سلیقه من نیست،کار احسان!وقتی با هم ازدواج کردیم همه رو به پسند و سلیقه خودش تهیه کرده بود حتی دکوراسیون هم نظر اونه.
لبخند تلخی زد و گفت:
- چه خودخواه!
برای پایان دادن به بحث گفتم:چه عجب خواهر یادی از من کردی؟
- دلم واست یه ذره شده بود.
- منم همین طور آقا سعید حالش خوبه؟نگین طلایی چطوره؟
- خوبه !مثل همیشه آروم و سر به زیر.گذاشتمش پیش خاتون.
با شنیدن نام خاتون همه چیز برایم دوباره زنده شد اما به روی خودم نیاوردم ولی خواهر من پروتر از این حرفها بود،در حالیکه موزی پوست می کند گفت:
- تو این خونه چه بر سر اون دختر بیچاره اومده بود،خیلی وحشت زده بود؟
دیگر طاقتم طاق شده بود و از این همه دورویی حالم به هم می خورد با حالتی تمسخر آمیز گفتم:هیچی روزها من دست و پاشو می بستم و احسان هم فلکش می کرد آنقدر می زدیمش تا خون از کف پاش می آمد اون موقع بود که دلمون خنک می شد.متعجبانه نگاهم کرد وگفت:
- مسخره می کنی؟
- آخه خواهر من،ما چه کار به کارش داشتیم جز اینکه از هیچ محبتی به اون دریغ نکردیم اما مثل اینکه اون چون سگی به صاحب قبلیش وفادار بود به طوری که اخبار این خانه را شبانه به گوش صاحب خود می رساند.کنایه ام را شنید اما بدون اظهار پشیمانی گفت:
- - لازم نیست منو سرزنش کنی من هر کاری کردم به خاطر خودت بود!
در حالیکه سر درد گرفته بودم با شنیدن حرفهای لیلی شقیقه هایم شروع به سوختن کرد هر طور بود لبهایم را به حرکت واداشتم و با ناراحتی گفتم:به خاطر من برام جاسوس گذاشتی اگه کسی این رفتارو با زندگی خودت داشته باشه خوشت می آد؟از یاد آوری آنچه آن شب شنیدم پشتم می لرزه!چرا دست از سر زندگی من برنمی داری؟درسته که خواهر بزرگم هستی ولی به چه حقی تو زندگیم مداخله می کنی.با خشم فریاد زد:
- به همون حقی که باید توی آینه نگاهی به خودت بندازی!
- منظورت و نمی فهمم!
مادر که تا آن لحظه ساکت بود گفت:اجازه بده شقایق جان،من در مورد خاتون از خواهرت باز خواست کردم او به من حرفهایی زده که کمی پریشانم کرده و چند روزه خواب و خوراک ندارم بنابراین ازش خواستم که بیاد و باهات رو در رو صحبت کنه.
- خاتون چی به شما گفته ؟اون دیوانه ای بیش نیست.
مادرو لیلی نگاهی به یکدیگر انداختند و اینبار لیلی خود را به من رساندو دستم را در دست گرفت و گفت:
- تو داری با خودت چه می کنی خواهرم؟سعی کردی رنگ پریدگیت رو با پودر بپوشانی ،بدنی رو که روز به روز لاغر و نحیف می شه رو می خوای چیکار کنی؟یادت رفته چه عزت نفسی داشتی؟حالا چرا به ذلت افتادی؟من همه چیزو می دونم.باور کن از روی دلسوزی خاتون رو در پی جاسوسی فرستادم.من می دونستم احسان نمی تونه به این زودی عاشق کس دیگه ای بشه اون به خاطر انتقام از من و خانواده ام با تو ازدواج کرد و یک ساله که داره تو رو آزار و اذیت می کنه.به خودت بیا دختر اون مرد آروزهات نیست رهاش کن نگذار بیش از این تو چنگالش اسیر باشی،هنوز هم دیر نشده برگرد پیش مامان.اینجا هیچی انتظارت رو نمی کشه جز آینده ای تباه وسیاه!
