دیگر به این نمی اندیشیدم که حرفهاش چقدرمحبت داره،بی پروا خودم را در آغوشش افکندم و سر روی سینه اش گذاشتم و شروع به گریه کردم و صدای تپش قلبش را شنیدم.برای اینکه مرا متوجه اطرافم خصوصا دیوید کند سینه ای صاف کرد و با نوازش مرا از آغوش گرمش جدا ساخت بعد نگاهی مستانه به من انداخت وگفت:
- من یک سورپرایز برات داشتم اما مجبورم زودتر بگم چون امروز رفتیم سفارت و دیوید باید زودتر به کشورش برگرده البته مادرو پدر به همراه المیرا تا چند وقت دیگه عازم می شن.یک هفته دیگه سالگرد ازدواجمونه بنابراین تصمیم گرفتم این جشن و امشب برگزار کنم خودم تمام فامیل و دوست و آشناها رو دعوت کردم حتی خانواده خان عمو ،قصد داشتم با خانواده تو هم تماس بگیرم که شنیدم خودشون تشریف آوردند پس از همین الان همتون و برای امشب دعوت می کنم.لبخند شادی بخشی به صورت مادر نشست و گفت:
- چقدر غیر منتظره پس منو لیلی باید بریم تا برای جشن حاضر بشیم راستی مادر احتیاج به کمک نداری تو چطور می خوای امشب یک مهمانی بزرگ بدی؟
- قبلا ترتیب همه کارها داده شده البته دیوید هم خیلی بهم کمک کرد،ازش ممنونم!
دیوید به آرامی از سالن بیرون رفت چون دوست نداشت بیش ازاین شاهد رویداد های خانوادگی باشد که برایش اعجاب انگیز بود.احسان رو به ماد رگفت:
- راستی یک خبر دیگه هم براتون دارم بهتره خودتون و آماده کنید چون به زودی برای دومین بار مادر بزرگ می شین.مادر با خوشحالی فریاد زد:
- آه خدایا!راست می گی پسرم؟
- راستش هنوز مطمئن نیستم اما حال و هوای شقایقم تفییر کرده فکر می کنم نشونه هایی از بارداری باشه باید بریم آزمایش تا خیالتون راحت بشه.
مادر به طرفم آمد و رویم را بوسید و گفت:
- مبارکه عزیزم نمی دونی چقد رخوشحالم!
در این میان من بودم که در این آشفته بازار مات و متحیر مانده بودم.جشن سالگرد ازدواج،بارداری من،خدایا سردر نمی آورم احسان چه می گفت؟آیا به راستی حالش خوب بود؟صدای خواهرم را شنیدم که با ناراحتی گفت:
- این امکان نداره!احسان گفت:
- چی امکان نداره خواهر خانم محترم؟
- شقایق نمی تونه از تو باردار شده باشه بدون خجالت بگم تو حتی به خواهر من دست هم نزدی.
احسان لبخند تلخی زدو گفت:
- من نمی دونستم شما توی اتاق خواب ما هم جاسوس گذاشتین.
لیلی که از خشم به خود می پیچد گفت:
- خاتون یواشکی دفتر خاطرات شقایق و خونده،یه روز که خونه نبوده به بهانه تمیز کردن می ره سروقت دفترچه آخه من بهش گفته بودم چون شقایق تموم خاطراتشو تو اون دفترچه می نویسه.خواهر بیچاره من خودش تو اون دفترچه به این نکته اشاره کرده !احسان یک قدم به او نزدیک تر شدو گفت:
- پس ما در آستین خود مار پرورش می دادیم و نمی دونستیم!خوبه،خیلی خوبه!نمی دونستم خدا به من چه قدرتی داد که در دفاع از احسان گفتم:خجالت بکش لیلی باید به سعید بگم جلوت و بگیره روز به روز داری پا رو از حدت فراتر می ذاری و اما در مورد خاتون،اون کی عقل درست و حسابی داشته که این دومیش باشه؟چرا فقط قادره یک زندگی رو از هم بپاشونه.باید بگم اون چیزی که خونده زندگی نامه من نبوده بلکه رمانیه که من درحال نوشتن اون هستم و علاقه مندم که به زودی چاپش کنم.
مادر نگاه شماتت بارش را به لیلی دوخت و گفت:
- خدا تورو ببخشه که اینقدر تن این زن و شوهر و می لرزونی!منو بگو که عقلمو دادم دست تو،بهتره هر چه زودتر بریم تا بیش از این باعث شرمساری من نشدی.
- اما مادر،من.....
- اما بی اما من که رفتم.شقایق دخترم خداحافظ آقا احسان شب می بینمتون.
- صبر کنید مادر من شما رو می رسونم.
- نه پسرم سعید سر کوچه منتظره البته مقصر نیست تحت تاثیر حرفهای لیلی قرار گرفته.دخترم تو بهترین مرد دنیا را در اختیار داری قدرش و بدون!سرم را به زیر انداختموگفتم:بله مادر.احسان نگاهی گذرا به لیلی انداخت و گفت:
- امشب منتظر شما و همسرتون هستیم!
لیلی با خشم و بدون خداحافظی سالن را ترک نمود،مادر هم با چشمکی که به من و احسان زد خداحافظی نمود و پشت سرش حرکت کرد. نگاه متعجبم را به احسان دوختم جلو آمد ودستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- برو زودتر آماده شو که سپیده خانم برای آرایش کردن عزیز دلم به اینجا می آد.
- احسان جان چرا با این سرعت؟من آمادگیش و ندارم ما هیچ کاری نکردیم و تو این همه مهمون دعوت کردی؟
- عزیزم تموم کارهای لازم انجام شده تو فقط باید به خودت برسی و بس!من و دیوید این چند روزه خیلی برنامه ریزی کردیم.
تازه به یاد دیوید افتادم نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
- پس کو؟دیوید کجاست؟درهمین لحظه دیوید تقه ای به درسالن زد و گفت:من بیام آنجا؟از شنیدن کلامش هردو خندیدیم.گفتم:خواهش می کنم بفرمایید!وقتی داخل شد با لبخندی که یک ردیف دندانهای سفیدش را نمایان می ساخت گفت:
- احسان نمی ریم بیرون من باید بخرم.
دیگه به خوبی منظورش را درک می کردیم، گفتم:شرمنده آقا دیوید این دعوای خانوادگی ما باعث شد خاطرتون مکدر بشه.دیوید با لهجه شیرینش گفت:
- مکدر یعنی چی؟احسان لبخندی زد و گفت:
- ای بابا تو که از رضا کوچولو هم بدتری اون دیگه معانی این جملات فارسی رو می دونه!دیوید جان مکدر یعنی ناراحت.
- من ناراحت نشد اما شما هرگز گریه نکرد چشمان شما نباید اشک داشت دوست من باید قدر شمارا دانست شما هستید خیلی خوب.
دیوید به خود فشار می آورد تا کلمات را درست ادا کند با اینکه مانند رباط صحبت می نمود اما برای ما بسیار لذت بخش بود.از احسان خواستم قبل از بیرون رفتن با او تنها گفت و گو کنم برای همین من زودتر از او به اتاقم رفتم،همین طور غرق در افکار خود بودم که وارد شد.
.........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)