صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 93

موضوع: رمان عاشقم باش

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم-1
    رنگ از رخسارم پرید و دست و پاهایم به لرزه افتاد زانو هایم دیگر قدرت ایستادگی نداشتند پشت به او کردم و روی زانو رو به دریا نشستم.اشکهایم بی محابا فرو میریخت و این امواج دریا بودند که صدایم می کردند نام خود را می شنیدم،شقایق اون تو رو نمی خواد دست از سرش بردار ببین چطور می خواد تورو تا آخر عمرت بی نیاز کنه به شرط اون که دیگه قیافتو نبینه اما ما تورو می طلبیم و پذیرای تو هستیم بیا و به ما بپیوند!
    کاش می توانستم و قدرت حرکت داشتم !کاش در کنارم نبود تا من به راحتی خود را به امواج می سپردم !پس بگو برای چه مرا به شمال آورده و تغییر نگاهش به خاطر چه چیز است ،نباید بیش از این خود را خوار و ذلیل کنم.بلند شدم و در حالیکه اشکهایم را می زدودم آرام نجوا کردم:راست گفتند که عشق باید دو طرفه باشه !عشق یک طرفه هرگز به مقصد نمی رسه.وقتی قدم به خونت گذاشتم سراسر شوریدگی و دلدادگی بودم عشق من نسبت به تو اونقدر بزرگ و مقدسه که با هیچ واژه ای نمی شه تفسیرش کرد امیدوار بودم بتونم گرما بخش روح سرد و مرهم قلب زخمیت باشم اما میبینم نه تنها نتونستم امید و عشق رو در وجودت زنده کنم بلکه خواری بودم تو چشمات!من یک قربانی بیشتر نبودم و خوب می دونم که نگاه کردن به من هر روز خاطره بی وفایی لیلی رو برات زنده می کنه.برای تصرف قلبت دست به هر کاری زدم اما تو از من و خانواده ام متنفری ،تنفر هرگز نمی تونه جای خودشو به عشق و دوست داشتن بده.حالا می فهمم از عشق باید فرار کرد وگرنه تو رو به ورطه نابودی می کشونه همان طور که قادره به عرش برسونه قادره به خاک سیاه هم بنشونه!
    بعد بدون اینکه نگاهش کنم چند قدم جلوتر از او حرکت کردم و پشت به او گفتم:من می رم ویلا هر زمان که خواستی حرکت کنی من حاضرم اما قبل از رفتن باید نکته ای رو بهت بگم من با یک دست لباس سفید و ساده وارد خونت شدم و یه روز می خواستم با کفن ساده ای از خونت خارج بشم اما حالا دیگه نه! من حتی نتونستم برات یه همسر واقعی باشم این یه بازی شطرنج بود که بازنده اش من بودم. تو حق نداری ثروت و دارایی خودت و به من پیشنهاد کنی من با لباس تنم از پیشت می رم وقتی به تهران رسیدیم خودت دنبال کارو بگیر.
    با صدایی سنگین گفت:
    - می دونی چند ما ه از عمر خودت و توی خونه من تلف کردی؟حتی از ادامه تحصیل خودت گذشتی!من،تورو از زندگیت عقب انداختم و با آبروت بازی کردم.تو حتی حاضر نشدی یه مهریه به درد بخور برا ی خودت در نظر بگیری من اگه کل دارائیم رو بدم بازم کمه تو باید قبول کنی.
    - من برای به دست آوردنالماس عشق زندگیمو به حراج گذاشتم و حالا که به دستش نیاوردم طلب چیزهایی که از دست داده ام از کسی ندارم.در ضمن حاضر نیستم حتی همون یه دونه سکه رو ازت قبول کنم امیدوارم بری و در جایی دیگه و با زنی دیگه خوشبخت بشی.
    دیگر تحمل ایستادن نداشتم باید به جایی خلوت پناه می بردم تا اشکهایم را نبیند بس بود گریه و زاری دوست نداشتم به حالم دلسوزی کند.بی توجه به او راه ویلا را با قدمهایی سست در پیش گرفتم ویلا درست مقابل دریا قرار داشت خود را به در آهنی رساندم و اشکک ریزان زنگ دررا فشردم.وقتی زیور در را به رویم گشود بدون اینکه نگاهش کنم او را در ابهام و شگفتی باقی گذاشتم و به اتاق خود پناه بردم و در را قفل نمودم.