سیل اشک از چشمهایم سرازیر شد،بلندشدم و گفتم:بسه دیگه،در مورد احسان من اینطوری صحبت نکن،مگه چیکارتون کرده که همه از راه نرسیده براش شمشیر می کشید؟ما همدیگر و دوست داریم،مخصوصا من که حاضرم بمیرم ولی تار مویی از سر اون کم نشه چه کسی گفته من دارم رنج و عذاب می کشم؟من بهترین روز های زندگیم رو در کنارش طی کردم و حاضر نیستم لحظه ای از او دور باشم!اومدی اینجا همین چیزا رو بگی؟حرفهایی که می زنی پوچ و بی اساسه.
با عصبانیت گفت:
- اومدم تا تورو از این خواب خرگوشی بیدار کنم!پاره کن این قفل و زنجیری که به دست و پات بستی،احسان تورو به بازی گرفته چرا نمی فهمی. اگه تو راست می گی و اون به تو علاقه داره پس کیه که شب ها در رو روی خودش قفل میکنه و در اتاق کار خود می خوابه؟کیه که تظاهر به عشق در حضور دیگران می کنه اما در خلوت تا حالا یک بوسه خشک و خالی رو پیشونیت نزده تا کی می خوای به این خفت وخواری ادامه بدی؟درسته که تو پشت به نظر و عقیده من کردی اما باور کن در همه حال حمایتت می کنم قبل از اینکه در این خونه بد شگون بپوسی خودت و رها کن.
گریه آرامم به هق هق تبدیل شده بود و بغض را ه گلویم را بسته بود خدایا لیلی این همه اطلاعات را از کجا داشت؟یعنی خاتون در همه حال مواظب ما بوده؟نمی توانستم از خودم و او دفاع کنم نگاهم به چهره نقاشی شده احسان افتاد و بی توجه به لیلی آن را از روی دیوار جدا ساختم و روی زمین به حالت تضرع و التماس نشستم و با او حرف زدم:
این چی می گه عزیزم؟مگه نمی دونه من بی تو هیچم!روزی صد بار به ته باغ می رم تا صدامو کسی نشنوه و فریاد می زنم دوست دارم،دوست دارم.هر روز به عشق تو ویاد تو ،به امید دیدن تو چشم باز می کنم مگه این آدمها نمی دونند قلب من بی بدون تواز تپش می افته؟از اینجا برید و تنهام بذارید منو ببخش مادر ولی شما هم نگران آینده من نباشید.وقتی دختر بچه ای بیش نبودم دونه عشقش تو قلبم کاشته شد.حالا هم اینقدر ریشه دوونده که توی تک تک اعضای بدنم یک شاخه داره اگه یکی از این شاخه ها قطع بشه دوباره رشد می کنه! اگه بخواین این عشقو نابود کنید باید از ریشه نابودش کنید اما اونطوری دیگه منی هم وجود نداره و از بین می رم.یه روزی از خدا می خواستم جفتی برام برسونه درست مثل احسان همیشه با خودم می گفتم آیا می شه همزادش و پیدا کرد؟و خدا می دونست که من یک عاشق واقعیم و یک عشق پاک و خالص را تو وجودم می پرورونم برای همین راه رو برام باز کرد،من با میل و رغبت و به خواسته دلم به این زندگی ادامه می دم و هرگز عشقم نسبت به احسان کاسته نمی شه بلکه روز به روز افزون تر می شه اوقدر برام ارزش داره که.....
لیلی حرفم را قطع نمود وگفت:
- تو دیوانه ای ،دیوانه!باید به آسایشگاه روانی بری و خودت و معالجه کنی.
