صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 93

موضوع: رمان عاشقم باش

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بالاخره روز ازدواج عبدالله و مرجان فرارسید،عبدالله از احسان خواسته بود تا اجازه دهد تا این جشن ازدواج در منزل کوچک خودشان انجام گیرد.او گفت:
    - آقا ما که مهمون زیادی نداریم این باغ برای ما بزرگه در ضمن من دوست ندارم فامیل بگن زن عبدالله خدمتکار بوده!نمی خوام مرجان خجالت بکشه.
    فراموش کردم که بگویم چند روز قبل از ازدواج مادر عبدالله که زنی پیر و فرسوده بود به منزل ما آمد و مرجان را از احسان خواستگاری نمود چون مردم پدر و مادر نداشت فعلا وظیفه نگهداری او به عهده احسان بود.پرد شوهر و مادر شوهر سابقش بعد از مطلع شدن از جریان خوشحال شدند و اعلام کردند که هیچ گونه مخالفتی ندارن و هر دو گفتند که او زن جوانی است و خوبیت نداره تا ابد بیوه بماند این بچه هم احتیاج داره به اینکه سایه پدر بالای سرش باشه مگه ما تا کی زنده ایم.بنابراین احسان تلفنی از آنها کسب اجازه نمود و عروسی آن دو در خانه کوچک عبدالله برگزار شد و مرجان با جهازی که احسان همراه او کرده بود راهی خانه بخت شد.
    شب هنگام زمانی که به منزل بازگشتیم احسان نفس راحتی کشید و گفت:
    - خوب اینم از مرجان خیالم راحت شد،عبدالله مرد خوبیه و اون طور که خودش می گفت سالها پیش عاشق دختر خاله خود بوده ولی دختر خاله علاقه ای به ازدواج با اون نشون نمی ده و به همسری کس دیگه ای در می آد،عبدالله هم دیگه ازدواج نمی کنه تا اینکه مرجان و می بینه و تصمیم می گیره باهاش ازدواج کنه.
    - فقط خدا کنه با زهره مشکلی نداشته باشه چون اون دختر حساسیه!ندیدی چطور ناراحت می شد وقتی می دید مادرش اینجا کار می کنه اخرش هم رفت خونه پدر بزرگش.
    - عبدالله قول داده در حقش پدری کنه.
    بعداحسان به نزدیکم آمد وگفت:
    - من می رم بخوابم کاری نداری؟
    همیشه این تکه کلام شبانه اش بود!
    - نه،شبت بخیر،فقط چون امشب خسته ام شاید فردا صبح زمانی که از خواب بیدارمی شم تو رفته باشی می خواستم بهت بگم من فردا صبح می خوام برم آرایشگاه،قصد دارم موهام و مدل موهای المیرا کوتاه کنم خیلی بهش می اومد.
    اخمی در چهره اش ظاهر شد و خیلی جدی گفت:
    - با اجازه کی؟
    - خوب معلومه با اجازه شما!
    - من که به یاد ندارم چنین اجازه ای داده باشم!
    - یعنی مخالفی؟
    - البته،اگر هم می خوای خلاف نظر من عمل کنی خود دانی.
    - من هرگز با شما مخالفت نمی کنم،اما فکر هم نمی کردم که با کوتاه کردن موهام شما ناراحت بشید.آخه هیچ زمان در مورد لیــ...
    کلامم را خوردم اما احسان آن را به پایان رساند و گفت:
    - در مورد لیلی مخالفتی نداشتم و اون همیشه موهاش رو کوتاه می کرددرسته؟
    سرم را به زیر انداختم و حرفش را تایید کردم.چانه ام رابالا گرفت و مستیم نگاهم کرد وگفت:
    - من در گذشته اشتباهات زیادی مرتکب شدم آن زمان فکر می کردم عشق و دوست داشتن اینه که موافق نظر همسرت رفتار کنی و سعی در این داشته باشی که همیشه خودتو راضی و خشنود نگه داری تا نکنه اونی که دوستش داری اخمی به صورتش بیاد.اما حالا من تغییر زیادی کردم و نمی تونم نظرم و در مورد موهات تو سینه نگه دارم،من عاشق تک تک موهای توام و دوست ندارم که اونا رو کوتاه کنی،ولی با این حال مجبورت نمی کنم هر کاری که دست داری انجام بده شب به خیر.
    اجازه نداد تا جوابی به او بدهم و به اتاقش پناه برد و فرصت ادامه بحث را از من گرفت و من ماندم و رشتهای از افکار نامفهوم ،خدای من مرا چه می شود؟احسان را چه می شود؟ نکند زبانم لال دیوانه شده باشد!او موهای مرا دوست داشت،عاشق آنها بود.آیا اعتراف او امیدی بود برای آینده؟قلبم بی اختیا شروع به تپیدن کرده بود و نگاهم به در چوبی خشکیده بود جلو رفتم و خود را به در چسباندم و گریان گفتم:
    - می دونم که صدام و می شنوی بدون که من همون کاری رو می کنم که تو راضی باشی،خدای بزرگ ومهربون فروغ و نور عشق تورو در دل من قرار داد و منو مست و مجذوب ابدی این عشق کرد می خوام اگه روزی می رسه که قرار باشه من و از تو جدا کنه من طلوع اون روز رو نبینم.
    هیچ واکنشی در مقابل سخنان عاشقانه ام نشان نداد و من با تن و روحی خسته اما آکنده از عشق به رختخواب رفتم و در حالیکه بالشت سرم از اشکهایم خیس شده بود به اطراف اتاقم دیده دوختم و نجوا کنان گفتم:
    - شاید روزی تنها یادگاری که از من این عاشق دیوانه داشتهباشی همین دست نوشته ها باشد.
    ادامه دارد............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت شانزدهم-1
    این روزها المیرا زیاد به منزل ما رفت آمد می کرد و من از حرفها و نگاهش احساس کردم نورهایی از عشق در دیدگانش می بینم اول باور نداشتم و افکارم را اشتباه می دانستم اما کم کم متوجه شدم که اشتباه فکر نمی کردم و خواهر احسان به دیوید علاقه مند شده اما چیزی به رویش نیاوردم تا خودش همه چیز را برایم باز گو کند.دیوید و احسان قصد داشتند چند روزی به شیراز بروند چون مهمان ما علاقه زیادی داشت تا تخت جمشید را از نزدیک ببیند،دیوید خیلی اصرار داشت تا با آنها همراه شوم اما چون خودم را دست و پاگیر دو دوست می دانستم گفتم:
    - شما برید.من قصد دارم سری به مادر بزنمفمدتیه که پیش او نرفتم.
    احسان حرفی نزد آن روز هم یکی از همان روز هایی بود که در خود فرو رفته بود.المیرا وقتی متوجه سفر آنها شد از احسان خواست او را هم ببرند اما با کمال تعجب دیدم که احسان گفت:
    - نه،پدر و مادر تنها هستند،تو بهتره بمونی،اصلا این سفر مردونه است مگه نمی بینی شقایق هم متوجه شده و اصراری به امدن نداره.
    - اما داداش من دوست دارم که.........
    - دیگه حرفی نباشه!
    احسان به طبقه بالا رفت من حلقه اشک را در چشمان خواهر شوهرم دیدم و دست به روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
    - من راضیش می کنم.
    - نه شقایق جون خودتو سبک نکن چون من برادرمو خوب می شناسم وقتی بگه نه یعنی نه....
    - یک لحظه همین جا باش من الان می آم.
    به طرف اتاق احسان رفتم و تقه ای به آن زدم،گفت:
    - بفرمایید!
    وقتی داخل شدم با دیوید پشت کامپوتر نشسته بودند و مشغول کار بودند.
    - ممکنه چند لحظه باهات صحبت کنم اگه امکان داره تنها.
    بدون اینکه نگاهم کند گفت:
    - تو برو من الان می آم.
    - با اجازه.
    در را بستم و درون اتاق خودم به انتظار نشستم وقتی در کنارم نشست گفتم:
    - چرا اجازه نمی دی المیرا باهاتون بیاد؟
    - چون پدر و مادرم تنهاهستند.
    با لبخند گفتم:
    - اما من خبر دارم که اونا خیلی وقته تنها به سفرهایی می رند که المیرا علاقه مند به رفتن نیست پس این دلیل قانع کننده ای نیست.
    موشکافانه نگاهم کرد وگفت:
    - تو حس ششم قوی داری باید بدونی برای چی این اجازه رو نمی دم1
    خودم را به نفهمی زدم و گفتم:
    - اما من نمی دونم!
    - ببین شقایق تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی حالام دوست دارم تو چشمام نگاه کنی و بگی که نمی دونی!
    چطور می توانستم به آن چشمها که سالها در انتظار نگاه کردن به آنها می سوختم دروغ بگویم،آرام گفتم:
    - من فقط حدس می زنم شاید اشتباه کرده باشم؟
    - اشتباهنکردی،دیوید با ما فرق داره یک فرهنگ جداگانه یک ملیت جداگانه المیرا چطور می خواد باهاش ازدواج کنه،نکته مهمتر اینه که این پسر اصلابه ازدواج فکر نمی کنه!اون تو عالم نقاشی خودشه.المیرا نباید به اون دل ببنده سعی کن این موضوع رو بهش حالی کنی.
    - اما عشق این حرفها سرش نمی شه المیرا دوستش داره.
    با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
    - عشق باید بر اساس منطق پیش بره،مگه این خود من نبودم که چند سال پیش به خطا رفتم مگه من عاشق نبودم چی گیرم اوم جز پشیمونی،دوست ندارم خواهرم به روز من بیفته،دیوید به دردش نمی خوره!
    بعد بلند شد و خواست وارد اتاق خودش شود که آرام گفتم:
    - اما عشق منطق هم سرش نمی شه اگه منطق سرش می شد من الان اینجا نبودم.
    بی آنکه نگاهم کند از اتاق بیرون رفتو در را محکم به هم کوبید.
    در مقابل چشمان منتظر المیرا سر به زیر انداختم و گفتم:
    - متاسفم همون که خودت گفتی می گه نه!ولی دوست دارم با هم صحبت کنیم بیا بریم تو باغ.
