؟دیدیش؟چی گفت؟...
    داشتم پشت سر هم ازش سوال میکردم که یکدفعه حرفمو قطع کرد و گفت:میخواد خودت رو ببینه...
    این جمله با انعکاس خاصی تو ذهنم طنین انداز شد.باور نمیکردم انگار شوکه شده بودم البته از خوشحالی!با لکنت زبون و بریده بریده گفتم:میخواد منو ببینه؟اما کجا؟چه طوری؟
    اردلان بلافاصله گفت:این ادرسی رو که بهت میگم یادداشت کن.
    اونقدر شوکه شده بودم که قادر نبودم از جام تکون بخورم.مثل یه تیکه گوشت سنگین شده و به صندلی چسبیده بودم.اردلان از پشت گوشی گفت:کاغذ آوری؟
    من که حتی چند میلی متر هم از صندلیم فاصله نگرفته بودم گفتم:آره آوردم.
    بعد شروع کرد به گفتن آدرس و منهم شروع کردم بخاطر سپردنش.کیوان توی یه کافی شاپ که تقریبا حوالی خونه مون بود قرار گذاشته بود.اما من اصلا از خودم مطمئن نبودم نمیدونستم توان اینو دارم که باهاش روبرو بشم یا نه.تازه از همه که میگذشتم نمیدونستم چطور باید اون قرار رو برای پدر و مادرم توضیح بدم.حرفی که ذهنم رو مشغول کرده بود اردلان به زبون آورد و گفت:نگران دایی اینا نباش.من خودم میبرم میرسونمت و بعدشم برت میگردونم اگر هم حرفی پیش اومد جواب همه شون با من.
    اردلان شده بود فرشته نجات من.اما من حتی فرصت نکردم ازش تشکر کنم.چون وقتی به خودم اومدم که صدای بوق تلفن تو گوشم پیچید.حالا دیگه فقط یه روز تا پایان همه چیز فاصله داشتم.تا پایان همه رویاهام.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 14

    جلوی در کافی شاپ ماشین اردلان متوقف شد هر دومون سکوت کرده بودیم و حرف نمیزدیم.احساس من که کاملا مشخص بود داشتم تو اسمونها سیر میکردم.اما چهره اردلان طوری بود که انگار غم عالم روی شونه هاشه میدونستم داره به این فکر میکنه که چطور موضوع رو به پدر و مادرم بگه امادر عوض خیال من کاملا راحت بود چون میدونستم اون از پس این موضوع براحتی بر میاد و خودش مثل همیشه یه طوری همه چیز رو درست میکنه.به ساعتش نگاه کرد و گفت:من همین دور و برم نمیتونم یه ساعت مشخص رو بهت بگم چون ممکنه حرفاتون طول بکشه.برای همین همینجاها یه کم دور میزنم تا بیای.
    دوست داشتم اونم همراهم باشه مثل همیشه آخه اردلان همیشه و همه جا در کنار من بود.برای همین بهش گفتم:میشه تو هم بیای؟
    یک ان نگاهم کرد اما بلافاصله روش رو برگردوند و گفت:از اینجا به بعد فقط خودتی.الانم به اندازه کافی دیر شده.نمیخوای که بیشتر از این منتظرش بذاری؟
    یه نفس عمیق کشیدم تا یه کم ضربان قلبم پایین بیاد بعد با هیجان گفتم:اونقدر ذوق زده ام که خدا میدونه.
    فقط نگاهم کرد و حرفی نزد.تو چشماش نگرانی موج میزد و من این موضوع رو خوب میفهمیدم.میدونستم باز هم مثل همیشه به خاطر موضوعی نگرانه اما علت واقعیش رو نمیدونستم یعنی دلم میخواست به همه چیز خوشبین باشم.
    تو اینه ماشین نگاه کردم و گفتم:سر و وضعم خوبه؟
    هیچوقت عادت نداشت از من تعریف بکنه اما اون روز برای اولین بار گفت :از همیشه خوشگلتر شدی.
    با همین یه جمله یه عالمه اعتماد به نفس به من بخشید به خودم گفتم وقتی اردلان ازم تعریف کرده پس حتما واقعا خوشگل شدم.
    خیلی جالبه نه!من همیشه از این و اون گله دارم که چرا هر حرفی رو که اردلان میزنه بلافاصله قبول میکنن.اما نمیتونم این حقیقت رو انکار کنم که خودم هم مثل بقیه فکر میکردم و میکنم.اون روز هم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم به عنوان اخرین حرف گفتم:بخاطر همه چیز ازت ممنونم.امیدوارم بتونم موقعی که نوبت تو شد جبران کنم.
    اصلا نگاهم نکرد.حتی جوابم رو هم نداد.
    بالاخره از ماشین فاصله گرفتم و بعد آهسته و زیر لب گفتم:خدایا کمکم کن.
    جلوی در تو شیشه مغازه سر و وضعم رو نگاه کردم تا همه چیز مرتب باشه بعد وارد کافی شاپ شدم.تو همون نگاه اول دیدمش چون درست پشت اولین میز نشسته بود.به محض اینکه وارد شدم سرش رو بالا آورد و برای یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم.اما من بلافاصله سرم رو پایین انداختم.مرتب حواسم به جلوی پام بود تا مبادا پام پیچ بخوره و بخورم زمین.اما باز هم مثل همیشه سعی ام ناکام موند و تو آخرین لحظه پام پیچ خورد اما اونقدر سریع خودمو کنترل کردم که متوجه نشد.وقتی کنار میز رسیدم با صدایی که انگار از ته چاه خارج میشد سلام کرمد.البته انتظار داشتم که به رسم ادب اول اون سلام کنه اما چون سکوتش طولانی شد من پیشقدم شدم.خیلی خونسرد و راحت روی صندلیش جابجا شد و با طمانینه خاصی جواب سلامم رو داد.منتظر تعارفش نشدم.خودم یه صندلی عقب کشیدم و پشتش نشستم.دستام اونقدر میلرزید که مرتب مجبور بودم زیر میز پنهانشون کنم بر عکس من کیوان خیلی راحت و خونسرد روبروی من نشسته بود و من رو نگاه میکرد.یه پسر جوون با منو به سمتمون اومد و منو رو به دستش داد.انتظار داشتم که کیوان منو رو بطرف من بگیره یا ازم بپرسه چی دوست دارم تا سفارش بده.اما کیوان بدون هیچ مکثی دو تا قهوه سفارش داد و برای اینکار حتی نظر منو هم نپرسید.این قضیه خیلی تو ذوقم خورد.اما توی اون لحظات حتی مساله ای به این مهمی هم روی من تاثیر منفی نذاشت.اونموقع بیش تر از هر چیز بخود کیوان فکر میکردم نه به حرکاتش باورم نمیشد که درست روبروی من نشسته.
    دو تا قهوه به سرعت برق و باد آماده شد و روی میز ما گذاشته شد.کیوان یه قاشق شکر تو فنجونش ریخت و شروع کرد بهم زدن قهوه اش البته طوری با مهارت اینکار رو انجام میداد که من حتی یکدفعه هم صدای برخورد قاشق با لبه فنجون رو نشنیدم.منم یه قاشق شکر برداشتم و داخل قهوه ام ریختم و شروع کردم به هم زدن.شاید میخواستم یه جوری ازش تقلید کنم تا بتونم بر اعصابم مسلط بشم اما لرزش دستام اونقدر زیاد بود که قاشق مرتب به لبه فنجون میخورد و سر و صدا درست میکرد.مرتب زیر لب دعا میکردم که یه حرفی بزنه و اون سکوت رو بشکنه اما وقتی سرم رو بالا بردم دیدم که خیلی راحت و خونسرد و بدون هیچ خجالتی بمن خیره شده وداره لبخند میزنه.لبخندی که بیشتر حالت تمسخر داشت تا لبخند.دوباره سرم رو پایین انداختم و بخودم نهیب زدم و گفتم چرا اینقدر دست و پاهاتو گم کردی و مثل این دست و پا چلفتی ها به لرزه افتادی؟محکم باش نگاهش کن و مثل خودش باش ببین چه راحت نشسته و زل زده بتو.
    هنوز داشتم با خودم حرف میزدم که گفت:بهتره تا قهوه رو نریختی بیرون از فنجون بریم سر اصل مطلب.
    با شنیدن این حرف خشک شدم منظورش از اون جمله کاملا مشخص بود حتی برای تمسخر و نیشخند به کنایه هم متوسل نشده بود .قاشق از دستم سر خورد و رها شد.به سختی سرم رو بالا بردم.هنوز هم داشت منو نگاه میکرد اما اینبار به محض اینکه نگاهمون با هم تلاقی کرد گفت:خب من منتظرم.
    بارها تو رویاهام روبروی اون نشسته بودم و حرفهای دلم رو گفته بودم.اما کیوانی که روبروی من بود با کیوان رویاهام خیلی متفاوت بود.لحن کلامش اصلا عاشقانه نبود.همین موضوع و دید همین تضاد باعث شد که زبونم به کلی قفل بشه.لبخندش حتی برای یه لحظه هم از روی لباش محو نمیشد.لبخندی که منو یاد دوران کودکیم می انداخت.اون روز هم دقیقا همین احساس رو داشتم اون روز هم احساس میکردم که داره با کلمات بازی میکنه و میخواد یه جوری دستم بندازه.
    وقتی سکوتم طولانی شد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:اگه شما شروع نمیکنید من شروع میکنم.
    بعد چند لحظه مکث کرد و گفت:ببینید دختر خانم حقیقتا وقتی اردلان موضوع رو با من در میون گذاشت نمیدونستم چی باید بگم؟البته نه اینکه دچار تردید شده باشم نه.همون موقع هم به اردلان نظرم رو در اینباره گفتم.اما خب اصرار داشت که خودم همه چیز رو بهتون بگم.چون تصور میکرد که اگه از زبون اون بشنوی باور نمیکنی.برای همینم تصمیم گرفتم که خودم ببینمت و باهات حرف بزنم تا شاید از این سوء تفاهمات بیرون بیای.
    داغ کرده بودم اون لحظه حتی از کابوسهام هم وحشتناک تر بود.حالا دیگه مستقیما نگاهش میکردم.اما با اینحال انگار اصلا نمیدیدمش شک داشتم که اون کیوان من باشه.ضربان قلبم کند شده بود و احساس میکردم حتی نمیتونم نفس بکشم با صدایی گرفته گفتم:سوء تفاهم؟...
    برای اولین بار لبخند از روی لباش محو شد.چهره ای جدی بخودش گرفت و گفت:پس چی تصور کردی؟شما فکر میکنید احساس یه دختر 18 ساله...
    بلافاصله مثل بچه ها گفتم:19 ساله...
    لبخندی زد و گفت:خب احساس یه دختر 19 ساله به یه پسر 27 ساله چیزیه که بشه روش اسم عشق رو گذاشت؟
    پوزخندی زد و دوباره کلمه عشق رو به بدترین حالت ممکن تکرار کرد.بغض گلوم رو میفشرد و لبهام به شدت میلرزید.اما اون لحظه وقت تسلیم شدن در برابر اشک نبود.اون عشق منو بچه گانه فرض کرده بود.در واقع با بازی کلمات احساس زیبای منو زیر سوال برده بود.نمیتونستم لب از لب باز کنم و اون از این سکوت به نفع خودش استفاده کرد و به حرفاش ادامه داد و گفت:ببینید خانم مهرنیا مطمئن باشید که خود شما هم در آینده به احساس امروزتون میخندید و متوجه میشید که چقدر بچه گانه فکر میکردید و تصمیم گرفتید.من بخاطر ندارم که هیچوقت حرکتی خاص مبنی بر علاقه ام نسبت به شما انجام داده باشم.راستش حتی نمیتونم بپذیرم که چند تا نگاه تونسه باشه شما رو تا به اینجا بکشونه.
    صدایی در درونم نالید:فقط چند تا نگاه!البته حق با اون بود.چون حقیقتا همون چند تا نگاه منو تا به اون مرحله جنون سر داده بود.نمیخواستم بیشتر از اون اونجا بشینم تا اون غرور منو با کلمات به بازی بگیره.اون منو یه بچه قلمداد کرده بود و همین برای پایان همه چیز کافی بود.
    دیگه دستام نمیلرزید.دیگه از نگاه کردن به نگاه مغرورش خجالت نمیکشیدم.دیگه غرورش برام دوست داشتنی نبود.دیگه لبخندش جادویی نبود.انگار تازه از خواب بیدار شده بودم و چهره واقعی اش رو میدیدم.باید حرفی میزدم تا از عشق و احساسم دفاع کنم.نباید به او اجازه میدادم تا به اون راحتی همه چیز رو زیر سوال ببره اما در اون لحظات اونقدر شوکه شده بودم که حتی اون کلمات رو هم گم کرده بودم.اونقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم بگم شما در مورد من چی فکر میکنید؟
    این اولین جمله ای بود که در مقابلش به زبون آورده بودم.اینبار لبخندش به خنده ی کوتاه مبدل شد و گفت:فکر نمیکنی برای اینجور مسائل یه کم بچه باشی؟
    اینبار دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با عصبانیت گفتم:من بچه نیستم!
    اون بدون مکثی گفت:دختری که با اصرار زیاد پسردایی خودش رو راضی کنه که چنین کاری انجام بده فکر نمیکنم به اندازه کافی به بلوع فکری رسیده باشه!در واقع من تصور میکنم اردلان فقط تحت تاثیر احساساتش قرار گرفته باشه که راضی به انجام چنین کاری شده برای همینم تصمیم گرفتم خودم باهات حرف بزنم.
    حتی به من فرصت نمیداد تا از خودم دفاع کنم.انگار همه عشق و احساس من براش یه مساله پوچ و مسخره بود.یه حس زودگذر بچه گانه...
    در حالیکه من هنوز حتی یک کلمه هم در مورد احساسم نزده بودم.نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:خب!به هر حال امیدوارم از این به بعد زندگی بهتری رو برای خودتون تصور کنید و موفق باشید.در ضمن امیدوارم از حرفهای من دلگیر نشده باشید!
    باز هم لبخند زد و ازم جدا شد و منو توی بهت کامل بحال خودم رها کرد.وقتی به اندازه کافی ازم فاصله گرفت اشک بر صورتم غلطید نگاهی به فنجون قهوه انداختم.مطمئن بودم که حتی تلخی اون قهوه هم به اندازه تلخی احساس من نبود.فقط میدونستم که باید هر چه زودتر اونجا رو ترک کنم.قبل از اینکه بیشتر از اون انگشت نما بشم.کیوان رفته بود و همه ارزوهای منو با خودش برده بود.با یاداوری اون خاطره تلخ باز هم تسلیم اشک شدم و دکتر با سکوتش به من اجازه داد که خودمو سبک کنم.وقتی یه کم از شدت گریه ام کم شد گفتم:وقتی از در کافی شاپ بیرون اومدم مثل آدمای گیج شروع کردم به تلو تلو خوردن و راه رفتن تو پیاده رو.فراموش کرده بودم که اردلان بهم گفته میاد دنبالم.وقتی به خودم اومدم که صدای بوق ممتد ماشینش توجه همه رو به خودش جلب کرده بود.مثل آدمای مسخ شده ایستادم و بر و بر نگاهش کردم.تا خودش از ماشین پیاده شد و دستم رو گرفت و به سمت ماشین برد و من بدون هیچ مقاومتی مثل آدمهای کوکی دنبالش حرکت میکردم.منو تو ماشین نشوند و کمربندم رو بست.اما حتی یک کلمه هم ازم نپرسید.البته کاملا معلوم بود چرا؟چون خودش از قبل همه چیز رو میدونست.خودش اون بازی رو ترتیب داده بود و دیگه احتیاجی نبود برای شنیدن آخرش از من گزارش بگیره.
    دکتر حرفامو قطع کرد و گفت:اگه تو جای اردلان بودی کار دیگه ای میکردی؟
    برای جواب دادن به این سوال احتیاجی به فکر کردن نداشتم چون بارها از خودم پرسیده بودم و هر بار به این نتیجه رسیده بودم که اردلان بهترین کار ممکن رو انجام داده بود.برای همین گفتم:نه مطمئنا منم همینکارو میکردم.چون میدونم اردلان اونقدر خوب منو میشناسه که میدونسته تا خودم همه چیز رو از زبون کیوان نشنوم قبول نمیکنم.برای همین بهش حق میدم که اون کارو بکنه.حتی به قیمت خرد شدن غرور من.ما من اون موقع تو حال و هوای خودم نبودم.نمیخواستم حتی برای یک لحظه فکر کنم که رویاهای شبانه ام رو از دست داده ام .با اینکه در و دیوار فریاد میزد و حقیقت رو بمن میگفت.اما من به امیدی واهی سعی میکردم که یه طوری قفل زبونم رو باز کنم و از اردلان بپرسم که دارم خواب میبینم یا بیدارم؟اما نمیتونستم بی فایده بود چون هر کاری که میکردم نمیتونستم حتی یک کلمه حرف بزنم.مهر اون سکوت رو خود اردلان شکست و گفت:کیوان بهت گفت که قصد ازدواج نداره؟
    صدای اردلان تو ماشین پیچید.سرم گیج میرفت.اما نمیخواستم جلوی چشم اون بشکنم.نمیخواستم اون شکستن و خرد شدن غرورم رو بیشتر از این شاهد باشه.سعی کردم هر طوری هست خودمو کنترل کنم تا به خونه برسیم.اما احساس میکردم تا خونه فرسنگها فاصله اس.بالاخره اون انتظار تموم شد ماشین جلوی در خونه متوقف شد و من بسختی پیاده شدم.حتی نمیتونستم راه برم.دستم رو به دیوار گرفته بودم و تقریبا خودم رو تا در میکشوندم.صدای گنگ اردلان رو میشنیدم که قصد داشت منو دلداری بده و مرتب میگفت:شیدا جان حالا که چیزی نشده...میخوای کمکت کنم؟
    اونم از ماشین پیاده شد و با فاصله کمی از من قدم برمیداشت تا اگه خواستم زمین بخورم مانع بشه.اردلان خبر نداشت که من همه وجودم رو باخته بودم.نمیدونست که خرد شدم.نمیدونست که 4 سال از زندگیم رو از دست داده بودم تمام شب و روزام رو...تمام آرزوهایم رو...
    وقتی بالاخره وارد خونه شدم با صدایی گرفته اردلان رو مخاطب قرار دادم و گفتم بره خونه شون چون من حالم خوبه.اما چون هیچکس خونه نبود اردلان گفت تا اومدن بقیه صبر میکنه.حتی نای بحث کردن رو هم نداشتم.فقط میخواستم هر چه زودتر به اتاقم برسم.وقتی بالاخره وارد اتاقم شدم نفس راحتی کشیدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.با اینکه اتاق تاریک بود اما چراغ رو روشن نکردم.اتاق تاریک و سوت و کور بود.تنها صدایی که میشنیدم صدای زوزه باد بود که از لابه لای درز پنجره تو اتاق میپیچید.همه چیز تموم شده بود همه چیز.اونم توی یه روز تابستونی.برعکس اون روزی که برای اولین بار دیده بودمش تنم کرخ و سرد بود.انگار حتی یه قطره خونم تو رگهام جریان نداشت.حتی اشکی هم برام باقی نمونده بود که بتونم باهاش وجودم رو آروم کنم.زمان کند و کشدار میگذشت.انگار اصلا متوقف شده بود.آسمون تاریک و سیاه بود درست مثل قلب من.حتی دیگه شعری هم نمیتونستم زمزمه کنم.بدون اون همه چیز تو وجود من خشک شده بود.
    هنوز هم باورم نمیشد که همه چیز تموم شده باشه.4 سال انتظار تموم رویاهام و ...عشقم چه ساده و راحت دلمو شکسته بود.چه راحت قلب عاشقم رو زیر پاهای سرد و بیروحش زیر قدمهای مغرورش خورد کرده بود.دیگه از اون حرارتی که همیشه صورتم رو میسوزوند خبری نبود.دیگه حتی صدای طپش قلبم هم شنیده نمیشد.حتی صدای ضربان قلب منهم در مقابل اونهمه بیرحمی دووم نیاورده بود.دلم میخواست دیگه هرگز نزنه.دلم میخواست همونجا همه چیز تموم میشد و اون نفس آخرین نفسم میشد.چطور میتونستم همه چیز رو فراموش کنم؟چطور میتونستم ازش بگذرم؟از کسی که 4 سال همه جا همراه من بود.عشق کیوان با خون عجین شده بود.از تموم اون روزها حالا برام چیزی بجز غم از دست دادنش باقی نمونده بود.در ودیوار اون اتاق پر از عطر کیوان بود.آخ کیوان...کیوان...دیگه فقط اسم قشنگش برام مونده بود.تنها چیزی که میتونستم خودمو باهاش تسکین بدم و شب و روز تکرارش کنم.این تنها چیزی بود که نه تنها اون بلکه هیچکس دیگه هم نمیتونست از من بگیره.دلم میخواست به خواب برم و توی خواب صورت دوست داشتنیش رو ببینم.اشک بریزم و بهش بگم که من بدون اون میمیرم.هر چی میگذشت بیشتر احساس سنگینی میکردم انگار خواب و نیستی منو به سمت خودش میکشوند و من چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم.نمیتونستم مقاومت کنم یا شاید خودم نمیخواستم کاری بکنم.باز هم حضورش رو توی اتاق احساس میکردم.باز هم داشت نگاهم میکرد.نگاهش کردم.میخواستم ازش شکایت کنم ازش بپرسم چرا؟اما اون فقط لبخند میزد؟نمیتونستم بیشتر از اون لبخندش رو تحمل کنم.دستم رو روی چشمام گذاشتم و سرمو به شدت تکون دادم تا تصویرش از جلوی چشمام محو بشه.اما نمیتونستم حتی یک لحظه از نگاهش فرار کنم.درست انگار خودش روبروم ایستاده و داره نگام میکنه.دست و پاهام شل شده بودند و تقریبا از اختیار من خارج شده بودند.زبونم قفل شده بود و نمیتونستم از کسی کمک بخوام.فقط یادمه تنها کاری که انجام دادم این بود که با تمام نیروی که برام باقی مونده بود اسمش رو صدا زدم و دیگه هیچ...
    اشک بی محابا بر صورتم جاری شده بود.از دکتر خجالت میکشیدم.دستمو جلوی صورتم گرفته بودم تا مثلا اشکام رو ازش پنهان کنم.اما هر کاری میکردم نمیتونستم صدای هق هقم روقطع کنم.دکتر جعبه دستمال کاغذی رو روبروم نگه داشت و گفت:بگیر دخترم.
    با خجالت چند تا دستمال از توی جعبه خارج کردم و گفتم:متاسفم!
    دکتر آهی کشید و هیچی نگفت.وقتی کمی آرومتر شدم به دکتر نگاه کردم و گفتم:دختر خیلی ضعیفند درسته؟
    دکتر لبخند مهربانی بهم زد و گفت:نه عزیزم دخترا فقط ظریف و شکننده هستند همین.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:دیدید داستان زندگی من اصلا هیجان انگیز نبود و جز غم چیز دیگه ای نداشت.لابد بقیه اش رو هم خودتون بهتر میدونید.وقتی به خودم اومدم دیدم روی تخت بیمارستان افتادم و همه دورم حلقه زدند تا چشمام رو باز کنم.دلم نمیخواست چشمامو باز کنم صداشونو میشنیدم که با التماس ازم میخوان تا چشمامو باز کنم اما دلم میخواست همونطور آزاد و رها توی همون دنیای بی وزنی باقی بمونم.دنیایی که توش از غم و کیوان خبری نبود.اما هر کاری کردم نتونستم در مقابل نیرویی که مثل آهن ربا منو به سمت زمین میکشوند فرار کنم و بالاخره تسلیم شدم.مادرم پدرم عمه آرزو و شیوا حتی عمو ایرج همه تو اتاق بودند بجز اردلان.وقتی چشمامو باز کردم مادرم با صدای بلند زد زیر گریه.عمه بلافاصله دستش رو گرفت و در حالیکه از اتاق بیرون میبردش گفت:دیدی که حالش خوبه تو رو خدا جلوش گریه نکن.