    سر میز شام حاضر نشدم و از پشت در بسته اعلام کردم که اشتها ندارم آرامش از تن و روحم گریخته بود و جای خود را به آشوب و اضطراب داده بود خود را می دیدم که تمامی رویاها و آرزوهایم نقش بر آب شده.روزی به این نکته ایمان داشتم که از محبت خارها گل می شود اما وقتی سخنان احسان را شنیدم پی بردم که اشتباه می کردم،خواب دیگر در چشمانم جایگاهی نداشت گاهی بی هدف در اتاقم راه می رفتم و گاهی پرده را عقب می کشیدم و اشکهای آسمان را که از دل تاریکش بیرون می ریخت تماشا می کردم.شب به درازا کشیده بود و انگار آسمان نمی خواست گرمای خورشید را درون خود جای دهد،هرچه انتظار می کشیدم صبح نمی شد نگاهی به ساعت انداختم هنوز 2 بعد از نیمه شب بود.بلند شدم و تنها با انداختن شالی روی شانه ام از اتاق بیرون آمدم و نگاهم را در اطراف سالن چرخاندم منتظر بودم احسان را روی کاناپه ببینم گرچه ویلا دارای اتاقهای بسیاری بود اما بیشتر اوقات او روی همان کاناپه رو به روی تلویزیون به خواب می رفت،وقتی جای خالی اش را دیدم فهمیدم به اتاق خودش رفته،آرام در سالن را باز نمودم باران شدت گرفته بود و شلخته می بارید بدون اینکه چتری با خود بردارم به زیر باران رفتم دلم می خواست باران تمام تنم را شست و شو دهد.روی چمن های خیس نشستم و دست به سوی آسمان بردم و در حالیکه اشکهایم با دانه های باران مخلوط شده بود و غمگین ترین آهنگ دنیا را می واختند،گفتم:خدایا طوفان دریا به همراه امواجش مرا می طلبد می دانم که فقط با مرگ به آرامش می رسم اما تو مارا از خودکشی منع کردی و آن را گناهی نابخشودنی خوانده ای می دانم که اگر به خواسته دل عمل کنم و به سوی دریا بروم نحمل آتش عذاب تو را نخواهم داشت.
    نمی دانم چه مدت زیر باران نشستم واشک ریختم انگار مشاعرم را از دست داده بودم رخوت و سستی عجیبی در بدن خود احساس می نمودم مثل اینکه روحم داشت از کالبدم جدا می شد.پدرم را دیدم که در زیر باران به سویم می آمد و دودست مرا در دستهایش گرفت لبخندی به رویش زدم و دیگر هیچ نفهمیدم.صداهایی در گوشم می پیچید اما نمی توانستم چشم باز کنم ناگهان احساس کردم این صدا را دوست دارم صدایی که سالها بود دلبسته آن بودم.
    - شقایق گل همیشه عاشقم!عزیزم چشماتو باز کن،ای آرام جانم آخر این چه کاری بود که با خودت کردی!نگفتی اگه مویی از سرت کم بشه من نابود می شم؟خانمم تورا به خدا بذار چشمهای قشنگتو ببینم.
    گرمای دستش را حس کردم دیگر بدنم منجمد نبود بلکه خون در رگهایم به جریان افتاده بود.چشم گشودم و چهره تنهاامید زندگیم را در برابر خود دیدم .آیا او احسان بود؟شاید چشمهایم به من دروغ می گفتند چون اطمینان نداشتم که درست می بینم چند بار پلک بر هم زدم،لبخندی کودکانه بر لب آورد و بعد نگاهی به دستم انداخت که توی دو دستش قرار داشت وآرام آرام انگشتهایم را نوازش می نمود.به زور لبهایم را از هم باز کردم و گفتم: احسان جان.دستش را روی لبهایم گذاشت و گفت:
    - جان احسان ،تو باید استراحت کنی عزیزم.نگاهم به اطراف چرخید تازه متوجه شدم که به دست دیگرم سِرُم وصل شده خدایا چه بلایی به سرم آمده بود.با عجز گفتم:چه اتفاقی افتاده؟
    - هیچی عزیزم داشتی خودت رو به کشتن می دادی خدا به دادم رسد که از خواب بلند شدم و بعد دیدم در اتاقت بازه بعد سراسیمه خود م را به حیاط رساندم که بیهوش روی زمین دیدمت .عزیز دلم منو ببخش دیگه هیچ وقت حرفی از جدایی نمی زنم.نور های عشق در دیدگان مجذوبش به رقص در امده بودند با صدایی که بغض نهان شده ای در آن به چشم می خورد گفت:
    - دکتر برات دارو تجویز کرده که باید سر ساعت بخوری چیزی نمونده که سُرُمت تموم بشه.شب تا صبح هذیان می گفتی،فکر کنم کابوس وحشتناکی می دیدی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنقدر نگاهش زیبا و دلکش شده بود که لحظه ای چشم از دیده اش برنمی گرفتم نگاه عاشقم را دریافت و بلند شد و گفت:
    - من لایق این همه عشق و دلدادگی تونیستم کسی که تو براش جون فدا می کنی کلمه مقدس عشق رو به گنداب کشیده و روزگار خوش تورو سیاه کرده!من نتونستم توروبه آرزوهات برسونم،منو ببخش.در ضمن تا زمانی که بتونی این مرد قصی القلب رو تحمل کنی بمون و تسلی دل مرده اش باش.
