قسمت شانزدهم-1
این روزها المیرا زیاد به منزل ما رفت آمد می کرد و من از حرفها و نگاهش احساس کردم نورهایی از عشق در دیدگانش می بینم اول باور نداشتم و افکارم را اشتباه می دانستم اما کم کم متوجه شدم که اشتباه فکر نمی کردم و خواهر احسان به دیوید علاقه مند شده اما چیزی به رویش نیاوردم تا خودش همه چیز را برایم باز گو کند.دیوید و احسان قصد داشتند چند روزی به شیراز بروند چون مهمان ما علاقه زیادی داشت تا تخت جمشید را از نزدیک ببیند،دیوید خیلی اصرار داشت تا با آنها همراه شوم اما چون خودم را دست و پاگیر دو دوست می دانستم گفتم:
- شما برید.من قصد دارم سری به مادر بزنمفمدتیه که پیش او نرفتم.
احسان حرفی نزد آن روز هم یکی از همان روز هایی بود که در خود فرو رفته بود.المیرا وقتی متوجه سفر آنها شد از احسان خواست او را هم ببرند اما با کمال تعجب دیدم که احسان گفت:
- نه،پدر و مادر تنها هستند،تو بهتره بمونی،اصلا این سفر مردونه است مگه نمی بینی شقایق هم متوجه شده و اصراری به امدن نداره.
- اما داداش من دوست دارم که.........
- دیگه حرفی نباشه!
احسان به طبقه بالا رفت من حلقه اشک را در چشمان خواهر شوهرم دیدم و دست به روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
- من راضیش می کنم.
- نه شقایق جون خودتو سبک نکن چون من برادرمو خوب می شناسم وقتی بگه نه یعنی نه....
- یک لحظه همین جا باش من الان می آم.
به طرف اتاق احسان رفتم و تقه ای به آن زدم،گفت:
- بفرمایید!
وقتی داخل شدم با دیوید پشت کامپوتر نشسته بودند و مشغول کار بودند.
- ممکنه چند لحظه باهات صحبت کنم اگه امکان داره تنها.
بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- تو برو من الان می آم.
- با اجازه.
در را بستم و درون اتاق خودم به انتظار نشستم وقتی در کنارم نشست گفتم:
- چرا اجازه نمی دی المیرا باهاتون بیاد؟
- چون پدر و مادرم تنهاهستند.
با لبخند گفتم:
- اما من خبر دارم که اونا خیلی وقته تنها به سفرهایی می رند که المیرا علاقه مند به رفتن نیست پس این دلیل قانع کننده ای نیست.
موشکافانه نگاهم کرد وگفت:
- تو حس ششم قوی داری باید بدونی برای چی این اجازه رو نمی دم1
خودم را به نفهمی زدم و گفتم:
- اما من نمی دونم!
- ببین شقایق تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی حالام دوست دارم تو چشمام نگاه کنی و بگی که نمی دونی!
چطور می توانستم به آن چشمها که سالها در انتظار نگاه کردن به آنها می سوختم دروغ بگویم،آرام گفتم:
- من فقط حدس می زنم شاید اشتباه کرده باشم؟
- اشتباهنکردی،دیوید با ما فرق داره یک فرهنگ جداگانه یک ملیت جداگانه المیرا چطور می خواد باهاش ازدواج کنه،نکته مهمتر اینه که این پسر اصلابه ازدواج فکر نمی کنه!اون تو عالم نقاشی خودشه.المیرا نباید به اون دل ببنده سعی کن این موضوع رو بهش حالی کنی.
- اما عشق این حرفها سرش نمی شه المیرا دوستش داره.
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- عشق باید بر اساس منطق پیش بره،مگه این خود من نبودم که چند سال پیش به خطا رفتم مگه من عاشق نبودم چی گیرم اوم جز پشیمونی،دوست ندارم خواهرم به روز من بیفته،دیوید به دردش نمی خوره!
بعد بلند شد و خواست وارد اتاق خودش شود که آرام گفتم:
- اما عشق منطق هم سرش نمی شه اگه منطق سرش می شد من الان اینجا نبودم.
بی آنکه نگاهم کند از اتاق بیرون رفتو در را محکم به هم کوبید.
در مقابل چشمان منتظر المیرا سر به زیر انداختم و گفتم:
- متاسفم همون که خودت گفتی می گه نه!ولی دوست دارم با هم صحبت کنیم بیا بریم تو باغ.
دستش را گرفتم و او را به سوی باغ کشاندم روی نیمکتی نشستیم و من دستش را در دست گرفتم و در چشمان اشک آلودش خیره شدم :
- تو دیوید و دوست داری مگه نه؟
سرش را به زیر انداخت و گفت:
- از کجا متوجه شدی؟
لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- فقط عاشقه که عاشق و می شناسه!
- نمی دونم چرا این طوری شدم،تو کشور خودمون خواستگار زیاد دارم ،اما از همون روز اولی که دیدمش دلبسته اش شدم سعی کردم کتر به منزل شما بیام تا فراموش کنم اما نشد!