    اصلا متوجه موقعیتم نبودم.نمیدونستم برای چی اونجا هستم و چرا همه حلقه شدند دور و برم .همه شون یا گریه کرده بودند و یا داشتند گریه میکردند.میخواستم از پدرم بپرسم که اونجا چیکار میکنم؟اما چهره اش اونقدر غمگین و ناراحت بود که توان حرف زدن رو از من گرفت.چشماش قرمز و پف کرده بود و نشون میداد که ساعتها گریه کرده.برای چند لحظه نگاهمون بهم گره خورد و همونجا بود که برای اولین اشک پدرم رو دیدم.لبخند میزد که من ناراحت نشم.اما هر کاری میکرد نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره.بدون اینکه حرفی بزنه با دستش موهامو نوازش میکرد.ترجیح میدادم حرفی نزنم و سکوت کنم.یه پرستار جوون همون موقع وارد اتاق شد و با لبخند به من نگاه کرد و گفت:خانم کوچولو بالاخره چشمات رو باز کردی؟
    بعد درحالیکه سرم منو چک میکرد پدرمو مخاطب قرار داد و گفت:آقای مهرنیا مریض شما به استراحت نیاز داره فکر میکنم خود شما هم توی این 24 ساعت پلک نزده باشید بهتر نیست که کمی استراحت کنید.
    پدرم آه بلندی کشید و گفت:اگه اجازه بدید چون الان وقت ملاقاته خواهرش و بقیه بیان پیشش بعدا همه با هم میریم بیرون.
    پرستار دستی به صورت من کشید و گفت:درسته که دختر ناز نازی شما اولش ما رو خیلی ترسوند ولی خب آقای دکتر گفتند که میتونه همین امشب مرخص بشه.
    دیگه بقیه حرفاشون رو نمیشنیدم.بیشتر حواسم به مدت زمانی معطوف شده بود که پرستار گفته بود 24 ساعت!کمی به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد برای چی کارم به اونجا رسیده و تازه اون موقع بود که بغضم ترکید و زدم زیر گریه.من اولین 24 ساعت عمرم رو بعد از دست دادن کیوان سپری کرده بودم؟میبینید؟!معلوم میشه واقعا هم اونطور که میگفتم عاشقش نبودم درسته؟چون الان تقریبا یه ساله که میدونم یه کیوان نمیرسم اما هنوزم زنده هستم.فقط یه درد کشنده از اون همه شب و روز نصیبم شده.اما باور کنید حتی این درد هم در قبال درد روحم هیچه؟میدونید حالا دیگه من اون شیدای شاد و سرحال سابق نیستم.من دیگه حالا یه دختر ضعیف و مریضم که با کوچکترین ناراحتی از حال میرم.با کوچکترین حرفی از کوره در میرم و حرفهایی میزنم که روزگاری حتی از شنیدنشون هم شرم داشتم.کارم شده اینکه با زخم زبون و حرفهای نیش دار اطرافیانم رو اذیت کنم.خدا میدونه که بقیه از دست من چی میکشند؟حق با شماست.من نه تنها روحم مریضه جسمم هم مریضه.احساس میکنم اینده مو باختم.حتما میدونید که بخاطر ضعف شدید از کنکور هم جا موندم خب البته حالا دیگه برام مهم نیست.فقط از یه موضوع خوشحال بودم اونم اینکه اردلان به حرفش عمل کرده بود و همه چیز رو به روش خودش برای بقیه تعریف کرده بود و طوری همه رو مجاب کرده بود که هیچکس حتی یک بار هم از من سوالی د راین باره نکرد.
    دکتر با سکوتش به من اجازه داده بود تا همه حرفامو بزنم گفت:حالا چی شیدا؟بالاخره هر چی باشه تو یه آدم زنده هستی و باید زندگی کنی.نمیخوای بگی که تا آخر عمر میخوای با فکر کیوان زندگی کنی هان؟!
    -نمیدونم شاید یه جورایی بهش عادت کردم و نمیخوام از دستش بدم.نمیدونم واقعا هنوزم دوستش دارم یا مثل اول عاشقش هستم یا نه!از یه چیز مطمئنم اونم اینه که غرورم اجازه نمیده که کنارش بذارم.یه جوری ازش زخم خوردم که هیچ جوری قابل ترمیم نیست.شاید میخوام با این پافشاری بی جا لااقل به خودم ثابت کنم که اشتباه نکردم به خودم ثابت کنم که همه چیز پوچ و بیهوده نبوده.اونهمه انتظار اونهمه شب بیداری و فکر کردن ها میخوام بخودم ثابت کنم که این خاصیت عشقه که همیشه یه طرف شکست خورده باشه.مثل همه قصه های عاشقانه قدیمی میخوام برای همیشه به یادش بمونم...به هر قیمتی.
    -به هر قیمتی؟حتی به قیمت جوونیت؟!به قیمت تمام روزای خوب زندگیت که داره از پی هم میگذره؟
    -شایدم به قیمت زندگیم.
    -آخه چرا شیدا؟
    -چون نمیخوام شکست خورده باشم.نمیخوام یه روز کیوان یا هر کس دیگه ای که ماجرا رو میدونه فکر کنه که اون تصمیمات و اون حرفا همه از روی یک احساس زودگذر بچه گونه بوده.نمیخوام کسی رو عشق پاک من اسم هوس بذاره.دلم میخواد همیشه خالص و پاک و دست نیافتنی باقی بمونه.
    -اما بالاخره که چی؟اگه یه روز تو خیابون یا هر جای دیگه ببینیش که داره همراه یه دختر دیگه قدم میزنه چی؟تون وقت بهت احساس تنفر دست نمیده؟از اینکه بیخود به پاش نشستی پشیمون نمیشی؟
    لبخندی تلخ همراه اشک بر صورتم نقش بست.با صدایی آهسته و خفه گفتم:این تنها کابوس زندگیمه از همون روزی که کیوان جواب منفی بهم داد شب و روز این صحنه رو پیش چشمم تجسم کردم.برام زجر آوره اونقدر تلخ و گزنده که احساس میکنم استخونام زیربار سنگینش نمیتونه دووم بیاره و خرد میشه اما تنفرانگیز نیست.چون کسی این وسط مقصر نیست.کیوان تقصیری نداره که من عاشقشم.اونم حق داره این احساس رو تجربه کنه البته در کنار دیگری.من هیچوقت نمیتونم ازش متنفر بشم.عشق واقعی چیزی نیست که بتونه جاش رو به تنفر بده.
    -آخه چرا شیدا؟!من نمیفهمم تو چطور این احساس رو نسبت به کیوان پیدا کردی؟آخه یه آدم چطور میتونه فقط با چند تا نگاه تا این حد عاشق یه نفر بشه که حاضر بشه بخاطرش از خودش بگذره.
    -من نمیتونم کیوان ارزوهایم رو خراب بکنم.کیوانی که عاشقمه دوستم داره و با ذره ذره وجودش خلاهای وجودم رو پر میکنه.من تو چشمای کیوان خودم رو میبینم.چشمایی که همیشه عاشق بوده و پر از تمنا.
    -البته تو رویا نه در واقعیت.
    -پس اگه اینطوره من دوست دارم تا همیشه تو رویا زندگی کنم.
    -میخوام یه سوال ازت بپرسم و دوست دارم جوابم رو درست بدی.
    -باشه سعی میکنم.
    -تا حالا فکری کردی اگه یه روز به کیوان برسی چیکار میکنی؟دلم میخواد یه طور دیگه سوالم رو بپرسم دوست دارم بدونم اون روز چه احساسی داری؟
    خودم ههم نمیدونستم واقعا چه احساسی میتونستم داشته باشم.یا حداقل چه اسمی میتونستم براش بذارم.برای همین گفتم:نمیدونم تاحالا بهش فکر نکردم.
    دکتر لبخندی زد و گفت:ولی من میدونم شیدا من مطمئنم تو اگه به کیوان میرسیدی هیچوقت تا این حد پیش نمیرفتی یا به قول خودت تا این حد عاشق کیوان نمیشی چرا نمیخوای بفهمی شیدا تو عاشق کیوان نیستی بلکه تو عاشق رویاپردازی هستی.تو داری برای شکست و ناکامی خودت توجیه و علت میاری.تو میخوای یه جورایی غرورت رو ترمیم کنی.میخوای خودتو تا حد افسانه ها بالا ببری میخوای از روی لجبازی با خودت هم که شده به دیگران ثابت کنی که تو با بقیه فرق داری و تو کسی نیستی که امروز عاشق یه نفر بشی و فردا عاشق یکی دیگه.اما مطمئن باش این دوری و دست نیافتن به کیوانه که باعث شده تا این حد بیمار بشی.
    -بیمار!
    -بله اسم این احساس تو دیگه عشق نیست جنونه.
    -خب اشکالی داره یه مجنون دیگه هم به تاریخ اضافه بشه؟
    -نه اما به شرطی که اون طرف قضیه لیلی هم وجود داشته باشه.یک لیلی واقعی نه یک خیال و رویای زیبا.
    -اما من نمیتونم فراموشش کنم.
    -فراموشش نکن ولی کم کم یه نفر دیگه رو جایگزینش کن.
    -آخه چطوری میتونم یه نفر دیگه رو جایگزینش کنم در حالیکه همه فکر و وجودم از کیوان پره؟اونوقت فکر نمیکنید این یه جور خیانته؟فکر نمیکنید اینجوری به کسی که با هزار امید و آرزو پا به زندگی تلخ من گذاشته کلک میزنم؟چطور میتونم در کنارش زندگی کنم در حالیکه به یه نفر دیگه فکر میکنم؟اون اوایل شب و روز با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری خودمو از دست کیوان خلاص کنم.به خودم میگفتم حتی فکر کردن به کیوان باعث میشه که نتونم عاشق همسرم بشم و فکر کیوان همیشه باعث میشه که یه پرده بین ما باشه.یه حایل که باعث میشه صداقت زندگیمون کمرنگ بشه.تازه این فکرا مال موقعی بود که کیوان تازه وارد زندگی من شده بود.
    -هنوز هم اتفاقی نیفتاده تو طوری حرف میزنی که انگار سالهاست داری با کیوان زندگی میکنی.همه دخترا و پسرا ممکنه تو یه برهه از زندگیشون از یه نفر خوششون بیاد ولی بهش نرسن به نظرت اونا هم باید ازدواج نکنن چون اینطوری دارن به همسرشون خیانت میکنن؟نه شیدا من آدمهای زیادی رو میشناسم که مثل تو بودند و مثل تو فکر میکردند ولی وقتی ازدواج کردند اونقدر عاشق همسرشون شدند که دیگه حاضر نیستند به هیچ قیمتی حتی به گذشته فکر کنن.عشق به زندگی اون قدر تو وجودشون پا گرفته که کلا گذشته رو فراموش کردند.فراموش کردند که یه روزی عاشق یه نفر دیگه بودند.حالا باید بگیرم که اونا هیچکدوم تو زندگیشون صداقت ندارن؟نه این درست نیست شیدا.گذشته اهمیت نداره تو باید تو زمان حال زندگی کنی و به آینده فکر کنی.تو باید سعی کنی اونقدر عاشق یه نفر دیگه بشی که برای همیشه کیوانو فراموش کنی.باید اجازه بدی که یکبار دیگه قلبت نفس بکشه و عشق رو تجربه کنه البته نه توی رویا بلکه توی واقعیت.
    -همه حرفهای شما درست ولی برای من عشق مرده.دلم میخواد یه گوشه بشینم و بدون اینکه متوجه دور و برم باشم تو رویاهام غرق بشم.
    -یک مرگ تدریجی درسته؟
    -شاید!
    -دلت میاد شیدا؟چطور میتونی این معامله رو با خودت بکنی؟دخترم تو زنده ای و حق داری که زندگی کنی.تا حالا فکر کردی که زنده بودن و شاد بودن تو زندگی چند نفر رو تحت الشعاع خودش داره.
    لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند و گفتم:منظورتون خانوادمه درسته؟میدونید تنها دلیلی که هنوزم تونستم خودمو یه جورایی سرپا نگه دارم همونها بودند چون طاقت ناراحتی شونو ندارم.میدونم که زندگی شون به زندگی من بسته شده.
    -خب!حالا که اینو میدونی چرا سعی نمیکنی که خوشحالشون کنی؟چرا کاری نمیکنی که یه بار دیگه لبخند رو روی لباشون ببینی؟
    -فکر نمیکنم که آدم دل شکسته بتونه دل کسی رو شاد کنه!همین که تظاهر به شادی میکنم برای من طاقت فرسا و آزار دهنده س اونم وقتی که تمام وجودم پر از درده درد حقارت و ....
    باز هم مثل همیشه بغض گلومو میفشرد و من برای هزارمین بار سعی میکردم بغض ناکامی هامو فرو بدم تا دلمو رسوا نکنه...
    -شیدا چرا اجازه نمیدی یه عشق تازه تو وجودت متولد بشه شاید مرحمی باشه برای تمام زخمات.
    -به چه قیمتی؟به قیمت تباه کردن زندگی یه انسان دیگه!اون وقت چطور میتونم به ارامش برسم؟
    -اگه یه نفر پیدا بشه که اونقدر عاشق باشه که تو رو با همه مشکلاتت قبول کنه چی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید هیچ دیوونه ای حاضر نمیشه به یه دختر روانی دل ببنده.
    -تو خودتو خیلی دست کم میگیری شیدا.
    -نه من فقط حقیقت رو میگم خودم خوب میدونم که چشم و ابروی خارق العاده ای ندارم که بتونم با یه نگاه دل کسی رو ببرم.یا ناز و عشوه خاصی بلد نیستم که بتونم عقل و هوش یه پسر بخت برگشته رو ببرم اون یه بارم اشتباه کردم که فکر کردم میتونم با یه عشق خالص تمام این کم و کاستها رو بپوشونم.اشتباه کردم که فکر کردم کیوان عاشقم شده.
    -ببین دخترم شاید از نظر خودت اونقدرا خوشگل و طناز نباشی ولی تو وجودت یه چیزی داری که با تمام اینها نمیشه عوضش کرد.یه چیزی که همه رو تو همون نگاه اول جذب به خودت میکنی.پاکی رو که توی نگاه تو موج میزنه نمیشه با هیچ معیاری سنجید.وقتی میگی نمیخوای ازدواج کنی تنها به این دلیل که روزی فقط فکر یه پسر در ذهنت بوده قلبم رو میلرزونه.شیدا تو ستودنی هستی ستودنی!
    مطمئن بودم که دکتر برای اعتماد به نفس من این شیوه رو پیش گرفته برای همین تنها به لبخندی بسنده کردم و گفتم:لابد مهره مار دارم درسته؟
    -نه یه روح پاک داری.
    -ولی این روح پاک به دردم نخورد.شاید اگه منم یه ذره مثل بعضی از دخترا فکر میکردم الان اینهمه افسوس نمیخوردم شاید اگه فقط یه بار روی باورهام پا میذاشتم موفق تر بودم هان؟
    -الان پشیمونی که چرا کاری نکردی که کیوانو بدست بیاری؟دلت میخواست زمان به عقب برگرده و تو اینبار با یه روش جدید کاری میکردی که کیوان نه تنها جواب منفی بهت نده که خودش برای خواستگاری پیش قدم بشه آره شیدا اینو میخوای؟
    لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند آهی کشیدم و گفتم:میدونید نمیتونم حقیقت رو از شما پنهان کنم که چقدر دوست داشتم به کیوان برسم اما نه به هر قیمتی.میدونید من عاشق خاص بودن کیوان بودم عاشق غرورش راه رفتنش شخصیتش و خانواده اش نگاهش لبخندش اما از یه چیز مطمئنم.اونم اینه که اگه طور دیگه ای علاقه ام رو بهش نشون میدادم دیگه برام خاص نبود.شاید باور نکنید ولی من حتی بعد از این که کیوان از علاقه من نسبت به خودش خبر داشت درست روزایی که در اوج تمنای نگاهش با دنیا میجنگیدم درست موقعیکه میتونستم شاید با یک نگاه تو تصمیمی که گرفته مرددش کنم اما باز هم حاضر نشدم نگاهش کنم.نه اینکه فکر کنید چون ازش بیزار شده بودم یا چون مایوسم کرده بود نه باور کنید حتی بعد از اینکه گفت نه بازم دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم اما نمیخواستم حتی یک نگاه عشقم رو خدشه دار کنم.
    دکتر لبخند مهربانی زد و گفت:خق حالا قصد داری از این به بعد چیکار کنی؟
    متوجه منظور دکتر نمیشدم با تعجب پرسیدم:منظورتون چیه؟
    دکتر برای اولین بار اخمی کرد و گفت:تو خودت بهتر میدونی میخوام بدونم تا کی میخوای به این جور زندگی ادامه بدی؟تا کی میخوای منتظر کیوان بشینی؟
    با ناراحتی سرم رو تکان دادم و گفتم:مثل اینکه یه سوء تفاهم ایجاد شده من کی گفتم میخوام منتظر کیوان بشینم؟
    دکتر با تعجب گفت:پس چیکار میخوای بکنی؟
    آهی کشیدم و گفتم:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -من خیلی وقته که دارم سعی میکنم کیوان رو فراموش کنم باور کنید با اینکه برام خیلی سخته ولی واقعا دارم اینکار رو میکنم.الانم اگه اردلان اینقدر اصرار نکرده بود که من بیام اینجا و دوباره خاطراتم رو مرور کنم امکان نداشت که یکباردیگه خاطراتم رو به یاد بیارم.میدونید من کیوانو برای همیشه فراموش کردم البته کیوانی رو که حضور واقعی داشت.اما کیوانی رو که توی رویاهامه نه هرگز نمیتونم از خودم دورش کنم.چون هنوز هست من برای کیوان پرنیان پسری که احساس قشنگ عشق رو به من بخشید آرزوی خوشبختی میکنم و برای همیشه با همه وجود سعی میکنم که فراموشش کنم.اما از من نخواید کیوانی رو که چهار سال تموم همه جا حتی تو خواب و رویا همراهم بوده...همراه من اشک ریخته و خندیده رو فراموش کنم چون هنوز به من وفاداره و منو دوست داره.
    دکتر با ناراحتی ضربه ای نه چندان محکم به پیشانی زد و گفت:شیدا دخترم چرا نمیخوای از رویا و توهم فاصله بگیری؟چرا نمیخوای به واقعیت و دنیای واقعی نگاه کنی؟
    با لحن حق بجانبی گفتم:چون دنیای خودم خیلی قشنگتر و بهتره.چرا باید با دنیایی که هیچ چیز خوبی توش ندیدم عوضش کنم!
    -دنیا اونقدرها هم که تو میگی بد نیست شیدا مطمئن باش اگه از اون دنیای کاذبی که برای خودت ساختی خارج بشی متوجه میشی که دنیای بیرون و اطرافت خیلی قشنگتر از اینهاست البته اگه بهش فرصت بدی.
    نمیخواستم با دکتر بحث کنم.چون نه من متوجه حرفهای اون میشدم و نه اون.ترجیح دادم هر جوری شده بحث رو عوض کنم.اما موضوعی پیدا نمیکردم هر چند که دکتر سکوت کرده بود و با دفتری که جلوش بود ور میرفت.اما مطمئن بودم که اگه موضوع رو عوض نکنم دوباره سر همون موضوع با هم بحث میکنیم.دفتری که جلوی دکتر بود منو بیاد نوشته هام انداخت که همراه خودم آورده بودم تا به دکتر نشون بدم.برای همین هم سکوت نسبتا طولانی رو شکستم و گفتم:میتونم یه خواهش ازتون بکنم؟
    دکتر لبخندی زد و گفت:البته دخترم.
    در حالیکه دست نوشته هامو از داخل کیفم خارج میکردم گفتم:میدونم که توی این مدت از شنیدن داستان من حوصله تون سر رفته اما یه خواهش ازتون دارم دلم میخواد شما اولین نفری باشید که دفتر خاطرات منو میخونه.دلم میخواد از تمام احساساتم مخصوصا اونایی رو که نتونستم بیانشون کنم باخبر بشید.میدونم خواهش بزرگیه اما اگه لطف رو...
    دکتر اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم و با هیجان خاصی گفت:نه تنها زحمتی نیست بلکه خیلی هم خوشحال میشم که نوشته هاتو بخونم.هیچی نمیتونه به اندازه مرور خاطرات یه آدم در شناختش به ما دکترا کمک کنه.
    از اینکه درخواستم رو قبول کرده بود خیلی خوشحال شدم و گفتم:اما فقط خواهش میکنم دفتر رو به هیچکس نشون ندید.
    با تکان سر جواب مثبت داد و دفتر را گرفت.بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:امروز بیشتر از همیشه صحبت کردیم فکر میکنم خسته شده باشی.
    با اینکه میدونستم خودش خسته تر از منه فقط لبخندی زدم و در حالیکه بلند میشدم گفتم:ممنونم از اینکه منو تحمل کردید.
    دکتر فقط لبخند زد و هیچ نگفت.خداحافظی کردم و از توی اتاق خارج شدم.هیچکس توی سالن نبود.دیگه از اون جمعیتی که موقع ورودم توی سالن نشسته بودند خبری نبود.خیلی کنجکاو بودم که بدونم بالاخره چه کسی رو استخدام کردند.برای همین بطرف اتاق منشی رفتم.اردلان و مانی و یه دختر جوون که موقع ورودم ندیده بودمش توی اتاق نشسته بودند.مانی مشغول توضیح دادن وظایف دختر جوان بود و اردلان بدون اینکه حرفی بزنه روی میز نشسته بود و اون دو تا رو زیر نظر گرفته بود.هیچکدومشون متوجه حضور من در اتاق نشدند و فرصت خوبی بدست آوردم تا منشی جدید شرکت رو برانداز کنم.خیلی دلم میخواست بدونم آخر سر چه کسی رو انتخاب میکنن!دختر جوونی که بعنوان منشی استخدام شده بود دختر خوشگل و بانمکی بود که بنظر میرسید هیجده نوزده سال داشته باشه.همه اجزای صورتش ظریف و قشنگ بودند و هماهنگی خاصی رو توی چهره اش ایجاد کرده بودند.هنوز داشتم نگاهش میکردم که یکدفعه اردلان متوجه من شد و بلافاصله از روی میز پرید پایین و در حالیکه به ساعتش نگاه میکرد گفت:امروز چقدر طولانی شد شیدا!حالت خوبه؟
    با شنیدن صدای اردلان مانی هم متوجه من شد.دختر جوان که کمی هم خجالتی بنظر میرسید لبخندی به من زد و سلام کرد.منهم متعاقبا با لبخندی جواب سلامش رو دادم مانی بلافاصله خودش رو جلو انداخت و گفت:خانم رحمانی ایشون خانم مهرنیا هستند شیدا مهرنیا دختر دایی اقای توسلی.
    دختر جوان دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:خوشوقتم شیدا جون منم شیرین هستم.
    با شنیدن اسم شیرین یکدفعه غافلگیر شدم و به اردلان نگاه کردم.اردلان تقریبا از نگاه من فرار کرد و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:شیدا من چند لحظه میرم پیش دکتر زود برمیگردم تا با هم بریم زیاد طول نمیکشه.
    و بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه از اتاق خارج شد.مانی دوباره پشت میز رفت و شروع کرد به توضیح دادن کارهای شیرین.عذرخواهی کردم و از اتاق خارج شدم و روی یک کاناپه توی سالن نشستم.نمیدونم چرا احساس خوبی نداشتم.البته شایدم میدونستم ولی نمیخواستم بروی خودم بیارم.یه جورایی به اسم شیرین و به خود شیرین حسادت میکردم.از اینکه همبازی دوران کودکی منو تصاحب کرده بود و از اینکه تونسته بود تا او حد روی اردلان تاثیر بذاره ناراحت بودم.توی فکر و خیالات خودم غوطه ور بودم که صدای اردلان منو بخودم آورد.درست جلوی در خروجی ایستاده بود.لبخندی زد و گفت:دوباره به چی داری فکر میکنی؟پاشو بریم دیگه.
