قسمت شانزدهم-2
این روزها احسان ودیوید زیاد با هم خلوت می کردند و به حبت می نشستند گاهی هر دو بیرون می رفتند و تا غروب باز نمی گشتند اما آنروز اتفاقی افتاد که زندگی ام را زیر رو کرد.احسان و دیوید از منزل خارج شدند و اعلا م کردند دیر هنگام باز می گردند.بی بی صدایم کرد وگفت:
- خانم تلفن با شما کار داره،مادرتان است.
گوشی را بر داشتم و گفتم:سلام مادر حالتون چطوره؟رضا خوبه؟
- خوبم عزیزم تو و شوهرت خوبید؟سفر بهشون خوش گذشته؟
- همگی خوبیم سفر اونا هم بد نبوده.
- عزیزم می خواستم بگم در منزل باش من وخواهرت قراره بیایم اونجا.
- شما به همراه لیلی؟
- آره مادر،خواهرت دلش برات تنگ شده خوب هر چی باشه خواهرید اینکه تعجب نداره،احسان کجاست؟
- رفته بیرون و تا شب بر نمی گرده.
- خوبه اگه نباشه بهتره ممکنه با دیدن لیلی ناراحت بشه.با تمسخر گفتم:
- مطمئنید که لیلی برای دیدن من میاد؟
- عزیزم فکر های بیهوده و بی اساس نکن لیلی می خواد تو رو ببینه و من باید برم حاظر بشم،منتظرمان باش تا یک ساعت دیگه اونجاییم خداحافظ.
- به سلامت مادر.
به جای اینکه خوشحال باشم رعب و وحشتی عجیب دردلم چنگ انداخته بود که شدیدا مرا می ترساند!بی اختیار در سالن شروع به راه رفتن کردم و چندین بار طول سالن را پیمودم و بازگشتم ،آیا باید به احسان می گفتم؟من هرگز چیزی را از او مخفی نمی کردم اینجا خانه اوست شاید راضی نباشد که لیلی به اینجا بیاید نه نباید به او دروغ بگویم یا مخفی کاری کنم.
گوشی تلفن را برداشتم و همه چیز را برایش شرح دادم .او با تعجب و کمی خشم گفت:
- خواهرت اینبار دیگه چه نقشه ای کشیده؟اصلا برای چی می خواد بیاد اینجا!بعد از یکسال حالا دلش برات تنگ شده و یادش افتاده خواهری داره اگه می خواست تورو ببینه کافی بود تماس بگیره و از تو بخواد که به منزل مادرت بری.
- احسان جان اگه تو نارحتی تماس می گیرم و می گم شوهرم راضی نیست مهم نیست که ناراحت بشه!من نمی خوام خاطر تو رنجیده بشه.
- نه گلم،این کار صحیحی نیست بذار بیاد بعدا همه ماجرا را برام تعریف کن.به بی بی و بابا علی هم سفارش کن با او مثل یک مهمان رفتار کنن نه مثل بانوی سابق آن خانه.هروقت رفتن به من اطلاع بده که بیام،خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
کلافه و عصبی بودم نگاهی به سالن بزرگ انداختم،عکس احسان که دیوید از او نقاشی کرده بود روی دیوار به من لبخند می زد با اینکه قیافه جدی احسان کشیده شده بود اما هرگاه من بی حوصله و ناراحت بودم او را می دیدم که برایم چشمک و لبخند می زند.یک پیراهن بلند لیمویی رنگ پوشیدم و موهایم را مرتب کردم و به خدمتکاران دستورات لازم را دادم بعد با خود گفتم،چه آدم احمقیم من،این همه استرس دیگه برای چیه؟خوب به قول مادر می خواد خواهرش و ببینه چرا اینقدر بدبین شدم.
وقتی روی صفحه آیفون چهره مادر ولیلی را دیدم یکباره تمام غم و ناراحتیم را فراموش کردم و دلم پر از شادی شد و احساس شعف زیادی به من دست داد و جلوی در منتظرشان ایستادم.وقتی هر دو به نزدیکم رسیدند دو خواهر یکدیگر را در آغوش گرفتیم و ماچ های آبداری از صورت هم کردیم.لیلی دست گلی زیبا به دستم داد و با موجی از محبت گفت:
- قابل تورو نداره!
- این کارا چیه؟شرمنده کردی!
بی بی جان جو آمدو خیلی رسمی خوش آمد گفت:
- بفرمایید،خوش آمدید.
لیلی نگاهی به اطراف سالن کرد می دانستم تعجب کرده چون حتی کوچکترین اثری از او در ساختمان نبود.لیلی خود را روی مبل قهوه ای ولو کرد و روسریش را از سر برداشت موهایش را به رنگ شرابی در آورده بود که زیبایی خاصی به چهره اش بخشیده بود. با خنده اشاره ای به موهایش کردم و گفتم:
- قشنگ شدی!
با طنازی گفت:
- سعید دوست داره موهام این رنگی باشه می گه چون پوستت سفیده بهت میاد!تو چرا دستی به سر روت نمی کشی؟
- منظورت ابروهامه ؟آخه احسان دوست نداره به شکل اونا دست بزنم.
در همین حال فیروزه و فرزانه وارد شدند و بعد از سلام،مشغول پذیرایی شدند.لیلی با عشوه گفت:
- انگار طبیعت آقا احسان خیلی فرق کرده،اینارو جدید استخدام کردین؟پس مرجان کجاست؟
- مرجان با عبدالله ازدواج کرد.
- اِ مبارکه!
بعد نگاهی روی تابلو های نقاشی انداخت و گفت:
- اینا کار کیه؟حتما همون پسر فرانسویه که مادر تعریفش و می کنه یکبار افتخار آشنایی باهاش رو تو فرانسه داشتم زیاد ازش خوشم نمی آد.
بهم برخورده بود به نظرم دیوید مرد خوبی بود،بدون تامل گفتم:
- ما که خیلی دوستش داریم راستش چند بار خواسته برگرده اما بهش اجازه ندادیم ولی مثل اینکه این روزا قصد داره بره،خیلی بهش عادت کردیم.
- دکوراسیون خونه،همه چیز فرق کرده اصلا فکر نمی کردم اینقدر با سلیقه باشی!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)