بعد از اتاق خارج شد. وقتی ماشین به حرکت در آمد تازه فهمیدم چه کار اشتباهی کردم و باید با او می رفتم،من که به این زودی دل تنگ او شده بودم حدا به دادم برسد پس این چند روز چگونه می خواستم سپری کنم!
آن شب تا نیمه های شب ناله و گریه سر دادم.کجایی احسان کاش بودی تا من از پشت همین اتاق در بسته صدای نفسهایت را گوش می دادم.خدای من چه کردم چطور تونستم تنهاش بگذارم،می خواستم خودم را امتحان کنم؟مگر خودم را سالها پیش امتحان نکرده بودم!
ساعت 11 صبح بود که با صدای بی بی جان برخواستم:
- خانم جان بلندشید خدمتکارها آمدن!
با چشمهای پف آلود گفتم:
- خدمتکارا؟
- بله صبح آقای مظاهر زنگ زدن که من فرستادمشون و تایید شده اند سراغ شما رو هم گرفتن گفتن که عروس گلم کجاست؟گفتم خوابیدید.
- الان میام ،بی بی شما برو.
- چشم خانم جان.
دو خدمتکار جدید ،هر دو دختر سبزه رو بودند با چشمانی درشت از همان نگاه اول می شد تشخیص داد که با هم خواهر هستند.
- اسمتون چیه؟
یکی از آنها گفت:
- من فرزانه هستم و این خواهرم فیروزه.
- کدومتون بزرگترید؟
فیروزه گفت:
- من خانم!
- قبلا هم جایی کار کردید؟
- بله یکسال منزل آقای رضایی بودیم ولی اونا چند روز پیش برای همیشه به خارج ازکشور رفتن و ما رو به آقای مظاهر معرفی کردند.
بی بی جان را صدا نمودم :
- بله خانم؟
- بی بی راهشون بنداز از نظر من مشکلی نیست،در ضمن برای ظهر منتظر من نباشید چون دارم میرم خونه مادرم و نهار هم اونجا می مونم.
- چشم خانم،پاشید دخترا بیاید تا خم و چم کارو بهتون بگم.
قبل از رفتن با احسان تماس گرفتم و لحظه ای با او گفت و گو کردم تا بلکه کمی آرامش پیدا کنم اما دلم بیشتر برایش پرپر می زد.وقتی تماس را قطع نمودم گفتم:
- تو همه کس منی،من تنها با دوریت چه کنم،کسی جای تورو نمی گیره نه مادرنه برادر!
**
مادر که در را به رویم گشود لبخندی زدم و گفتم:
- سلام مامان جان.
- سلام دختر گلم چه عجب یادی از ما کردی.
- شرمنده ما هم گرفتار مهمان خود هستیم.
- اونکه دیگه برای خودش صاحب خونه شده کی قصد داره بره؟
- چند دفعه خواسته که برگرده اما احسان نگذاشته،آخه خیلی به دیوید علاقه داره تنها کسیه که اینقدر باهاش رفیقه.
- خوب شاید تو وجودش یه محسناتی هست که احسان و علاقه مند کرده حالا نباید سری به من بزنه؟
- فعلا که شیرازه با دیوید رفته.
وقتی وارد سالن کوچکمان شدم دلم گرفت و با خود گفتم،اگه مادر رضا را نداشت خیلی تنها بود.برادرم روی زمین دراز کشیده بود و کتابهایش را اطرافش پهن کرده بود و درس می خواند.به طرفش که رفتم به سرعت خود را در آغوشم رها کرد.
- چی شده داداشی من دیگه نمی پره درو جواب بده!
- آخه من درس دارم آجی.
نگاهی به مادر انداختم ،نیم لبخندی به من زد و گفت:
- علاقه مندی به کتاب و درسش به تو رفته از وقتی که از مدرسه میاد از پای کتاباش جم نمی خوره حتی حالا که تعطیله،اونقدر بهش دیکته گفتم که خودم خسته شدم.