    بلافاصله بلند شدم و دنبالش راه افتادم.بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنم یک راست به سمت ماشین اردلان رفتم و سوار شدیم.حوصله حرف زدن نداشتم.
    میدونستم بعد از رفتن اردلان تنها میشم.اما چه میشد کرد...بالاخره اونم باید به دنبال سرنوشت خودش میرفت.باید قبول میکردم که دیگه هردومون بزرگ شدیم و دوران بچگی و خاطرات گذشته تموم شده.مسلما اردلان بعد از این خیلی بیشتر از من به همسرش توجه میکرد و باید کم کم قبول میکردم که به همون خاطرات کودکی بسنده کنم.من و اردلان خاطرات خیلی قشنگی با هم داشتیم.تقریبا همه دوران گذشته رو با هم گذرونده بودیم.با هم گریه کرده بودیم با هم خندیده بودیم با هم ترسیده بودیم و با هم دعوا و زد و خورد کرده بودیم.یاداوری خاطرات گذشته لبخندی رو به لبانم جاری کرد.که از چشمهای تیزبین اردلان دور نماند چون بلافاصله گفت:چی شده شیدا به چی میخندی؟
    کمی خودمو توی صندلی جابجا کردم آهی کشیدم و گفتم:هیچی یاد گذشته ها افتادم یادته چقدر با هم دعوا میکردیم؟
    اردلان لبخندی زد و گفت:آره خوب یادمه چه دوران خوبی بود.آخ که چقدر دوست داشتم دوباره به اون روزا برمیگشتیم.
    با هیجان خاصی گفتم:یادته یک دفعه عروسک منو برداشتی و قایمش کردی؟اون تنها عروسک دوران بچگیم بود.
    اردلان در حالیکه به روبروش نگاه میکرد گفت:آره اونقدر روزی که دایی برات اون عروسک رو خرید عصبانی شده بودم که خدا میدونه آخه میدونی دوست داشتم که تو هر روز با من بیای بریم بازی کنیم.اما تا چشمت به اون عروسک افتاد مثل این دختر بچه های لوس دو دستی چسبیدی بهش و مثل شیوا و آرزو شروع کردی به عروسک بازی.فکر میکردم اون عروسک جای منو گرفته برای همین برش داشتم و قایمش کردم تا دوباره با هم بریم بازی کنیم.
    اما من واقعا دوستش داشتم اردلان یادته چقدر گریه کردم؟احساس میکردم دخترمو گم کردم.
    اردلان لبخندی زد و گفت:یه روز تموم مامان و بابا منو بازجویی میکردند تا شاید بتونند از زیر زبونم حرف بکشند که عروسکت رو من برداشتم اما من هیچی نگفتم.نمیدونم چرا تا گریه ات رو دیدم دلم سوخت و پسش دادم بالاخره هر چی بود دختر بودی و جون به جونتون کنن اشکتون دم مشکتونه و دماغتون همیشه آویزونه.
    با حرص یه ضربه تو پهلوش زدم و گفتم:هی مواظب حرف زدنت باش ها!حالا من هی هیچی نمیگم تو هم از فرصت سوء استفاده میکنی من دخترم درسته ولی یادت رفته که همیشه موقع یارکشی برای تیم فوتبال اول از همه منو انتخاب میکردند و جنابعالی همیشه نخودی بودی؟
    اردلان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:چه ربطی داره؟خب من از فوتبال خوشم نمی اومد.
    با حرص گفتم:اِ...پس چرا هر روز دنبال من راه می افتادی و هی التماس میکردی تا بازیت بدن؟خوبه دوست نداشتی که اونهمه التماس میکردی ؟دوست داشتی چیکار میکردی؟
    اردلان ماشین رو پشت چراغ قرمز متوقف کرد و گفت:پس میخواستی چیکار کنم؟بذارم بری با یه مشت پسر فوتبال بازی کنی؟بالاخره یکی باید اونجا ازت مراقبت میکرد یا نه؟آخ که چقدر حرصم رو در می آوردی.هر چی من از فوتبال بیزار بودم تو عاشق فوتبال بودی.همیشه بابام میگفت کاش بجای تو شیدا پسر بود.میدونی چقدر سرکوفت تو رو بمن میزدند!
    با لحن حق بجانبی گفم:منم کم سرکوفت تو رو نخوردم.
    بعد درحالیکه سعی میکردم تک تک کلمات مادر و پدرم رو به خاطر بیارم گفتم:یه ذره از اردلان یاد بگیرد.ببین چطور درس میخونه.ببین ماشالله چه هوشی داره همیشه شاگرد اوله.
    اردلان لبخندی زد و گفت:خب این به اون در.
    با یادآوری خاطرات گذشته ناخودآگاه به دوران خوب زندگیم سفر کرده بودم.روزهایی که شاد بودم و هیچی از غم نمیفهمیدم.ترسهایم کوچک بود و شادی هام بزرگ.اما اون دوران چقدر زود تمام شده بود.چقدر زود همه شادی هام جای خودشون رو به غم داده بودند!ناخودآگاه آهی کشیدم و گفتم:اردلان چقدر اون دوران خوب بود مگه نه؟
    اردلان نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:همه دورانهای زندگی آدم خوبه فقط کافیه که ما قدر فرصتهامون رو بدونیم و ازدست ندیمشون.اونوقت همین لحظه ای که الان توشی میتونه بهترین لحظه زندگیت باشه.
    باز هم حرفهای روانشناسانه اش رو شروع کرده بود.میدونستم اگه سکوت کنم میخواد تا موقعیکه به مقصد برسیم مدام نصیحتم کنه و درساشو برام تکرار کنم.برای همین گفتم:اردلان من خسته هستم.راستش رو بخوای اصلا حوصله شعارهای تو رو ندارم.شعارهایی که خودت هم بهشون پایبند نیستی.مطمئنم تو هم اگه جای من بودی حالت بدتر از من بود تو هنوز از شیرین هیچ جوابی نگرفتی خودتو باختی اونوقت انتظار داری من که همه غرورم رو در مقابل کیوان باختم و همه رویاهام رو از دست دادم خوشحال باشم.انتظار داری خوشحال باشم که چهار سال از بهترین سالهای عمرم رو بیخود و بی جهت از دست دادم؟
    اردلان شونه هاشو بالا انداخت و گفت:همه اینها تقصیر خودته.نکنه فکر کردی میتونی اونو مقصر قلمداد کنی؟اونکه از تو نخواسته بود چهار سال به پاش بشینی و شب و روز بهش فکر کنی.تو اگه 4 سال صبر کردی بخاطر خودت بوده نه بخاطر اون.
    خوب میدونستم که اردلان عمدا اسم کیوان رو نمیبره.با اینکه حرفاش کاملا درست بود اما نمیدونم چرا ناراحت شده بودم میدونستم که اگه بخوام بحث رو ادامه بدم کارمون به درگیری میکشه.برای همین ترجیح دادم سکوت کنم و هیچی نگم.سرم رو بطرف خیابون چرخوندم و سعی کردم یه جوری خودمو مشغول کنم.رفت و آمد دخترای جوون تو خیابون منظره صبح رو برام تداعی کرد.یکدفعه یاد شیرین افتادم تقریبا مطمئن بودم که یکی از دلایل انتخاب اون از بین اونهمه دختر اسمش بوده.حتما اردلان میخواسته یه جوری با تداعی کردن اسم شیرین خاطره شیرین رو برای خودش زنده نگه داره.تو عالم خواب بودم که یکدفعه اردلان سکوت رو شکست و گفت:شیدا اگه یه سوال ازت بکنم ناراحت نمیشی؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:نه بپرس.
    کمی من و من کرد و بالاخره گفت:شیدا تو هنوز کیوان رو دوست داری؟
    مات و مبهوت شده بودم انتظار چنین سوالی رو نداشتم.تقریبا بعد از آخرین درگیریمون سر کیوان اردلان هیچوقت جلوی من صحبتی از کیوان نمیکرد حتی اسمش رو نمیبرد.اما اینکه چطور خودشو راضی کرده بود که چنین سوالی از من بکنه برام تعجب برانگیز بود.سکوتم تقریبا طولانی شده بود که اردلان دوباره سکوت رو شکست و گفت:ناراحت شدی شیدا؟
    سرم رو تکان دادم و گفتم:نه به هیچ وجه راستش انتظار نداشتم که همچین سوالی بکنی.اما خب به هر حال تو که جواب سوالت رو بهتر از من میدونی.چن یه بار قبلا بهش جواب دادم.
    اردلان بدون اینکه منو نگاه کنه با صدایی خفه گفت:دلم میخواد یه بار دیگه بشنوم.
    در حالیکه به یه نقطه خیره شده بودم گفتم:آره اونقدر زیاد که حاضر نیستم هیچوقت به هیچ مرد دیگه ای فکر کنم.
    اصلا متوجه عکس العمل اردلان نشدم.ناخودآگاه چهره کیوان با اون لبخند دوست داشتنی جلوی چشمم مجسم شد.کیوانی که فقط مال من بود و هیچکس نمیتونست از من بگیرتش حتی خودش.کیوان ارزوهای من با کیوانی که در دنیای واقعی حضور داشت فرق داشت.شاید کیوان هیچ احساسی نسبت به من نداشت اما کیوان من عاشقم بود و دوستم داشت اینو از نگاهش از لبخند جادوییش میفهمیدم و این تنها چیزی بود که به من آرامش میداد.
    دوباره توی رویاهام غرق شده بودم که صدای گنگ اردلان که اسمم رو پشت سر هم تکرار میکرد منو به خودم آورد.با دست اشکی رو که هنوز روی صورتم جاری نشده بود پاک کردم لبخندی غمگین زدم و گفتم:چیزی گفتی اردلان؟
    انگار اصلا متوجه سوال من نشد.چون فقط به صورت من زل زده بود و نگاهم میکرد.برای یک لحظه تصور کردم که حتما یه چیزی پشت سر من توجه اش رو بخودش جلب کرده.برای همین به عقب برگشتم اما بجز در خونه مون چیز دیگه ای ندیدم.حتی متوجه نشده بودم که کی به خونه رسیدیم.دوباره به سمت اردلان برگشتم.عجیب بود چون هنوز همون طور مات و مبهوت منو نگاه میکرد.با تعجب لبخندی زدم و چند بار دستم رو جلوی صورتش تکان دادم تا از اون حالت در بیاد.یکدفعه بخودش اومد با دو تا انگشت بین ابروهاشو فشرد و گفت:سلام منو به دایی و زندایی برسون.
    متوجه شدم که نمیخواد ازش سوال کنم که چرا اونطوری ماتش برده بود برای همین ترجیح دادم هیچی نگم و بحال خودش بذارمش.در حالیکه از ماشین پیاده میشدم ازش تشکر کردم و از ماشین فاصله گرفتم.اردلان بدون هیچ حرف اضافه ای ماشین رو با سرعت زیاد به حرکت در آورد و در عرض چند ثانیه از دید رسم خارج شد.اردلان اونقدر عجیب و غریب و غیر پیش بینی شده بود که دیگه از هیچکدوم از کاراش سر در نمی آوردم.یه وقتایی بیخودی خوشحال بود و میخندید.یه وقتایی غمگین بود یه وقتایی هم بیخودی عصبانی میشد.برای اینهمه تغییر فقط یه جواب منطقی میتونستم پیدا کنم و اونم این بود که اردلان عاشق شیرین شده بود و بدجوری دلش رو باخته بود.حداقل یه چیز رو خوب میتونستم درک کنم و بفهمم خودم حداقل یکبار تو زندگیم تجربه کرده بودمش.
    زنگ رو فشردم و منتظر باز شدن در شدم.اما انتظارم طولانی شد.و کسی جواب نداد.یکی دو بار دیگه زنگ زدم اما وقتی نتیجه ای نگرفتم توی کیفم دنبال کلید گشتم.تقریبا داشتم ناامید میشدم که یکدفعه کلید رو پیدا کردم.جز معدود دفعاتی بود که کلید رو فراموش نکرده بودم.در رو باز کردم و وارد خونه شدم.میدونستم مادرم هر جا بخواد بره برام یه پیغام رو یخچال میذاره برای همین قبل از انجام هر کاری یکراست به سمت آشپزخونه رفتم.درست حدس زده بودم مادرم برام پیغامی گذاشته بود که توش نوشته شده بود :شیدا جان منو شیوا یه سر رفتیم خونه عمه هر چی منتظر شدیم تو بیای تا سه تایی با هم بریم نیومدی.غذا رو گرم کن و بخور تا ما برگردیم.
    بعد زیرش با خط درشت تر نوشته شده بود:یه وقت گرسنه نمونی شیدا!!!
    از اینکه دیر رسیدنم باعث شده بود که از رفتن بخونه عمه معاف بشم خوشحال بودم.یه لیوان اب برای خودم ریختم و بعد از اینکه یکجا لیوان اب رو سر کشیدم بطرف اتاقم رفتم.پالتوم رو روی لبه تخت انداختم و دراز کشیدم تا شاید باز هم از دنیای واقعی فاصله بگیرم و تو دنیای زیبای رویاهام غرق بشم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    صدای زنگ منو از عالم خواب بیرون کشوند اما اونقدر خسته و منگ بودم که توان حرکت کردن نداشتم.به سختی بلند شدم و رفتم آیفونو زدم.چند دقیقه بعد مادرم و شیوا نالان و خسته وارد خونه شدند و با دیدن من همزمان با هم گفتند:خواب بودی شیدا؟
    با تکان سر جواب مثبت دادم و گفتم:چطور مگه؟
    مادرم در حالیکه لباساش رو به چوب لباسی دم در آویزون میکرد گفت:میدونی مامان چقدر زنگ زدیم!دیگه کم کم داشتیم نگران میشدیم.
    بعد آهی کشید و گفت:حتما دوباره رفته بودی تو خیالات آره؟
    حرف مادر رو نشنیده گرفتم و روی نزدیکترین کاناپه نشستم تا لباساشونو عوض کنند.شیوا که لباساشو زودتر از مادرم عوض کرده بود خودش رو روی کاناپه روبرویی من انداخت.مادر رو مخاطب قرار داد و گفت:مامان بنظر تو اون لباس شیریه قشنگ تر بود یا صورتیه؟
    مادر هم کنار هم نشست و گفت:من چه میدونم! زیاد دقت نکردم.
    شیوا با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت:مامان ما یکساعت تموم اونجا لباسای آرزو رو برانداز کردیم.خود شما هی ازش تعریف میکردید.اونوقت میگید دقت نکردید؟
    مادرم که اصلا حوصله نداشت ترجیح داد با شیوا بحث نکنه.همونطور که نشسته بود به عقب تکیه داد و چشمهاش رو بست.میدونستم که از ته دل غمگینه.شاید دلش میخواست منم مثل آرزو هر چه زودتر سر و سامان میگرفتم هر چی بود مادر بود و دوست نداشت دخترش افسرده و دلمرده باشه.اینو از آههای ممتدی که میکشید متوجه میشدم.اما مرتب زیر لب میگفت:خدا کنه خوشبخت بشن.
    میدونستم که به عمه حسودی نمیکنه.چون آرزو رو واقعا دوست داشت.اما خب هر بار که از خونه عمه برمیگشت تا یکی دو ساعت تو خودش بود.خواستم حرفی بزنم تا جو خونه عوض بشه.برای همین با هیجان گفتم:مامان اصلا شما برای چی رفته بودید خونه عمه؟
    مادر بدون اینکه چشماش رو باز کنه با بی حوصلگی گفت:عمه زنگ زد خواست بریم اونجا وسایل آرزو رو ببینیم.
    شیوا با خوشحالی گفت:به غیر از لباس شیریه همه وسایلش قشنگ بودند.
    لبخندی زدم و گفتم:اتفاقا لباس شیریه تنها چیزی بود که آرزو با سلیقه خودش خریده بود.
    هر سه با هم زدیم زیر خنده.همه میدونستیم که ارزو چقدر بد سلیقه اش.شیوا در حالیکه از خنده تقریبا روی کاناپه ولو شده بود گفت:نمیدونی شیدا چقدر توی اون لباس بیریخت شده بود.حالا لباسو از تنش درم نمی آورد.همه هم که بدتر از آرزو فکر میکرد حالا آرزو با اون لباس حوری و پری شده.نمیدونی چقدر قربون صدقه اش میرفت.
    مادرم با حالت اعتراض به حرفهای شیوا گفت:بالاخره مادره.شماها که نمیدونید برای یه مادر چقدر لذت بخشه که دخترشو تو لباس بخت ببینه.
    دوباره سکوت بر فضا حاکم شد.هم من هم شیوا میدونستیم منظور مامان چیه.دلم براش میسوخت اما کاری از دستم بر نمی اومد.تو فکر مادرم بودم که یکدفعه زیر قفسه سینه ام تیر کشید.اونقدر درد شدید بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و تقریبا جیغ زدم و گفتم:آخ.
    مادر و شیوا با ترس با هم گفتند:چی شد شیدا؟
    منکه از درد شدیدا عرق کرده بودم سعی کردم بزور لبخندی بزنم تا آروم بشند و هول نکنند.در حالیکه با تمام نیرو محل درد رو میفشردم گفتم:چیزی نیست الان آروم میشم.
    مادرم که مثل همیشه دست و پاش رو گم کرده بود کنارم زانو زد و در حالیکه بازوهام رو ماساژ میداد گفت:گرسنه ات نیست شیدا جان؟میخوای برم برات یه چیزی درست کنم بیارم؟
    تازه اون موقع یک دفعه یادم افتاد که فراموش کردم ناهار بخورم.میدونستم که اگه موضوع رو به مادرم بگم از کوره در میره.برای همین به سختی گفتم:راستش هنوز ناهار نخوردم.
    مادرم چند لحظه هاج و واج زد زل به من و بعد یکدفعه با عصبانیت تمام از جلوم بلند شد و گفت:خدای من!آخه من چه گناهی در حق تو کردم که این بلا رو سرم نازل کردی؟آخه دختر جون به فکر خودت نیستی لااقل به فکر ما باش تو که میدونی معده ات ناراحته.چرا کاری میکنی که به این روز بیفتی؟دیدی شیوا هی میگفتم دلم شور میزنه.دیدی حق با من بود.
    بغض کرده بود و نمیتونست صحبت کنه.سرم رو از خجالت پایین انداخته بودم.مادرم آهی کشید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه به سمت آشپزخونه رفت تا غذام رو گرم کنه.از شیوا خواهش کردم تا قرصی رو که مخصوص مواقع درد شدید بود برام بیاره.وقتی قرص رو به دستم میداد سری از روی تاسف تکان داد و گفت:چرا اینکارو با خودت میکنی شیدا؟میدونی این قرصها چقدر ضرر دارن!
    از روی ناچاری قرص رو خوردم و گفتم:چیکار کنم.فکر میکنی دوست دارم که روزی صد تا از این قرصها بخورم؟اما چیکار کنم؟تنها چیزی که میتونه این درد لعنتی رو آروم کنه.
    شیوا دوباره سرجای قبلیش نشست و گفت:تو خودت باید به خودت کمک کنی.
    حتی شیوا هم منو نصیحت میکرد و البته حق هم داشت.ده پونزده دقیقه طول کشید تا دوباره همه چیز به حالت عادی برگشت.مادرم وقتی مطمئن شد که من غذامو تا آخر خوردم خستگی رو بهونه کرد و رفت تا کمی استراحت کنه.منم دوست داشتم که دوباره برم بخوابم.اما شیوا اونقدر حرف میزد که نمیذاشت.بالاخره تسلیم شدم.میدونستم اگه تا آخرین جمله اش رو برام نگه ولم نمیکنه.شیوا با خنده گفت:نمیدونی شیدا!آی حرصم گرفته بود ارزو ماکسی شیریه رو پوشیده بود و مدام تو خونه مانور میداد.تعجب میکنم از مامان میدید که چقدر زشت شده اما مدام ازش تعریف میکرد.شده بود اینهو شیربرنج.
    با خنده گفتم:اتفاقا موقع خرید هر چی بهش گفتم که بهش نمیاد زیر بار نرفت و خریدش.
    شیوا یه دفعه زد زیر خنده با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چته!به چی میخندی؟
    شیوا کمی خودشو کنترل کرد و گفت:نمیدونی اردلان چه حالی از آرزو گرفت.
    با تعجب گفتم:نگه اردلان هم اومد خونه؟!
    شیوا در حالیکه هنوز میخندید گفت:آره اومد.آرزو هم بدو بدو با چه ذوقی رفت جلو و گفت اردلان بهم میاد؟اردلانم اول یه نگاهی بهش انداخت بعد گفت:واقعا!دلم میخواست اونجا بودی و ارزو رو میدیدی.انگار با این حرف اردلان داشت تو آسمونها سیر میکرد همچین باد کرده بود بیا ببین بعد یکدفعه اردلان گفت واقعا امکان نداشت زشت تر از این بشی.باور کن انگار که سوزن زدند به آرزو و بادشو خالی کردند.منکه اصلا نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده.حالا مامان هی بهم چشم غره میرفت که نخندم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خنده امو بگیرم.آرزو که دیگه نگو کارد بهش میزدی خون ازش در نمی اومد.با حرص گفت:میدونم تو همیشه همینطوری هستی هر وقت خیلی قشنگ میشم میگی زشت شدم تا حرصم رو در بیاری.اما اردلان خیلی خونسرد گفت باور کن ایندفعه با همیشه فرق داره چون پای آبروی خودم وسطه ارزو با لجبازی گفت حالا که اینطوریه اصلا تصمیمو گرفتم همین لباسو میپوشم.اونوقت اردلان هم گفت میل خودته ولی اگه آرش جا زد گله و شکایت نکنی ها.نمیدونی شیدا چه جوری حال آرزو رو گرفت.
    من دلم برای آرزو سوخته بود گفتم:طفلک گناه داشت چرا اذیتش کردین؟
    شیوا با قیافه حق بجانبی گفت:اولا منکه اذیتش نکردم اردلان سربسرش گذاشت.بعدشم ما خوبیش رو میخواستیم.خوب میشد تو رو عقد کنون یه نفر دیگه اینو بهش میگفت؟
    از روی کاناپه بلند شدم و بطرف آشپزخونه رفتم تا ظرفها رو داخل ظرفشویی بذارم.در همون حال گفتم:حالا کو تا روز عقدکنون!بالاخره اون روز خودش میفهمید که صورتیه بهش بیشتر میاد.لازم نبود اینقدر تند برید.
    شیوا که دنبال من تا آشپزخونه اومده بود گفت:ساده ای ها!مگه خبر نداری دو روز دیگه عقد کنونه.
    اول فکر کردم که مثل همیشه داره سربسرم میذاره برای همین فقط یه لبخند زدم که یعنی دستتو خوندم.اما شیوا که متوجه منظور من شده بود گفت:بخدا راست میگم.میخوای برو از مامان بپرس.
    اونقدر جدی صحبت کرد که باورم شد داره راست میگه.با بی حوصلگی پشت میز داخل آشپزخونه نشستم و گفتم:وای من اصلا آمادگیش رو ندارم.
    شیوا با تعجب نگاهم کرد و گفت:آمادگی نمیخواد که.تو دیگه چقدر یخی شیدا...!ناسلامتی عقد کنونه آرزوئه.مگه ما چند تا دختر عمه داریم.
    نگاهی به سر و وضعم کردم و با کلافه گی گفتم:لباسای من اصلا خوب نیست.
    شیوا که هر لحظه بیشتر عصبانی میشد با حرص گفت:همچین میگه لباسام خوب نیست انگار با اینا میخواد بره مهمونی!خب میریم لباس میخریم دو روز وقت داریم.
