بالاخره روز ازدواج عبدالله و مرجان فرارسید،عبدالله از احسان خواسته بود تا اجازه دهد تا این جشن ازدواج در منزل کوچک خودشان انجام گیرد.او گفت:
- آقا ما که مهمون زیادی نداریم این باغ برای ما بزرگه در ضمن من دوست ندارم فامیل بگن زن عبدالله خدمتکار بوده!نمی خوام مرجان خجالت بکشه.
فراموش کردم که بگویم چند روز قبل از ازدواج مادر عبدالله که زنی پیر و فرسوده بود به منزل ما آمد و مرجان را از احسان خواستگاری نمود چون مردم پدر و مادر نداشت فعلا وظیفه نگهداری او به عهده احسان بود.پرد شوهر و مادر شوهر سابقش بعد از مطلع شدن از جریان خوشحال شدند و اعلام کردند که هیچ گونه مخالفتی ندارن و هر دو گفتند که او زن جوانی است و خوبیت نداره تا ابد بیوه بماند این بچه هم احتیاج داره به اینکه سایه پدر بالای سرش باشه مگه ما تا کی زنده ایم.بنابراین احسان تلفنی از آنها کسب اجازه نمود و عروسی آن دو در خانه کوچک عبدالله برگزار شد و مرجان با جهازی که احسان همراه او کرده بود راهی خانه بخت شد.
شب هنگام زمانی که به منزل بازگشتیم احسان نفس راحتی کشید و گفت:
- خوب اینم از مرجان خیالم راحت شد،عبدالله مرد خوبیه و اون طور که خودش می گفت سالها پیش عاشق دختر خاله خود بوده ولی دختر خاله علاقه ای به ازدواج با اون نشون نمی ده و به همسری کس دیگه ای در می آد،عبدالله هم دیگه ازدواج نمی کنه تا اینکه مرجان و می بینه و تصمیم می گیره باهاش ازدواج کنه.
- فقط خدا کنه با زهره مشکلی نداشته باشه چون اون دختر حساسیه!ندیدی چطور ناراحت می شد وقتی می دید مادرش اینجا کار می کنه اخرش هم رفت خونه پدر بزرگش.
- عبدالله قول داده در حقش پدری کنه.
بعداحسان به نزدیکم آمد وگفت:
- من می رم بخوابم کاری نداری؟
همیشه این تکه کلام شبانه اش بود!
- نه،شبت بخیر،فقط چون امشب خسته ام شاید فردا صبح زمانی که از خواب بیدارمی شم تو رفته باشی می خواستم بهت بگم من فردا صبح می خوام برم آرایشگاه،قصد دارم موهام و مدل موهای المیرا کوتاه کنم خیلی بهش می اومد.
اخمی در چهره اش ظاهر شد و خیلی جدی گفت:
- با اجازه کی؟
- خوب معلومه با اجازه شما!
- من که به یاد ندارم چنین اجازه ای داده باشم!
- یعنی مخالفی؟
- البته،اگر هم می خوای خلاف نظر من عمل کنی خود دانی.
- من هرگز با شما مخالفت نمی کنم،اما فکر هم نمی کردم که با کوتاه کردن موهام شما ناراحت بشید.آخه هیچ زمان در مورد لیــ...
کلامم را خوردم اما احسان آن را به پایان رساند و گفت:
- در مورد لیلی مخالفتی نداشتم و اون همیشه موهاش رو کوتاه می کرددرسته؟
سرم را به زیر انداختم و حرفش را تایید کردم.چانه ام رابالا گرفت و مستیم نگاهم کرد وگفت:
- من در گذشته اشتباهات زیادی مرتکب شدم آن زمان فکر می کردم عشق و دوست داشتن اینه که موافق نظر همسرت رفتار کنی و سعی در این داشته باشی که همیشه خودتو راضی و خشنود نگه داری تا نکنه اونی که دوستش داری اخمی به صورتش بیاد.اما حالا من تغییر زیادی کردم و نمی تونم نظرم و در مورد موهات تو سینه نگه دارم،من عاشق تک تک موهای توام و دوست ندارم که اونا رو کوتاه کنی،ولی با این حال مجبورت نمی کنم هر کاری که دست داری انجام بده شب به خیر.
اجازه نداد تا جوابی به او بدهم و به اتاقش پناه برد و فرصت ادامه بحث را از من گرفت و من ماندم و رشتهای از افکار نامفهوم ،خدای من مرا چه می شود؟احسان را چه می شود؟ نکند زبانم لال دیوانه شده باشد!او موهای مرا دوست داشت،عاشق آنها بود.آیا اعتراف او امیدی بود برای آینده؟قلبم بی اختیا شروع به تپیدن کرده بود و نگاهم به در چوبی خشکیده بود جلو رفتم و خود را به در چسباندم و گریان گفتم:
- می دونم که صدام و می شنوی بدون که من همون کاری رو می کنم که تو راضی باشی،خدای بزرگ ومهربون فروغ و نور عشق تورو در دل من قرار داد و منو مست و مجذوب ابدی این عشق کرد می خوام اگه روزی می رسه که قرار باشه من و از تو جدا کنه من طلوع اون روز رو نبینم.
هیچ واکنشی در مقابل سخنان عاشقانه ام نشان نداد و من با تن و روحی خسته اما آکنده از عشق به رختخواب رفتم و در حالیکه بالشت سرم از اشکهایم خیس شده بود به اطراف اتاقم دیده دوختم و نجوا کنان گفتم:
- شاید روزی تنها یادگاری که از من این عاشق دیوانه داشتهباشی همین دست نوشته ها باشد.
ادامه دارد............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)