    صدای احسان می لرزید و چشمان سرخش گویای این بود که شب بدی را گذرانده بالاخره هم نتوانست طاقت بیاورد و با سرعت اتاق را ترک نمود.وقتی سُرُم تموم شد با یک بشقاب سوپ داغ به اتاقم آمد و خودش آرام آرام قاشق به دهانم می گذاشت البته سعی میکرد نگاهم نکند اما وقتی احساس کرد اشک می ریزم سر بلند نمود و در حالیکه با دست اشکهایم را پاک می کرد گفت:
    - من طاقت دیدن این مروارید های قشنگ و ندارم،مبادا که دوباره چشمهای محبوبم را ابری و بارونی ببینم!
    گفتم:می خوام برگردم تهران دلم برای باغ تنگ شده کی می ریم احسان جان؟
    - به محض اینکه حالن خوب بشه حرکت می کنیم.
    - جالم خوبه کاش زودتر اینجارا ترک کنیم اینجا احساس پوچی و دلمردگی دارم .من همیشه ویلا رو دوست داشتم اما نمی دونم چرا الان طاقت موندن در اینجا رو ندارم!
    - به خاطر آب و هواست تو فصل زمستون شمال رنگ غم به چهره می گیره و آسمونش همیشه دلگیر و بارونیه اما من به تو قول میدم هرچه زودتر از اینجا بریم.
    بعد از دو روز توانستم وانای ام را باز یابم و با احسان بر سر یک میز غذا بخورم.بعد از شام به زیور گفتم:این آخرین غذایی بود که اینجا خوردیم ما امشب حرکت می کنیم البته اگر خدا خواست ان شاءالله برای تعطیلات برمی گردیم.در ضمن زیور خانم ممنون که این چند روز به خاطر بیماریم از من مراقبت کردین.
    - نه خانم جان این چه حرفیه من وظیفمو انجام دادم در ضمن آقل برام همه چیزو تعریف کرده اونقدر شرمنده شما هستم که نگو .ما شما رو دیر شناختیم .صبر و شکیبایی شما رو باید تو تاریخ بنویسند.می دونم به زودی زود همه چیز همان طوری می شه که شما دوست دارید مطمئن باشید آقا بالاخره به طرفتون میاد .
    برایم عجیب بود که چطور احسان برای زیور درد دل کرده است گفتم:
    - مگه آقا به تو چی گفته؟
    - خانم جان من آقا رو از بچگی بزرگ کردم وقتی دیدم بالای سر شما چطور ناله و فریاد می زنه و از خدا طلب بخشش می کنه حدس زدم باید مسئله ای بین شما دونفر بوده باشه.بعد از رفتن دکتر سعی کردم آرومش کنم و باهاش حرف بزنم،آقا هم سفره پر دردی داشت اون برام باز کرد هیچ وقت فکر نمی کردم لیلی خانم در حق آقا چنین بی وفایی بکنه اما گذشت شما قابل تحسینه!
    - من کاری نکردم زیور خانم اونقدر دوستش دارم که فقط خدا می دونه به قول معروف راز این نکته رو فقط باد صبا می دونه .
    زیور لبخندی زدو گفت:
    - عاقبت بخیر بشی دخترم .احسان از اتاقش بیرون آمد و گفت:
    - حاضر شو تا 10 دقیقه دیگه راه می افتیم.
    وقتی حرکت کردیم زیور با چشمانی اشک آلود بدرق امان کرد،دیگر چهره رحمت خشمگین نبود او هم با مهربانی برایمان دست تکان داد.مسافت زیادی از راه را هردو در سکوت به سر بردیم وقتی برایش چای ریختم و آنرا به دستش دادم کمی از آن چشید و گفت:
    - تو خسته نمی شی اینقدر به من محبت میکنی؟
    از سوالش کمی جا خوردم اما زمزمه وار گفتم:من هرگز از تو خسته نمی شم.
    - تا کی می خوای ادامه بدی؟تا کی می خوای نگاه داغت رو به صورتم بپاشی و در مقابل ظرفی از یخ تحویل بگیری؟شقایق تو واقعا می تونی من و به همین صورت تحمل کنی؟
    می دانستم با این گفته ها به من یاد آوری می کند که هیچ تغییری در درون زندگیمان صورت نخواهد گرفت لبخندی زدم و گفتم:
    - قلب آدم دروازه نیست که به روی هر کسی باز بشه قلب من یک دریچه داره که اونم فقط به روی تو باز شده.من ذره ذره عشقم و تو قلبم پنهان کردم تنها کسی که می تونه اونو آشکار کنه خودت هستی و من منتظر اون روز می مونم حتی اگه تو اون دنیا باشم!تو خودت خوب می دونی هر زنی که ازدواج می کنه به نوازش های گرم مرد زندگیش نیاز داره،به نجواهای عاشقانه اون،اما اگه این واقعیت تورو آزار می ده من از حق خودم می گذرم فقط به موندن در کنارت راضیم!