    اصلا حوصله اینجور برنامه ها رو نداشتم.با بیحوصلگی بلند شدم و گفتم:ولی من اصلا حوصله ندارم.خسته ام.
    بدون اینکه منتظر عکس العمل شیوا بشم بطرف اتاقم رفتم.اما صدای شیوا رو شنیدم که گفت:آره تو خیلی وقته که حوصله هیچکاری رو نداری.آخه کیوان واسه تو وقت و حوصله نمیذاره که.
    با اینکه از حرفش ناراحت شده بودم اما حوصله جر و بحث کردن نداشتم.دلم میخواست فقط با خودم خلوت کنم و به یه نقطه خیره بشم و گذشته ها رو دوره کنم.گذشته هایی که دکتر یه بار دیگه اونا رو زنده کرده بود.دلم میخواست میتونستم همونطور که دکتر ازم خواسته بود همه چیز رو فراموش کنم و به یه عشق جدید فکر کنم.این حقیقتی بود که نمیتونستم از خودم پنهان کنم.من تنها بودم و دلم میخواست هر چه زودتر اون تنهایی رو با وجود یه نفر پر کنم.یا به نفر که به قول دکتر عاشقم بود و میتونست حس زیبای دوست داشته شدن رو به من ببخشه.این وسط تنها یه مشکل وجود داشت اونم این بود که بعد از کیوان من بهمه بدبین شده بودم و دیگه نمیتونستم هیچ نگاهی رو باور کنم و شاید اون بدبینی تنها ثمره عشق کیوان بود!
    نمیدونم کی پلکهایم سنگین شده بود و خوابم برده بود.اونقدر به حرفهای دکتر فکر کرده بودم که حتی زمان رو هم فراموش کرده بودم.وقتی شیوا صدام زد اونقدر کوفته و خسته بودم که دلم نمیخواست چشمامو باز کنم.شیوا که تصور میکرد الان ساعتهاست خوابیدم با کنایه گفت:چه خبر چقدر میخوابی شیدا؟
    در حالیکه دستامو به دو طرف میکشیدم تا خستگیم از بین بره گفتم:ساعت چنده؟
    وقتی گفت ساعت 8 میخواستم از تعجب شاخ در بیارم.یکدفعه تو تختم نیم خیز شدم و گفتم:چند؟
    لبخندی زد و گفت:8.
    از توی تخت بلند شدم و گفتم:شوخی میکنی؟
    شیوا در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:مامان میگه پاشو لباساتو جمع کن چون هر آن امکان داره اردلان بیاد دنبالمون.
    متوجه منظورش نشدم.برای همین دنبالش از اتاق خارج شدم و رفتم تو هال.مادرم در حال گذاشتن ظرف میوه روی میز بود.نگاهی به دور و برم انداختم تا شاید شیوا رو پیدا کنم اما نبود.مادرم که متوجه شد کلافه هستم لبخندی زد و گفت:چیه شیدا جان چیزی میخوای مامان؟
    تصمیم گرفتم از مادرم ماجرا رو بپرسم.برای همین گفتم:برای چی باید لباسامونو جمع کنیم مگه میخوایم کجا بریم؟
    مادرم لبخندی زد و گفت:عمه زنگ زده گفته دست تنهاس خواسته بریم پیشش بهش گفتم علی دیر میاد خونه گفت اردلانو میفرسته دنبالمون.به باباتم زنگ میزنم که یکدفعه بره اونجا.
    منکه توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم خواستم اعتراضی بکنم که شیوا پیش قدم شد و در حالیکه غرولند میکرد گفت:مامان من نمیفهمم برای چی باید دو روز جلوتر بریم خونه عمه؟
    بعد با حرص گفتم:همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم.
    مادرم هاج و واج نگاهی به شیوا انداخت و گفت:تو دیگه چرا؟!تو که تا چند دقیقه پیش از خوشحالی رو پاهات بند نبودی.
    شیوا پیراهنی را که در دستش گرفته بود با عصبانیت جلوی مادرم گرفت و گفت:آخه شما ببینید من مثلا دختر دایی عروسم اونوقت یه لباس درست حسابی هم ندارم اینم شد لباس!
    مادرم لبخندی زد و گفت:آهان پس بگو از کجا ناراحتی؟خب دخترم اینکه غصه نداره فردا با شیدا برید بیرون جفتتون یه لباس خوب و مناسب بخرید.
    برق شادی از چشمای شیوا جهید.مثل بچگی هامون که با کوچکترین چیزی تو بغل مادر میپریدیم مادر رو محکم تو بغل گرفت و گفت:الهی قربونت برم مامان جون.
    مادرم خودش رو بزور از بین بازوهای شیوا رها کرد و گفت:خدا نکنه عزیزم.
    بعد برای چند ثانیه بمن نگاهی انداخت و گفت:الهی همه جوونا خوشبخت و عاقبت به خیر بشن.
    نمیخواستم کاری کنم یا حرفی بزنم که حال و هواشون عوض بشه بعد از مدتها تو اون خونه همه خوشحال و شاد بودن و من نباید کاری میکردم که همه چیز خراب بشه.برای همین همونجا به خودم قول دادم که هر طوری هست خودمو خوشحال و سرزنده نشون بدم و تظاهر کنم که منم مثل اونا خوشحالم.
    اول یه دوش گرفتم تا کمی از اون حالت خواب آلودگی و کوفتگی بیام بیرون.
    بعد یه دست لباس راحتی و چیزایی رو که برای اون دو روز احتیاج داشتم توی کیفم گذاشتم و موقعی که تقریبا همه کارامو انجام داده بودم صدای زنگ خونه رو شنیدم.چند لحظه گوشامو تیز کردم تا ببینم اردلان اومده دنبالمون یا نه.چند ثانیه نکشید که صدای اردان در حالیکه با مامان احوالپرسی میکرد تو هال پیچید.میدونستم الان دوباره شیوا میاد دنبالم.برای اولین بار بعد از مدتها قبل از اینکه با اردلان روبرو بشم تو آینه سر و وضعم رو مرتب کردم و یه آرایش ملایم کردم.نمیدونم چرا!ولی ناخودآگاه از روزی که شیرین نامی تو زندگی اردلان پیدا شده بود یه جورایی حسادتم گل کرده بود و نمیخواستم جلوی اردلان کمتر از شیرین باشم.هر چند که با تعریفایی که اردلان از شیرین کرده بود خوب میدونستم که اصلا از هیچ لحاظ باهاش قابل مقایسه نیستم.
    وقتی شیوا در اتاق رو باز کرد من هنوز جلوی میز توالت نشسته بودم.شیوا با تعجب نگاهی به من انداخت و با شادی گفت:چه عجب!
    بلافاصله از پشت میز بلند شدم و گفتم:ببین لباسام خوبه؟
    شیوا هنوز مات و مبهوت بود اما بالخره با تعجب گفت:فقط اردلان اومده ها!
    لبخندی زدم و گفتم:میدونم خودم صداشو شنیدم.
    و برای اینکه دیگه سوالی نکنه از اتاق بیرون رفتم.اردلان روی کاناپه توی هال نشسته بود سرش پایین بود و داشت با انگشتای دستش بازی میکرد.مامان تو اشپزخونه بود و هنوز منو ندیده بود.با صدای بلند سلام کردم تا اردلانم متوجه حضورم بشه.حتی اردلان هم از دیدن من غافلگیر شده بود.حق هم داشت آخه مدتها بود که منو همه ش با قیافه زار و رنگ پریده میدید و همون یه ذره تغییر واقعا به چشم می اومد.همزمان با نشستن من مامان هم با سینی چای پیشمون اومد.طفلکی با دیدن من اونقدر ذوق زده شده بود که هیچ جوری نمیتونست خوشحالیش رو از این موضوع پنهان کنه!شاید بالاخره وقت اون رسیده بود که همه روزهای تلخ گذشته تموم بشه البته روزهایی که بخاطر کارهای من تلخ شده بود.اردلان مرتب منو نگاه میکرد انگار اولین باریه که منو میبینه.جوری که خجالت میکشیدم نگاهش کنم.
    وقتی اردلان چاییش رو خورد.همه مون بلند شدیم تا هر چه زودتر بریم خونه عمه.شاید دوباره همه چیز مثل روزهای اولش میشد مثل اون روزهایی که همه مون شاد و خوشحال بودیم و هیچ چیز و هیچکس نمیتونست خنده رو از لبهای ما بگیره حتی لجبازی ها و دعواهای من و اردلان.
    هر کس خونه عمه رو نگاه میکرد تصور میکرد که دارن تدارک یه حمله رو میبینن.همه چیز درهم و برهم بود و ولو شده بود وسط سالن.مبلها نامرتب بودن و خلاصه هیچ چیز سرجای خودش نبود.اونقدر شب قبل آرزو و شیوا پچ پچ کرده بودند که اصلا نتونسته بودم بخوابم.خصوصا اینکه عمه راس ساعت 5 صبح شیپور بیدار باش رو زده بود.حوله ام رو روی دوشم انداخته بودم و به سمت دستشویی میرفتم که عمه درست تو راهرو جلوم سبز شد.اول با یه لبخند جواب سلامم روداد اما چند لحظه نگذشته بود که یکدفعه زد تو صورتش و گفت:خدا مرگم بده شیدا!عمه چرا اینقدر صورتت پف کرده؟
    منکه از عکس العمل شدید عمه جا خورده بودم نگاهی توی آینه کنار راهرو انداختم و گفتم:خب معلومه دیگه عمه تازه از خواب بیدار شدم.
    -نه عمه جون اینهمه پف زیر چشمات واسه از خواب بیدار شدن نیست واسه بیخوابیه.مگه صدفعه بهتون نگفتم که شب بگیرید بخوابید و کمتر حرف بزنید؟
    خواستم حرفی بزنم و بگم که این آرزو و شیوا بودند که با وراجی هاشون نذاشتن من بخوابم که اردلان از پشت سرم گفت:چرا به شیدا گیر میدید مامان؟شما آرزو رو نمیشناسید مطمئن باشید اگرم کسی باعث شده که بقیه نخوابن عزیز دردونه تون بوده.
    عمه نگاهی به ساعت انداخت و گفت:ای بگم این آرزو چی بشه اصلا الان کجاست؟
    گفتم:هنوز خوابه هر کاری کردم بیدار نشدن.نه اون نه شیوا.
    عمه در حالیکه معلوم بود واقعا دلواپس و نگرانه دوباره ساعت نگاه کرد و گفت:الان لنگ ظهره!نکنه این دختره میخواد نصف شب بره آرایشگاه.
    بعد در حالیکه به سمت اتاق آرزو میرفت گفت:من میدونم خانم امروز میخواد با سر و صورت پف کرده سر سفره عقد بشینه.
    به اردلان نگاه کردم و گفتم:فکر نمیکنی عمه زیادی اغراق میکنه؟
    اردلان لبخندی زد و گفت:چطور مگه؟
    -آخه الان ساعت 5 اونوقت عمه میگه لنگ ظهره!
    اردلان شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:دست خودش نیست.اونقدر دلشوره و اضطراب داره که همه رو عصبی کرده باز شماها دیشب یه کمی استراحت کردید.من و بابا که الان درست یه هفته اس که خواب نداریم.
    خواستم بگم که از چهره اش کاملا معلومه که خیلی خسته اس که جیغ و داد آرزو حرفامونو قطع کرد.من و اردلان یکدفعه سراسیمه بطرف اتاق آرزو دویدیم.
    عمه بالا سر آرزو ایستاده بود و مرتب خط و نشون میکشید اما آرزو بیخیال بالش رو روی سرش گذاشته بود و هنوز تو رختخواب بود نگاهی به عمه کردم و گفتم:چی شده عمه؟
    عمه با ناراحتی گفت:تو رو خدا ببین شیدا جان خانم میگه نمیخوام از خواب پا شم اصلا انگار نه انگار که امروز نامزدیشه.
    آرزو بجای من با فریاد گفت:من خوابم میاد شماها برید من خودم یکی دو ساعت دیگه پا میشم.
    عمه که دیگه از خودبیخود شده بود یه ضربه به بالش زد و گفت:پاشو جونم مرگ شده یکی دو ساعت دیگه ارش میاد ببرتت ارایشگاه اونوقت تو هنوز رختخوابت پهنه.
    هر چی عمه دلواپس بود و حرص و جوش میخورد آرزو بیخیال و خونسرد بود.حتی منم عصبی شده بودم اما آرزو با خونسردی کامل گفت:اوه کو تا ساعت 2!تازه هر وقت اومد بگید آرزو خوابیده من خودم جوابش رو میدم.
    عمه با عصبانیت بلند شد و گفت:به درک!اونقدر بخواب تا بترکی.
    بعد منو اردلان رو مخاطب قرار داد و گفت:بریم بیرون تا خانم بخوابن.بذار ببینم آرشم بیاد همینجوری ولو میمونه یا نه!
    از اتاق که بیرون اومدیم عمه به اردلان چپ چپ نگاه کرد و گفت:پس تو چرا اینجا وایستادی؟
    اردلان گفت:پس کجا باید برم؟
    -معلومه دیگه برو شیرینی ها رو تحویل بگیر.
    هردومون با این حرف عمه زدیم زیر خنده.عمه با دلخوری نگاهم کرد و گفت:تو هم شیدا جان.
    برای اینکه بیشتر از اون ناراحت نشه گفتم:آخه عمه جون هنوز هوا روشنم نشده کدوم شیرینی فروشی این موقع بازه که اردلان بره ازش شیرینی بگیره.
    عمه با کلافه گی دستی تو موهاش کشید و گفت:نمیدونم برو یه کاری بکن دیگه بیخودی ایستادی منو نگاه میکنی که چی.
    اردلان بدون هیچ حرفی دنبال کاراش رفت و من تک و تنها موندم چون کاری نداشتم دوباره رفتم تو اتاق و آروم طوری که ارزو بیدار نشه خودمو سر دادم زیر پتوی آرزو و شیوا و چشمامو بستم.با این که اصلا خوابم نمی اومد ولی سعی کردم هر طوری شده یه کم بخوابم.اونقدر به این ور و اونور فکر کرمد که یواش یواش پلکهام سنگین شد و خوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیدم فقط میدونم با سر و صدایی که از بیرون شنیده میشد بیدا شدم.آرزو و شیوا هم بیدار شده بودند و توی رختخواب نشسته بودند.با ترس گفتم:چه خبره چی شده؟
    آرزو و شیوا با هم زدند زیر خنده و آرزو گفت:فکر کنم کیک نامزدی رو ولو کردند کف خونه.
    با نگرانی گفتم:کی؟
    شیوا در حالیکه سر و وضعش رو مرتب میکرد گفت:خودمون هم نمیدونیم الان میریم بیرون میفهمیم.ساعت چند راستی؟
    ناخودآگاه توجه هر سه نفرمون به ساعت جلب شد.ساعت 11 و ربع بود.آرزو با ترس گفت:خدا مرگم بده حتما آرش اومده!
    سراسیمه و هول هولکی آماده شدیم و از اتاق بیرون رفتیم.وضعیت بیرون اصلا قابل قیاس با صبح نبود.همه چیز مرتب و آماده بود.میز و صندلی ها شیرینی و میوه و حتی سفره عقد هم چیده شده بود.تنها چیزی که سرجاش نبود کیک عروسی بود که درست وسط سالن ولو شده بود.عمه روی صندلی نشسته بود.مادرم بهش آب قند میداد.میتونستم احساس کنم که عمه چه حرص و جوشی میخورد آرزو به زور خنده اش رو کنترل کرد و با یه قیافه مصنوعی پیش عمه رفت و گفت:مامان چی شده؟
    عمه زیر لب گفت:اردلان خدا بگم چیکارت کنه.
    اردلان با عصبانیت گفت:تقصیر شهرام خانه.
    شهرام با خنده گفت:آخه چرا بی احتیاطی خودتونو پای من مینویسید؟
    تا اون لحظه متوجه شهرام نشده بودم.
    ناخودآگاه با دیدن شهرام روسریم رو جلوتر کشیدم و زور زورکی سلام کردم.
    برعکس شهرام که انگار داشتند قند تو دلش آب میکردند اردلان عصبی بود.یک دفعه دو سه قدم به شهرام نزدیک شد طوری که همه مون فکر کردیم میخواد به شهرام حمله کنه اما میدونستم اردلان خیلی خوددار تر از این حرفاست فقط نزدیک شهرام شد و گفت:تو خوب میدونستی من هنوز کیک رو نگرفتم برای همینم از قصد ولش کردی.
    عمه با ناله گفت:ول کنید این حرفارو تو رو خدا زودتر یه فکری بکنید.
    بالخره عمو ایرج وسط قضیه رو گرفت و گفت:چیزی نشده که قط طبقه آخر کیک از دستتون افتاده حالا به جای کیک سه طبقه کیک دو طبقه بذارید سر سفره اونقدرم بیخودی به همدیگه نپرید مقصر هر کسی که بوده تموم شده و رفته.با این حرف همه چیز به حالت عادی برگشت که یکدفعه آرش تو چارچوب در ظاهر شد و با دیدن اون وضعیت بجای سلام با خنده گفت:کیک نامزدی رو خراب کردید؟
    واقعا زن و شوهر کاملا بهمدیگه می اومدن هر دوشون کاملا خونسرد بودن و اولین عکس العملشون در قبال این اتفاق خنده بود.برای اینکه دوباره همه قضیه ها ازاول شروع نشه.پدرم با آرش دست داد و با خنده گفت:نگران نباش پسرم همه چیز درست شده این کیکی هم که خرد شده در واقع قسمت ما بوده که از صبح تا حالا یه بند بدون صبحانه داریم کار میکنیم.
    همه زدن زیر خنده و بالاخره همه چیز تموم شد.آرش نگاهی به ساعتش کرد و گفت:آرزو آماده ای بریم؟
    آرزو با تعجب به ساعت نگاه کرد و گفت:الان؟حالا که تا دو کلی مونده.
    آرش که فکر میکرد آرزو داره شوخی میکنه لبخندی زد و گفت:قرار بود ساعت دو کارت تموم بشه نه شروع.
    میدونستم که آرزو اشتباه فکر میکرده که ساعت دو تازه باید بره آرایشگاه.ولی خودش اصلا بروی خودش نیاورد و بدو بدو بطرف اتاقش رفت و چند ثانیه ای نکشید که آماده شد و همراه آرش ازمون خداحافظی کردند و رفتند.
    بعد از رفتن آرزو انگار دوباره کارها شروع شد انگار همه یه مسئولیتی داشتند الا من.مانی هم به جمع مهمونا پیوست اما از دکتر خبری نبود.فقط یه سبد گل خوشگل فرستاده بود.عمه به عمه یه کاری داده بود.حتی مانی که به اصطلاح مهمون بود به کار کشیده شده بود.اما از من حتی نمیخواستند که یه لیوان آب رو جابجا کنم.دلم خیلی از این موضوع گرفته بود.احساس میکردم به حساب نمیام.شایدم چون فکر میکردن که تعادل روحی ندارم کاری به کارم نداشتن.نمیدونم چرا یه دفعه اونقدر احساس غم کردم که بی اختیار بغض کردم و تو خودم فرو رفتم.شاید تنها کسی که اون وسط به من توجه داشت و با نگاههاش آزارم میداد شهرام بود.که مرتب از هر فرصتی برای دید زدن من استفاده میکرد.مدام از نگاههاش فرار میکردم.میدونستم که از قصد مدام به بهانه های مختلف جلوی من سبز میشه.برای همین منم مدام یه جوری از دستش فرار میکردم و ازش فاصله میگرفتم.شاید نگران بودم که یه وقت سر صحبت رو باز کنه و دوباره حرفهایی رو شروع کنه که اصلا حوصله شنیدنشون رو نداشتم.وقتی دیدم کسی کاری به کار من نداره ترجیح دادم که از جلوی چشمشون دور بشم و برم تو یکی از اتاقا و تنها باشم.بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتم و تو اتاق آرزو جلوی آینه میز توالتش نشستم.اصلا شور و هیجانی برای اون مهمونی نداشتم.انگار فقط بر حسب وظیفه اون جا حضور داشتم.سرم رو روی دستام گذاشتم و چشمامو بستم و دوباره مثل همیشه تو عالم رویاهام غرق شدم.البته دیگه رویایی نمونده بود.هر چه بود درد بود و حس تلخ حقارت.
    نمیدونم چند دقیقه تو اون حال رفته بودم حتی نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم.فقط چشمامو بسته بودم و به هیچ چیز فکر نمیکردم.دلم میخواست یه نفر پیدا بشه و منو از اون عالم بیرون بکشه انگار خودم قادر نبودم اینکارو انجام بدم.اینبار زودتر از اون چیزی که فکر میکردم به اون چیزی که میخواستم رسیدم صدای اردلان منو از اون عالم سیاه و تاریک بیرون کشید.با صدایی غمگین و با لحنی پر از کنایه گفت:باز رفتی تو عالم خودت؟
    بلافاصله سرم رو بلند کردم و بطرفش برگشتم.تو چهارچوب ایستاده و به در تکیه زده بود.حرفی نداشتم بزنم فقط گفتم:ساعت چنده؟
    بدون اینکه به ساعتش نگاه کنه گفت:ساعت یکه وقته نهاره.
    پس چون موقع ناهار رسیده بود یادشون افتاده بود که شیدایی هم وجود داره.میخواستم دق و دلیم رو سر یکی خالی کنم برای همین باز هم دیواری کوتاهتر از دیوان اون پیدا نکردم و گفتم:چه عجب یه نفر توی این خونه متوجه حضور من شد!
    بعد از چند دقیقه همونطور به چشمام زل زد بلاخره سکوت رو شکست و گفت:کی گفته کسی متوجه تو نیست؟
    با غرولند گفتم:لازم نیست کسی بگه از رفتارتون معلومه.همه تون سرتون به یه کاری گرمه اما انگار من یه مریض واگیرداری چیزی دارم که نباید دستم به هیچی بخوره.
    نگاهی از روی عصبانیت بهم انداخت و گفت:بس کن این حرفهای بچه گونه رو!خب تو خودت می اومدی جلو یه کمکی میکردی تازه ملاحظه تو کردن گفتن خسته نشی.
    از اون حرف بیشتر حرصم در اومد و یه آن کنترلم رو از دست دادم و گفتم:لازم نکرده کسی ملاحظه منو بکنه مگه من چمه؟
    شاید یه کم زیادی تن صدام بالا رفته بود چون اردلان بی اختیار به طرف در نگاه کرد که مبادا کسی صدام رو شنیده باشه.یه دفعه بهم نزدیک شد و استینم رو گرفت در حالیکه بدنبال خودش میکشوند گفت:این حرفارو بذار برای بعد فعلا همه منتظرمونن تا بریم ناهار بخوری.بذار سفره نهار رو جمع کنیم میگم همه ظرفارو بدن تو بشوی تادیگه احساس کم توجهی نکنی.
    همه ناراحتیم با این حرف یکدفعه فروکش کرد و ناخودآگاه لبخند زدم.
    طوری منو دنبال خودش میکشوند که تقریبا دنبالش میدویدم.وقتی نزدیک هال رسیدیم آستینم رو ول کرد و مثل پدرا با هیبت خاصی گفت:مثل بچه آدم میری ناهارت رو میخوری!
    چون نزدیک هال بودیم نمیشد جوابش رو بدم فقط با شیطنت گفتم:یکی طلبت تا بعدا بهت بگم.
    وارد هال شدیم همه دو سفره نشسته بودند.یکدفعه همه صورتها بطرف ما چرخید.عمه پیشدستی کرد و گفت:شیداجان هیچ معلوم هست کجایی؟
    یکدفعه نگاهم به نگاه مامان افتاد که داشت با نگرانی منو نگاه میکرد.بجای من اردلان گفت:تقصیر آرزوئه که نذاشته بچه ها بخوابن.حالا هی مجبورن از زیر کارا در برن و یه گوشه ای استراحت کنن.اما عوضش ظرفهای ناهارو میدیم شیدا بشوره تا تلافی این استراحتا در بیاد.