    دستش را گرفتم و او را به سوی باغ کشاندم روی نیمکتی نشستیم و من دستش را در دست گرفتم و در چشمان اشک آلودش خیره شدم :
    - تو دیوید و دوست داری مگه نه؟
    سرش را به زیر انداخت و گفت:
    - از کجا متوجه شدی؟
    لبخند مرموزی زدم و گفتم:
    - فقط عاشقه که عاشق و می شناسه!
    - نمی دونم چرا این طوری شدم،تو کشور خودمون خواستگار زیاد دارم ،اما از همون روز اولی که دیدمش دلبسته اش شدم سعی کردم کتر به منزل شما بیام تا فراموش کنم اما نشد!
    - اون چی؟بهت علاقه نداره.
    - نمی دونم زیاد باهاش تنها صحبت نکردم اما چند روز پیش که باهم در باغ گردش می کردیم لحظه ای احساس کردم بهم علاقه داره آخه به فارسی گفت،ایران زیبا ترین دختران را دارد.گفتم اما من که زیبا نیستم اما اون به فارسی گفت،شما هم زیبا هستید ولی اصلا به احسان شباهت ندارید.شقایق تورو خدا کمکم کن خلی دوستش دارم اگه از اینجا بره من دیوانه می شم.
    - می فهمم چی می گی و کاملا حرفت و درک می کنم اما تو نباید چشم و گوش بسته عمل کنی اگه دل به اون بدی و اونم رهات کنه و بره چی؟
    دستهایم را محکم در دست گرفت و گفت:
    - نه شقایق نگو که من می میرم!
    سرش را روی سینه ام گذاشت و شروع به گریستن کرد لحظه ای بعد سرش را بالا گرفت و گفت:
    - تو که به احسان چیزی نگفتی؟
    خواستم بگویم اون خودش همه چیز و فهمیده اما سرم را به علامت نفی تکان دادم.
    - می ترسم بفهمه و دیوید و دست به سر کنه و بفرسته بره کشورش.
    گفتم:
    - المیرا جان آدم عاشق هیچ نصیحتی تو گوشش نمی ره پس حرفام و نصیحت ندون بلکه درد و دل فرض کن سعی کن عشقت یک طرفه نباشه باید بفهمی آیا اونقدر که تو دوستش داری اونم بهت عاقه داره یا نه.
    - شقایق تو با احسان مشکلی داری؟
    - نه عزیزم چطور مگه؟
    - همیشه فکر می کنم تو از چیزی رنج می بری؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - من واحسان به هم علاقه داریم و تنها ناراحتی من بچه است که احسان علاقه مند به بچه دار شدن من نیست.
    بوسه ای به صورتم زد و گفت:
    - قربونت،حتما فکر می کنه برات زوده و ممکنه آمادگیش رو نداشته باشی.
    - شاید!
    وقتی به درون سالن بازگشتیم المیرا گفت:
    - خوب شقایق جان من دیگه باید برم،بعد از رفتن احسان سری به مابزن تو خونه تنها نمون.
    خواستم تشکر کنم که احسان و دیوید از طبقه بالا پایین آمدند و من تغییر رنگ این دختر عاشق را متوجه شدم.دیوید به فارسی گفت:
    - سلام ،المیرا خانم.
    - سلام روز بخیر.
    - روز شما هم بخیر.
    احسان خیره به او نزدیک شد و گفت:
    - بهت اجازه می دم بیای اما قط به خاطر شقایق چون بعد از مدتها از من یه خواهش کرده پس نمی تونم حرفش رو زمین بندازم.
    المیرا با شادی به آغوش او پرید و برادر خود را غرق بوسه نمود و بعد به طرف من آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
    - ممنون.
    - خوش بگذره عزیزم.
    - تو هم با ما بیا.
    نگاهی به احسان انداختم سرش را به زیر انداخت و گفت:
    - تو هم می تونی بیای.
    نمی دانم چرا ترجیح دادم هر دو مدتی از هم دور باشیم می خواستم بدانم چقدر دلتنگش می شوم بنابر این گفتم:
    - منتظرتون می مونم،می خوام این چند روز سری به مادر بزنم.
    المیرا گفت:
    - داداش دیگه نقطه ضعف شما رو پیدا کردم از حالا به بعد هر خواهشی داشته باشم می رم طرف شقایق.
    احسان گفت:
    - خیر خانم،بهتره مواظب رفتارتون باشید اگه خواهش نا به جایی کنید حتی شقایق هم نمی تونه منو راضی کنه!
    - چشم داداش.
    - حالا بهتره زودتر بری خونه و پدر و مادر رو از سفر با ما باخبر کنی و وسایل مورد نیازت و آماده کنی چون ما امشب حرکت می کنیم.
    دیوید گفت:
    - خوشحالم که با ما همسفر هستید.
    المیرا سر به زیر انداخت و گفت:
    - من هم همین طور.
    هر سه نفر آن شب حرکت کردند،قبل از رفتن احسان به اتاقم آمد و گفت:
    - نمی خوای از شیراز چیزی برات بیارم؟هرچی لازم داری بگو!
    - سلامتی عزیزم خوش بگذره،زود برگرد تا تو برگردی دل من آروم نمی گیره خودم اینو خوب می دونم اما این سفرو باید تنها بری منو ببخش که نمی تونم همراهت بیام.
    یک قدم به سویم آمد احساس کردم قصد دارد که در آغوشم بگیرد اما انگار پشیمان شد و همانجا ایستاد و فقط نگاهم کرد من کشته مرده این نگاه خیره اش بودم.بالاخره باز هم من طاقت نیاوردمو به سویش قدم برداشتم و پیشانی اش را بوسیدم اینبار هیچ واکنشی از خود نشان نداد،دستهایم را در دستان گرمش گرفت و گفت:
    - مواظب خودت باش.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از اتاق خارج شد. وقتی ماشین به حرکت در آمد تازه فهمیدم چه کار اشتباهی کردم و باید با او می رفتم،من که به این زودی دل تنگ او شده بودم حدا به دادم برسد پس این چند روز چگونه می خواستم سپری کنم!
    آن شب تا نیمه های شب ناله و گریه سر دادم.کجایی احسان کاش بودی تا من از پشت همین اتاق در بسته صدای نفسهایت را گوش می دادم.خدای من چه کردم چطور تونستم تنهاش بگذارم،می خواستم خودم را امتحان کنم؟مگر خودم را سالها پیش امتحان نکرده بودم!
    ساعت 11 صبح بود که با صدای بی بی جان برخواستم:
    - خانم جان بلندشید خدمتکارها آمدن!
    با چشمهای پف آلود گفتم:
    - خدمتکارا؟
    - بله صبح آقای مظاهر زنگ زدن که من فرستادمشون و تایید شده اند سراغ شما رو هم گرفتن گفتن که عروس گلم کجاست؟گفتم خوابیدید.
    - الان میام ،بی بی شما برو.
    - چشم خانم جان.
    دو خدمتکار جدید ،هر دو دختر سبزه رو بودند با چشمانی درشت از همان نگاه اول می شد تشخیص داد که با هم خواهر هستند.
    - اسمتون چیه؟
    یکی از آنها گفت:
    - من فرزانه هستم و این خواهرم فیروزه.
    - کدومتون بزرگترید؟
    فیروزه گفت:
    - من خانم!
    - قبلا هم جایی کار کردید؟
    - بله یکسال منزل آقای رضایی بودیم ولی اونا چند روز پیش برای همیشه به خارج ازکشور رفتن و ما رو به آقای مظاهر معرفی کردند.
    بی بی جان را صدا نمودم :
    - بله خانم؟
    - بی بی راهشون بنداز از نظر من مشکلی نیست،در ضمن برای ظهر منتظر من نباشید چون دارم میرم خونه مادرم و نهار هم اونجا می مونم.
    - چشم خانم،پاشید دخترا بیاید تا خم و چم کارو بهتون بگم.
    قبل از رفتن با احسان تماس گرفتم و لحظه ای با او گفت و گو کردم تا بلکه کمی آرامش پیدا کنم اما دلم بیشتر برایش پرپر می زد.وقتی تماس را قطع نمودم گفتم:
    - تو همه کس منی،من تنها با دوریت چه کنم،کسی جای تورو نمی گیره نه مادرنه برادر!
    **
    مادر که در را به رویم گشود لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام مامان جان.
    - سلام دختر گلم چه عجب یادی از ما کردی.
    - شرمنده ما هم گرفتار مهمان خود هستیم.
    - اونکه دیگه برای خودش صاحب خونه شده کی قصد داره بره؟
    - چند دفعه خواسته که برگرده اما احسان نگذاشته،آخه خیلی به دیوید علاقه داره تنها کسیه که اینقدر باهاش رفیقه.
    - خوب شاید تو وجودش یه محسناتی هست که احسان و علاقه مند کرده حالا نباید سری به من بزنه؟
    - فعلا که شیرازه با دیوید رفته.
    وقتی وارد سالن کوچکمان شدم دلم گرفت و با خود گفتم،اگه مادر رضا را نداشت خیلی تنها بود.برادرم روی زمین دراز کشیده بود و کتابهایش را اطرافش پهن کرده بود و درس می خواند.به طرفش که رفتم به سرعت خود را در آغوشم رها کرد.
    - چی شده داداشی من دیگه نمی پره درو جواب بده!
    - آخه من درس دارم آجی.
    نگاهی به مادر انداختم ،نیم لبخندی به من زد و گفت:
    - علاقه مندی به کتاب و درسش به تو رفته از وقتی که از مدرسه میاد از پای کتاباش جم نمی خوره حتی حالا که تعطیله،اونقدر بهش دیکته گفتم که خودم خسته شدم.
    دستی بر سرش کشیدم و گفتم:
    - خوب داداشی اینقدر درس می خونی می خوای چیکاره بشی؟
    - می خوام دکتر بشم همونی که تو دوست داشتی بشی،تو هم دوست داشتی دکتر بشی مگه نه آجی؟
    هاله ای از غم چهره ام را پوشاند،به یاد دورانی افتادم که تمام فکر وذکرم رسیدن به دکترای روانشناسی بود. همان شد که روزی احسان گفت: ((اگه عاشق بشی به خاطر رسیدن به عشقت پشت پا به همه چیز می زنی.))
    صورتش را بوسیدم و گفتم:
    - آفرین،ببینم تو می تونی با دکتر شدنت خواهرت و خوشحال کنی.این آرزوی منه!