    احسان لحظه ای نگاهم کرد بعد گفت: تو اراده ی از جنس پولاد داری دختر!
    ****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم -2
    از زمانی که به تهران رسیده بودیم احسان خیلی تغییر کرده بود ،کمتر حرف می زد و بیشتر در لاک خود فرو می رفت تا جائیکه بی بی جان سر بر گوشم نهاد وگفت:ننه،تو شمال چه اتفاقی افتاده؟آقا با هیچکس حرف نمی زنند و دیگر دستور هم نمی دن صبح از خونه بیرون می رن و تا شب بر نمی گردند.
    آهی کشیدم و گفتم:زندگی ما سرتاسر حوادث شده بی بی و ما باید با اونا دست و پنجه نرم کنیم ؛نگران نباشین همه چیز درست می شه.
    با اینکه چیزی به پایان زمستان نمانده بود اما هنوز ریزش برف ادامه داشت .خوب به یاد دارم زمانی راکه برف سنگینی باریده بود و من به باغ رفتم و آدم برفی بزرگی درست کردم نیمه های کارم بود که بابا علی هم کمکم کرد.وقتی احسان بیرون آمد و آدم برفی را دید گفت:
    - آفرین مجسمه ساز خوبی هم هستی اصلا تو همه فن حریفی!
    گفتم:احسان جان وایسا الان می آم.بعد داخل ساختمان رفتم ودوربین عکاسی را آوردم و به دست باباعلی دادم و گفتم :یه عکس دو نفره از ما بگیر.نمی دانم در عمل انجام شده قرار گرفت یا خواسته دلش بود که دست دور گردنم انداخت و گفت:
    - این جوری خوبه بابا علی؟
    - بله آقا عالیه!آماده 1،2،3.
    عکس زیبایی شده بود آنرا قاب کردم و در سالن پذیرایی نصب نمودم.زمانی که زمستان آخرین سوز وسرمایش را به داخل اتاق می کشاند نیمه های شب بلند شدم تا در باغ گردش کنم چون خواب به چشمم نمی آمد.آرام آرام از پله ها پایین آمدم اما ناگهان صدایی از طبقه پایین شنیدم و سعی کردم پاورچین پاورچین به محل صدا نزدیک شوم وقتی خوب گوش فرادادم صدای خاتون را شناختم مثل اینکه داشت با تلفن صحبت می کرد اما در این وقت شب چه کسی مخاطب او بود؟خودم را نشان ندادم و از پشت ستون گوشهایم را تیز کردم،با آب و تاب تعریف می کرد:
    - من مطمئنم که آقا هیچ علاقه ای به اون نداره،چند وقتیه که زیر نظرشون دارم،همان طور که قبلا به شما گفتم هنوز جدا از هم می خوابن حتی شمال رفتنشون هم بی نتیجه بود .شقایق خانم خیلی سعی داره خودشو خوشبخت جلوه بده اما همش تظاهره!
    در حالیکه عصبانیت تمام وجودم را فرا گرفته بود دیگر نگذاشتم ادامه دهد،نفس عمیقی کشیدمو با خشم یکی از لوستر های داخل سالن را روشن نمودم ناگهان گوشی از دستش به زمین افتاد.نتوانستم جلوی خودم را بگیرم جلو رفتم و سیلی محکمی به گوشش نواختم و فریاد زدم:
    - باید ازروز اول به ماهیت پلیدت پی می بردم،راز و رمز زندگی منو برای کی تعریف می کردی هان؟
    عقب عقب رفت تا اینکه روی مبل افتاد به سویش حمله ور شدم و یقه اش را گرفتم و گفتم:
    - من امشب تورو می کشم خائن کثیف!زود باش بگو با کی حرف می زدی؟
    انگار باور نمی کرد که روزی خشم مرا ببیند.
    - خانم تورو خدا ولم کنید خفه شدم!
    - اسم خدا رو نیار بی شرم،منم می خوام خفه بشی!
    از صدای داد و فریادم خدمتکارا توی سالن ریختند و همه چراغ خا روشن شد و من بی توجه به جیغ و داد دیگران یقه خاتون را چسبیده بودم و او را مرتبا تکان می دادم این احسان بود که مرا به زور از او جدا کرد.
    - چکار می کنی شقایق؟ کشتیش!
    - بذار بمیره دختره بی شرم بی حیا،ازش بپرس ببین نصف شبی داره برای کی زندگی منو تعریف می کنه؟من چه هیزم تری به این فروختم؟اصلا زندگی من برای کی اینقدر مهمه؟
    حرفها مانند رگبار از دهانم خارج می شد و من نمی توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم خون جلوی چشمانم را گرفته بود آنقدر که سرم به دوران افتاد و نزدیک بود نقش زمین شوم.احسان زیر بازویم را گرفت و مرا روی مبل نشاند ،مرجان با یک لیوان آب به سراغم آمد و سعی کرد آنرا به خوردم بدهد.