صدای آشنایی از پشت سرم بانگ برآورد:
- دیوونه تویی نه اون!برگشتم و احسان را در مقابل خودم دیدم،مات ومهبوت نگاهش کردم.نمی دانستم چقد راز حرفهای مارا شنیده مگر قرار نبود دیر هنگام باز گردد؟دیوید هم در کنارش ایستاده بود و با دیده حیرت ما را نگاه می کرد.احسان نزدیک لیلی آمد وگفت:
- چرا دست از سرش بر نمی داری تو که به هرچی می خواستی رسیدی مگه منتظر نبودی شاهزاده قصه هات با اسب سفید بالدارش بیاد و تورو با خود ببره،بالاخره هم که اومد و تورو به آرزوت رسوند.دیگه از جون ما چی می خوای؟چرا راحتمون نمی ذاری؟
هرگز فکر نمی کردم روزی احسان در برابر لیلی بایستد و با چشمانی سرد و بی روح او را نظاره کند و اینگونه با او حرف بزند!اما لیلی هم کم نیاورد یک قدم به او نزدیک شد و چشمان زیبا و آرایش شده اش را به او دوخت وگفت:
- تو از جون خواهر بیچاره من چی می خوای؟فکر می کنی من احمقم؟خوب می دونم که اون برات یه متسک بیشتر نیست که آوردیش اینجا و با دروغ و ریا نگهش داشتی حالا چقدر وعده وعید دادی تا یک سال اینجا مونده ودم نزده خدا می دونه اما من همه چیزو می دونم.شاید شما نخواین حقیقت و فاش کنید اما من نزدیک شش سال باهات زندگی کردم و از میزان علاقه ات نسبت به خودم با خبر بودم تو نمی تونستی به این زودی منو از قلبت بیرون کنی وشقایق و جایگزین کنی.از وقتی با هم ازدواج کردین به وسیله خاتون از رفتار و کردارت مطلع بودم حتی گاهی وقتها پشت در اتاقتون فال گوش می ایستاد و تمام صحبت های رد و بدل شده مابینتون و بی کم وکاست به من می رسوند،شقایق و به اینجا آوردی تا آزارش بدی بلکه کمی آروم بگیری.
دیگه هیچ کدام از حرفهای لیلی برام مهم نبود احساس می کردم خیلی خسته ام،خسته از این زندگی نه زندگی که با احسان داشتم نه هرگز!من از اطرافیانم خسته بودم دلم می خواست دور و برم هیچ کس نبود و دیگر نگاه شماتت باری آزارم نمی داد.
در حالیکه نشسته بودم به ستون داخل سالن تکیه دادم و عکس احسان را روی زانوانم گذاشتم و بی محابا اشک ریختم،احسان آرام آرام خودش را به من رساند و تابلو را از دستم گرفت و به گوشه ای گذاشت بعد مرا از زمین بلندنمود و بی توجه به لیلی و اطرافیان گفت:
- بلند شو گل من.نبینم اشکهاتو که قلبم پاره پاره می شه.در زندگی با خواهرت کور بودم و به جز یک جفت چشم آبی هیچ نمی دیدم.این همه کشورهای خارجی سفر کرده بودم و دخترای چشم آبی زیاد دیده بودم ولی هیچکدومشون به زیبایی چشمهای این خانم نبود!عجیب در برابرشون ناتوان و بی اراده می شدم حتی به صدای تپیدن قلبم هم توجه نمی کردم بیچاهر فریاد می زد این به درد تو نمی خوره اما کوگوش شنوا؟هر چی که می خواست در اختیارش می گذاشتم تا مبادا این عروسک چشم آبی از من دلزده و غمگین بشه.من اسمشو عشق گذاشته بودم اما اشتباه می کردم عشق نبود بلکه دوست داشتن بود مانند انسانی که به یک عروسک علاقه مند می شه و مدتها می شینه و نگاهش می کنهو زیبائیشو ستایش می کنه.اما وقتی بفهمه که فقط یک عروسکه و قلب و روح نداره که به تو عرضه کنه کم کم اونو دور می اندازی و سعی می کنی فراموشش کنی و دلت نمی خواد طرف عروسک بری.دنبال یک انسان می گردی که قلب و روح داشته باشه و هر روز صبح که از خواب پا می شی بهت بگه دوست داره و تورو می خواد اونم واسه همیشه.ازدواج با تو به من درس خوبی داد،طوری که من معنای حقیقی عشق و دریافتم.عشق ابدی هرگز از یاد و خاطر انسان پاک نمی شه!هر قدر هم معشوق در حق تو ظلم کنه اونو می بخشی و باز هم دوستش داری.من خیال می کردم یه عاشقم اما نبودم می دونی چرا؟چون هر زمان که خیانت لیلی جلوی چشمم می اومد بیشتر ازش متنفر می شدم،من فقط دوستش داشتم که با اومدن تو همون ته مونده دوست داشتن هم از بین رفت.تو تنها نور زندگی تاریکم شدی تنها امیدم به آینده.شقایق گل من،فرشته معصومم دوستت دارم!!!!!!!!!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)