    - اگه آرزوته پس چرا خودت درس نخوندی؟
    در حالیکه نیشگون کوچکی از لپهایش می گرفتم گفتم:
    - چون به حرف مامان گوش ندادم و درس نخوندم،اما تو گوش کن و خوب درس بخون باشه؟
    - چشم آجی.
    وقتی کنار مادر نشستم گفت:
    - یه روز بهت نگفتم پشیمون می شی ببین حالا به حرفم رسیدی!درسته که احسان مرد خوبیه اما من دوست داشتم تو ادامه تحصیل بدی.
    - نه مامان من پشیمون نشدم باور کن!خدا نکنه روزی بیاد که من درس و به احسان ترجیح بدم تازه دیشب رفته اما باور نمی کنید چی کشیدم،اومدم اینجا تا بلکه از فکر و خیال در بیام،من بدون اون هیچم هیچ!
    - این چه عشقیه که تو داری شقایق؟اینجوری از بین می ری مادر داری خودتو تو آتیش این عشق می سوزونی عشق تا جایی ارزشمنده که صدمه ای به آدم نزنه.سعی کن متعادل رفتار کنی .تو نباید شخصیت و عزت نفس خودتو زیر پا بذاری.
    با خود گفتم،مادر با اینکه عاشق پدرم بوده اما هنوز پی به عشق پدر من نبرده است.مگر نه اینکه او گمگشته من بود و اکنون که او را یافته ام پس باید مانند یک عاشق واقعی در کنارش زندگی کنم درخوشی ها و سختی ها کنارش بمانم و تنهایش نگذارم.من شروع کننده این عشق بودم پس بی شائبه عشق ورزیدم و از خدا می خواهم که هرگز خسته نشوم.آنروز نگذاشتم که مادر غذا درست کند و خودم دست به کار شدم و قرمه سبزی درست کردم وقتی از طرف مادر احسنت دریافت کردم گفتم:
    - فکرنمی کردم چیزی به یادم مونده باشه آخه یکساله که دست به سیاه و سفید نزدم.راستی مامان حال لیلی چطوره؟
    - خوب مادر فعلا که همه چیز رو به راه از وقتی هم که خاتون اومده کاراش سبکتر شده،خاتون خیلی به لیلی علاقه داره!
    با نارحتی گفتم:
    - می دونم.
    - عزیزم تو که اخلاق خواهرت و می دونی تند خو و عصبی،به دل نگیر یه روز خودش متوجه اشتباهش می شه.
    - خدا کنه!
    تا غروب نزد مادر ماندم و غروب با اینکه اصرار به ماندنم داشت قبول نکردم و راهی خانه خود شدم.وقتی به خانه امیدم رسیدم فرزانه بود که سراسیمه خود را به من رساند وگفت:
    - سلام خانم خسته نباشید!
    - سلام فرزانه جان تو هم خسته نباشی حالت خوبه؟اوضاع رو به راهه؟
    - بله از شما ممنونیم،امیدواریم همون کسایی باشیم که شما می خواین.
    - حتما همین طوره.
    پس از گفتن این جمله از پلکان بالا رفتم و اول کاری که کردم به اتاق احسان سر زدم و دست روی تمام وسایل اتاقش کشیدم و با اشک زمزمه کردم:
    - احسان برگرد خواهش می کنم.
    سفر احسان و همراهانش پنج روز طول کشید که برای من پنجاه سال گذشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با اینکه با او در تماس بودم اما هر روز بیشتر و بیشتر دلتنگش می شدم تا جائیکه شب ها برایش نامه می نوشتم، نامه های عاشقانه که آنها را درکمد جاسازی می نمودم.هر بار که با او صحبت می کردم بدون خجالت بهش گفتم که دوستش دارم و او جواب می داد منم همین طور!با این حرفها هیجان و بی قراریم را بیشتر می کرد تا اینکه بالاخره این انتظاربه پایان رسید،توی گلخانه بودم که فیروزه دوان دوان خود را به من رساند و گفت:
    - خانم جان،خانم جان.آقا اومدن!آب پاش از دستم به زمین افتاد و گفتم:
    - چی؟احسان من برگشته؟
    - بله!بی بی جان منو فرستادن و گفتن زودتر بیاید دارن ماشین و می آرن داخل.
    نگذاشتم حرفش را ادامه دهد نمی دانم چگونه را ه گلخانه تا ساختمان را پیمودم همین قدر می دانم که دیگر نفسی برایم نمانده بود از بس تند دویده بودم،اما همین که قامت رعنایش رادیدم جانی تازه در کالبدم دویده شد.داشت با بی بی جان صحبت می کرد که به محض رسیدن من سکوت کرد و خیره خیره نگاهم کرد،بی توجه به دیوید و بابا علی و دیگر خدمتکاران خود را در آغوشش انداختم و گریان گفتم:
    - چرا بی خبر؟تا دیشب که باهت صحبت کردم نگفتی داری میای؟به خونه ات خوش آمدی!به آرامی مرا از آغوش خودش جدا کرد و گفت:
    - می خواستم سورپرایزت کنم.
    بر خود مسلط شدم و گفتم:
    - سلام آقا دیوید خوش آمدید سفر خوش گذشت؟
    - بله گیلی خوب بود.اما احسان نخواست کا ما بیشتر ماند هر روز می گفت که برگردیم.
    احسان نگاهی به فیروزه و فرزانه انداخت و گفت:
    - انگار به جمعمون اضافه شده،پدر باهام تماس گرفت و گفت که دونفره و فرستاده.حالا راضی هستی؟
    - آره دخترای خوبی هستن.
    - خوب بهتره بریم داخل که من خیلی خسته ام و باید استراحت کنم.
    احسان دو چمدان سوغاتی برایم آورده بود انگار هر چیز زیبایی در شیراز دیده بود برای من خریداری کرده بود ،المیرا را هم به اصرار خودش به خانه مظاهر بزرگ رسانده بودند.روز بعد وقتی به دیدنم آمد خوشحالیش حد وحصر نداشت در کنارم نشست و گفت:
    - شقایق جون بالاخره از زیر زبونش کشیدم،اونم به من علاقه دارهاما می خواد برگرده به فرانسه باید با پدر و مادرم صحبت کنم چون من قصد دارم با دیوید ازدواج کنم و همرا او به فرانسه برم.
    - فکراتو کردی؟
    - من دوستش دارم.
    احسان خیلی زود به کارهای روزمره اش پرداخت و همان مرد گذشته شد اما برایم اهمیتی نداشت که او همان احسان قبل است و هیچ تغییر نکرده بلکه به تنها چیزی که می اندیشیدم بودن در کنار او بود می دانستم آینده المیرا نیز او را نگران ساخته پس تصمیم گرفتم با دیوید صحبت کنم.
    یک روز داشتم با او در باغ قدم می زدم که با لکنت به فارسی گفت:
    - شقایق کانم شما چقدر سال با احسان ازدواج کردید؟
    منظورش را به خوبی فهمیدم وگفتم:
    - یک ساله.
    - این مدت گیلی کم است چرا به این زودی نشسته اید؟
    با تعجب گفتم:نشسته ام؟منظورتون رو نمی فهمم.؟
    با اشاره منظورش رابه من فهماند.آهان چرا خسته ام؟حالا متوجه شدم باید بیشتر فارسی کار کنید.
    - فارسی هست گیلی سخت اما شما هست استاد گیلی خوب.
    ادامه داد:
    - شما با احسان شاد هستید؟یعنی دوستش دارید؟
    - من او را بی نهایت دوست دارم!
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - من متوجه نشد شما چه گفت؟به سمت قلبم اشاره کردم و گفتم جای او در قلبم است.
    منظورم را فهمید و گفت:خوش است احسان نه،خوش حال به احسان.
    با لبخندی گفتم:حالا این سوال را من از شما می پرسم.
    - بله بفرمایید!
    - شما المیرا را چقدر دوست دارید؟
    با شرم گفت:بله اما راه هم هست گیلی دور،ایران زیباست اما من نتوانس اینجا ماند آیا پدر و مادر احسان گذاشت او آمد فرانسه؟
    - نمی دانم اما بهتره قبل از رفتن به فرانسه با او صحبت کنید المیرا به شما علاقه داره.
    - من هم او را دوست داشت این اولین بار است که من یک دختر را اینقدر دوست داشت اما جرات نکرد به احسان گفت.
    - باید جرات داشته باشی مگه نه اینکه شما با هم دوستید پس بهتره همه چیزو با اون در میان بگذاری.
    هر طور بود نظرم را به او فهماندم و بعد هر دو راهی ساختمان شدیم تا دوباره یادگیری فارسی را از سر بگیریم،آموزش دیوید برایم یک تفریح بود تا اینکه روزها بر من سخت نگذرد.
    موضوع خواستگاری دیوید با خانواده المیرا در میان گذاشته شد پدر و مادرش مخالف سرسخت بودند اما چون اصرار المیرا را دیدند قانع شدند که بعد از رفتن دیوید آنها به فرانسه سفر کنند تا با خانواده او از نزدیک آشنا شوند و اگر مورد تایید قرار گرفتند همه چیز را به عهده المیرا بگذارند.احسان دیگر حرفی نمی زد و عکس العملی نشان نمی داد یک روز از او سوال نمودم و گفتم:
    - احسان جان تو نظری نداری قبلا که مخالف بودی.
    نگاهش را به من دوخت و گفت:
    - تو درست می گفتی عشق منطق هم سرش نمی شه المیرا دوستش داره پس نباید مانع شد.دیوید پسر خوبیه و تنها مشکلی که هست دین و ملت اونه که امیدوارم المیرا بتونه درستش کنه.پدر و مادر می گن اگه المیرا بخواد فرانسه زندگی کنه اونا هم به فرانسه می رن به این ترتیب من در ایران تنها می مونم و تنها کسی که دارم تویی،تو که هیچ وقت منو تنها نمی ذاری؟
    نگاه عاشقم را به او دوختم و گفتم :هرگز!!!!!!!
    چقدر نگاه احسان را این روز ها دوست داشتم نگاهی که دیدنش مرا به اوج آسمان می برد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت شانزدهم-2
    این روزها احسان ودیوید زیاد با هم خلوت می کردند و به حبت می نشستند گاهی هر دو بیرون می رفتند و تا غروب باز نمی گشتند اما آنروز اتفاقی افتاد که زندگی ام را زیر رو کرد.احسان و دیوید از منزل خارج شدند و اعلا م کردند دیر هنگام باز می گردند.بی بی صدایم کرد وگفت:
    - خانم تلفن با شما کار داره،مادرتان است.