    خاتون مسیر نگاهش را به سوی احسان تغییر داد و گفت:
    - آقا منو ببخشین من گناهی ندارم،براتون توضیح می دم!
    احسان با لحنی تلخ و گزنده گفت:
    - لازم نیست من خیلی وقته که همه چیز رو می دونم بدون اینکه تو حرفی بزنی میدونم طرف مقابلت کی بوده و تو برای چه کسی خبر چینی می کردی.
    با همان وضع رقت بارم نگاهی کنجکاو به او انداختم و گفتم:
    - تو می دونستی؟پس چرا جلوش رو نگرفتی؟
    - برای اینکه طرف آشناست اون کسی نیست جز خواهر گرامی شما لیلی خانم!خاتون هم می خواسته میزان وفاداریش رو به اون ثابت کنه .اما دیگه اینجاش رو کور خوندی برو وسایلت رو جمع کن تا طلوع صبح چیزی نمونده باید برای همیشه از این خونه بری فکر کنم لیلی خانم نیاز بیشتری به تو داره.بلند شو شقایق جان ،باید استراحت کنی ،رنگ به چهره نداری عزیزم.
    گونه هایم آتش گرفته بودند و غمی عظیم در تار و پود بدنم لانه کرده بود.با کمک مرجان و احسان روی تختم دراز کشیدم ،احسان که حال خرابم را دریافته بود قرص آرام بخشی به دهانم گذاشت و در گوشم زمزمه کرد:
    - همه چیز درست می شه ،نگران نباش!من در مقابل این همه عذاب که تو می کشی چیزی ندارم که بگم جز اینکه منو ببخشی.
    بعد اتاق را ترک کرد و باز من ماندم و حالی منقلب و روحی نا آرام!اثر قرص را به جان خریدم و به خواب رفتم وقتی چشم گشودم نور آفتاب شعاع های خود را از شیشه و پرده عبور داده و روی صورتم پاشیده بود.بلند شدم و در حالیکه نگاه به ساعتم می انداختم با خود گفتم،به خاطر قرص دیشب چقدر خوابیدم.عقربه های ساعت ده را نشان میداد پاها و دستانم را کلی ماساژ دادم تا بلکه از آن حالت رخوت و سستی بیرون بیاید.بعد نگاهی به آینه انداختم خدایا چه قیافه وحشتناکی پیدا کرده بودم و چه قدر لاغر و رنگ پریده شده بودم چه موهای ژولیدهای....اگه احسان منو با این قیافه ببینه حتما قبض روح میشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اول کاری که باید بکنم گرفتن یک حمام درست و حسابیه.بنابر این با یک حوله نرم و لطیف راهی حمام شدم.بعد از بیرون آمدن از حمام داشتم موهایم را سشوار می کشیدم که احسان وارد شدو گفت:
    - یکبار دیگه هم اومدم اما حمام بودی.
    - سلام صبح بخیر.
    - صبح بخیرخانم.
    لبخندی به او زدم و گفتم:
    - چه شب کذایی و وحشتناکی بود اصلا فکر نمی کردم خواهرم برام جاسوس بذاره !حالا خاتون کجاست؟
    - صبح زود از اینجا رفت در واقع اخراج شد.
    - گناه داره احسان جان اونکه جایی رو نداره بره کاش به این زودی تصمیم نمی گرفتی.
    احسان گفت:
    - فدای اون قلب مهربون و رئوفت نگران نباش اولین جایی که می ره خونه خواهرته!
    گاهی با خود می گفتم نکنه احسان انساین دو شخصیتی باشه چرا گاهی الفاظ عاشقانه بکار می برد و گاهی چند روز در لاک خود فرو می رفت؟درون چشمانش خیره شدم انگار فکرم را خواند چون به سمت پنجره رفت و به باغ خیره شد و گفت:
    - بهتره چیزی به روی خواهرت نیاری اون خودش با دیدن خاتون همه چیز دستگیرش می شه.
    - هر چی شما بگین آقای مظاهر.
    - امان از دست تو.
    گفتم:
    - احسان جان باید موضوعی رو بهت بگم چند لحظه گوش می کنی؟
    در حالیکه روی کاناپه می نشست گفت:
    - بله حتما بفرمائید.
    کنارش نشستم و گفتم:
    - مدتیه مرجان و عبدالله رو زیر نظر گرفتم فکر میکنم به هم علاقه دارند البته خدا کنه که این طوری باشه چون کاراشون خیلی مشکوکه.
    بعد از لحظه ای سکوت گفت:
    - عجب !تو از کی متوجه شدی؟
    - الان چندماهی می شه!