    عمه زد زیر خنده و یه جا کنار خودش برای من و اردلان باز کرد تا بشینیم.از شانس بد من شهرام درست روبروی من نشسته بود و این موضوع یه کم معذبم میکرد.اردلانم رد نگاه منو تا شهرام دنبال کرد و با یه نگاه متوجه شد که احساس خوبی ندارم.برای همین زیر گوشم آروم گفت:فکر کن که هویج روبروت نشسته.
    بی اختیار زدم زیر خنده و همین موضوع باعث شد که شهرام با کنجکاوی من و اردلان رو نگاه کنه.اردلان دوباره زیر گوشم گفت:شرط میبندم الان حاضره نصف عمرش رو بده تا بفهمه من دارم بتو چی میگم!تو هم اگه میخوای حرصش رو در بیاری الکی لبخند بزن تا از حرص بترکه.
    سعی کردم واقعا حضورش رو نادیده بگیرم و یه کم غذا بخورم.حسابی گرسنه بودم چون صبحانه ام نخورده بودم هنوز چند تا قاشق بیشتر نخورده بودم که یکدفعه اردلان بدون مقدمه و خیلی آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:فکر میکنی شیوا هم مانی رو دوست داره؟
    از شنیدن اون جمله اونقدر غافلگیر شدم که فکر کردم اشتباه شنیدم با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی گفتی؟
    لبخند معناداری زد و گفت:شنیدی!
    باناباوری گفتم:منظورت چیه که شیوا هم مانی رو دوست داره؟چرا میگی هم؟
    اردلان اینبار خیلی جدی گفت:یعنی تو متوجه نشدی؟!منکه فکر میکنم همونقدر که مانی شیوا رو دوست داره شیوا هم دوستش داره.این کاملا از رفتار و حرکاتشون پیداست.از نگاههاشون از حرفاشون یعنی میخوای بگی شیوا در این مورد هیچی بتو نگفته؟
    هر چی بیشتر حرف میزد بیشتر منو گیج میکرد.احساس کرده بودم که وقتی صحبت از مانی میشه شیوا کنجکاوی به خرج میده اما این که قضیه تا این حد پیشرفته باشه حتی به فکرم هم نرسیده بود.دیگه حتی نمیتونستم غذا بخورم.نگاهی به مانی و شیوا انداختم درست روبروی همدیگه نشسته بودن تو همون لحظه شیوا از مامان نمکدون خواست و بجای مامان مانی بلافاصله نمکدون رو دستش داد.شیوا نگاهی پر از قدردانی به مانی انداخت و با لبخند خاصی ازش تشکر کرد.مانی فقط با خجالت سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.حق با اردلان بود.همون یه صحنه کوتاه و نگاههایی که بین اون دو تا توی همون لحظه رد و بدل شد نشون میداد که...هنوز تو عالم خودم بودم که اردلان با آرنجش خیلی آروم به پهلوم زد و گفت:غذات رو بخور اونجوریم زل نزن به اون دو تا میفهمن داریم در موردشون حرف میزنیم.
    بلافاصله سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.نمیدونم چرا یه جور ترس و دلهره به دلم چنگ انداخت.شاید چون خودم تجربه یه شکست در عشق رو داشتم به این موضوع بدبین شده بودم.باید بیشتر از اینها ته و توی قضیه سر در می اوردم.برای همین از اردلان پرسیدم:تو چند وقته این موضوع رو میدونی؟تازه کی بتو گفته که مانی شیوا رو دوست داره؟اصلا از کجا میدونی که...
    با خنده گفت:بابا یکی یکی اینطوری که نمیتونم جواب سوالات رو بدم.بعدشم یه کم یواش تر مگه نمیبینی روبروییت چطوری داره زاغ سیاه ما رو چوب میزنه.بعدا برات میگم.
    با کلافه گی گفتم:نه همین الان میخوام بدونم.
    اردلان با خونسردی کامل گفت:تو اول غذات رو بخور بعد.
    مثل بچه ها با تهدید گفتم:اگه نگی دیگه لب به غذا نمیزنم.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:بابا طرف اونقدر رو ما تمرکز کرده که فکر کنم حتی اگه لب بزنیم لب خونی کنه.
    اما سمج تر از اونی بودم که بتونه منو از سرخودش باز کنه.وقتی دید که کوتاه نمیام لبخندی زد و گفت:باشه ولی باید قول بدی که هیچی به شیوا نگی.
    بلافاصله گفتم:قول میدم.
    ادامه داد و گفت:حدودا یک ساله.میدونی شیوا کاملا برعکس توئه خیلی زود خودش رو لو میده.
    میدونستم که اون حرف یه نوع کنایه هم محسوب میشه و میخواد به گذشته ها اشاره کنه اما من چرا متوجه نشده بودم؟چرا اردلان این موضوع رو فهمیده بود اونوقت منکه از همه به شیدا نزدیکتر بودم از این موضوع بی خبر بودم.یا شایدم حق با اردلان بود شاید اگه منم یه کم در موردش کنجکاو میشدم یا توجه میکردم خودم همه چیز رو میفهمیدم.یه بار دیگه به مانی نگاه کردم انگار اولین باری بود که میدیدمش.واقعا بعنوان همسر چیزی کم نداشت.از حالت نگاهش کاملا واضح بود که اون علاقه یکطرفه نیست.اول یه لبخند خاص صورتم رو پوشوند.اما یک دفعه هاله ای ز غم و نگرانی جاشو گرفت.آیا میشد فقط به نگاه یه پسر اعتماد کرد؟از کجا معلوم که همه چیز تصور نباشه؟دلم نمیخواست تجربه تلخ منو شیوا هم داشته باشه.دستام بیاختیار میلرزید و هیچ جوری نمیتونستم پنهانشون کنم.چند ثانیه ای با غذام بازی کردم تا وقتی میخوام از سفره کنار برم دوباره همه سین جیمم نکنن.اما با اینحال وقتی از عمه تشکر کردم و کنار رفتم صدای عمه در اومد که تو که چیزی نخوردی و ازاین جور حرفا.اما من فقط تشکر کردم و کنار رفتم.اردلان مثل همیشه متوجه استرس و ناراحتی من شده بود و مرتب زیر چشمی نگاهم میکرد .وقتی همه کنار رفتند و سفره جمع شد دوباره همه به تکاپو افتادند و من دوباره فقط گوشه سالن نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم.اما اینبار خوشحال بودم که کسی حواسش به من نیست و من میتونم با خیال راحت شیوا و مانی رو زیر نظر داشته باشم.هر چه زمان بیشتری میگذشت استرس و نگرانیم کمتر میشد وقتی برای حضور مانی اونم درست جاهایی که شیوا بود دلیلی پیدا نمیشد میشد مطمئن شد که این علاقه دو طرفه اس.اونقدر تو این موضوع غرق شده بودم که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم.اینکه کی مهمونا یکی یکی سر رسیدند و چه موقع آماده شدم.فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم دم در ایستادیم و منتظر دیدن ارزو هستیم.عمه اسفند دود کرده بود همه مهمونا کنجکاو بودند که هر چه زودتر آرزو رو ببینند.وقتی چهره زیبای آرزو تو پاگرد پله ها پیدا شد بی اختیار بغض گلومو فشرد.خاطرات دوران کودکی مثل صحنه های یک فیلم از جلوی چشمام رد میشدند.چهره آرزو خیلی تغییر کرده بود.دیگه از اون دختر بچه شاد و شیطون خبری نبود.بیشتر شبیه خانمهای جوان و موقر شده بود با اینکه بغض گلومو گرفته بود نزدکیشون رفتم و بهشون تبریک گفتم آرزو تا چشمش به من افتاد با اخم گفت:شیدا نزنی زیر گریه اشک منو هم در بیاری ها!بخدا آرایشم خراب میشه میشم همونی که بودم.
    زدم زیر خنده و بهش اطمینان دادم که هر جوری شده جلوی اون بغض رو میگیرم.شیوا هم درست حال منو داشت.هر دومون فکر میکردیم از اون به بعد دیگه تنها میشیم.این از حالت نگاهش کاملا پیدا بود.دوربین عکاسی دست مانی بود و همون موقع بهمون اشاره کرد که سرجامون بایستیم تا همراه ارزو ازمون عکس بندازه.یک دفعه شهرام از اون طرف سالن گفت:صبر کنید تا منم بیام.
    مانی خواست حرفی بزنه اما بخاطر حضور آرش حرفی نزد.شیوا سمت چپ آرش ایستاده بود و من سمت راست ارزو و شهرام درست داشت بطرف من میومد.کاملا معلوم بود که قصدش اینه که کنار من بایسته.اما یکدفعه چند قدمی من که رسید تصمیمش عوض شد و بطرف شیوا رفت.اول متوجه تغییر جهت آنی نشدم اما وقتی دست اردلان روی شونه ام گذاشته شد تازه متوجه شدم من تنها کسی نیستم که شهرام رو زیر نظر دارم و اردلان خیلی بیشتر از من همه چیز رو زیر نظر داره و بدون اینکه حرفی بزنه زرنگی کرده بود و قبل از شهرام کنار من ایستاده بود.حالا شهرام درست کنار شیوا ایستاده بود و این موضوع حرص مانی رو در آورده بود البته این چیزی نبود که من متوجه اش بشم بلکه اردلان زیر گوشم خیلی آروم گفت:میدونی الان مانی آرزو میکنه سر به تن شهرام نباشه.
    برای اولین بار با اشاره متوجه منظورش شدم و ناخودآگاه لبخند زدم.همون موقع هم مانی شماره سه رو گفت و ازمون عکس گرفت.ازش تشکر کردیم و کنار رفتیم تا بقیه هم عکس بندازن.وقتی از کنار مانی رد شدیم با خنده به اردلان گفت:این عکس واقعا دیدنی شده دلم میخواد بعدا پستش کنم برای شهرام.
    از حالت نگاهش و شیطنتی که در اون موج میزد معلوم بود که یه کاری با اون عکس کرده یا به طوری کادربندی کرده که شهرام تو عکس نباشه دلم یه طورایی برای شهرام میسوخت.طفلکی همه باهاش بد بودن و همه اش یه جورایی میخواستن باهاش لج کنن.برای همینم گفتم:آخه گناه داره طفلکی.
    هنوز جمله ام تمام نشده بود که اردلان چنان چشم غره ای بهم رفت که زهرم آب شد.یکدفعه با حالتی عصبی گفت:تو لازم نکرده برای این آدمادلت بسوزه.اونایی رو که باید ببینی نمیبینی اونوقت دلت برای کسی میسوزه که...
    اونقدر جا خورده بودم که خدا میدونه!سابقه نداشت که اردلان اونطوری یکدفعه از کوره در بره و با من اونطوری صحبت کنه.اونم جلوی یه نفر دیگه.بدون اینکه جمله اش رو تموم کنه از من و مانی فاصله گرفت.با خجالت زدگی به مانی نگاه کردم که داشت منو نگاه میکرد.با خجالت سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم تا یه وقت نزنم زیر گریه.درست به همون اندازه ای که اردلان زود جوشی و عصبی شده بود من زودرنج و حساس شده بودم و منتظر یه اشاره بودم تا بزنم زیر گریه مانی میخواست قضیه رو یه جوری ماست مالی کنه و مثلا از دل من در بیاره برای همین گفت:شیدا خانم ناراحت نشید اردلان این روزا خیلی تو خودشه.باور کنید حتی منم جرات ندارم باهاش حرف بزنم و این موضوع فقط شامل حال شما نمیشه.
    سرم رو تکون دادم و حرفی نزدم فقط ازش فاصله گرفتم تا اگه یه وقت بغضم شکست اون شاهدش نباشه.سعی کردم خودمو باش مهمونا سرگرم کنم و موقتا همه چیز رو فراموش کنم تا آخر شب مرتب با اردلان روبرو میشدم ولی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد طوری برای من قیافه گرفته بود انگار این منم که مرتکب اشتباه شدم و اونو ضایع کردم.نمیدونم چطور زمان حرکت کرد.فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم همه مهمونا یکی یکی خونه رو ترک میکنن.با اینکه عمه خیلی اصرار کرد ما اونجا بمونیم اما اون قدر حالم بد بود که مرتب زیر لب دعا میکردم که مامان و بابا قبول نکنن دلم نمیخواست با اردلان روبرو بشم.بابا اونقدر از صبح کار کرده بود از خستگی روی پاهاش بند نبود برای همین هر چی عمه اصرار کرد قبول نکرد و گفت میریم خونه.
    بالاخره از آرزو خداحافظی کردیم و من بدون اینکه حتی به اردلان نگاه کنم از خونه عمه خارج شدم البته ایندفعه دیگه واقعا حق با من بود و اگه قرار بود کسی بره منت کشی اون اردلان بود نه من
    وقتی رسیدیم خونه همه اونقدر خسته بودن که بلافاصله رفتن خوابیدن با اینکه خیلی دلم میخواست در مورد حرفهای اردلان با شیوا صحبت کنم و نظر اونودر مورد مانی بدونم اما بخاطر اینکه شیوا خیلی خسته بود ترجیح دادم بعدا باهاش حرف بزنم خودم هم اونقدر خسته بودم که توان انجام هیچکاری رو نداشتم.برای همین یکراست بطرف اتاقم رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 16

    بعد از 10 روز دوباره روبروی دکتر نشسته بودم.البته خوب میدونستم که اون جلسه آخرین حضور من در اتاق اونه نمیتونستم انکار کنم که اون ملاقاتها تو روحیه من تاثیر گذار نبود.ولی نه تا اون حد که بقیه انتظار داشتند.در واقع وقتی خوب دقت میکردم میدیدم که حقیقتا چیزی با گذشه فرق نکرده بود.
    دکتر نوشته های منو روی میز گذاشت و گفت:خیلی دلم میخواد بدونم برای چی مینویسی و میخوای توی این نوشته های چی رو پیدا کنی؟
    لبخند محزونی زدم و گفتم:به همون دلیلی که بقیه خاطراتشون رو مینویسن.
    دکتر بلافاصله گفت:نه بقیه با تو فرق دارن بقیه نمینویسن برای اینکه کس دیگه ای خواننده خاطراتشون باشه.اما تو مینویسی به این امید که روزی یه نفر دیگه بخونتشون درسته؟دفتر خاطرات تو سراسر عشق و زیباییه تو هر خطی که میخونی امید و زندگی رو میتونی لمس کنی.تو حتی بی مهری ها و نگاههای سرد کیوان رو هم برای خودت زیبا تعریف کردی.هیچ جای دفتر زندگی تو تنفری وجود نداره.با اینکه من مطمئنم هر دختر دیگه ای بجای تو بود با جواب منفی کیوان یک دفعه سیصد و شصت درجه تغییر جهت میداد اما تو نه طوری مینویسی که انگار هنوز هم امیدواری منتظرشی آره شیدا؟این استنباط من درسته؟تو هنوزم منتظر کیوانی؟
    سوالی رو که هزاران بار در خلوت تنهایی هام از خودم پرسیده بودم حالا دکتر ازم میپرسید ومنتظر بود تا بهش جواب بدم.خیلی قاطع بدون هیچ مکث و وقفه ای گفتم:نه.
    -من باور نمیکنم یعنی اگه الان کیوان از این در بیاد تو و بهت بگه که از تصمیم قبلیش پشیمون شده تو بهش جواب مثبت نمیدی؟
    نگاهی به دکتر کردم و گفتم:من غرورم رو از دست دادم.درست همون روزی که کیوان بدون هیچ دلیلی بدون اینکه حتی حاضر بشه حرفهای منو بشنوه بدون اینکه حتی از احساس من باخبر بشه بمن جواب منفی داد و شکستم.اونجا بود که فهمیدم نمیتونم عاشق کسی باشم که فقط از روی ظاهر من بدون هیچ تاملی گفته نه.بدون اینکه فکر کنه من واقعا کی هستم!بدون اینکه حتی دلیلش رو برای اینکار به من بگه.اون روز فهمیدم که کیوان من با کیوانی که روبروم بود تفاوتهای بسیاری داره.همون روز بود که کیوان رو به دفتر خاطراتم محسور کردم شاید باور نکنید کیوانی رو که من وجودشو از فاصله ای دور با تغییر ضربان قلبم احساس میکردم یک روز بعد از اون همه ماجراها توی یک ماشین در حالیکه به فاصله چند سانتی متر از من حدود یک ربع نشسته بود درست لحظه پیاده شدن از ماشین دیدمش درست همون لحظه بود که مطمئن شدم دیگه احساسی نسبت بهش ندارم.چون قلبم دیگه نتونسته بود وجودش رو احساس کنه.من کیوانو دوست دارم عاشقشم اما کیوان دفترچه خاطراتم رو کیوان پاک و دوست داشتنیم رو اصلا هم نسبت به کیوان احساس بدی ندارم فقط...
    -فقط چی؟
    -فقط دلم میخواست یه روز برای یکبار هم که شده تو چشماش نگاه میکردم و ازش میپرسیدم چرا؟ببینید من دختر ساده ای نیستم.نمیدونم چرا و به چه دلیل احساس کردم که نگاههای کیوان معنا و مفهوم خاصی داره!اما از یه چیز مطمئنم اونم اینه که اگه کیوان هیچوقت به دیده علاقه به من نگاه نکرد اما هیچوقتم کاری نکرد که از این سوء تفاهم بیرون بیام.کاش برای یکبار هم که شده بود میتونستم بفهمم که چرا به اون راحتی به من پاسخ منفی داد؟مگه منو میشناخت؟غیر از این بود که فقط چند دفعه تو خیابون و کوچه منو دیده بود.کاش می اومد و مرد و مردونه تو چشمام نگاه میکرد و بهم میگفت که من دختر آرزوهاش نیستم.یا حتی چهره ام رو نپسندیده یا هزار و یک دلیل دیگه.حتی میگفت یه دختر دیگه ای علاقه منده و هیچ احساسی نسبت به من نداره.یا حداقل اول حرفامو میشنید بعد جواب منفی میداد.نه اینکه بدون دلیل همه احساس منو بچه گانه قلمداد کنه و بگه نه.اونوقت من احساس خیلی بهتری داشتم اما الان احساس حقارت میکنم احساس شکست و ناکامی.احساس میکنم جوونیم رو باختم.شبانه روز به خودم میگم ایا واقعا 4 سال انتظار اونقدر ارزش نداشت که برای یکبار هم که شده حرفام رو بشنوه و بعد تصمیم بگیره.کیوان 4 سال زندگی و جوونی منو با یک شب با یه نه از من گرفت کیوان معنا و مفهوم عشق رو از من گرفت.عشقی که تو ظواهر خلاصه بشه چیزی نبود که من شبانه روز باهاش زندگی کرده بودم.این تنها چیزیه که منو عذاب میده.برای همین هم مینویسم.دلم میخواد حرفایی رو که ارزو داشتم بهش بزنم اما بخاطر ارزشهایی که هنوز هم بهشون پایبندم تو دلم حبس کردم یه طوری و به یه نحوی بهش برسونم.بزرگترین آرزوم اینه که نوشته هام چاپ بشه و یه روز به طور اتفاقی به دستش برسه و حرفایی رو که باید میشنید از تو کتاب بخونه و بفهمه که حق نداشته با جوونی من بازی کنه و بفهمه که این حداقل حق منه که دلیلش رو برای این تصمیم بدونم.حداقل بخاطر شب و روزایی که بخاطرش و به عشقش نفس کشیدم و زندگی کردم همین!
    دکتر لبخندی زد و گفت:پس اگه همین الان کیوان از تو خواستگاری کنه جواب تو منفیه شیدا؟
    -بله بدون هیچ مکثی چون من نمیتونم هیچوقت با کسی زندگی کنم که تمام احساسات قشنگ منو تموم شب و روزهای پر از درد انتظار منو فقط با یک شب و با یک جواب منفی و با یک نگاه سطحی معاوضه کرده دلم میخواد با کسی زندگی کنم که بیشتر از اونی که عاشقشم عاشقم باشه.عاشق خودم و وجودم قبل از اینکه عاشق صورت و ظاهرم بشه.دلم میخواد اگه کسی منو میخواد به خاطر خومد بخواد.بخاطر قلبم نه بخاطر صورتم شاید برای همینه که همیشه خدا رو شکر میکنم که چهره خارق العاده ای به من نداده.شاید اگه من یه دختر زیبا جذاب بودم مثل شاه پری های توی قصه هیچوقت نمیتونستم آدما رو از هم تشخیص بدم و بشناسم که کی منو بخاطر خودم میخواد و کمی منو بازیچه هوسهای زودگذرش کرده!من فقط همیشه از خدا خواستم که یه عشق پاک نصیبم کنه یه عشق رویایی و دست نیافتنی درست مثل تو قصه ها عشقی که هیچوقت نمیره.حتی بعد از مرگ خودم همین!من دوست داشتم و دارم که با عشق ازدواج کنم.یعنی باید شریک آینده زندگیم کسی باشه که بشناسمش نه کسی که توی یه جلسه خواستگاری فرمایشی فقط با یه نگاه اونم موقع برداشتن پای تونسته بزرگترین و مهمترین انتخاب زندگیش رو انجام بده و منو بعنوان همسر آینده اش بپذیره؟بنظر شما این انتظار زیادیه؟مگه خداوند خالق عشق نیست؟مگه غیر از اینه که خداوند هیچ چیزی رو توی وجود انسان بیهوده خلق نکرده و برای هر نیازی پاسخگویی در جهان قرار داده پس اگه من میتونم تشنه گیم رو با اب از بین ببرم باید بتونم جوابی هم برای قلبم داشته باشم قلبی که میتپه.فقط به این امید که روزی جایگاه یه عشق پاک و دست نیافتنی بشه.
    دکتر لبخند زد:ببین شیدا تو توی زندگیت یه بار عاشق شدی درسته؟یا لااقل اینطور تصور میکردی.اونقدر عاشق که چشمات رو روی همه چیز بستی.حتی نخواستی فکر کنی که آیا این عشق دو طرفه اس!ایا یه ذره از این احساس تو وجود طرف مقابلت هم موج میزنه یا نه.تو یه گوشه نشستی و تمام آرزوها و معیارات رو تو وجود کیوان خلاصه کردی.بدون اینکه حتی بشناسیش یا اینکه بدونی واقعا چه خصوصیاتی داره تو از کجا مطمئنی که کیوان درست همون خصوصیاتی رو داره که تو از شریک آینده زندگیت انتظار داری؟اونقدر غرق افکار خودت بودی که همه چیز رو فراموش کردی.اما دخترم زندگی با اون چیزی که توی کتابا میخونی خیلی متفاوته عشق اون چیزی نیست که تو داستانها خوندی یک نگاه هیچوقت نمیتونه واقعا یه انسان رو عاشق کنه یا حتی اگه بر فرض محال هم یه چنین اتفاقی بیفته نمیتونه دوامی داشته باشه و درست به سرعت همون نگاه از بین میره.
    -اما عشق من 4 سال...