    گوشی را بر داشتم و گفتم:سلام مادر حالتون چطوره؟رضا خوبه؟
    - خوبم عزیزم تو و شوهرت خوبید؟سفر بهشون خوش گذشته؟
    - همگی خوبیم سفر اونا هم بد نبوده.
    - عزیزم می خواستم بگم در منزل باش من وخواهرت قراره بیایم اونجا.
    - شما به همراه لیلی؟
    - آره مادر،خواهرت دلش برات تنگ شده خوب هر چی باشه خواهرید اینکه تعجب نداره،احسان کجاست؟
    - رفته بیرون و تا شب بر نمی گرده.
    - خوبه اگه نباشه بهتره ممکنه با دیدن لیلی ناراحت بشه.با تمسخر گفتم:
    - مطمئنید که لیلی برای دیدن من میاد؟
    - عزیزم فکر های بیهوده و بی اساس نکن لیلی می خواد تو رو ببینه و من باید برم حاظر بشم،منتظرمان باش تا یک ساعت دیگه اونجاییم خداحافظ.
    - به سلامت مادر.
    به جای اینکه خوشحال باشم رعب و وحشتی عجیب دردلم چنگ انداخته بود که شدیدا مرا می ترساند!بی اختیار در سالن شروع به راه رفتن کردم و چندین بار طول سالن را پیمودم و بازگشتم ،آیا باید به احسان می گفتم؟من هرگز چیزی را از او مخفی نمی کردم اینجا خانه اوست شاید راضی نباشد که لیلی به اینجا بیاید نه نباید به او دروغ بگویم یا مخفی کاری کنم.
    گوشی تلفن را برداشتم و همه چیز را برایش شرح دادم .او با تعجب و کمی خشم گفت:
    - خواهرت اینبار دیگه چه نقشه ای کشیده؟اصلا برای چی می خواد بیاد اینجا!بعد از یکسال حالا دلش برات تنگ شده و یادش افتاده خواهری داره اگه می خواست تورو ببینه کافی بود تماس بگیره و از تو بخواد که به منزل مادرت بری.
    - احسان جان اگه تو نارحتی تماس می گیرم و می گم شوهرم راضی نیست مهم نیست که ناراحت بشه!من نمی خوام خاطر تو رنجیده بشه.
    - نه گلم،این کار صحیحی نیست بذار بیاد بعدا همه ماجرا را برام تعریف کن.به بی بی و بابا علی هم سفارش کن با او مثل یک مهمان رفتار کنن نه مثل بانوی سابق آن خانه.هروقت رفتن به من اطلاع بده که بیام،خداحافظ عزیزم.
    - خداحافظ.
    کلافه و عصبی بودم نگاهی به سالن بزرگ انداختم،عکس احسان که دیوید از او نقاشی کرده بود روی دیوار به من لبخند می زد با اینکه قیافه جدی احسان کشیده شده بود اما هرگاه من بی حوصله و ناراحت بودم او را می دیدم که برایم چشمک و لبخند می زند.یک پیراهن بلند لیمویی رنگ پوشیدم و موهایم را مرتب کردم و به خدمتکاران دستورات لازم را دادم بعد با خود گفتم،چه آدم احمقیم من،این همه استرس دیگه برای چیه؟خوب به قول مادر می خواد خواهرش و ببینه چرا اینقدر بدبین شدم.
    وقتی روی صفحه آیفون چهره مادر ولیلی را دیدم یکباره تمام غم و ناراحتیم را فراموش کردم و دلم پر از شادی شد و احساس شعف زیادی به من دست داد و جلوی در منتظرشان ایستادم.وقتی هر دو به نزدیکم رسیدند دو خواهر یکدیگر را در آغوش گرفتیم و ماچ های آبداری از صورت هم کردیم.لیلی دست گلی زیبا به دستم داد و با موجی از محبت گفت:
    - قابل تورو نداره!
    - این کارا چیه؟شرمنده کردی!
    بی بی جان جو آمدو خیلی رسمی خوش آمد گفت:
    - بفرمایید،خوش آمدید.
    لیلی نگاهی به اطراف سالن کرد می دانستم تعجب کرده چون حتی کوچکترین اثری از او در ساختمان نبود.لیلی خود را روی مبل قهوه ای ولو کرد و روسریش را از سر برداشت موهایش را به رنگ شرابی در آورده بود که زیبایی خاصی به چهره اش بخشیده بود. با خنده اشاره ای به موهایش کردم و گفتم:
    - قشنگ شدی!
    با طنازی گفت:
    - سعید دوست داره موهام این رنگی باشه می گه چون پوستت سفیده بهت میاد!تو چرا دستی به سر روت نمی کشی؟
    - منظورت ابروهامه ؟آخه احسان دوست نداره به شکل اونا دست بزنم.
    در همین حال فیروزه و فرزانه وارد شدند و بعد از سلام،مشغول پذیرایی شدند.لیلی با عشوه گفت:
    - انگار طبیعت آقا احسان خیلی فرق کرده،اینارو جدید استخدام کردین؟پس مرجان کجاست؟
    - مرجان با عبدالله ازدواج کرد.
    - اِ مبارکه!
    بعد نگاهی روی تابلو های نقاشی انداخت و گفت:
    - اینا کار کیه؟حتما همون پسر فرانسویه که مادر تعریفش و می کنه یکبار افتخار آشنایی باهاش رو تو فرانسه داشتم زیاد ازش خوشم نمی آد.
    بهم برخورده بود به نظرم دیوید مرد خوبی بود،بدون تامل گفتم:
    - ما که خیلی دوستش داریم راستش چند بار خواسته برگرده اما بهش اجازه ندادیم ولی مثل اینکه این روزا قصد داره بره،خیلی بهش عادت کردیم.
    - دکوراسیون خونه،همه چیز فرق کرده اصلا فکر نمی کردم اینقدر با سلیقه باشی!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سلیقه من نیست،کار احسان!وقتی با هم ازدواج کردیم همه رو به پسند و سلیقه خودش تهیه کرده بود حتی دکوراسیون هم نظر اونه.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - چه خودخواه!
    برای پایان دادن به بحث گفتم:چه عجب خواهر یادی از من کردی؟
    - دلم واست یه ذره شده بود.
    - منم همین طور آقا سعید حالش خوبه؟نگین طلایی چطوره؟
    - خوبه !مثل همیشه آروم و سر به زیر.گذاشتمش پیش خاتون.
    با شنیدن نام خاتون همه چیز برایم دوباره زنده شد اما به روی خودم نیاوردم ولی خواهر من پروتر از این حرفها بود،در حالیکه موزی پوست می کند گفت:
    - تو این خونه چه بر سر اون دختر بیچاره اومده بود،خیلی وحشت زده بود؟
    دیگر طاقتم طاق شده بود و از این همه دورویی حالم به هم می خورد با حالتی تمسخر آمیز گفتم:هیچی روزها من دست و پاشو می بستم و احسان هم فلکش می کرد آنقدر می زدیمش تا خون از کف پاش می آمد اون موقع بود که دلمون خنک می شد.متعجبانه نگاهم کرد وگفت:
    - مسخره می کنی؟
    - آخه خواهر من،ما چه کار به کارش داشتیم جز اینکه از هیچ محبتی به اون دریغ نکردیم اما مثل اینکه اون چون سگی به صاحب قبلیش وفادار بود به طوری که اخبار این خانه را شبانه به گوش صاحب خود می رساند.کنایه ام را شنید اما بدون اظهار پشیمانی گفت:
    - - لازم نیست منو سرزنش کنی من هر کاری کردم به خاطر خودت بود!
    در حالیکه سر درد گرفته بودم با شنیدن حرفهای لیلی شقیقه هایم شروع به سوختن کرد هر طور بود لبهایم را به حرکت واداشتم و با ناراحتی گفتم:به خاطر من برام جاسوس گذاشتی اگه کسی این رفتارو با زندگی خودت داشته باشه خوشت می آد؟از یاد آوری آنچه آن شب شنیدم پشتم می لرزه!چرا دست از سر زندگی من برنمی داری؟درسته که خواهر بزرگم هستی ولی به چه حقی تو زندگیم مداخله می کنی.با خشم فریاد زد:
    - به همون حقی که باید توی آینه نگاهی به خودت بندازی!
    - منظورت و نمی فهمم!
    مادر که تا آن لحظه ساکت بود گفت:اجازه بده شقایق جان،من در مورد خاتون از خواهرت باز خواست کردم او به من حرفهایی زده که کمی پریشانم کرده و چند روزه خواب و خوراک ندارم بنابراین ازش خواستم که بیاد و باهات رو در رو صحبت کنه.
    - خاتون چی به شما گفته ؟اون دیوانه ای بیش نیست.
    مادرو لیلی نگاهی به یکدیگر انداختند و اینبار لیلی خود را به من رساندو دستم را در دست گرفت و گفت:
    - تو داری با خودت چه می کنی خواهرم؟سعی کردی رنگ پریدگیت رو با پودر بپوشانی ،بدنی رو که روز به روز لاغر و نحیف می شه رو می خوای چیکار کنی؟یادت رفته چه عزت نفسی داشتی؟حالا چرا به ذلت افتادی؟من همه چیزو می دونم.باور کن از روی دلسوزی خاتون رو در پی جاسوسی فرستادم.من می دونستم احسان نمی تونه به این زودی عاشق کس دیگه ای بشه اون به خاطر انتقام از من و خانواده ام با تو ازدواج کرد و یک ساله که داره تو رو آزار و اذیت می کنه.به خودت بیا دختر اون مرد آروزهات نیست رهاش کن نگذار بیش از این تو چنگالش اسیر باشی،هنوز هم دیر نشده برگرد پیش مامان.اینجا هیچی انتظارت رو نمی کشه جز آینده ای تباه وسیاه!
    سیل اشک از چشمهایم سرازیر شد،بلندشدم و گفتم:بسه دیگه،در مورد احسان من اینطوری صحبت نکن،مگه چیکارتون کرده که همه از راه نرسیده براش شمشیر می کشید؟ما همدیگر و دوست داریم،مخصوصا من که حاضرم بمیرم ولی تار مویی از سر اون کم نشه چه کسی گفته من دارم رنج و عذاب می کشم؟من بهترین روز های زندگیم رو در کنارش طی کردم و حاضر نیستم لحظه ای از او دور باشم!اومدی اینجا همین چیزا رو بگی؟حرفهایی که می زنی پوچ و بی اساسه.