    - پس چرا اینقدر دیر به من گفتی؟
    - آخه مطمئن نبودم ولی حالا....
    بلند شد و گفت:
    - ممنون که گفتی اتفاقا به عبدالله گفتم بیاد چون باید یک سری به کارخانه بزنم امروز ته توی قضیه رو در میارم باید باهاش صحبت کنم ببینم چه هدفی داره.خوب حواست به همه جا هست!
    - مرجان یکبار تو زندگیش شکست خورده دوست ندارم اینبار در عشق شکست بخوره .عبدالله مردی جا افتاده است و تا به حال خطایی ازش ندیدم اما باید ببینم آیا واقعا به مرجان علاقه داره یا اصلا چرا تا به حال ازدواج نکرده!
    در حالیکه بلند می شد گفت:
    - تا چند ساعت دیگه حقیقت و کشف می کنم و بهت اطلاع می دم خوب تو با من کاری نداری چون الانه که سرو کله اش پیدا بشه می رم حاضر شم خداحافظ.
    - به سلامت عزیزم.
    با لبخند بدرقه اش کرم تا از در خارج شد بعد از رفتن او یکی از کتابهای روانشناسی دکتر باربارا آنجلس را برداشتم و شرع به خواندن کردم چه زیبا نوشته بود(( شما این قدرت و توان را دارید تا لبخند بر لبان معشوقتان بنشانید.شما این توان را دارید تا اورا به اشک و شادی و شوق وادارید.شما این قابلیت را دارید تا چنان احساس امنیتی به او بدهید که تمام ترسها و بی اعتمادی های گذشته را ذوب کنید!می توانید به او احساس ارزشمند بودن و زیبا بودن بدهیدکه هرگز مجددا هیچ گاه احساس حسادت یا ناراحتی نکند.
    این قدرت و قابلیت در کلمات شما نهفته اند کلمات و واژگان محبت آمیز شما گنجینه های گران بهایی هستند که ارزششان با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.می توانید با استفاده از کلمات معشوق را سیراب کنید و روحش را نوازش دهید،می توانید با بکار گیری آنها پیوندی ناگسستنی میان خود و او ایجاد کنید بالاتر از همه میتوانید شادی و شادمانی بیشتری را همین جا و همین الان بیافرینید.هربارکه کلمات محبت آمیزی را بکار می برید لحظه ای ناب را به یکدیگر هدیه داده اید.))

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم -3
    آنقدر در کتاب غرق بودم که متوجه گذشت زمان نشدم با خود می اندیشیدم آیا می رسد روزی که صمیمیت و عشق و گرما همچون نوری در تاریکی وجودم بدمد و روح مرده ام را زنده سازد؟آیا می توانم با کلمات محبت آمیز احسان را به سوی خود جلب سازم خدایا به من قدرت بده که همچنان مقاومت کنم و دست از عشق خود برندارم.
    از سر و صدای داخل باغ بلند شدم و کتاب را روی میز گذاشتم به طرف پنجره رفتم،ماشین احسان بود که تا نزدیک ساختمان آمده بود و عبدا.... با صدای بلند خدمتکاران را به کمک می طلبیدو زیر بغل احسان را گرفته بود،خدایا چه می دیدم آیا این احسان بود؟چه اتفاقی افتاده بود؟سراسیمه پله ها را طی کردم و خود رابه باغ رساندم همه جمع شده بودند. با دیدنش فریاد وحشتناکی سر دادم و اشکهایم سرازیر شد به طرفش دویدم سر و صورتش خونین و مالین بود.
    - شقایقت بمیره چی به سرت اومده؟
    - چیزی نیست عزیزم نگران نباش!
    رو به عبدالله کردم و گفتم:
    - حرف بزن ببینم چی شده چه بلایی سرش اومده؟
    - به خدا خانم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم نامردا ریختن سرمون !
    - کیا ریختند سرتون؟
    - نمی دونم خانم چند تا قولچماق بودند هر چی طرفشون رفتم دست به من نزدند و هی پرتم کردند اون طرف فقط هدفشون آقا بودند البته آقا از خجالتشون در اومد و با چند تا مشت جانانه حالشون و گرفت اما نامردا تعدادشون زیاد بود نمی دونم چه دشمنی با آقا داشتند!
    احسان را به یکی از اتاقهای پایین منتقل کردیم و روی تخت خواباندیم بعد عبدالله رو فرستادم دنبال دکتر اردلان.وقتی دکتر به بالینش آمد،زخم سر او را شست شو داد و پانسمان کرد بعد یک مسکن هم به او تزریق نمود چون تمام بدنش کوفته شده بود.وقتی دکتر عزم رفتن کرد از او سوال نمودم:حالش چطوره؟
    - خوشبختانه ایشون استخوا ن بندی محکمی دارند و شکستگی ایجاد نشده و این دردها به خاطر کوفتگیه اگه چند روزی استراحت کنه حالش خوب می شه،شما متوجه نشدین این آدمها کیا بودند؟
    - نه آقای دکتر نمی دونم کی باهاش دشمنی داشته!
