با اینکه با او در تماس بودم اما هر روز بیشتر و بیشتر دلتنگش می شدم تا جائیکه شب ها برایش نامه می نوشتم، نامه های عاشقانه که آنها را درکمد جاسازی می نمودم.هر بار که با او صحبت می کردم بدون خجالت بهش گفتم که دوستش دارم و او جواب می داد منم همین طور!با این حرفها هیجان و بی قراریم را بیشتر می کرد تا اینکه بالاخره این انتظاربه پایان رسید،توی گلخانه بودم که فیروزه دوان دوان خود را به من رساند و گفت:
- خانم جان،خانم جان.آقا اومدن!آب پاش از دستم به زمین افتاد و گفتم:
- چی؟احسان من برگشته؟
- بله!بی بی جان منو فرستادن و گفتن زودتر بیاید دارن ماشین و می آرن داخل.
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد نمی دانم چگونه را ه گلخانه تا ساختمان را پیمودم همین قدر می دانم که دیگر نفسی برایم نمانده بود از بس تند دویده بودم،اما همین که قامت رعنایش رادیدم جانی تازه در کالبدم دویده شد.داشت با بی بی جان صحبت می کرد که به محض رسیدن من سکوت کرد و خیره خیره نگاهم کرد،بی توجه به دیوید و بابا علی و دیگر خدمتکاران خود را در آغوشش انداختم و گریان گفتم:
- چرا بی خبر؟تا دیشب که باهت صحبت کردم نگفتی داری میای؟به خونه ات خوش آمدی!به آرامی مرا از آغوش خودش جدا کرد و گفت:
- می خواستم سورپرایزت کنم.
بر خود مسلط شدم و گفتم:
- سلام آقا دیوید خوش آمدید سفر خوش گذشت؟
- بله گیلی خوب بود.اما احسان نخواست کا ما بیشتر ماند هر روز می گفت که برگردیم.
احسان نگاهی به فیروزه و فرزانه انداخت و گفت:
- انگار به جمعمون اضافه شده،پدر باهام تماس گرفت و گفت که دونفره و فرستاده.حالا راضی هستی؟
- آره دخترای خوبی هستن.
- خوب بهتره بریم داخل که من خیلی خسته ام و باید استراحت کنم.
احسان دو چمدان سوغاتی برایم آورده بود انگار هر چیز زیبایی در شیراز دیده بود برای من خریداری کرده بود ،المیرا را هم به اصرار خودش به خانه مظاهر بزرگ رسانده بودند.روز بعد وقتی به دیدنم آمد خوشحالیش حد وحصر نداشت در کنارم نشست و گفت:
- شقایق جون بالاخره از زیر زبونش کشیدم،اونم به من علاقه دارهاما می خواد برگرده به فرانسه باید با پدر و مادرم صحبت کنم چون من قصد دارم با دیوید ازدواج کنم و همرا او به فرانسه برم.
- فکراتو کردی؟
- من دوستش دارم.
احسان خیلی زود به کارهای روزمره اش پرداخت و همان مرد گذشته شد اما برایم اهمیتی نداشت که او همان احسان قبل است و هیچ تغییر نکرده بلکه به تنها چیزی که می اندیشیدم بودن در کنار او بود می دانستم آینده المیرا نیز او را نگران ساخته پس تصمیم گرفتم با دیوید صحبت کنم.
یک روز داشتم با او در باغ قدم می زدم که با لکنت به فارسی گفت:
- شقایق کانم شما چقدر سال با احسان ازدواج کردید؟
منظورش را به خوبی فهمیدم وگفتم:
- یک ساله.
- این مدت گیلی کم است چرا به این زودی نشسته اید؟
با تعجب گفتم:نشسته ام؟منظورتون رو نمی فهمم.؟
با اشاره منظورش رابه من فهماند.آهان چرا خسته ام؟حالا متوجه شدم باید بیشتر فارسی کار کنید.
- فارسی هست گیلی سخت اما شما هست استاد گیلی خوب.
ادامه داد:
- شما با احسان شاد هستید؟یعنی دوستش دارید؟
- من او را بی نهایت دوست دارم!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- من متوجه نشد شما چه گفت؟به سمت قلبم اشاره کردم و گفتم جای او در قلبم است.
منظورم را فهمید و گفت:خوش است احسان نه،خوش حال به احسان.
با لبخندی گفتم:حالا این سوال را من از شما می پرسم.
- بله بفرمایید!
- شما المیرا را چقدر دوست دارید؟
با شرم گفت:بله اما راه هم هست گیلی دور،ایران زیباست اما من نتوانس اینجا ماند آیا پدر و مادر احسان گذاشت او آمد فرانسه؟
- نمی دانم اما بهتره قبل از رفتن به فرانسه با او صحبت کنید المیرا به شما علاقه داره.
- من هم او را دوست داشت این اولین بار است که من یک دختر را اینقدر دوست داشت اما جرات نکرد به احسان گفت.
- باید جرات داشته باشی مگه نه اینکه شما با هم دوستید پس بهتره همه چیزو با اون در میان بگذاری.
هر طور بود نظرم را به او فهماندم و بعد هر دو راهی ساختمان شدیم تا دوباره یادگیری فارسی را از سر بگیریم،آموزش دیوید برایم یک تفریح بود تا اینکه روزها بر من سخت نگذرد.
موضوع خواستگاری دیوید با خانواده المیرا در میان گذاشته شد پدر و مادرش مخالف سرسخت بودند اما چون اصرار المیرا را دیدند قانع شدند که بعد از رفتن دیوید آنها به فرانسه سفر کنند تا با خانواده او از نزدیک آشنا شوند و اگر مورد تایید قرار گرفتند همه چیز را به عهده المیرا بگذارند.احسان دیگر حرفی نمی زد و عکس العملی نشان نمی داد یک روز از او سوال نمودم و گفتم:
- احسان جان تو نظری نداری قبلا که مخالف بودی.
نگاهش را به من دوخت و گفت:
- تو درست می گفتی عشق منطق هم سرش نمی شه المیرا دوستش داره پس نباید مانع شد.دیوید پسر خوبیه و تنها مشکلی که هست دین و ملت اونه که امیدوارم المیرا بتونه درستش کنه.پدر و مادر می گن اگه المیرا بخواد فرانسه زندگی کنه اونا هم به فرانسه می رن به این ترتیب من در ایران تنها می مونم و تنها کسی که دارم تویی،تو که هیچ وقت منو تنها نمی ذاری؟
نگاه عاشقم را به او دوختم و گفتم :هرگز!!!!!!!
چقدر نگاه احسان را این روز ها دوست داشتم نگاهی که دیدنش مرا به اوج آسمان می برد.