    با عصبانیت گفت:
    - اومدم تا تورو از این خواب خرگوشی بیدار کنم!پاره کن این قفل و زنجیری که به دست و پات بستی،احسان تورو به بازی گرفته چرا نمی فهمی. اگه تو راست می گی و اون به تو علاقه داره پس کیه که شب ها در رو روی خودش قفل میکنه و در اتاق کار خود می خوابه؟کیه که تظاهر به عشق در حضور دیگران می کنه اما در خلوت تا حالا یک بوسه خشک و خالی رو پیشونیت نزده تا کی می خوای به این خفت وخواری ادامه بدی؟درسته که تو پشت به نظر و عقیده من کردی اما باور کن در همه حال حمایتت می کنم قبل از اینکه در این خونه بد شگون بپوسی خودت و رها کن.
    گریه آرامم به هق هق تبدیل شده بود و بغض را ه گلویم را بسته بود خدایا لیلی این همه اطلاعات را از کجا داشت؟یعنی خاتون در همه حال مواظب ما بوده؟نمی توانستم از خودم و او دفاع کنم نگاهم به چهره نقاشی شده احسان افتاد و بی توجه به لیلی آن را از روی دیوار جدا ساختم و روی زمین به حالت تضرع و التماس نشستم و با او حرف زدم:
    این چی می گه عزیزم؟مگه نمی دونه من بی تو هیچم!روزی صد بار به ته باغ می رم تا صدامو کسی نشنوه و فریاد می زنم دوست دارم،دوست دارم.هر روز به عشق تو ویاد تو ،به امید دیدن تو چشم باز می کنم مگه این آدمها نمی دونند قلب من بی بدون تواز تپش می افته؟از اینجا برید و تنهام بذارید منو ببخش مادر ولی شما هم نگران آینده من نباشید.وقتی دختر بچه ای بیش نبودم دونه عشقش تو قلبم کاشته شد.حالا هم اینقدر ریشه دوونده که توی تک تک اعضای بدنم یک شاخه داره اگه یکی از این شاخه ها قطع بشه دوباره رشد می کنه! اگه بخواین این عشقو نابود کنید باید از ریشه نابودش کنید اما اونطوری دیگه منی هم وجود نداره و از بین می رم.یه روزی از خدا می خواستم جفتی برام برسونه درست مثل احسان همیشه با خودم می گفتم آیا می شه همزادش و پیدا کرد؟و خدا می دونست که من یک عاشق واقعیم و یک عشق پاک و خالص را تو وجودم می پرورونم برای همین راه رو برام باز کرد،من با میل و رغبت و به خواسته دلم به این زندگی ادامه می دم و هرگز عشقم نسبت به احسان کاسته نمی شه بلکه روز به روز افزون تر می شه اوقدر برام ارزش داره که.....
    لیلی حرفم را قطع نمود وگفت:
    - تو دیوانه ای ،دیوانه!باید به آسایشگاه روانی بری و خودت و معالجه کنی.
    صدای آشنایی از پشت سرم بانگ برآورد:
    - دیوونه تویی نه اون!برگشتم و احسان را در مقابل خودم دیدم،مات ومهبوت نگاهش کردم.نمی دانستم چقد راز حرفهای مارا شنیده مگر قرار نبود دیر هنگام باز گردد؟دیوید هم در کنارش ایستاده بود و با دیده حیرت ما را نگاه می کرد.احسان نزدیک لیلی آمد وگفت:
    - چرا دست از سرش بر نمی داری تو که به هرچی می خواستی رسیدی مگه منتظر نبودی شاهزاده قصه هات با اسب سفید بالدارش بیاد و تورو با خود ببره،بالاخره هم که اومد و تورو به آرزوت رسوند.دیگه از جون ما چی می خوای؟چرا راحتمون نمی ذاری؟
    هرگز فکر نمی کردم روزی احسان در برابر لیلی بایستد و با چشمانی سرد و بی روح او را نظاره کند و اینگونه با او حرف بزند!اما لیلی هم کم نیاورد یک قدم به او نزدیک شد و چشمان زیبا و آرایش شده اش را به او دوخت وگفت:
    - تو از جون خواهر بیچاره من چی می خوای؟فکر می کنی من احمقم؟خوب می دونم که اون برات یه متسک بیشتر نیست که آوردیش اینجا و با دروغ و ریا نگهش داشتی حالا چقدر وعده وعید دادی تا یک سال اینجا مونده ودم نزده خدا می دونه اما من همه چیزو می دونم.شاید شما نخواین حقیقت و فاش کنید اما من نزدیک شش سال باهات زندگی کردم و از میزان علاقه ات نسبت به خودم با خبر بودم تو نمی تونستی به این زودی منو از قلبت بیرون کنی وشقایق و جایگزین کنی.از وقتی با هم ازدواج کردین به وسیله خاتون از رفتار و کردارت مطلع بودم حتی گاهی وقتها پشت در اتاقتون فال گوش می ایستاد و تمام صحبت های رد و بدل شده مابینتون و بی کم وکاست به من می رسوند،شقایق و به اینجا آوردی تا آزارش بدی بلکه کمی آروم بگیری.
    دیگه هیچ کدام از حرفهای لیلی برام مهم نبود احساس می کردم خیلی خسته ام،خسته از این زندگی نه زندگی که با احسان داشتم نه هرگز!من از اطرافیانم خسته بودم دلم می خواست دور و برم هیچ کس نبود و دیگر نگاه شماتت باری آزارم نمی داد.
    در حالیکه نشسته بودم به ستون داخل سالن تکیه دادم و عکس احسان را روی زانوانم گذاشتم و بی محابا اشک ریختم،احسان آرام آرام خودش را به من رساند و تابلو را از دستم گرفت و به گوشه ای گذاشت بعد مرا از زمین بلندنمود و بی توجه به لیلی و اطرافیان گفت:
    - بلند شو گل من.نبینم اشکهاتو که قلبم پاره پاره می شه.در زندگی با خواهرت کور بودم و به جز یک جفت چشم آبی هیچ نمی دیدم.این همه کشورهای خارجی سفر کرده بودم و دخترای چشم آبی زیاد دیده بودم ولی هیچکدومشون به زیبایی چشمهای این خانم نبود!عجیب در برابرشون ناتوان و بی اراده می شدم حتی به صدای تپیدن قلبم هم توجه نمی کردم بیچاهر فریاد می زد این به درد تو نمی خوره اما کوگوش شنوا؟هر چی که می خواست در اختیارش می گذاشتم تا مبادا این عروسک چشم آبی از من دلزده و غمگین بشه.من اسمشو عشق گذاشته بودم اما اشتباه می کردم عشق نبود بلکه دوست داشتن بود مانند انسانی که به یک عروسک علاقه مند می شه و مدتها می شینه و نگاهش می کنهو زیبائیشو ستایش می کنه.اما وقتی بفهمه که فقط یک عروسکه و قلب و روح نداره که به تو عرضه کنه کم کم اونو دور می اندازی و سعی می کنی فراموشش کنی و دلت نمی خواد طرف عروسک بری.دنبال یک انسان می گردی که قلب و روح داشته باشه و هر روز صبح که از خواب پا می شی بهت بگه دوست داره و تورو می خواد اونم واسه همیشه.ازدواج با تو به من درس خوبی داد،طوری که من معنای حقیقی عشق و دریافتم.عشق ابدی هرگز از یاد و خاطر انسان پاک نمی شه!هر قدر هم معشوق در حق تو ظلم کنه اونو می بخشی و باز هم دوستش داری.من خیال می کردم یه عاشقم اما نبودم می دونی چرا؟چون هر زمان که خیانت لیلی جلوی چشمم می اومد بیشتر ازش متنفر می شدم،من فقط دوستش داشتم که با اومدن تو همون ته مونده دوست داشتن هم از بین رفت.تو تنها نور زندگی تاریکم شدی تنها امیدم به آینده.شقایق گل من،فرشته معصومم دوستت دارم!!!!!!!!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیگر به این نمی اندیشیدم که حرفهاش چقدرمحبت داره،بی پروا خودم را در آغوشش افکندم و سر روی سینه اش گذاشتم و شروع به گریه کردم و صدای تپش قلبش را شنیدم.برای اینکه مرا متوجه اطرافم خصوصا دیوید کند سینه ای صاف کرد و با نوازش مرا از آغوش گرمش جدا ساخت بعد نگاهی مستانه به من انداخت وگفت:
    - من یک سورپرایز برات داشتم اما مجبورم زودتر بگم چون امروز رفتیم سفارت و دیوید باید زودتر به کشورش برگرده البته مادرو پدر به همراه المیرا تا چند وقت دیگه عازم می شن.یک هفته دیگه سالگرد ازدواجمونه بنابراین تصمیم گرفتم این جشن و امشب برگزار کنم خودم تمام فامیل و دوست و آشناها رو دعوت کردم حتی خانواده خان عمو ،قصد داشتم با خانواده تو هم تماس بگیرم که شنیدم خودشون تشریف آوردند پس از همین الان همتون و برای امشب دعوت می کنم.لبخند شادی بخشی به صورت مادر نشست و گفت:
    - چقدر غیر منتظره پس منو لیلی باید بریم تا برای جشن حاضر بشیم راستی مادر احتیاج به کمک نداری تو چطور می خوای امشب یک مهمانی بزرگ بدی؟
    - قبلا ترتیب همه کارها داده شده البته دیوید هم خیلی بهم کمک کرد،ازش ممنونم!
    دیوید به آرامی از سالن بیرون رفت چون دوست نداشت بیش ازاین شاهد رویداد های خانوادگی باشد که برایش اعجاب انگیز بود.احسان رو به ماد رگفت:
    - راستی یک خبر دیگه هم براتون دارم بهتره خودتون و آماده کنید چون به زودی برای دومین بار مادر بزرگ می شین.مادر با خوشحالی فریاد زد:
    - آه خدایا!راست می گی پسرم؟
    - راستش هنوز مطمئن نیستم اما حال و هوای شقایقم تفییر کرده فکر می کنم نشونه هایی از بارداری باشه باید بریم آزمایش تا خیالتون راحت بشه.
    مادر به طرفم آمد و رویم را بوسید و گفت:
    - مبارکه عزیزم نمی دونی چقد رخوشحالم!