    - به نظر من بهتره موضوع رو به کلانتری گزارش بدین اونا خودشون قضه رو پیگیری می کنند!
    - بله حتما!
    بعد از رفتن دکتر به طرف مرجان رفتم و گفتم:
    - اگه عبدالله اومد منو خبر کن باهاش کار دارم.
    - بله خانم.
    سوپ داغی را که بی بی جان آماده کرده بود به او خوراندم،لبخندی زدو گفت:
    - انگار خدا برامون گذاشته که از همدیگه پرستاری کنیم نمی دونم چه حکمتی تو کارشه قربون بزرگیش برم هر روز یه حادثه جدید!
    - نگران نباش توکل به خدا همه چیز درست می شه،دکتر گفت که مشکل خاصی نداری.احسان جان تو نشناختی شون؟
    - نه قیافه هیچ کدومشون برام آشنا نبود .
    - خدا ذلیلشون کنه!
    وقتی دیده روی هم گذاشت و به خواب رفت من هم همانجا کنارش نشستم تا جایی که وقتی بیدارم کرد دیدم سر روی تختش گذاشته و به خواب رفته بودم.
    - شقایق جان چرا اینجا خوابیدی بلند شو گردنت درد می گیره.
    بلند شدم و با لبخند گفتم:
    - حالت چطوره بهتری؟
    - آره عزیزم چیزیم نیست کمی دست و پام درد می کنه فکر می کنم تا یکی دو روز دیگه کاملا خوب بشم.
    بر دستهایش بوسه زدم و گفتم:
    - خدا منو مرگ بده که تو رو تو این حال نبینم.
    - خدا نکنه عزیزم این چه حرفیه؟
    وقتی از سالن بیرون آمدم مرجان گفت:
    - خانم جان فکر می کنم عبدالله فردا صبح بیاد اگه باهاش کار واجبی دارین تماس بگیرم بگم خودشو برسونه.
    - نه کار مهمی نیست همون فردا بهش می گم.
    به اصرار احسان توی اتاق خودم خوابیدم که در اتاقم زده شد،مرجان بود.
    - خانم عبدالله اومده،گفته بودین باهاش کار دارین؟
    - تو برو من تا پنج دقیقه دیگه پایینم.
    لباسهایم را عوض نمودم و دستی به سر وریم کشیدم و به طبقه پایین رفتم وقتی در مقابل عبدالله قرار گرفتم گفتم:
    - عبدالله یک سوالی ازت دارم؟
    - در خدمت هستم خانم بفرمایید.
    - می خوام بدونم توهیچ کدوم از آدمای اون روز و نشناختی یه نشونی چیزی که نظرت رو جلب کنه؟
    - نه خان جان به نظرم از یکی دستور گرفته بودند.
    - چطور مگه؟
    - آخه وقتی دیدن اوضاع وخیمه و ممکنه کسی از راه برسه فوری پریدن تو یک ماشین که یه نفر منتظرشون بود.
    - ماشین چی بود؟
    - پراید سفید،آدمی هم که پشتش نشسته بود یه گنده بک بود.
    ناگهان جرقهای در مغزم زده شد یه قدم به طرف عبدالله برداشتم و گفتم:
    - تو چهره اش رو دیدی؟
    - بله خانم .
    - آقا هم دید؟
    - نه خانم اون موقع آقا نقش زمین شده بودند.
    - عبدالله یه مرد جوون نبود که موهاشو از فرق وسط باز کرده بود؟
    - بله خانم،ولی شما از کجا می دونید؟
    - باید زودتر از این می فهمیدم تو برو هر وقت بهت نیاز بود خبرت می کنم.
    - چشم خانم.
    با اعصابی ناراحت و متشنج کنار تلفن رفتم و شماره خان عمو را گرفتم،زن عمو گوشی را برداشت:
    - الو سلام حاج خانم حالتون چطوره؟
    - سلام شقایق چه عجب یادی از ما کردی آقای مظاهر چطوره؟
    - اگر آقا مسعود بذاره ما زندگیمونو بکنیم همه چیز رو به راهه!
    - اصلا معلومه چی میگی مسعود چه کار به کار شما داره؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود یک دفعه منو تهدید کرد و حالا تهدیدش و عملی کرده و چند تا لات و بی سرو پا رو فرستاده سراغ احسان و کتک کاری راه انداخته اگه این بلا سر خودم اومده بود شاید به خاطر خان عمو رضایت می دادم اما چون با احسان این کارو کرده،هیچ وقت رضایت نمی دم و همین امروز با مامور میام در خونتون وقتی یه مدت افتاد هلفدونی و آب خنک نوش جان کرد می فهمه صبر آدم هم اندازه داره!سلام به خان عمو برسونید و به اقا مسعود هم بگید منتظر باشه که میام سراغش.