    -رویاهای تو 4 سال دوام داشت نه عشق تو تو تمام خلاهای وجودت رو با کیوان پر میکردی بدون اینکه فکر کنی آیا واقعا کیوان اون تکیه گاهی هست که بتوی بهش تکیه کنی!عشق یه جورایی پاک و دست نخورده تو وجود همه انسانها هست.برای همین تو خواستی که اون عشق رو با نام کیوان پیوند بزنی.ببین شیدا من اصلا نمیخوام کیوان رو پیش تو خراب کنم نه.شاید کیوان واقعا همون کسیه که تو تصور میکنی همونقدر دوست داشتنی و خوب.اما خب نمیشه که بزور عشق خودت رو بهش تحمیل کنی میشه؟شاید همونقدر که تو عاشق اونی اون عاشق یه دختر دیگه اس.اما دختر عشقی قشنگ و موندنیه که دو طرفه باشه نه از تو اصرار و از اون انکار.میدونی شیدا من غیر از تو یه بیمار دیگه درست با همین مشخصات داشتم.اونم یه نفر رو دوست داشت یا شاید بهتر بگم میپرستید.میدونی اولین چیزی که بهش گفتم چی بود؟
    با سر جواب منفی دادم و دکتر ادامه داد:بهش گفتم طرفش چی؟اونم بهش علاقه داره یا نه؟و اون در جوابم با بغض گفت که ازم متنفره.من توی این مدتی که به اینکار مشغولم هزاران مورد رو مثل شما دو تا دیدم.پس بهتر از هر کسی میدونم که عشق یک طرفه یا عشقی که از روی ترحم باشه چه آتیشی به زندگی آدم میندازه.برای همین خواستم بهش بگم که فراموشش کنه اما اشکی که تو چشماش حلقه زده بود بهم اجازه نداد که به اون راحتی حرفم رو بهش بزنم.برای همین ازش خواستم که اگه براش امکان داره به من معرفیش کنه تا خودم از نزدیک همه چیز رو ببینم.تا یه جورایی یواش یواش حالیش کنم که باید فراموشش کنه.پیش خودم تصور میکردم اون دختر چقدر بی لیاقته که تونسته دل اون جوون رو اونطور بشکنه اما باز هم نخواستم بخاطر علاقه ای که بهش داشتم مغرضانه تصمیم بگیرم.پیش خودم تصور کردم که حتما اون دخترم دلایلی برای خودش داره.اما به محض دیدن اون دختر همه چیز عوض شد.تازه اون موقع بود که فهمیدم با دو تا بیمار روحی روبرو هستم که هر کدومشون یه جورایی مقصرند.به خودم امید دام شاید بتونم یه ذره از اون نفرت کم کنم اما برخلاف تصورم فهمیدم که نه تنها نفرتی وجود نداره بلکه حتی یه جورایی هر دوشون عاشق همه اند.دغدغه هاشون ارزهاشون همه و همه درست مثل هم بود.هر دو مغرور و دوست داشتنی با ظاهری سرد و قلبی بیمار از درد عشق اما اونقدر اسیر سوء تفاهمات شده بودند که هر کدومشون فکر میکردند دیگری ازش متنفره.
    لبخندی زدم و گفتم:آخرش چی شد؟
    -بدون اینکه هیچکدومشون بدونند شروع کردم یه جورایی سوء تفاهمات رو از بین بردن.سعی کردم هر چی که باعث شده اون تصورات ایجاد بشه از بین ببرم.سعی کردم هر چی که باعث شده اون تصورات ایجاد بشه از بین ببرم.اول با دختره حرف میزدم و بعد کوچیکترین نکات رو با پسره در میون میگذاشتم.البته تا همین امروز یه موضوع رو از هر دوشون پنهان کردم اونم اینه که نذاشتم بفهمند که واقعا چه احساسی نسبت بهم دارند و گذاشتم زمان همه چیز رو روشن کنه.
    -فکر نمیکنید یه کم بیرحمی کرده باشید؟
    دکتر لبخندی زد و گفت:نه چون اگه از همون روز اول این موضوع رو بهشون میگفتم باز هم امکان داشت با اشتباهات بچه گونه و احمقانه شون همه چیز رو از بین ببرند و من نمیخواستم اون عشق پاک از بین بره.خواستم قبل از هر چیزی بهشون یاد بدم که تنها دوست داشتن کافی نیست و گاهی ابراز عشق به کسی که دوستش داری مهمترین چیزه.
    -کدومشون مقصر بودند؟
    -هر دوشون پسره مقصر بود چون هیچوقت کاری نکرده بود که دختره متوجه احساسش بشه.بخاطر همین موضوع خلاء های وجودش رو با سایه ای از اون پر کرده بود و برای اون بت ساخته شده اسم جدیدی گذاشته بود و پرستشش میکرد.بدون اینکه واقعا خودش این موضوع رو بدونه و بتونه دوست داشتن واقعی رو تجربه کنه.دختره هم مقصر بود چون بر رفتارش کاری کرده بود که پسره هرگز جرات ابراز عشق پیدا نکنه.برعکس هردوشون تا تونسته بودن یه جورایی خودشونو نسبت به دیگری بی تفاوت نشون داده بودند.تا جایی که یواش یواش عشقشون اسم نفرت پیدا کرده بود.
    -خب حالا چی؟هنوزم قصد ندارید بهشون بگید؟
    دکتر با قاطعیت گفت:نه این من نیستم که باید این موضوع رو بهشون بگم.
    -پس چطوری باید بفهمند؟
    دکتر چند لحظه به من نگاه کرد و گفت:کافیه چشماشونو باز کنند کافیه از اون دیواری که خودشون کشیدند نجات پیدا کنند کافیه چشماشون روی واقعیتهای زندگی باز بشه و کمتر تو رویاها غرق بشن اونوقت میتونند نشونه های عشقشونو همه جا ببینند همه جا هر جایی که بتوی تصورش رو بکنی.از یه گلدون پر از گلای نرگس گرفته تا...
    گلدون پر از گلای نرگس آخرین کلمه ای بود که از جملات دکتر متوجه شدم.عطر نرگسا اونقدر تو اتاق پیچیده بود که آدم رو مست میکرد.چرا همیشه توی اون اتاق گل نرگس بود؟درست همون گلی که من عاشقش بودم!چه کسی به غیر از اون میدونست که من عاشق اون گل هستم؟سرم گیج میرفت.انگار زمان پیش چشمام به حرکت در اومده بود.وای خدای من!چرا تا به اون روز متوجه نشده بودم.من گریه هاش رو دیده بودم.سکوتش رو شنیده بودم اما...احساسش حرفاهاش درست مثل عطر نرگسایی که تمام اتاق رو پرکرده بود.همه زندگی منو طوری پر کرده بود که اصلا متوجه ش نشده بودم.اونقدر با زندگی من عجین شده بود که دیگه نمیتونستم تشخیصش بدم.
    من نگاه پر از التماسش رو میدیدم و بی تفاوت از کنارش رد میشدم.خدایا من چیکار کرده بودم؟با هر حرف و هر حرکتم زجرش داده بودم.هر روز و هر روز از عشقم به دیگری اقرار کرده بودم عشقی که سرابی بیش نبود...من قلب شکسته اش رو نادیده گرفته بودم.باز هم قلبم میزد انگار صدای طپش قلبم تمام فضای اتاق رو پر کرده بود.چقدر دیر همه چیز رو فهمیده بودم!چطوری میتونستم اون همه سنگدلی رو در حقش جبران کنم؟چطور میتونستم بعد از اون همه اتفاقات گذشته تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم که عاشقشم؟عاشق گذشت و صبرش و عاشق عشق پاکش.اونوقت بهم نمیگفت که این حرفا تکراریه.بهم نمیگفت که تو توی چشمای من نگاه کردی و گفتی که کیوانو دوست داری.چه طور میتونستم بهش بفهمونم که حقیقتو میگم؟چطور میتونستم بگم که من از گذشته ها پشیمونم؟خدای من کیوان ارزوهای من چقدر شبیه اردلان بود.درست مثل اون پرغرور و پاک با گذشت و دوست داشتنی.حق با دکتر بود.من عاشق تک تک خصوصیات اردلان بودم.همیشه همسر آینده ام رو با خصوصیات اون تصور میکردم.اما اینکه چرا هیچوقت به خودش فکر نکرده بودم نمیدونم!شاید چون اونقدر به من نزدیک بود که حتی تصورش رو هم نمیکردم که بشه اسم دیگه ای روی علاقه اون گذاشت.علاقه یه پسر عمه به دختردایی من همیشه فقط همینو دیده بودم.پس شیرین من بودم شیرین ارزوهای اردلان؟
    اونقدر هیجان زده شده بودم که نمیتونستم احساساتم رو کنترل کنم.با صدایی متشنج دکتر رو مخاطب قرار دادم و گفتم:چطور بهش بگم دوسش دارم؟
    انگار منتظر شنیدن اون سوال بود.چون بدون این که حتی یه لحظه فکر کنه گفت:بهش فرصت بده که اون بتو بگه دوستت داره.
    با التماس به دکتر نگاه کردم و گفتم:شما مطمئنید؟
    -میدونی شیدا چشمای یه انسان همیشه خیلی راحت لوش میده کافیه آدم با دقت نگاهشون کنه.
    -منو میبخشه؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دکتر لبخند آرامبخشی زد و گفت:مطمئن باش اگه واقعا عاشق باشه همه چیز رو فراموش میکنه.
    دیگه تو اون اتاق کاری نداشتم با اینکه احساس ضعف میکردم اما به هر زحمتی بود بلند شدم و گفتم:من دیگه باید برم.
    دکتر فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.شاید میخواست متوجه بغضی که گلوش رو میفشرد نشم.
    وقتی از اتاق بیرون رفتم انگار دوباره متولد شده بودم.انگار داشتم به یه دنیای جدید پا میذاشتم.نگاهم بدنبال یه نگاه آشنا روی چهره اردلان متوقف شد.انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد چون بلافاصله سرش رو بالا گرفت و شوقی تازه در دلم جوونه زد.کسی که میتونست نگاه منو حس کنه حتما میتونست صدای طپش قلبم رو هم بشنوه و براش جوابی داشته باشه و این تنها چیزی بود که همیشه تو رویاهام دنبالش میگشتم .حتی از تصور اینکه من شیرین دفتر زندگی اردلان هستم احساس غرور میکردم.از اینکه من مخاطب تموم زمزمه های شبانه اش باشم نمیتونم بگم چه احساسی داشتم!احساس میکدرم دارم رو ابرا راه میرم.فقط میدونم خودم رو به میزش رسوندم و چند لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم.انگار اونم متوجه شده بود که من شیدای همیشه نیستم.اینو از نگاهش میفهمیدم.نمیتونستم حرف بزنم اما به هر سختی بود گفتم:اردلان منو میرسونی خونه؟
    با تعجب نگاهی به دکتر که تو چهارچوب در ایستاده بود و لبخند میزد کرد و با کمی مکث گفت :البته!
    سویچ رو از روی میز برداشت و به دکتر گفت:دکتر اگه با من...
    دکتر حتی اجازه نداد که حرفش رو تموم کنه فقط لبخندی زد و گفت:برو جانم.
    من با نگاهی پر از قدردانی به دکتر نگاه کردم و بدون اینکه حرفی بزنم پشت سر اردلان راه افتادم.درست مثل آدمایی که تو خواب راه میرن بودم.مرتب خاطرات گذشته جلوی چشمام تکرار میشد.حالا میفهمیدم چرا وقتی اردلان از شیرین حرف میزد حسودی میکرمد چون همیشه در ناخودآگاه خودم دوست داشتم که بجای شیرین میبودم.هر دو سوار ماشین شدیم اما باز هم سکوت بین ما حکمفرما بود.کاش همه چیز همون روز تموم میشد کاش اردلان بالاخره اون مهر سکوت رو میشکست و منو نجات میداد!آخ کاش تموم اون حرفهای قشنگی رو که در مورد شیرین میزد اینبار به خودم میگفت!کاش میذاشت که هر چه زودتر اون احساس قشنگ رو با همه وجودم لمس کنم احساس دوست داشته شدن.
    اما اردلان سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم ازش چشم بردارم.انگار برای اولین بار بود که میدیدمش انگار بعد از مدتها تازه پیداش کرده بودم.اردلان توی اون مدت خیلی تغییر کرده بود.چشماش مثل گذشته ها نمیخندید و دیگه از اون شیطنت بچه گونه اثری نمونده بود.اگه واقعا حرفهای دکتر حقیقت داشت و اونهمه غم فقط بخاطر من تو چشمهای اون نشسته بود من واقعا به یه عشق دست نیافتنی رسیده بودم.بالاخره اون سکوت شکسته شد.اما فقط در حد چند تا جمله در مورد ارزو و آرش و بقیه.اینبار زمان زودتر از همیشه گذشت و زودتر از اون چیزی که تصور کنم رسیدیم خونه.دلم نمیخواست ازش جدا بشم دلم میخواست کنارش بمونم اما کاری نمیتونستم بکنم.موقع خداحافظی ازش خواستم که اونم همراهم بیاد خونه اما درس رو بهونه کرد و خداحافظی کرد.
    میدونستم که باز هم باید صبر کنم.همونطور که دکتر گفته بود باید به اردلان فرصت میدادم تا بتونه گذشته ها رو فراموش کنه.اما خدایا چقدر اون انتظار سخت بود!خصوصا برای منکه سالهام رو فقط با انتظار پر کرده بودم.با همه وجود آرزو کردم که اینبار اون انتظار طولانی نشه بعد نفس عمیقی کشیدم و بطرف خونه رفتم خونه ای که حالا دیگه دنیای جدید منودر برگرفته بود دنیایی زیبا و دوست داشتنی...
    فقط سه روز از حرفهای دکتر گذشته بود.اما من کاملا صبرم رو از دست داده بودم .در تمام مدت اون سه روز از اردلان خبری نشد بالاخره تصمیمم رو گرفتم که به یه بهونه ای برم مطب دکتر تا اون جا اردلان رو ببینم.روز آخر اونقدر حواسم پرت شده بود که فراموش کرده بودم نوشته هامو از دکتر پس بگیرم.همین موضوع رو هم بهونه کردم و از خونه خارج شدم.میدونستم که مامان بخاطر اون تغییر ناگهانی خیلی متعجب شده خصوصا وقتی بهش گفتم که یه چیزی رو توی دفتر دکتر جا گذاشتم و میخوام برم بگیرمش اول با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:خب اینکه کاری نداره به اردلان میگم برات بیارتشون.
    اونم فکر بدی نبود.خصوصا اینکه اینطوری اردلان رو هم میدیدم.اما فقط یه مشکل وجود داشت .اونم این بود که نمیخواستم اردلان نوشته ها رو بخونه از وجودشون باخبر بشه.برای همین گفتم:نه مامان خودم میرم آخه میخوام یه کم هوا بخورم.
    اگه تا چند روز پیش چنین خواسته ای داشتم امکان نداشت باهام مخالفتی بشه.مخصوصا اینکه اونا خودشون مدام کاری میکردن که من از خونه بیرون برم و کمتر فکر و خیال بکنم.اما رفتار مادرم اون روز واقعا عجیب بود.مرتب بهونه می آورد تا مانع از بیرون رفتن من بشه و میخواست هر جوری شده منو تو خونه نگهداره.اما من اون قدر اصرار کردم تا بالاخره به این شرط که در اسرع وقت برگردم راضی شد و بالاخره از خونه خارج شدم.دل تو دلم نبود.دوست داشتم هر چه زودتر اردلان رو ببینم.نمیدونم راه خونه تا مطب رو چه جوری طی کردم!اما همینکه به مطب رسیدم با دیدن فضای سوت و کورش دلم پایین ریخت.انگار هیچکس تو مطب نبود.چند قدم به سمت اتاق دکتر رفتم که منشی جدید دکتر از توی یکی از اتاقا بیرون اومد و با دیدن من لبخندی زد و بدون اینکه ازم چیزی بپرسه گفت:آقای توسلی نیستند.
    انگار یه پارچ آب یه رو سرم ریختن.خواستم بپرسم که دکتر چطور؟که خودش پیشدستی کرد و گفت:هیچکس امروزتو مطب نیست.گویا دکتر سمینار داشتند.
    با قدمهای سست به سمت در خروجی رفتم که دوباره گفت:اگه کار مهمی دارید میتونید پیغام بذارید.
    به سختی لبخند زدم و گفتم:نه خیلی ممنون کار خاصی نداشتم.بعدا دوباره خودم میام.
    از مطب خارج شدم.کلی برای این رویارویی نقشه کشیده بودم.اما باز هم مثل همیشه هیچ چیز مطابق میل من پیش نرفته بود.اصلا حوصله برگشتن به خونه رو نداشتم.برای همین تصمیم گرفتم تا یه جایی رو پیاده برم.ماشینهایی که از کنارم رد میشدن.مرتب به تصور اینکه مسافر هستم برام بوق میزدن.اما من توجهی نمیکردم.چند قدم بیشتر از مطب دکتر فاصله نگرفته بودم که بوق ممتد یک ماشین باعث شد تا بطرفش برگردم و بهش بگم که مسافر نیستم.اما همینکه بطرفش برگشتم ماشین اردلان رو دیدم.فکر میکردم اشتباه میکنم اما وقتی اردلان ماشینو درست کنار پام نگه داشت باورم شد که درست میبینم.اونقدر خوشحال شده بودم که خدا میدونه!بدون اینکه حتی کلامی حرف بزنم سوار ماشین شدم.اما چهره اردلان خیلی درهم بود و معلوم بود که باز هم از موضوعی عصبانی و بهم ریخته اس.به محض اینکه سوار ماشین شدم گفت:برای چی اومده بودی اینجا؟
    نمیدونم چرا یکدفعه بی جهت هول شدم و به دروغ گفتم:کیفمو جا گذاشته بودم اومده بودم ببرم.
    باز هم مثل همیشه زودتر از اون چیزی که تصور میکردم متوجه شد دروغ میگم.ولی اینبار فقط به یه نگاه معنادار بسنده کرد و چیزی نگفت.برای اینکه دنبال این قضیه رو نگیره حرفو عوض کردم و گفتم:اینجا چیکار میکردی؟
    فکر میکردم حتما بطور اتفاقی اونجا بوده ولی وقتی گفت اومده بودم دنبال تو با تعجب گفتم:از کجا میدونستی که من اومدم اینجا؟
    خیلی خونسرد و راحت گفت:زندایی بهم گفت.اومده بودم خونه تون.زندایی بهم گفت که اومدی اینجا و ازم خواست که بیام دنبالتو زود برگردونمت خونه.
    هنوز نمیفهمیدم چرا مامان اونقدر اصرار داره که من هر چه زودتر برگردم خونه.سکوت کرده بودم و داشتم به این موضوع فکر میکردم که اردلان یکدفعه بی مقدمه گفت:میای با هم شام بریم بیرون.
    من و اردلان دختر دایی و پسرعمه بودیم ولی هیچوقت سابقه نداشت که دوتایی با همدیگه جایی بریم.مخصوصا اینکه اردلان بخواد پیشنهاد چنین موضوعی رو بده.جوانه ای از امید در قلبم روشن شد.شاید بالاخره همه انتظارها پایان گرفته بود.شاید بالاخره اون لحظه زیبا فرا رسیده بود.حتما اتفاق خاصی قرار بود بیفته که اردلان چنین پیشنهادی کرده بود.شاید میخواست بدون حضور دیگران حرفاشو بزنه.برای همین بلافاصله موافقت کردم و گفتم:بریم اتفاقا منم اصلا حوصله ندارم برم خونه.
    برای اولین بار در اون روز برای یه لحظه لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست.اما خیلی زود همون لبخند هم محو شد.با خنده گفتم:ولی الان ساعت شیشه حتی هوا هم تاریک نشده که بخوایم بریم شام بخوریم.
    اردلان در حالیکه ماشین رو پشت چراغ قرمز متوقف میکرد گفت:خب یه خورده تو شهر میچرخیم وقتی موقع شام شد میریم رستوران خوبه؟
    اردلان یه جورایی شده بود و من این تغییر رو تو رفتارش کاملا متوجه میشدم.انگار بخاطر موضوعی نگران بود و یه چیزی ناراحتش میکرد.با اینکه این موضوع یه کم نگرانم میکرد اما سعی کردم به هیچی فکر نکنم و همه چیز رو به زمان بسپارم.همونطور که گفته بود حدود یکساعت تو شهر چرخیدیم و تو تمام این مدت فقط از شیوا و مانی حرف زدیم.انگار حرف دیگه ای برای گفتن نبود.بالاخره وقتی هوا تاریک شد اردلان ماشین رو کنار یه رستوران دنج و شیک که فضای سبز بزرگی داشت نگه داشت.تمام صندلی ها رو بیرون رستوران چیده بودن و دو هر میز پر بود از دختر پسرای جوون.منو پیاده کرد و خودش رفت تا ماشین رو پارک کنه.پشت یکی از میزا نشستم و منتظر شدم تا اردلان ماشین رو پارک کنه و بیاد.چون اولین باری بود که من و اردلان با هم تنها به یه رستوران اومده بودیم احساس عجیبی داشتم .یه جور دلهره و هیجان تو وجودم بود.دکتر به من گفته بود که کافیه بهش فرصت بدم تا خودش همه چیز رو گبه.اما من میترسیدم.مطمئن نبودم که اردلان بتونه حرف دلشو بزنه.تو دل خدا خدا میکردم حالا که موقعیت مناسبی پیش اومده اردلان مهر سکوتش رو بشکنه و حرف دلش رو بزنه و منو از اونهمه دلواپسی و اضطراب نجات بده.اونقدر هیجان زده بودم که اون مدت کوتاهی که اردلان برای پارک ماشینش رفته بود برام مثل یه سال گذشت.دوست داشتم زودتر باید پشت صندلیش بشینه تو چشمای من نگاه کنه و بگه که دوستم...
    توی افکار خودم بودم که بالاخره اردلان اومد.اما برخلاف انتظارم اصلا هیجان زده نبود!حتی برخلاف انتظارم خیلی هم خونسرد بود!یکدفعه همه شور و اشتیاقم با دیدن اونهمه خونسردی فروکش کرد.ترسی عجیب همه وجودم رو فرا گرفت ترس از اینکه همه تصورات دکتر اشتباه بوده باشه.اردلان پشت میز نشست و گفت:چیزی سفارش دادی شیدا؟
    آخ خدای من! چقدر راحت و خونسرد بود.حتی لحن حرف زدنش هم تغییر نکرده بود.فکر میکردم پسرا موقعی که میخوان دختر مورد علاقه شون ابراز علاقه کنن بیشتر از این حرفا دچار هیجان و استرس میشن.فکر میکردم موقعی که اردلان روبروم بشینه و بخواد حرفش رو بزنه بیشتر از این حرفا دست و پاشو گم کنه.اما همه تصوراتم اشتباه بود.چون این من بودم که نمیتونستم بر اعصابم مسلط باشم این م بودم که دست و پامو گم کرده بودم و مجبور بودم کمتر حرف بزنم تا متوجه لرزش صدام نشه آخ خدای من!انگار در تقدیر من این همیشه من بودم که باید قدم اول رو جلو میذاشتم.تمام شور و هیجان اولیه ام جای خودش رو به سردی داد.دیگه اون احساس اولیه رو نداشتم.حالا دیگه دلم نمیخواست بیشتر از اون اونجا بمونم.دلم میخواست هر چه زودتر به خلوت خودم پناه ببرم و بر حال زار خودم گریه کنم.
    اردلان بجای منهم سفارش غذا داد و حدود تا یه ربع بعد که غذا رو برامون آوردن بین ما فقط سکوت برقرار بود.تمام مدتی هم که شام میخوردیم جز یک سری حرفهای تکراری حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد.غذامو نصفه و نیمه خورده بودم که تصمیم گرفتم هر چه زودتر به اون بازی مسخره خاتمه بدم و برگردم خونه.برای همین به اردلان نگاه کردم تا ببینم غذاش تموم شده یا نه اونم مثل من داشت با غذاش بازی میکرد.متوجه نگاه من شد و گفت:چیه شیدا چیزی میخوای؟
    حتی نمیخواستم تو چشماش نگاه کنم.برای همین سرم رو پایین انداختم و گفتم:فقط میخوام هرچه زودتر بریم خونه آخه مامان اینا نگران میشن.
    برای اولین بار تو اون شب نگرانی رو تو صدای اردلان متوجه شدم با حالت خاصی گفت:کسی نگران ما نیست!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا؟ما که بهشون اطلاع ندادیم.
    -چرا من بهشون گفتم همون موقع که رفتم ماشین رو پارک کنم.
    شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:به هر حال ما که اینجا کاری نداریم غذامونم که تموم شده دیگه دلیلی نداره...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:چرا یه دلیل داره.