    در این میان من بودم که در این آشفته بازار مات و متحیر مانده بودم.جشن سالگرد ازدواج،بارداری من،خدایا سردر نمی آورم احسان چه می گفت؟آیا به راستی حالش خوب بود؟صدای خواهرم را شنیدم که با ناراحتی گفت:
    - این امکان نداره!احسان گفت:
    - چی امکان نداره خواهر خانم محترم؟
    - شقایق نمی تونه از تو باردار شده باشه بدون خجالت بگم تو حتی به خواهر من دست هم نزدی.
    احسان لبخند تلخی زدو گفت:
    - من نمی دونستم شما توی اتاق خواب ما هم جاسوس گذاشتین.
    لیلی که از خشم به خود می پیچد گفت:
    - خاتون یواشکی دفتر خاطرات شقایق و خونده،یه روز که خونه نبوده به بهانه تمیز کردن می ره سروقت دفترچه آخه من بهش گفته بودم چون شقایق تموم خاطراتشو تو اون دفترچه می نویسه.خواهر بیچاره من خودش تو اون دفترچه به این نکته اشاره کرده !احسان یک قدم به او نزدیک تر شدو گفت:
    - پس ما در آستین خود مار پرورش می دادیم و نمی دونستیم!خوبه،خیلی خوبه!نمی دونستم خدا به من چه قدرتی داد که در دفاع از احسان گفتم:خجالت بکش لیلی باید به سعید بگم جلوت و بگیره روز به روز داری پا رو از حدت فراتر می ذاری و اما در مورد خاتون،اون کی عقل درست و حسابی داشته که این دومیش باشه؟چرا فقط قادره یک زندگی رو از هم بپاشونه.باید بگم اون چیزی که خونده زندگی نامه من نبوده بلکه رمانیه که من درحال نوشتن اون هستم و علاقه مندم که به زودی چاپش کنم.
    مادر نگاه شماتت بارش را به لیلی دوخت و گفت:
    - خدا تورو ببخشه که اینقدر تن این زن و شوهر و می لرزونی!منو بگو که عقلمو دادم دست تو،بهتره هر چه زودتر بریم تا بیش از این باعث شرمساری من نشدی.
    - اما مادر،من.....
    - اما بی اما من که رفتم.شقایق دخترم خداحافظ آقا احسان شب می بینمتون.
    - صبر کنید مادر من شما رو می رسونم.
    - نه پسرم سعید سر کوچه منتظره البته مقصر نیست تحت تاثیر حرفهای لیلی قرار گرفته.دخترم تو بهترین مرد دنیا را در اختیار داری قدرش و بدون!سرم را به زیر انداختموگفتم:بله مادر.احسان نگاهی گذرا به لیلی انداخت و گفت:
    - امشب منتظر شما و همسرتون هستیم!
    لیلی با خشم و بدون خداحافظی سالن را ترک نمود،مادر هم با چشمکی که به من و احسان زد خداحافظی نمود و پشت سرش حرکت کرد. نگاه متعجبم را به احسان دوختم جلو آمد ودستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
    - برو زودتر آماده شو که سپیده خانم برای آرایش کردن عزیز دلم به اینجا می آد.
    - احسان جان چرا با این سرعت؟من آمادگیش و ندارم ما هیچ کاری نکردیم و تو این همه مهمون دعوت کردی؟
    - عزیزم تموم کارهای لازم انجام شده تو فقط باید به خودت برسی و بس!من و دیوید این چند روزه خیلی برنامه ریزی کردیم.
    تازه به یاد دیوید افتادم نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
    - پس کو؟دیوید کجاست؟درهمین لحظه دیوید تقه ای به درسالن زد و گفت:من بیام آنجا؟از شنیدن کلامش هردو خندیدیم.گفتم:خواهش می کنم بفرمایید!وقتی داخل شد با لبخندی که یک ردیف دندانهای سفیدش را نمایان می ساخت گفت:
    - احسان نمی ریم بیرون من باید بخرم.
    دیگه به خوبی منظورش را درک می کردیم، گفتم:شرمنده آقا دیوید این دعوای خانوادگی ما باعث شد خاطرتون مکدر بشه.دیوید با لهجه شیرینش گفت:
    - مکدر یعنی چی؟احسان لبخندی زد و گفت:
    - ای بابا تو که از رضا کوچولو هم بدتری اون دیگه معانی این جملات فارسی رو می دونه!دیوید جان مکدر یعنی ناراحت.
    - من ناراحت نشد اما شما هرگز گریه نکرد چشمان شما نباید اشک داشت دوست من باید قدر شمارا دانست شما هستید خیلی خوب.
    دیوید به خود فشار می آورد تا کلمات را درست ادا کند با اینکه مانند رباط صحبت می نمود اما برای ما بسیار لذت بخش بود.از احسان خواستم قبل از بیرون رفتن با او تنها گفت و گو کنم برای همین من زودتر از او به اتاقم رفتم،همین طور غرق در افکار خود بودم که وارد شد.
    .........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت آخر
    نگاه پر از تردید و نگرانم را به او دوختم و گفتم:سالگرد ازدواجمون هیچ،خواستی منو سورپرایز کنی،ممنون عزیزم و خوشحالم به فکر منی!اما من پاک گیج شدم و سر در نمی آرم چرا به مادر دروغ گفتی که من باردارم خودت خوب می دونی چنین چیزی نیست.حالا پس فردا جواب فامیل و چی بدم؟لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
    - می دونم که دروغ گفتم و ممکنه مادر از من دلگیر بشه اما عزیزم اون لحظه خودمو در برابر خواهرت کوچک و حقیر دیدم نمی تونی حالم و درک کنی من فقط به این وسیله می تونستم غرور از دست رفته ام و برگردونم و دهن اونو مهر و موم کنم.
    - اما احسان جان با این دروغ کار مشکل تر شد حالا هر روز باید جوابگو باشیم!
    نگاه عاشقانه و سوزنده اش را به من دوخت و بعد دستش را بالا آورد و موهایم را از توی صورتم کنار زد و با انگشتانش گونهام را نوازش کرد و گفت:
    - چرا اینقدر رنگ پریده شدی ماه آسمونم باید دوباره طراوت و شادابیت را به دست بیاری.مبادا دلبر شیرین سخنم رو افسرده ببینم بچه دار شدن که کاری نداره اگه خدا بخواد تو هم به زودی مادر می شی.حالا عزیزم اینقدر ناراحت نباش همه چیز درست می شه.من عجله دارم بخشی از کارام ناتموم مونده کاری نداری عزیزم خداحافظ در ضمن اینبار باید ابروهات و برداری.
    بعد بوسه ای بر پیشانیم زد و از من گریخت و مرا در دریای عمیق شعف و شور و اشتیاق و گونه های گر گرفته تنها گذاشت.بارها و بارها کلماتی را که به زبان آورده بود زیر لب تکرار کردم خدایا اگه خواب می بینم بیدارم نکن و بذار این خواب خوش ادامه داشته باشه اما خوب می دانستم که بیدارم،بیدار بیدار یعنی این کلمات دلنشین از زبان احسان خارج شده بود.خدایا یعنی من دارم با خوشی و لذت های دنیا آشتی می کنم؟
    احسان فکر همه چیز را کرده بود میوه و شیرینی که سفارش داده بود همه در ظرف های کریستال تزئین شده و به دست کارگران وارد خانه شد. در یک چشم به هم زدن کل باغ چراغانی شد کارگرهای زیادی ریخته بودند داخل خانه هرکس وظیفه خودش را انجام میداد. سپیده از راه رسید و با دیده تعجب به من گفت :
    - فکر میکردم خانم جدید آقای مظاهر آرایشگری مرا نمی پسنده که نیومده سراغم اصلا فکرش و نمی کردم که شما تا حالا دست تو صورتتون نبردید!
    در جوابش فقط به لبخندی کوتاه اکتفا کردم زیرا همچنان غرق در افکار خود بودم و سپیده مشغول کار شد. خواست کمی از موهای بلندم را کوتاه کنه که گفتم : اگه میخواین آقای مظاهر واسه همیشه غید کار شما رو بزنه این کارو بکنید چون اون دوست نداره موهای من کوتاه بشه.
    - واقعا؟ باشه اشکالی نداره سعی میکنم با شینیون جدیدی موهات و درست کنم.
    تا پایان کارش اجازه نداد خود را درون آیینه ببینم وقتی کار فوق العاده و استادانه اش به پایان رسید عقب رفت و طبق عادت همیشگی اش که آدامس را تندتند در دهان می چرخاند هوم بلندی کشید و گفت :
    - شاید من آدم جاهل و خودپسندی باشم اما خودم میدونم که من عروس های زیبایی درست میکنم ولی اینبار عروسی ساختم معرکه و تو دل برو! تو چقدر لوندی دختر! بعد دستیار خود را صدا نمود و گفت :
    - برو لباس و بگیر و بیار بالا.
    - چی؟ کدوم لباس؟ لباسهای من داخل همین کمده می خواستم با سلیقه شما یکی رو بپوشم.
    - پس شما از هیچ چیز اطلاع ندارین شوهر مهربونتون زیباترین لباس عروس رو از اونور آب براتون سفارش داده. باور کنید وقتی ببینیدش هوش از سرتون میره تمامش کار دسته خیلی قشنگه !
    کنجکاوی داشت خفه ام میکرد نمی دانستم قصد و نیت احسان چیست؟ گفتم : اما این یه سالگرد ازدواج نه جشن عروسی شوهرم این روزها خیلی مرموز شده یعنی واقعا میخواد من تو جشن امشب لباس عروس بپوشم !
    - بله ایشون به من گفتن که یکسال پیش روحیه مناسبی برای جشن ازدواج نداشتن ولی الان می خوان تلافی دربیارن وجشن مفصلی بگیرن به همین خاطرآرزو دارن شما رو تو لباس عروسی ببینند. شما واقعا زن خوشبختی هستید با اینکه من یک آرایشگر موفقم و یک سالن بزرگ در تهران دارم اما از زندگی و شوهرم راضی نیستم اصلا من برای خودم زندگی میکنم اونم برای خودش به خاطر دخترم سهیلا نمی خوام طلاق بگیرم دوست ندارم اونم مثل من بچه طلاق باشه . وقتی نگاه متعجبم را دید گفت :
    - خیلی خوب عروس خانم آرام بلند شو لباستو بپوش ببینم .
