بعد از دو ماه این احسان بود که به من پیشنهاد کرد برای بازگرداندن سعید به ژاپن برود. با اینکه دوست نداشتم از من دور شود و نگران بودم اما در دل او را به خاطر قلب رئوف و مهربانش ستودم.
اکنون نازنین من از سفر باز می گشت در حالیکه توی هواپیما در کنارش سعید پسر عموی من نشسته بود.وقتی آخرین بار با او صحبت کردم و او خبر از آمدن سعید داد،گفتم:تو اونو بخشیدی؟
گفت:مگه خودت نگفتی که آدم باید دلش صاف و ساده باشه،خوب من به این نتیجه رسیدم لذتی که در گذشت هست هرگز در انتقام وجود نداره.
در ضمن من با تو به معنای حقیقی عشق و زندگی رسیدم خدا می خواست که همچین گل زیبایی نصیبم بشه الحق که درست گفتن!
((تا شقایق هست زندگی باید کرد))
خود را از پرواز افکارم خارج نمودم و دفتر خاطراتم را بستم تا هرچه زودتر حاضر شوم و برای دیدن معبودم به فرودگاه بروم،بعد هم خود را به اتاق کناری رساندم و بوسه ای بر پیشانی کودک دلبندم زدم و در حالیکه با عشقی مادرانه او را می نگریستم اندیشیدم که چقدر شبیه مردان غیور ایل است درست مانند پدرش!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)