    بالاخره اولین جرقه ها زده شد.مثل اینکه بلاخره تونسته بود غرورش رو بشکنه و حرف دلش رو بعد از اون همه سال بهم بگه البته اگه واقعا حرفی وجود داشت.کم کم حالت حرف زدن و نگاهش تغییر میکرد.با صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفت:شیدا من برات یه هدیه آوردم.
    کاملا غافلگیر شده بودم انتظار هر حرفی رو داشتم الا دریافت یه هدیه!
    اردلان بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه از تو کیفش یه بسته خارج کرد و بطرفم گرفت.جالب اینجا بود که موقعی که بسته رو به من داد دستاش میلرزید و دیدن اون صحنه برای من التیام بخش همه دردهایی بود که تا اون لحظه کشیده بودم.هیچ حرفی برای بیان احساساتم نداشتم فقط دلم میخواست زودتر بسته رو باز کنم و توش رو ببینم.هر چی بیشتر به محتویات بسته نزدیک میشدم بیشتر هیجان زده میشدم.داخل بسته یه کتاب بود.هیچ برام مهم نبود نه عنوان کتاب نه هیچ چیز دیگه اما وقتی چشمم از روی نام نویسنده لغزید احساس کردم که قلبم ایستاد.حتی جرات نداشتم که یه بار دیگه اون اسمو بخونم.اما یه بار دیگه نگاه کردم.چشمانم اشتباه نمیدید.کتاب من بود!نمیدونم چرا باورم نمیشداما وقتی صفحه اول کتاب رو دیدم و وقتی اولین جمله اش رو خوندم باورم شد که واقعا نوشته های من چاپ شده بودند.تو صفحه اول کتاب نوشته شده بود:
    ((تمام عمرم فدای آن لحظه باد, که چشمانت با نگاه به چشمانم نجوای دوست داشنت را اقرار میکند.))
    تقدیم به کیوان

    اردلان تمام اون جمله رو از حفظ زمزمه کرد و گفت:همونطور که میخواستی شده شیدا البته این کتاب فقط تو دو نسخه چاپ شده آخه هیچ ناشری حاضر نمیشد دفترچه خاطرات کسی رو چاپ کنه در واقع فقط شبیه کتابه.
    صدای اردلان غمگین بود اما غمی که خودش رو لابه لای حرفهای اردلان پنهان کرده بود به اندازه دردی نبود که با دیدن اون کتاب بر جان من نشسته بود.اردلان با هدیه کردن اون کتاب به من با زنده کردن خاطرات گذشته ام میخواست به من بگه که برای اون هیچ چیز فراموش شده نیست.میخواست بگه که انتظار فراموش کردن همه خاطرات تلخ گذشته از ذهنش انتظار زیادیه و من یه بار دیگه اشتباه فکر کرده بودم و توقع زیادی داشتم که اردلان بتونه همه چیز رو فراموش کنه.در واقع ته مونده های امیدی رو که باعث گرمی وجودم میشد به یکباره ازم گرفت.
    درست مثل یه قالب یخ تمام تنم سرد شده بود.حالا بیشتر متوجه سرمای اطراف میشدم انگار سرما تا پوست و استخوانم نفوذ کرده بود.اونقدر اشک توی چشمام جمع شده بود که همه چیز رو تار میدیدم.اونقدر بغضم رو فرو داده بودم که احساس خفگی میکردم.انگار دیگه هوایی برای نفس کشیدن نبود.با زحمت از روی صندلی بلند شدم اما زانوهام قادر به تحمل کردن وزنم نبود و از وسط تا خوردند.چیزی نمونده بود بخورم زمین که شونه های مردونه اش بدن نحیفم رو در بر گرفت.برای اولین بار توی زندگیم گرمای وجودش رو احساس کردم.چقدر محتاج اون گرما بودم!تو حال خودم نبودم.دردی عجیب روی سینه ام سنگینی میکرد.اردلان با ترس بازوهام رو گرفت و گفت:چته شیدا؟حالت خوب نیست؟
    دستامو ناخودآگاه روی شونه هام گذاشتم و تمام تنم رو جمع کردم.اردلان یکدفعه دستاشو عقب کشید و گفت:منو ببخش!مجبور شدم بگیرمت.احساس کردم داری میخوری زمین.
    بلافاصله برای اینکه دچار سوء تفاهم نشه گفتم:نه چیزی نیست فقط نمیدونم چرا یکدفعه احساس سرما کردم.
    دستمو تکیه گاهم کرده بودم تا مانع از زمین خوردنم بشم.اردلان پالتوشو از تنش در آورد و دور بازوهام انداخت.دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه و همه چیز رو اعتراف بکنم.بگم که پشیمونم بگم که منو از گرمای وجودم محروم نکنه و منو ببخشه.اما باز هم بغضم رو فرو دادم و چیزی نگفتم حتی نمیتونستم ازش تشکر کنم.فقط پالتوش رو در آغوش گرفتم تا کمی گرم بشم.اما قلب یخ زده من چیزی نبود که با اون گرما باز بشه.فقط با صدایی لرزون گفتم:اردلان بریم.خواهش میکنم.
    صدام اونقدر ضعیف و مرتعش بود که اردلان با ترس به صورتم نگاه کرد و برای چند ثانیه با هم چشم تو چشم شدیم و اونجا بود که بالاخره تسلیم اشک شدم و قطرات اشک بیمحابا بر روی صورتم غلطید.چشمای اردلان قرمز بود و لباش میلرزید.انگار اونم مقاومت زیادی کرده بود که هر جوری شده جلوی خودشو بگیره.اما موفق نشد و برای اولین بار اشکش رو دیدم.اردلان با دستای لرزونش تند تند قطرات اشکش رو پاک میکرد تا به خیال خودش از من مخفیشون کنه.اما فایده ای نداشت.چون گریه اش دیگه تقریبا به هق هق تبدیل شده بود.با کف دست محکم روی پیشونیش کوبید و گفت:آخه شیدا منم آدمم تا کی میخوای زجرم بدی؟تا کی میخوای قلبمو تیکه تیکه کنی؟بسمه!بخدا بسمه!دیگه طاقت ندارم دیگه بریدم میدونم دوسش داری میدونم عاشقشی اما آخه بی مروت منم دوست دارم منم عاشقم حداقل جلوی من به خاطر اون گریه نکن.بخدا دیگه خورد شدم تا کی باید بخاطر اون خفه خون بگیرم؟
    خدایا باورم نمیشد.اینبار انگار واقعا خواب بودم.باورم نمیشد که اردلان اون حرفا رو زده باشه.نمیتونم احساسم رو از شنیدن اون جملات بیان کنم.فقط میدونم اونقدر هیجان زده بودم که ناخودآگاه خندیدم و اشک شوق ریختم.نگاهش کردم.سرش رو روی میز گذاشته بود و تکون نمیخورد.میخواستم مطمئن بشم که بیدارم و همه چیز رو درست شنیدم.برای همین گفتم:اردلان بگو که بیدارم تو رو خدا بگو.
    اردلان سرش رو بالا گرفت.نگاه غمگینش رو به صورتم دوخت و گفت:بیداری شیدا چشماتو باز کن و ببین که با من چکار کردی.نگاه کن که چطور به زانوم در آوردی.آخ که چقدر تو بی رحمی!اونقدر بیرحمی که حتی وقتی هم گریه میکنی آدمو زجر میدی.

    user online report post thanks


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بعد نگاهی به کتاب روی میز کرد و گفت:تک تک کلمات اون کتاب رو از حفظم شیدا.اونقدر خوندمش که حتی میتونم بگم چند بار اسم کیانوشو توش بکاری بردی.البته اسم منم توش بود اما من قهرمان خبیث داستان تو هستم.ولی اون فرشته ای که از آسمون اومده آخه چرا شیدا؟یعنی من واقعا تا این تنفر انگیزم؟اونقدر که تو چشمام نگاه کنی و بگی ازم متنفری.
    انگار آتشفشانی که تمام اون سالها خاموش بود بالاخره فوران کرده بود و نمیخواستم جلوشو بگیرم.میخواستم حرف بزنه و خودشو سبک کنه و با حرفاش وجود پر از غم منو اروم کنه.برای همین فقط سکوت کردم روبروش نشستم.وقتی که اشتیاق منو برای حرفاش دید لبخندی کمرنگ صورتش رو پوشوند و گفت:میدونی شیدا بارها این صحنه رو تو ذهنم مجسم کرده بودم.بارها روبروت نشسته بودم و همه حرفهای چندین و چند ساله دلم رو برات بیرون ریخته بودم اما الان....
    من بلافاصله گفتم:من گوش میدم اردلان تو رو خدا سکوت نکن.
    اردلان برای چند لحظه تو چشمام خیره شد.انگار میخواست مطمئن بشه حرفی که میزنم از صمیم قلبمه یا فقط برای دلسوزیه.دلم میخواست با نگاهم بهش این اطمینان رو بدم انگار موفق هم شدم چون حرفاشو ادامه داد و گفت:4 ساله عاشق کیوان شدی شیدا درسته؟خوندم که توی این 4 سال چه ها که نکشیدی!اما دلت میخواد بدونی من چند سال زجر کشیدم؟یک عمر از وقتی که خودم رو شناختم.از اولین بار که نگاه معصومت رو به چشمام دوختی از همون روزا که با هم همبازی بودیم.از همون موقعها که قلب کوچیکم با دیدنت بیقراری میکرد اما صبر کردم حتی نذاشتم سایه ای از این عشق به دنیایپاک کودکانه مون بیفته.نمیخواستم تو با دونستن این موضوع یه جور دیگه زندگی کنی.اما همیشه به خودم این امید رو میدادم که بالاخره روزی میرسه که تو چشمات نگاه کنم و رازمو برات برملا میکنم.اما تا اون روز فقط باید صبر میکردم و موفق هم شدم.من عاشق لجبازیات بودم.عاشق دیوونه گیهات عاشق تمام دعواها و قهرماهون حتی کتک کاریامون یادته؟وقتی که تو دعواهامون از قصد میذاشتم که ببری خوشحال بودم که با اینکار تونستم خوشحالت کنم.اما نمیدونم کجای کارم اشتباه کردم که همه چیز بر عکس شد.نمیدونم چه چیزی باعث شد که تو رقابتای منو به چشم حسادت ببینی؟شاید ازاینکه من همیشه تو حاشیه زندگیت بودم خسته شده بودی!از اینکه همیشه نگران و مواظبتم اما باور کن اینکار تنها کاری بود که باعث میشد در مقابل اون انتظار کشنده دووم بیارم.باور کن طاقت نداشتم ناراحتیت رو ببینم.برای همین همیشه میخواستم از همه چیز حفظت کنم.حتی تصورش رو هم نمیکردم که با اینکارایی که میکنم نتیجه عکس بگیرم و تو فکر کنی که برای خودنمایی این کارها رو انجام میدم.در حالیکه تنها کسی که برام مهم بود تو بودی فقط تو شیدا!
    میدونی اولین بار که برات خواستگار اومد من چه حالی داشتم؟حتی طاقت نداشتم که اونجا تو اون مجلس بشینم و نگاههای کیان رو تحمل کنم.چون هر آن امکان داشت از کوره در برم و باهاش گلاویز بشم.یادمه تمام اون روز بارون بارید و من در تمام اون مدت پشت در خونه تون ایستاده بودم در حالیکه دل تو دلم نبود و خدا خدا میکردم یه وقت تو جواب مثبت ندی.میدونی وقتی اومدم خونه و شنیدم که جواب تو منفی بوده چقدر خوشحال شدم!اونقدر ذوق زده شده بودم که هر کسی نمیدونست فکر میکرد که جواب مثبت رو بمن دادی.تازه از اون روز به بعد بود که فهمیمد دیگه وقتشه و بالاخره باید به سکوت چندین ساله ام خاتمه بدم.قبل از این که دوباره یه نفر دیگه از راه برسه و مجبور بشم اون همه ترس و دلهره رو تجربه کنم.از اون روز به بعد بود که هر جوری بود و با هر زبونی که بود با نگاهم با حرکاتم خواستم حرف دلم رو به تو بزنم.حتی چند بار خواستم همه چیز رو بهت بگم.اما سالها انتظار و صبر نتیجه عکس داده بود.نگاه پر از عشق و تمنای من در تمام اون مدت نتونسته بود دل سنگ تو رو نرم کنه.تمام توجه و عشقم بتو فقط باعث کدورت و دوری بیشتر من و تو از هم شده بود تازه فهمیدم که بیان عشقی که داشت وجودم رو خرد میکرد سخت تر از نگه داشتنش توی دل پر دردم بود.مخصوصا اینکه طرف آدم یکی مثل تو باشه لجباز و یکدنده.
    هر کاری میکردم بی فایده بود.تو نه تنها متوجه حال زار من نمیشدی بلکه روزبروز هم بیشتر از من دور میشدی و وجودمو به آتیش میکشیدی.نمیدونی وقتی به یه نفر نگاه میکردی یا هر دفعه که از یه خواستگار مهلت میخواستی که برای جواب بهش فکر کنی چه آتیشی به جون من مینداختی!نمیدونی که توی اون مدت چی میکشیدم؟صد بار میمردم و زنده میشدم تا تو نه بگی و یه بار دیگه منو به ادامه زندگیم امیدوار کنی.هر بار که تو نه میگفتی من یه بار دیگه متولد میشدم و به خودم میگفتم که تا بعدی نیومده باید کار رو یکسره کنم.اما هر چی بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم.نمیدونم چرا هر کاری میکردم تو یه طور دیگه تعبیر میکردی کارم به جایی رسیده بود که از ترس سوء تعبیرهای غلط تو حتی تو تصمیم گیری برای کوچکترین کارها هم میموندم.درسته من مغرور بودم ولی تو مغرور تر بودی و این غرور تو هم منو عاشق تر میکرد و هم به جنون میکشوند.تا اینکه بلاخره یک روز تصمیم گرفتم رک و راست برم سر اصل مطلب و تو رو از دایی خواستگاری کنم اما باز هم یه بازی جدید شروع شد.
    اولین بار وقتی آرزو گفت که تو خیلی تغییر کردی و بهم گفت که فکر کنم شیدا عاشق شده احساس کردم یه چیزی تو وجودم از هم فرو پاشید.دلم میخواست بخودم امید بدم که اینطور نیست ولی حق با آرزو بود.تو تغییر کرده بودی تو دیگه اون شیدای شاد و شیطون من نبودی.حالت نگاهت خانومانه شده بود.انگار یکهو صد سال بزرگ شده بودی!گوشه گیریهات و خیره شدنهات به یه نقطه وقتی توی جمع مینشستی برای من که یک عمر عشقو تجربه کرده بودم آشنا بود و و حداقل از من یکی نمیتونستی چیزی رو پنهون کنی.دلم میخواست به خودم امید بدم که شاید اون کس که تونسته اون همه غمو تو چشمای من بنشونه منم و بالاخره تو تونستی راز منو از نگاهم بخونی.اما هر بار که میدیدمت وقتی چشمات به چشمام می افتاد فقط حضور یه غریبه رو احساس میکردم یه غریبه که بازی رو از من برده بود و تونسته بود قفل دل تو رو به نفع خودش باز کنه.یه غریبه که بین من و تو فاصله انداخته بود .نگاهتو میدیدم اما نمیخواستم باور کنم نمیخواستم باور کنم که شیدای من مال یه نفر دیگه شده شیدایی که تمام روزها و شبهامو بخاطر چشمای قشنگش زندگی کرده بودم.حتی تصور این موضوع هم ضربان قلبم رو کند میکرد و وجودم رو به یغما میبرد.اما تو دور و بر خودمون کسی رو پیدا نمیکردم که تو توجه خاصی بهش نشون بدی.اما مهم این بود که خسرو اومده بود و دل شیرین منو مال خودش کرده بود من تو این قصه تلخ فقط یه حاشیه بودم.یه سایه!تو تمام اون روزها فقط یه امید منو زنده نگه میداشت اونم این بود که همه چیز فقط تصورات احمقانه من باشه.به خودم گفتم تمام این احساسات همه اش بخاطر علاقه شدید تو به شیداست و سعی میکردم حرفهای اطرافیانمو در مورد تو نشنوم.میدونی خودمو یه جورایی به خواب زده بودم و به خودم میگفتم داشتن همین امید کوچیک هم بهتر از دست دادن تو برای همیشه اس.ترس از جواب منفی تو باعث شد که همه دل و جراتم رو برای پا پیش گذاشتن و خواستگاری از دست بدم اما بالخره تو تیر خلاص رو هم زدی وقتی تو چشمام نگاه کردی و گفتی که...
    درست وقتی به این نقطه از حرفاش رسید سکوت کرد.چون بغض راه گلوشو سد کرده بود.اردلان در حالیکه سعی میکرد یه جورایی حرفاشو ادامه بده با دو تا دست دور گردنش رو کمی فشرد.نفس عمیقی کشید و هوا رو با صدایی خفه از سینه بیرون داد آهی کشید که قلب منو به لرزه انداخت و گفت:وقتی بهم گفتی عاشق کیوان هستی تمام دنیا دور سرم میچرخید.انگار تمام سنگینی دنیا یک دفعه تو سرم خورده بود و من گیج شده بودم.تو از عشقت میگفتی و من مثل احمقها به خودم امید میدادم که دارم خواب میبینم.درست بود من داشتم کابوس میدیدم اما نه توی خواب بلکه تو بیداری.وقتی از تو اتاق بیرون اصلا تو حال خودم نبودم.حتی زمان هم برام معنی نداشت.فقط بیهدف راه میرفتم و صدای تو در حالیکه اسم کیوانو تکرار میکردی توی ذهنم طنین می انداخت.دیگه هیچی برام مهم نبود دلم میخواست فریاد بزنم و بگم خدایا چرا؟
    چرا بعد از اون همه انتظار و اون عشق پاک صادقانه این نصیب من شده بود!از همه چیز متنفر شده بودم از خودم از پدر و مادرم از زندگی وقتی بعد از اون همه سر گردونی و پرسه زدن تو کوچه پس کوچه رسیدم خونه حتی چهره گریون و نگران مادرم هم برام مفهومی نداشت.متوجه نمیشدم که چرا پدرم سرم فریاد میکشه و ازم میپرسه که چرا تا ساعت 2 نصفه شب بیخبر تو خیابونا مونده بودم.من فقط بتو فکر میکردم بتو شیدا البته نه اون شیدایی که شوق زندگی رو با بردن اسم یه نفر دیگه برای همیشه تو قلبم خشک کرده بود.نه شیدای من شیدایی بود که تمام خاطرات پاک و خوب گذشته ام با وجود اون نقش گرفته بود.من به گذشته ها فکرمیکردم و بی اختیار لبخند میزدم و نتیجه اون لبخندها که برای دیگران معنا و مفهومی نداشت یه سیلی بود که از پدرم خوردم.تازه اون موقع بود که شکستم تازه اون موقع بود که فهمیدم خواب نیستم.وقتی سوزش روی صورتم رو احساس کردم تازه متوجه سوزش دلم شدم.من سه روز تموم تو رختخواب افتادم در حالیکه تو تب میسوختم اما به هر سختی بود دوباره روی پاهام ایستادم.بخودم گفتم اگه دوستت دارم باید کمکت کنم بخودم گفتم اگه عاشقتم باید ثابت کنم و فکر میکردم اینکارو کردم.فکر میکنی برام اسون بود که رودروی کیوان بایستم و بگم که شیدای من شیدای اون شده؟فکر میکنی آسونه یه پسر بره به یه پسر دیگه بگه که عشقش عاشق اون شده؟نه شیدا باور کن آدم خرد میشه.اما من حتی این خرد شدن رو هم بخاطر تو تحمل کردم.با اینکه واقعا برام زجر آور بود اما در دلم تحسینت میکردم.میدونی توی اون مسابقه هم تو از من برده بودی و با اون کارت نشون دادی که دل و جراتت خیلی بیشتر از منه.چون من اون قدر ترسو و بزدل بودم که با دل دل کردنام تمام فرصتامو با دست خودم از خودم گرفته بودم.اما تو نه تو خودتو به آینده و اما و اگرها سپرده بودی تو نمیخواستی که سرنوشت برای تو تصمیم بگیره.سپرده بودی.تو نمیخواستی که سرنوشت برای تو تصمیم بگیره.
    لبخندی زدم و گفتم:لابد از شنیدن جواب منفی کیوان خیلی خوشحال شدی درسته؟
    صورت اردلان یکدفعه تو هم رفت و گفت:هنوزم در مورد من اشتباه فکر میکنی!یعنی فکر میکنی من اون قدر خودخواه هستم که حاضرم بخاطر دل خودم احساس تو رو ندیده بگیرم ؟نه شیدا من نمیخواستم دردی رو که من تحمل میکردم تو حتی تجربه کنی.وقتی کیوان بهم گفت که هیچ احساسی نسبت بتو ندارم قلبم تیر کشید.نه بخاطر اینکه یه باردیگه به رسیدن بتو امیدوار شده باشم نه!فقط به این خاطر که میدونستم تو با شنیدن اون حرف چه زجری میکشی!باور کن وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت وقتی دیدمت که بخاطر اون به چه روزی افتادی حاضر بودم همه چیزمو بدم اما اون حال تو رو نبینم.حتی چند دفعه سراغ کیوان رفتم تا همه چیز رو بهش بگم.بهش بگم که تو چه حالی داری اما هر بار یه چیزی مانع اون شد که حرف بزنم.دلم میخواست اون پسره رو بخاطر کاری که با تو کرده بود خفه کنم میدونم که تو فکر میکردی از اینکه کیوان تونسته انتقام منو از تو بگیره خوشحال بودم اما نه شیدا باور کن که اینطوری نبوده باور کن زجری که بخاطر دیدن حال تو میکشیدم کمتر از زجری نبود نبود که بخاطر سرخورده شدن از عشقت کشیدم.
    چشمانش پاکتر و معصومتر از اون بود که بتونه دروغ بگه و قلبش بزرگتر از اون که بتونه کسیه کسی رو به دل بگیره برای همین گفتم:باور میکنم اردلان همه چیز رو باور میکنم.
    اردلان لبخندی پر از غم زد و گفت:میدونی شیدا حاضر بودم تمام زندگیمو از دست میدادم اما بجاش بجای اسم کیوان اسم منو میذاشتی.
    دیگه وقتش رسیده بود که به همه چیز خاتمه بدم.بهمه بازی ها و سوء تفاهمها برای همین گفتم:اردلان الان چی؟هنوزم منو مثل اون وقتا دوست داری؟
    اردلان سرش رو بالا گرفت.چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد سکوتش منو میترسوند ترس از اینکه بخواد بگه حلاا دیگه نه اما اردلان گفت:بیشتر از اون وقتا خیلی بیشتر!
    آخ خدای من!نمیدونم چه کلمه ای برای بیان احساس من بعد از شنیدن حرف اردلان وجود داشت انگار بعد از سالها ارامش رسیده بودم.نمیتونستم هیچ جوری ذوق و شوقم رو پنهان کنم و جلوی احساساتم رو بگیرم برای همین با هیجان خاصی گفتم:پس همین امشب منو از پدرم خواستگاری کن.
    اردلان غافلگیر شده بود و اینو از نگاه بهت زده اش خیلی راحت میشد فهمید.لبخندی زدم و گفتم:چیه؟بهمین زودی پشیمون شدی؟
    اردلان با صدایی پر از تردید گفت:شیدا از حرفی که میزنی مطمئنی؟
    لبخندی زدم و گفتم:هیچوقت تو زندگیم اینقدر مطمئن نبودم.