    وقتی آن لباس را به تن نمودم انگار توی ابرها بودم آنقدر لباس متناسب با اندامم دوخته شده بود که سپیده گفت :
    - عجب خیاط زبردستی بوده! دست مریزاد بزار این تاجو بذارم رو سرت بشی عین ملکه ویکتوریا اما نه تو از اون هم زیباتری.
    خود را درون آیینه نگریستم واقعا زیبا شده بودم ابروهایم را حالت دار و زیبا برداشته بود بطوری که کمان آنها بالاتر رفته بود و چشمها و لبهایم به طرز زیبایی آرایش شده بودند احساس میکردم صورتم صد و هشتاد درجه تغییر یافته میتونم بگم از ظهر تا شب زیر دستش بودم اما حقا که کارش معرکه بود . نگاه تشکرآمیزم را به او دوختم و گفتم :
    - نمی دونم چی بگم ؟ دستتون درد نکنه خیلی عالی شدم !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خواهش میکنم عزیزم تو خودت زمینه اش و داشتی تو خیلی لوندی و زیبایی فقط بلد نیستی عشوه بریزی درواقع خیلی ساده و معصومی ! حالا بهتره زودتر بریم پائین الانه که آقا داماد سر و صداش دربیاد . از شنیدن کلمه داماد خنده ام گرفت انگار هنوز باور نکرده بود این عروس یک ساله که ازدواج کرده .
    سپیده و دستیارش که زن جوانی بود دنباله لباسم را گرفتند تا مرا وقتی از پله های مارپیچ پایین میرفتم یاری کنند. در سالن با موجی از میهمانها روبرو شدم که مرتبا برایم کف میزدند . احسان سنگ تمام گذاشته بود همه فامیل دوست و آشنا حضور داشتند صاحب خانه خود کت و شلواری مشکی برتن داشت با کراواتی زرشکی که بسیار او را جذاب و دلفریب ساخته بود . نیمه های راه ایستادم و با چشم های عاشقم او را نگاه کردم با همان قدم های مصمم و استوار به سویم حرکت کرد و روی پله ای که من ایستاده بودم ایستاد بعد دستش را در بازویم حلقه کرد و گفت :
    - تو زیباترین عروس دنیایی! دربرابر هلهله و شادی دیگران و رفتار عاشقانه احسان اشک شوق از دیده ام فروریخت دست برد و اشکهایم را زدود و گفت :
    - اِ دوباره که گریه کردی میخوای اینجا بشینم و زار زار بگریم تا بفهمی من هم بلدم ؟ با لبخند گفتم : نه خدا نکنه این کارو بکنی . به جمع میهمانان پیوستیم . رضا و مادر و ماهرخ و نادر اولین کسانی بودند که نگاهم با آنان تلاقی کرد . خانواده خان عمو ، پدر و مادر و خواهر احسان حتی لیلی و سعید هم حضور داشتند . نمی دانستم احسان با چه ترفندی این آدمهایی که سایه ام رو هم با تیر میزدند را دعوت نموده شاید هم خودشان خجالت زده بودند و می خواستند بدین وسیله بار گناهانشان را کم کنند .
    خواهرم به همراه سعید به ما نزدیک شدند که لیلی با لبخندی زورکی گفت :
    - با این اوصاف من دیگه حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه براتون آرزوی نیکبختی و شادکامی بکنم امیدوارم همه چیز اونطوری باشه که شما میگید !
    جشن باشکوهی برگزار شد تمام جوانان مشغول رقص و پایکوبی بودند حتی دیوید هم به جمع آنان پیوست و با رقص خارجی زیبایی که کرد موجب شادی آن مجلس شد . فیلمبرداران و عکاسان هم به کار خود مشغول بودند با تشویق دیگران من و احسان هم به وسط سالن رفتیم تا چیزی از آنان کم نیاوریم و درست در آن زمان بود که من در چشمان شوهرم یکرنگی و صداقت و شور عشق و زندگی را دیدم اینبار مطمئن بودم که شعله عشقی که از چشمانش سرچشمه میگرفت دیگر خاموشی نداشت .چقدر نسبت به لیلی بی تفاوت بود انگار اصلا وجود خارجی ندارد به تنها کسی که نگاه می کرد من بودم بله من ،منی که یکسال تمام در به در عشقش بودم!چقدر انتظار کشیدم تا روزی این چشمان سیاه را اینطور شیفته ببینم دستش دور کمرم بود و من در بین جمعیت پیچ و تاب می خوردم و احساس می کردم تازه از مادر متولد شده ام و روح در بدنم دمیده شده.
    با شروع موسیقی ملایمی هر کسی به من هدیه ای عرضه کرد ،دیوید زیبا ترین تابلوی خود را که تا به حال مانندش را ندیده بودم به من هدیه کرد.نقاشی از من در باغ در حالی که زیر درختان گیلاس ایستاده بودم و شکوفه ای از گیلاس در لا به لای موهایم بود آنقدر زیبا و رویایی کشیده شده بود که همگان را به شگفتی واداشت.احسان گفت:
    - دیوید جان این تابلو رو شب ها توی اتق خودش می کشیده ت اینطوری غافلگیرت کنه!
    گفتم:آقا دیوید شما که قبلا زحمت کشیده بودید .چرا باز هم منو شرمنده کردید؟
    - در مقابل عطوفت و مهربانی شما این تابلو گابل نداره.
    لبخندی به رویش زدم وگفتم:ممنون خیلی قشنگه.مادر احسان انگشتری الماس و پدرش سرویس جواهر به من هدیه دادند.خانواده خان عمو و خواهرم هر کدام سکه بهار آزادی کادوی المیرا هم جالب و زیبا بود عکس دونفره ای که آنروز برفی با هم گرفته بودیم روی بشقابی زرین نقش بسته بود المیرا گفت:من هم مثل دیوید به هنر علاقه مندم این بشقاب و هدیه می دم تا دونفری توش غذا بخورین و اگه من ازتون دور بودم به یادم بیفتید .دیوید ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - مگه خانم قراره کجا برن؟المیرا نگاهی به دیوید انداخت و گونه هایش سرخ شد.دیگه همه متوجه علاقه آن دو شده بودند.نادر و ماهرخ یک دستبند زیبا به من هدیه دادند خاله احسان و دختر خاله اش ژاله هر کدام یک شمش طلا ،مادر مهربانم یک گردنبند زیبا که می دانستم هدیه پدرم به او بوده و همیشه آن را دوست داشتم را به گردنم بست و گفت:
    - فقط لیاقت گردن تورو داره.
    - ممنون مامان!
    اما آخرین هدیه که متعلق به احسان بود همه را بر جایشان میخکوب کرد .احسان در حالیکه دست مرا در دست گرفته بود لب به سخن گشود:خانمها،آقایان محترم از اینکه همه دعوت منو قبول نمودید و با تشریف فرمایی خود قدم بر چشمم گذاشتید بسیار خوشحال و خرسندم.همگی زحمت کشیدید و بهترین هدیه هارو به همسرم دادید حالا نوبت منه که هدیه خودم و بهش بدم .باید بگم در برابر نجابت و پاکی همسرم و عشق بی آلایش او هیچ هدیه ارزشمندی نیافتم اما اینجا در برابر همه شما سوگند به خدایی که ماراآفرید و حقیقت عشق و به من آشکار نمود تا جان در بدن دارم همیشه عاشق باقی خواهم ماند.اگر بخواهد وفاداریم را به او ثابت می کنم حاضرم تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش شوم.با عتراض گفتم:احسان جان چی می گی؟
    با لبخند ادامه داد:
    - اما مقدمه چینی کافیه،بهتره اصل مطلب یعنی هدیه ناقابلم و پیش کش کنم به شقایق زندگیم.من این خانه را به نام او زدم و در حالیکه می دونم شایستگیش بیش از اینهاست و من نمی تونم تحت هیچ شرایطی گوشه ای از محبت و مهربونیه اونو جبران کنم فقط تنها جمله ای که می تونم به زبون بیارم اینه که زندگی من متعلق به اونه و هرچی دارم مال اوست!
    صدای کف زدن مهمانها و هورا کشیدن از هر گوشه ای بلند می شد،البته خیلی ها هم چینی به پیشانی انداخته بودند و با اخم خود به احسان می فهماندند که کار اشتباهی انجام داده.
    وقتی سند را که با روبانی قرمز تزیین شده بود به دستم داد گفتم:
    - نباید چنین کاری می کردی عشق تو برای من گران بها ترین هدیه است!دوست دارم این سند و بهت برگردونم خواهش می کنم پسش بگیر.همچنان با چشمان پر شورش نگاهم کرد و گفت:
    - گلم ،مگه نمی دونی اگه هدیه رو پس بدی به طرف مقابل بی احترامی کردی یعنی من اینقدر ارزش ندارم که این هدیه کوچک و بهت بدم.
    - این چه حرفیه احسان جان من فقط نمی خوام که....
    دست روی لبهایم گذاشت و گفت:
    - هیچی نگو بهتره بریم شام بخوریم،من خیلی گرسنمه تو چطور؟
    - منم همین طور.
    وقتی همه به سمت سالن غذا خوری می رفتیم صدای دختر عمویم را شنیدم که به شوهرش آقای حشمتی گفت:
    - یاد بگیر،دیدی چطور باهدیه اش دهن همه رو باز گذاشت؟
    - آخه خانم این آقای مظاهر اونقدر پول داره که این خانه گوشه ای از آن را هم نمی گیره شما منو با این آقا مقایسه می کنی؟واقعا وقتی می کن زن ناقص العقله راست میگن!
    غذاهای رنگارنگ که روی میز شامل مرغ و برنج و ژیگو و انواع و اقسام غذاهای فرنگی بود اشتهای همه را باز کرده بود.رو به احسان گفتم:تو همه اینکارا را چطور تو این زمان کم انجام دادی؟
    - عزیزم یک ماهه که دارم برنامه ریزی می کنم تا امروز به اجرا در اومده دوست داشتم توی یک کاخ برات جشن بگیرم و همون جا تورو ملکه کاخ اعلام کنم اما می دونم که تو این خونه رو خیلی دوست داری پس حاضری ملکه زیبای این خونه بشی؟حاضری ملکه قلب و روح من بشی؟
    نور عشق بر زندگیم تابیده شده بود و آرزوی دیرینه ام برآورده ،دیگر از خدا هیچ نمی خواستم جز سلامتی احسانم .گفتم:به شرط آن که تو هم پادشاه همیشگی قلب من باقی بمونی.لبخندی زد وگفت:
    - با اینکه تا حالا پادشاه قصی القلبی بودم اما از روزی که تو جنگ عشق با تو شکست خوردم دیگه بهت قول می دم پادشاه مهربونی باشم که تو تاریخ بنویسند.اصلا چطوره بشم همون غلام حلقه به گوش چطوره؟
    - اِ ........دوباره که گفتی!نه جانم باید همیشه پادشاه باقی بمونی.