- اون چی؟بهت علاقه نداره.
- نمی دونم زیاد باهاش تنها صحبت نکردم اما چند روز پیش که باهم در باغ گردش می کردیم لحظه ای احساس کردم بهم علاقه داره آخه به فارسی گفت،ایران زیبا ترین دختران را دارد.گفتم اما من که زیبا نیستم اما اون به فارسی گفت،شما هم زیبا هستید ولی اصلا به احسان شباهت ندارید.شقایق تورو خدا کمکم کن خلی دوستش دارم اگه از اینجا بره من دیوانه می شم.
- می فهمم چی می گی و کاملا حرفت و درک می کنم اما تو نباید چشم و گوش بسته عمل کنی اگه دل به اون بدی و اونم رهات کنه و بره چی؟
دستهایم را محکم در دست گرفت و گفت:
- نه شقایق نگو که من می میرم!
سرش را روی سینه ام گذاشت و شروع به گریستن کرد لحظه ای بعد سرش را بالا گرفت و گفت:
- تو که به احسان چیزی نگفتی؟
خواستم بگویم اون خودش همه چیز و فهمیده اما سرم را به علامت نفی تکان دادم.
- می ترسم بفهمه و دیوید و دست به سر کنه و بفرسته بره کشورش.
گفتم:
- المیرا جان آدم عاشق هیچ نصیحتی تو گوشش نمی ره پس حرفام و نصیحت ندون بلکه درد و دل فرض کن سعی کن عشقت یک طرفه نباشه باید بفهمی آیا اونقدر که تو دوستش داری اونم بهت عاقه داره یا نه.
- شقایق تو با احسان مشکلی داری؟
- نه عزیزم چطور مگه؟
- همیشه فکر می کنم تو از چیزی رنج می بری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- من واحسان به هم علاقه داریم و تنها ناراحتی من بچه است که احسان علاقه مند به بچه دار شدن من نیست.
بوسه ای به صورتم زد و گفت:
- قربونت،حتما فکر می کنه برات زوده و ممکنه آمادگیش رو نداشته باشی.
- شاید!
وقتی به درون سالن بازگشتیم المیرا گفت:
- خوب شقایق جان من دیگه باید برم،بعد از رفتن احسان سری به مابزن تو خونه تنها نمون.
خواستم تشکر کنم که احسان و دیوید از طبقه بالا پایین آمدند و من تغییر رنگ این دختر عاشق را متوجه شدم.دیوید به فارسی گفت:
- سلام ،المیرا خانم.
- سلام روز بخیر.
- روز شما هم بخیر.
احسان خیره به او نزدیک شد و گفت:
- بهت اجازه می دم بیای اما قط به خاطر شقایق چون بعد از مدتها از من یه خواهش کرده پس نمی تونم حرفش رو زمین بندازم.
المیرا با شادی به آغوش او پرید و برادر خود را غرق بوسه نمود و بعد به طرف من آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
- ممنون.
- خوش بگذره عزیزم.
- تو هم با ما بیا.
نگاهی به احسان انداختم سرش را به زیر انداخت و گفت:
- تو هم می تونی بیای.
نمی دانم چرا ترجیح دادم هر دو مدتی از هم دور باشیم می خواستم بدانم چقدر دلتنگش می شوم بنابر این گفتم:
- منتظرتون می مونم،می خوام این چند روز سری به مادر بزنم.
المیرا گفت:
- داداش دیگه نقطه ضعف شما رو پیدا کردم از حالا به بعد هر خواهشی داشته باشم می رم طرف شقایق.
احسان گفت:
- خیر خانم،بهتره مواظب رفتارتون باشید اگه خواهش نا به جایی کنید حتی شقایق هم نمی تونه منو راضی کنه!
- چشم داداش.
- حالا بهتره زودتر بری خونه و پدر و مادر رو از سفر با ما باخبر کنی و وسایل مورد نیازت و آماده کنی چون ما امشب حرکت می کنیم.
دیوید گفت:
- خوشحالم که با ما همسفر هستید.
المیرا سر به زیر انداخت و گفت:
- من هم همین طور.
هر سه نفر آن شب حرکت کردند،قبل از رفتن احسان به اتاقم آمد و گفت:
- نمی خوای از شیراز چیزی برات بیارم؟هرچی لازم داری بگو!
- سلامتی عزیزم خوش بگذره،زود برگرد تا تو برگردی دل من آروم نمی گیره خودم اینو خوب می دونم اما این سفرو باید تنها بری منو ببخش که نمی تونم همراهت بیام.
یک قدم به سویم آمد احساس کردم قصد دارد که در آغوشم بگیرد اما انگار پشیمان شد و همانجا ایستاد و فقط نگاهم کرد من کشته مرده این نگاه خیره اش بودم.بالاخره باز هم من طاقت نیاوردمو به سویش قدم برداشتم و پیشانی اش را بوسیدم اینبار هیچ واکنشی از خود نشان نداد،دستهایم را در دستان گرمش گرفت و گفت:
- مواظب خودت باش.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)