دستی بر سرش کشیدم و گفتم:
- خوب داداشی اینقدر درس می خونی می خوای چیکاره بشی؟
- می خوام دکتر بشم همونی که تو دوست داشتی بشی،تو هم دوست داشتی دکتر بشی مگه نه آجی؟
هاله ای از غم چهره ام را پوشاند،به یاد دورانی افتادم که تمام فکر وذکرم رسیدن به دکترای روانشناسی بود. همان شد که روزی احسان گفت: ((اگه عاشق بشی به خاطر رسیدن به عشقت پشت پا به همه چیز می زنی.))
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- آفرین،ببینم تو می تونی با دکتر شدنت خواهرت و خوشحال کنی.این آرزوی منه!
- اگه آرزوته پس چرا خودت درس نخوندی؟
در حالیکه نیشگون کوچکی از لپهایش می گرفتم گفتم:
- چون به حرف مامان گوش ندادم و درس نخوندم،اما تو گوش کن و خوب درس بخون باشه؟
- چشم آجی.
وقتی کنار مادر نشستم گفت:
- یه روز بهت نگفتم پشیمون می شی ببین حالا به حرفم رسیدی!درسته که احسان مرد خوبیه اما من دوست داشتم تو ادامه تحصیل بدی.
- نه مامان من پشیمون نشدم باور کن!خدا نکنه روزی بیاد که من درس و به احسان ترجیح بدم تازه دیشب رفته اما باور نمی کنید چی کشیدم،اومدم اینجا تا بلکه از فکر و خیال در بیام،من بدون اون هیچم هیچ!
- این چه عشقیه که تو داری شقایق؟اینجوری از بین می ری مادر داری خودتو تو آتیش این عشق می سوزونی عشق تا جایی ارزشمنده که صدمه ای به آدم نزنه.سعی کن متعادل رفتار کنی .تو نباید شخصیت و عزت نفس خودتو زیر پا بذاری.
با خود گفتم،مادر با اینکه عاشق پدرم بوده اما هنوز پی به عشق پدر من نبرده است.مگر نه اینکه او گمگشته من بود و اکنون که او را یافته ام پس باید مانند یک عاشق واقعی در کنارش زندگی کنم درخوشی ها و سختی ها کنارش بمانم و تنهایش نگذارم.من شروع کننده این عشق بودم پس بی شائبه عشق ورزیدم و از خدا می خواهم که هرگز خسته نشوم.آنروز نگذاشتم که مادر غذا درست کند و خودم دست به کار شدم و قرمه سبزی درست کردم وقتی از طرف مادر احسنت دریافت کردم گفتم:
- فکرنمی کردم چیزی به یادم مونده باشه آخه یکساله که دست به سیاه و سفید نزدم.راستی مامان حال لیلی چطوره؟
- خوب مادر فعلا که همه چیز رو به راه از وقتی هم که خاتون اومده کاراش سبکتر شده،خاتون خیلی به لیلی علاقه داره!
با نارحتی گفتم:
- می دونم.
- عزیزم تو که اخلاق خواهرت و می دونی تند خو و عصبی،به دل نگیر یه روز خودش متوجه اشتباهش می شه.
- خدا کنه!
تا غروب نزد مادر ماندم و غروب با اینکه اصرار به ماندنم داشت قبول نکردم و راهی خانه خود شدم.وقتی به خانه امیدم رسیدم فرزانه بود که سراسیمه خود را به من رساند وگفت:
- سلام خانم خسته نباشید!
- سلام فرزانه جان تو هم خسته نباشی حالت خوبه؟اوضاع رو به راهه؟
- بله از شما ممنونیم،امیدواریم همون کسایی باشیم که شما می خواین.
- حتما همین طوره.
پس از گفتن این جمله از پلکان بالا رفتم و اول کاری که کردم به اتاق احسان سر زدم و دست روی تمام وسایل اتاقش کشیدم و با اشک زمزمه کردم:
- احسان برگرد خواهش می کنم.
سفر احسان و همراهانش پنج روز طول کشید که برای من پنجاه سال گذشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)