    - ای به چشم خانم گل.
    سر میز شام هر دو کنار یکدیگر نشستیم وقتی همه مشغول خوردن بودند چشمم به دیوید و المیرا افتاد که رو به روی هم نشسته بودند و به هم خیره شده بودند وقتی به احسان نگاه کردم دیدم او هم این منظره را دید میزند.سر توی گوشم کردوگفت:
    - خجالت نمی کشند کم مونده به جای غذا همدیگه رو قورت بدن باز این دیوید با اینکه خارجیه یه حجب و حیایی سرش می شه اما خواهر ما رو بگو دست مامانم درد نکنه با این دختر بزرگ کردنش حیف که عاشقم و می دونم عاشقی سخته اگر نه بهشون می گفتم!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    می دانستم شوخی می کند برای همین با لبخند پاسخش را دادم.بعدنگاهم به سعید افتاد از لحظه ای که دیده بودمش ساکت و معصوم در خود فرو رفته بود. به خود گفتم،یعنی ناراحته که به اینجا اومده یا اینکه فکر می کنه احسان هنوز به لیلی علاقه منده؟
    بعد از صرف شام مهمانان یکی پس از دیگری خداحافظی نمودندو رفتند ماهرخ و نادر به ما نزدیک شدند و نادر خطاب به احسان گفت:
    - می دونم خیلی دوسش دارید اما من ازتون می خوام مواظبش باشید .شقایق همتا نداره براتون آرزوی سعادت و سلامتی می کنم و امیدوارم زندگیتون پر از شور و نشاط عشق باشه و صدای بچه هاتون سکوت این باغ زیبا رو بشکنه خداحافظ.
    وقتی آن دو ما را ترک نمودند احسان گفت:
    - فکر می کنم او هم یه روز عاشق و مفتون تو بوده.
    تقریبا با بانگی بلند گفتم:احسان!
    - ناراحت نشو عزیزم،من آمار خیلی ها رو دارم که عاشق توبودند و تو خودت نمی دونی.یکیش همون آقایی که قبل ازازدواجمون تصادفا توی اتوبوس باهاش آشنا شدی همون که موسیقی دان بود.
    کمی به مغزم فشار آوردم تا او را به یاد بیاورم و گفتم:اسمش چی بود؟صبر کن یادم بیاد،اردشیر!اردشیر سلیمانی.
    با تعجب گفتم:ولی من اونویک بار بیشتر ندیدم تو از کجا اون و میشناسی؟
    با خنده گفت:این آقا شش ماه پیش اومد به شرکت من،وقت قبلی گرفته بود اول فکر کردم ارباب رجوعه و کاری داره اما بعد که خودشو معرفی کرد و از تو برام گفت خونم به جوش اومد!می خواستم بلند شم و گردنشو خرد کنم اما صبر کردمو به حرفهاش گوش دادم،می خواستم ببینم تورواز کجا میشناسه؟گفت که تو رو توی اتوبوس دیده و از اونروز خواب و خوراک نداره و بعد آدرس شرکت و پیدا می کنه و می اد تا تورو از من خواستگاری کنه.باورت می شه سرش و انداخت پایین و گفت: (من یه خواهر خانم شما علاقه مندم البته ایشون خودشون چیزی نمی دونند شاید هم تا به حال چهره ام را فراموش کرده باشن اگر اجازه بدین با خانواده ام که شهرستان زندگی می کنند برای خواستگاری بیایم.)
    سعی نمودم که بر خو.د مسلط باشم و با لحنی خونسر گفتم که کمی دیر اومدین آقا ی محترم ،چون ایشون ازدواج کردن.
    روی صندلی وا رفت و گفت: (خاک بر سر من کنند که اینقدردیر جنبیدم.)
    - در ضمن ایشون دیگه خواهر خانم بنده نیستند بلکه همسر قانونی بنده هستند.بیچاره از تعجب شوکه شده بود وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم با خجالت و دست از پاد رازتر راهش را گرفت و رفت.
    همانطور که هر دو از پله ها بالا می رفتیم و من دوطرف دامن چین دار بلندم را گرفته بودم و احسان دنباله لباس را گفتم:پس چرا چیزی به من نگفتی؟
    - شاید غرور بی جام اجازه نداد!
    وقتی هردو در خوت خود یعنی همان اتاق خواب رویایی رفتیم او دستم را گرفت و به طرف اتاق کار خود کشاند و گفت:
    - باید به چیزی رو بهت نشون بدم بیا!وقتی وارد شدیم مرا دعوت به نشستن کرد و بعد کامپیوتر خود را روشن نمود بعد از چند بار کلیک کردن چهره خود را روی صفحه مانیتور دیدم.کمی که دقت کردم خود را درون اتاقم در حال تعویض لباس دیدم، آه خدایا این یکی هم که منم و این هم احسان که داره میره به سمت اتاق خودش.از لحظه ورودم به آن اتاق فیلمبرداری شده بود تمام کارهای روزمره ام بلند شدن،خوابیدن نشستن هربار که احسان یک کلیک می کرد صفحه ای جدید رو به رویم ظاهر می شد. گریه های شبانه ام و آن شبی که دیوانه وار روی دیوارهای اتاق تا صبح نوشتم.قدرت هیچ حرکتی نداشتم فقط زل زده بودم به صفحه،نوبت به اتاق احسان رسید زمانی که پاورچین پاورچین همچون دزدان پا به درون اتاقش گذاشتم و در کمد را باز نمودم و در حالیکه لباسهایش را می بوئیدم و می بوسیدم اشک می ریختم زمانی که نامه های او را خواندم و می خواستم چمدانم را ببندم و بروم اما باز نگاه جذاب احسان درون عکس مانع شده بود.
    با آوای ضعیفی گفتم:لطفا خاموشش کن،چرا چنین کاری کردی؟بعد دستم را جلوی صورتم گرفتم تا بیش از این خجالت نکشم.در برابر پاهایم زانو زد و دستان یخ زده ام را در دستانش فشرد و چانه ام را بالا گرفت و مجبورم ساخت به چشمهای پر از نیاز و عاشقش چشم بدوزم.
    - منو ببخش عزیزم چه دیر تو رو شناختم.زمانی که باهات ازدواج کردم یک موجود خالی از احساس بیش نبودم یک بیمار روانی،نه اینکه بخواهم تورو آزار و اذیت کنمه نه...من به جنس زن اعتماد نداشتم دلیلش هم خواهرت بود،در واقع باعث شد من نسبت به همه زنان بیزار و بدبین باشم.تو از عشق و خوشبختی می گفتی همان که من باورش نداشتم و فاصله زیادی را در درون خودم با آن احساس می کردم.دوستت داشتم اما می ترسیدم از روزی که تو هم منو ترک کنی.تصمیم گرفتهبودم اول از میزان عشق و علاقه ات نسبت به خودم مطلع شوم برای همین قبل از آمدنت در گوشه و کنا خونه دوربین نصب کردم دوربین اتاق خودم و خودت طوری نصب شده بود که اصلا قابل دید نبود.من همه رفتارت و زیر نظر داشتم وقتی شب ها می اومدم و پشت کامپیوتر می نشستم گریه های شبانه ات و می دیدم،من هم با تو اشک می ریختم. هر بار می خواستم به طرفت بدوم و سرت و تو آغوش بگیرم و نوازشت کنم اما آن ترس لعنتی اجازه نمی داد که بهت نزدیک بشم هر بار می گفتم باید بیشتر امتحانت کنم آنقدر امروز و فردا کردم که یک سال طول کشید.آنروز عمدا خودم در اتاقم را قفل نکردم و آن نامه هارا نوشتم تا از من متنفر بشی و ترکم کنی اما تو این کارو نکردی چون گناه تو پاکی و صداقتت بود یک عاشق واقعی بودی و در همه شرایط با تمام آزار و اذیت های روحی و روانی که به تو رساندم باز هم موندی و ترکم نکردی و به این زندگی سرد ادامه دادی.تو درس بزرگی به من دادی و بهم فهموندی که یک عاشق واقعی هرگز منتظر اتاق خواب نیست تو پشت در اتاق می نشستی و اشک می ریختی و من هم آنسوی دیوار،با خود می گفتم همین فرداست که از این خونه فرار کنه و بره هر بار که می دیدمت بیشتر دلم می لرزید ولی ازت دوری می کردم.روزهای اول فراموش کردن لیلی خیلی برام سخت و دشواربود اما با آمدن تو و دیدن رفتار ساده و بی تکلفت عشق لیلی رو به خاک سپردم دیگه دلم هواشو نمی کرد و دلم براش تنگ نمی شد چرا که از این همه عشق و بی آلایشی تو متحیر مونده بودم.وقتی به شیراز رفتم در نیمه های راه خواستم برگردم تازه آن موقع بود که فهمیدم اگه ترکم کنی و بری می میرم!
    احسان سر به روی دامن سپیدم گذاشت و با صدای بلند گریست و گفت:عزیزم ،نفسم،تو چطور این موجود پلید و بی روح و تحمل کردی؟من ظاهری شبیه به آدم داشتم در حالیکه موجودی شیطان صفت بودم.
    - شیطان !نه عزیزم اینو نگو،تو چشمه حیات منی.تو قلب منی قلبم!
    بعد هر دو با هم اشک ریختیم ،اشکهایی که یاد آور تنهایی بود که کشیده بودیم اما اینبار با عشق د رآمیخته بودند.با بغض گفتم:من به دام عشق افتادم که گریز از اون غیر ممکنه درسته که ما همانند دودوست در کنار هم زندگی کردیم اما حالا خوشحالم که تونستم عشقمو به تو ثابت کنم.از خدا ممنونم که منوبه تو رسوند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 10 نخستنخست ... 5678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/