    چشمای اردلان میخندید.درست مثل گذشته ها باز هم شده بود همون اردلان بچه گیامون.با دستپاچگی خاصی به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت 10 شبه فکر میکنی مامان اینا هنوز بیدارن؟
    بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه گفت:حتما بیدارن!تازه اگر هم بیدار نباشن بیدارشون میکنیم مگه نه؟
    من فقط لبخندی زدم و چیزی نگفتم.اما اون در حالیکه پول شام رو روی میز میگذاشت نگاهم کرد و گفت:بریم شیدا؟
    در حالیکه بخاطر اون همه شور و اشتیاقش خوشحال بودم از پشت میز بلند شدم و گفتم:بریم.
    چند لحظه بعد تنها صدایی که شنیده میشد صدای چرخهای ماشین بود که مثل باد سکوت شب رو میبلعید و پیش میرفت...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 17

    وقتی جلوی در خونه رسیدیم.بلافاصله به پنجره ها نگاه کردم و گفتم:کاش عمه اینا هم اینجا بودن!
    اردلان خیلی خونسرد و راحت در حالیکه ماشین رو پارک میکرد گفت:مامان اینا هم اینجا هستن.
    با تعجب پرسیدم:پس چرا مامان چیزی به من نگفت؟
    اردلان ماشینو خاموش کرد.چند لحظه نگاهم کرد و گفت:قول میدی اگه بهت بگم از دستم عصبانی نشی و نزنی زیر همه چیز؟
    لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باش اما زودتر بگو ببینم باز چه خبره که من ازش بیخبرم.
    -راستش امشب تو خونه شما یه مراسم خواستگاری بود.یعنی قرار بود که باشه.منم برای همین اومده بودم دنبال تو.اومده بودم مثلا تو روز زودتر ببرم خونه اما من....
    دهنم از تعجب باز مونده بود.اونقدر غافلگیر شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم.چرا پس کسی چیزی به من نگفته بود؟حتی مادرم هم موضوع رو به من نگفته بود.
    اردلان با دیدن سکوت من گفت:ناراحت شدی شیدا؟
    یه آن به خودم اومدم و گفتم:پس چرا کسی به من....
    حتی نداشت حرفمو تموم کنم و گفت:فکر کردم اگه بهت چیزی نگن بهتره میدونی شیدا در واقع در حال حاضر من تو رو دزدیدم.الانم میدونم که اون بالا حکم اعدامم رو صادر کردن و منتظر اجرا شن.نمیدونی وقتی به بابا گفتم که نمیخوام تو رو ببرم خونه چقدر عصبانی شد و برام خط و نشون کشید!آخه همه تصور میکنن بخاطر خصومتم با شهرام...
    پس خواستگارم شهرام بود!بی اختیار لبخند بر روی لبانم نقش بست بر خلاف تصور اردلان من خیلی هم خوشحال شده بودم.دیدن شهرام و خانواده اش اونم تو اون اوضاع و احوال واقعا برام کسل کننده و خسته کننده بود.برای همین در حالیکه از ماشین پیاده میشدم گفتم:زودتر بریم بالا مثل اینکه تو یه کاری داشتی ها.
    اردلان با خوشحالی از ماشین پیاده شد و گفت:اگه بذارن من زنده بمونم!
    در حالیکه میخندیدم گفتم:نترس من خودم میشم وکیل مدافعت
    اردلان زنگ ایفون رو فشرد.هنوز چند لحظه نگذشته بود که عمو ایرج با صدایی بلند گفت:تویی اردلان؟
    اردلان چشمکی بمن زد و با خنده گفت:آره من و شیداییم.
    عمو ایرج با صدایی که عصبانیت در اون کاملا مشهود بود در حالیکه در رو باز میکرد گفت:پس بالاخره اومدی!
    برای من و اردلان که بعد از سالها همدیگه رو یه بار دیگه پیدا کرده بودیم دیگه هیچی اهمیت نداشت.حتی عصبانیت دیگران!با اینکه میدونستیم الان تو خونه چه جوی حاکمه با اینحال اونقدر خوشحال و هیجان زده بودیم که هیچ چیز نمیتونست حال و هوامونو عوض کنه.
    اردلاندر حالیکه از جلوی در کنار میرفت تا اول من وارد بشم گفت:شیدا میترسم حالا که تو راضی شدی دایی راضی نشه.خوبه بگه من دختر عزیزمو به آدمی که دخترو بدزده نمیدم.
    در حالیکه هر دو میخندیدیم وارد خونه شدیم.
    حق با اردلان بود.چون همه طوری تو سالن نشسته بودند و منتظر ما بودند که انگار منتظر اجرای حکم اعدام ما هستند.همه شون اخماشون تو هم بود و خیلی جدی نشسته بودند.حتی جواب سلام ما رو هم ندادند.
    اردلان نگاهی به من کرد و گفت:مطمئنم الان بزرگترین ارزوی همه اینه که پوست منو بکنن.
    با صدایی بلند زدم زیر خنده که یکدفعه اردلان لباش رو گاز گرفت و گفت:هیس بابا!نمیبینی چقدر عصبانی ان!
    عمه چپ چپ به من نگاه کرد و گفت:عمه جون اگه اتفاق خنده داری افتاده بگو تا ما هم بخندیم.
    عمو ایرج گفت:اتفاقی خنده دار از اینکه همه ما رو سکه یه پول کردند.
    بعد یکدفعه از سرجاش بلند شد و گفت:بلند شو بریم خانم.دیگه فکر نمیکنم دلیلی داشته باشه که اینجا بمونیم.
    عمه بدون هیچ عکس العملی بلافاصله بلند شد.من و اردلان کاملا غافلگیر شده بودیم.حتی تصورش رو هم نمیکردیم که تا اون حد عصبی باشن.اردلان با دستپاچگی گفت:خواهش میکنم چند دقیقه صبر کنین من...
    عمو ایرج بدون اینکه اجازه بده اردلان حرفاشو رو تموم کنه پرید وسط حرفهای اردلانو گفت:لازم نکرده تو حرف بزنی زودتر راه بیفت بریم خونه.اونجا هر چی حرف داری بزن.
    عمو ایرج اونقدر عصبانی بود که اگه کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد.حتی منم ترسیده بودم اما اردلان اصلا خودش رو نباخت.لبخندی زد و گفت:ولی من میخوام با دایی صحبت کنم.
    عمو ایرج تا این حرف رو شنید نگاهی به عمه کرد و گفت:بریم خانم دیگه چرا ایستادی؟بذار شازدتم بمونه همینجا حرفاشو بزنه.
    عمه که با شنیدن حرفهای اردلان کمی نرمتر شده بود این پا و اون پا میکرد تا شاید مامان و بابا حرفی بزنن و یه جورایی بین پدر و پسر پادرمیونی کنن.اما هیچکس حرفی نمیزد.بالاخره برای اینکه مانع رفتنشون بشم با حالتی التماس آمیز گفتم:خواهش میکنم عمه جون.حداقل چند دقیقه صبر کنین.
    عمه انگار منتظر شنیدن این جمله از زبون من بود چون بلافاصله روی مبل نشست و گفت:خب ایرج تو که تا حالا صبر کردی یه چند دقیقه دیگه هم صبر کن تا ببینیم چی میگن.
    عمو ایرج ننشت ولی به دیوار تکیه زد و با اینکار نشون داد که منتظر شنیدن حرفهای اردلانه.
    اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:راستش من از همه عذرخواهی میکنم میدونم که ناراحتتون کردم.البته بگم شیدا از موضوع مهمونی امشب اصلا خبر نداشت و همه تقصیرها متوجه منه.
    باز هم داشت از من دفاع میکرد.اما اینبار نه تنها عصبانی نبود بلکه حالا که میدونستم اینکار فقط بخاطر عشقی که تو دل دومون جوونه زده به خودم میبالیدم.
    عمو ایرج که دیگه کلافه شده بود گفت:خب حرفات همین بود؟
    اردلان یکراست بطرف پدرم رفت و اینبار بدون هیچ مقدمه ای گفت:دایی جون افتخار همسری شیدا رو به من میدید؟
    نمیتونم بگم که همه با شنیدن اون حرف چقدر بهت زده شده بودند؟حتی خود من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.همه نگاهها ناخودآگاه بمن دوخته شده بود.انگار این من بودم که باید جای پدرم پاسخ میدادم.
    اردلان که سکوت پدرم رو دید گفت:دایی جون چرا چیزی نمیگید؟
    پدرم دوباره به من نگاه کرد و اینبار با تردید گفت:تو منو غافلگیر کردی اردلان!یعنی همه مونو غافلگیر کردی.آخه چرا اینطوری؟چرا این موقع شب؟
    همه نگاهها بمن دوخته شد انگار همه یه جورایی میخواستن صدق گفته های اردلانو از نگاه من بفهمن.
    حتی خود اردلان هم به من نگاه میکرد.از حالت نگاهش فهمیدم که منتظره تا من بهمه چیز خاتمه بدم.به همه انتظارها اما من زبونم قفل شده بود.نه اینکه مردد باشم نه فقط هیجان زده بودم.
    اونقدر دست و پامو گم کرده بودم که نمیدونستم دقیقا چی باید بگم.با اینکه برام خیلی سخت بود که حرف بزنم.اما به هر زحمتی بود برای پایان دادن به انتظار چشمهای اردلان سرم رو پایین انداختم و گفتم:من...من از اینکه عروس عمه بشم خوشحال میشم.
    خجالت میکشیدم که توی صورت کسی نگاه کنم.اردلان با صدایی که کاملا مرتعش بود گفت:دیدید دایی حالا چی؟دخترتونو به من میدید؟به تمام مقدسات قسم میخورم که از جونم بیشتر دوسش داشته باشم و خوشبختش کنم.
    پدرم بغض کرده بود و نمیتونست حرفی بزنه اما به هر زحمتی بود دستش رو روی شونه اردلان گذاشت و گفت:مبارک باشه پسرم.
    آخ خدای من!انگار هنوز در رویا و خواب غوطه ور بودم.من به همه چیز رسیده بودم به عشقی که همیشه در زندگی آرزوش رو داشتم به کسی که دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم دیگه تو حال خودم نبودم.
    همه یکی یکی منو در آغوش میگرفتن و میبوسیدن.مادرم شیوا و بقیه همه از ته دل خوشحال بودن و بهم تبریک میگفتن.اما من اونقدر تو حال خودم بودم که متوجه هیچکس نبودم.یکدفعه نگاهم به گوشه اتاق افتاد.خدای من کیوان هم اونجا ایستاده بود و بمن لبخند میزد.اما کیوان چرا اونجا بود؟یکدفعه تمام وجودم سرشار از نگرانی و ترس شد.این درست مثل کابوس هر شبم بود.نکنه الان خواب میدیدم!
    حتی از تصور چنین موضوعی هم پشتم میلرزید.باز هم داشت به سمت من قدم برمیداشت.هر چی نزدیکتر میشد ضربان قلب من هم کندتر میشد.بالاخره درست روبروی من ایستاد و در حالیکه همچنان لبخند میزد دستش رو به سمتم دراز کرد و نوک انگشتامو لمس کرد.یکدفعه تمام تنم از اون تماس داغ شد.توی دستاش یه حلقه طلایی بود که تلالو نگینهای سفیدش چشمامو میزد.میخواست اون حلقه رو تو دست من بکنه.دیگه نمیخواستم بیشتر از اون زجر بکشم.چشمامو بستم تا شاید وقتی بازشون میکنم از خواب بیدار شده باشم.اما وقتی چشمامو باز کردم هنوز هم تو اون اتاق بودم.به انگشتام نگاه کردم همون حلقه هنوز روی انگشتم بود.اما دیگه از کیوان اثری نبود اردلان روبروی من ایستاده بود ودر حالیکه لبخند میزد گفت:امیدوارم از حلقه نامزدیمون خوشت بیاد.الان سالهاست که این حلقه رو برات خریدم.
    پس کیوان کجا رفته بود؟با این فکر دورتادور اتاق رو نگاهی کردم و درست جلوی در دیدمش در حالیکه با همون لبخند برام دست تکون میداد و از اتاق خارج میشد.من کیوان زندگی خودم رو در وجود اردلان یافته بودم و دیگه احتیاجی به رویاپردازی نداشتم.بالاخره برای همیشه کیوان از زندگیم خارج شده بود و من باید به زندگی جدید به عشق جدیدم لبخند میزدم.
    در حالیکه از خوشحالی بغض کرده بودم لبخندی زدم و گفتم:قشنگترین حلقه ایه که تابحال دیدم.
    تازه سه هفته از نامزدیمون میگذشت.یواش یواش داشتم باور میکردم که از اون کابوس بیدار شدم و باید یه بار دیگه به زندگی لبخند بزنم.شاید تازه داشتم مفهوم عشق رو به معنای کلمه احساس میکردم.عشقی که از آن من بود و تو بیداری تجربه اش میکردم نه در خواب و رویا.
    اون روز اردلان بدون قرار قبلی ازم خواست که راس ساعت 6 توی کافی شاپ همدیگه رو ببینیم.اونم کافی شاپی که خاطرات تلخی رو برای من تداعی میکرد.اما این موضوع اونقدر غافلگیر کننده بود که من حتی فرصت نکردم ازش بپرسم چرا اونجا؟صداش غمگین بود و من اینو خیلی خوب میفهمیدم.اما یه ترس ناخواسته مانع از این شد که علتش رو بپرسم.
    درست راس ساعت 6 خودمو به کافی شاپ رسوندم.با اینکه خاطرات دفعه قبل مرتب از جلوی چشمام رژه میرفت.اما سعی کردم بخودم مسلط بشم و همه چیز رو فراموش کنم.باز هم مثل دفعه قبل ضربان قلبم بالا رفته بود و کاری از دست من ساخته نبود.وقتی وارد شدم نگاهی سطحی به دور و بر کردم تا شاید اردلان رو ببینم اما اثری ازش نبود.
    دست خودم نبود.نگرانی و اضطراب داشت مثل خوره روحم رو میخورد.دلم میخواست زودتر ببینمش و یه بار دیگه با دیدن چهره مصمم و مهربونش اعتماد به نفس پیدا کنم و به آرامش برسم.اما زمان کندتر از اون چیزی که تصور میکردم میگذشت.با اینکه میزهای زیادی خالی بودند ولی من ناخواسته بطرف همون میزی کشیده شدم که دفعه قبل با کیوان اونجا نشسته بودم.با این تفاوت که اینبار بجای کیوان نشستم و قرار بود اردلان روبروی من بشینه.
    به ساعتم نگاه کردم دقیقا نیمساعت بود که اردلان منو اونجا کاشته بود و خودش هنوز نیومده بود.
    پیشخدمت هم چند دفعه با منو اومده بود و هربار من گفته بودم که منتظر کسی هستم.از اینکه انتظار بکشم بیزار بودم و احساس میکردم همه نگاهها متوجه منه.برای همین سرم رو پایین انداخته بودم تا کمتر متوجه نگاههای اطرافیانم بشم.سرم همچنان پایین بود که ناگهان صدایی غریبه گفت:میتونم اینجا بشینم؟
    بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم با کلافه گی گفتم:میبخشید جای کسیه.
    اما غریبه بدون توجه به حرف من پشت صندلی مقابل نشست.سرم رو بالا گرفتم تا اعتراض کنم اما با دیدن اون صدام تو سینه حبس شد.
    کیوان درست روبروم نشسته بود و منو نگاه میکرد و من هم مات و مبهوت نگاهش میکردم.
    غافلگیر شده بودم و توان انجام هیچکاری رو نداشتم.آیا باز هم داشتم خواب میدیدم؟این اولین سوالی بود که تو ذهنم جرقه زد...پسر جوونی که پیشخدمت بود دوباره با منو به سمت من اومد و اینبار به تصور اینکه بالاخره کسی که منتظرش بودم از راه رسیده منو رو به دست کیوان داد و گفت:بفرمایید آقا.
    کیوان منو رو از دست پیشخدمت گرفت و مرخصش کرد.من با ترس به عقب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.
    کیوان د رحالیکه منو رو به سمت گرفته بود گفت:منتظر شخص دیگه ای هم هستید؟
    از به کار بردن هم فهمیدم که فکر کرده من منتظر اون بودم.برای همین با تته پته گفتم:من...من منتظر کسی هستم که فکر میکنم درست نیست من و شما رو با هم ببینه.
    چشم و ابروش رو بهم نزدیک کرد و گفت:چرا؟مگه ما چیکار میکنیم؟!
    دوست نداشتم اردلان این صحنه رو ببینه.دلم نمیخواست فکری پیش خودش بکنه و حتی برای یه لحظه هم که شده تصورش نسبت به من عوض بشه.اما کیوان آنچنان خونسرد نشسته بود که تصور میشد از قبل اونجا دعوت شده و حضورش اونهم روبروی من اصلا تصادفی نیست.
    کیوان که دستپاچگی منو دید گفت:میشه لطف کنید یه چیزی سفارش بدید.
    قلبم با دیدن این صحنه گرفت.چقدر همه چیز با دفعه پیش فرق کرده بود.انگار این دفعه از نظر اون اونقدر بزرگ شده بودم که بتونم چیزی سفارش بدم.منو رو از دستش گرفتم و بر عکس دفعه پیش سفارش بستنی دادم اونم مثل من بستنی سفارش داد.
    به ساعتم نگاه کردم.دیگه واقعا اردلان دیر کرده بود و انتظار بیش از حد من اونم تو این وضعیت اصلا موردی نداشت.برای همین کیفم رو از روی میز برداشتم و تصمیم گرفتم که هر چه زودتر اونجا رو ترک کنم.اما صدای کیوان که منو بنام صدا میزد دوباره بر سر جا میخکوبم کرد.اسم شیدا با انعکاسی خاص توی سرم میپیچید.خدایا چقدر اون صحنه رو در ذهنم تداعی کرده بودم چقدر آرزوی شنیده شدن نامم رو از زبون اون داشتم.اما حالا...
    کیوان لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:من میخوام باهات حرف بزنم.
    خدای من!لحظه لحظه خوابهام داشت تعبیر میشد.اما چقدر دیر!سرم رو پایین انداختم و گفتم:فکر نمیکنم ما با هم حرفی داشته باشیم.
    با تعجب گفت:نداریم؟!
    -نه!یعنی الان دیگه نداریم.
    -اما من یه دنیا حرف دارم!چرا نمیذاری این سکوت شکسته بشه.
    دستام میلرزید و من قادر به کنترلشون نبودم.فقط سعی میکردم یه طوری قایمشون کنم.
    کیوان گفت:چرا سرت رو پایین انداختی؟نکنه هنوزم نمیتونی منو نگاه کنی؟
    من باید به خودم ثابت میکردم که همه چیز تموم شده و دیگه دلیلی برای گریز از اون نگاه وجود نداره.برای همین همه نیرو و توانم رو جمع کردم و سرم رو بالا گرفتم و درست توی چشمای کیوان نگاه کردم.
    اما جز غریبه ای ندیدم.کیوان نگاه آشنایی رو که همیشه تمناش رو داشتم نداشت.غریبه ای بود که فقط روبروی من نشسته بود.بی اختیار لبخندی تلخ صورتم رو پوشوند.پس این بود همه اونچه که در تمام این سالها انتظار رسیدنش رو داشتم؟این بود احساسی که حاضر بودم برای بدست آوردنش نصف عمرم رو بدم؟
    حالا نوبت اون بود که سرش رو پایین بندازه و با انگشتای دستش بازی کنه خیلی آروم زمزمه کرد و گفت:من کتاب تو رو خوندم.
    تعجب کرده بودم.چون اردلان گفته بود که از اون کتاب فقط دو تا نسخه اس و این که چطوری یکیش بدست کیوان رسیده بود جای سوال داشت.ولی با این حال فقط لبخند زدم و گفتم:ممنون.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:همین!
    -پس چی؟باید کار دیگه ای بکنم؟
    کیوان با دلخوری گفت:تو حق داری که عصبانی باشی...من...من خیلی دیر به خودم اومدم من عشق تو رو وقتی باور کردم که کتابت رو خوندم.
    پوزخندی زدم و گفتم:اون فقط یه داستانه.
    لبخندی زد و گفت:باور نمیکنم.تو حتی اسم منو هم عوض نکردی.
    حق با کیوان بود اون کتاب فقط یه داستان نبود.لحظه لحظه عمر من بود.تمام دقایق زندگیم که با اسم کیوان و فکر کیوان پر شده بود.زمزمه همه شبهایی بود که تا سحرگاه بیاد اون نشسته بودم.تمام دقایق زندگیم بود که به پای اون گذاشته بودم.
    -من باورم نمیشه تو به این سادگی همه چیز رو فراموش کرده باشی.مگر اینکه اونچه که نوشتی واقعا یه داستان...
    نگاهی عصبی بهش کردم.هیچکس حق نداشت عشق منو زیر سوال ببره.حتی خود کیوان!برای همین قبل از اینکه با تموم کردن حرفش بیشتر از اون احساسم رو خرد کنه گفتم:ساده؟!
    بعد آهی کشیدم و گفتم:من بخاطر تو همه چیزم رو دادم.غرورم رو زیرپا گذاشتم و بهت گفتم که دوستت دارم.اسمی که شبانه روزم رو پر کرده بود بتو گفتم.بهت گفتم که عاشقتم در حالیکه برام خیلی سخت بود!عشق تو باعث شد که همه چیز رو فراموش کنم و وجود خودم رو ندیده بگیرم و همه چیز رو کنارتو ببینم.حتی غرور مردونه پسرعمه ام رو هم ندیده گرفتم.بخاطر تو تا مرز جنون کشیده شدم فقط به یه امید.به امید اینکه شاید یه ذره از اون عشقی که وجود منو میسوزوند تو دل تو هم وجود داشته باشه.اما من شکست خوردم.من نباید تو رو عاشق تصور میکردم.تو حداقل با عشق من غریبه بودی.هنوز یادت نرفته که بهم چی گفتی.اره حق با تو بود من خیلی بچه بودم که فقط با چند تا نگاه تا اینجاها کشیده شده بودم.
    اشک تو چشمام حلقه زده بود و بزور کنترلشون میکردم.کیوان با دستپاچگی گفت:هنوزم دیر نشده شیدا.
    با سر حرفش رو رد کردم و گفتم:نه دیگه خیلی دیر شده!چون من خیلی وقته که ریشه اون عشق نافرجام یک طرفه رو از قلبم کندم.خیلی وقته که تصمیم گرفتم بزرگ بشم و این قصه رو فقط برای خودم نگه دارم.دلم نمیخواد عشق پاک من لکه دار بشه.الانم دوست دارم قبل از اینکه چهره کیوان رو بیشتر از این تو ذهنم خراب کنی از هم جدا بشیم.
    -اما من...
    سرم رو بالا گرفتم و گفتم:اما تو چی؟میدونی چند سال از عمرم رو به پای تو گذاشتم؟میدونی چه شبها و روزهایی به پات نشستم؟کیوان تو مسئولی مسئول تمام دقایق زندگی من که بیهوده تلف شد و این گناه از نظر من نابخشودنیه.برای همین ترجیح میدم عشقمو کیوانی رو که خودم برای خودم ساختم همونجور دست نیافتنی برای خودم نگه دارم.
    سرش رو پایین انداخت و گفت:اما من دوستت دارم پس احساس من چی میشه؟شب و روزایی که بهت فکر کردم؟میدونی از وقتی که این کتاب رو خوندم چی بهم گذشته!اگه تو 4 سال این درد رو تحمل کردی من توی این مدت کوتاه به اندازه تمام عمرم زجر کشیدم.شیدا نذار توی خاطرات تلخ گذشته غرق بشم.میدونی این چند وقته چقدر زیر و روشون کردم؟من یه بار دیگه تمام اون 4 سال رو زندگی کردم.اما اینبار با یه احساس جدید.با احساسی که تو باعث شدی تو قلبم جوونه بزنه.تو و کتابت.حالا دیگه عشق تو یکطرفه نیست.شیدا من دارم بهت میگم که کیوان عاشقته همونجور که همیشه تصور میکردی از صمیم قلب.
    لبخندی تلخ همراه اشکی که روی صورتم جاری میشد زینت صورتم شد و گفتم:

    user online report post thanks


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/