    بعد با عصبانیت گوشی را گذاشتم وقتی برگشتماحسان را دست به سینه و تکیه داده به ستون دیدم نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت:
    - با کی حرف می زدی داشتی کی و تهدید می کردی؟
    - تهدید نبود من به گفته ام عمل می کنم باید همین امروز بریم از دست مسعود شکایت کنیم.
    - منظورت پسر عموته؟آخه برای چی؟
    - چون کسی که تورو مضروب کرده آقا مسعوده!
    - تو از کجا می دونی؟کی این چیزا رو به تو گفته؟
    - یه روز مسعود تو چشمام نگاه کرد و گفت که بالاخره حال احسان و می گیرم از روی نشونی هایی که عبدالله بهم داد فهمیدم کار خودشه چون کس دیگه ای با تو دشمنی نداره.
    احسان لنگان لنگان روی مبل نشست و گفت:
    - که این طور!اما شقایق خانم شما هم کشته مرده زیاد داشتین پس من باید منتظر باشم تا بقیشون بیان سراغم!
    - شوخی نکن احسان من می خوام برم کلانتری تو هم بمون و استراحت کن.
    - بهتره ولش کنی تو فامیل می پیچه زشته آبروی خان عمو می ره!
    - اگه بی اهمیت باشیم ممکنه پرو بشه و کارای بدتری انجام بده به خاطر منم که شده اجازه بده از دستش شکایت کنم!
    احسان لحظه ای فکرکرد و بعد گفت:
    - باشه قبول،ولی اجازه نمی دم تنها بری خودمم باهات می آم!
    - اما تو حالت خوب نیست!
    - چیزیم نیست الان بهترم می تونمهمراهیت کنم.
    - باشه پس من می رم لباساتو می آرم حاضر بشی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهاردهم
    توی کلانتری شکایت نامه ای علیه مسعود تهیه کردم و عبدالله را به همراه یک مامور به خانه خان عمو فرستادم اما آنها به ما اطلاع دادند که آقای مسود اقبالی فرار را بر قرار ترجیح داده اما رئیس کلانتری به ما قول صد در صد داد که به این مسئله رسیدگی کند.شب هنگام بعد از صرف غذا زمانی که مرجان و بی بی داشتند میز غذا را جمع می کردند آیفون به صدا در آمد و من روی مانیتور داخل سالن چهره زن عمو وداوود را شناختم وقتی اجازه ورود به انها داده شد با راهنمایی بابا علی وارد ساختمان شدند.
    - سلام زن عمو،سلام پسر عمه،خوش آمدید.
    احسان هم با همان سر باند پیچی شده و پای که هنوز می لنگید به آنها خوش آمد گفت،می دانستم از جریان مطلع شده اند و برای وساطت به منزل ما آمده اند.وقتی همگی نشستند زن عمو گفت:
    - شقایق جان به خدا من شرمنده ام نمی دونم این پسره چرا این کارو کرد!بهش گفتم که شیرم و حلالش نمی کنم که آبروم و اینطوری برده پدرش اینقدر ناراحت بود که گفت،من خجالت می کشم به صورت آقا مظاهر نگاه کنم برای همین نیومد اما اومدم ازتون خواهش کنم که اونو ببخشید!
    نگذاشتم احسان حرفی بزند با دست به او اشاره کردم و خودم رشته سخن را به دست گرفتم:
    - زن عمو اگر من امروز پسر شما رو ادب نکنم فردا ممکنه دست به کارهای وحشتناک تری بزنه اون باید بدونه مملکت قانون داره.مسعود یه روزگاری خواستگار من بوده که من اونو برای زندگیم مناسب نمی دونستم این که دلیل نمی شه که بخواد شوهر منو آزار و اذیت کنه احسان اگه منو دوست داره نباید رضایت بده وآقا مسعود باید بره زندان.
    - اما شقایق جون تو که اینجوری نبودی تو در مهربونی و محبت زبانزد فامیلی!خان عموت به من گفت که بهت سلام برسونم و بگم به خاطر او مسعود دو ببخش.
    - هرگز!شما ببینید با احسان چیکار کرده،من با هر نگاهی که به او می اندازم دلم آتیش می گیره اگه با خودتون اینکارو کرده بودند رضایت میدادین.
    داوود لب به سخن گشود و گفت:
    - دختر عمه من می دونم که مسعود کار بسیار زشتی انجام داده !منم به توصیه خان عمو اینجام،می خوام بگم لذتی که تو بخشش هست در انتقام وجود نداره اگه می شه و راهی داره روی منو زمین ننداز و از شکایت صرف نظر کن.
    بعد زن عمو رو به احسان کرد و گفت:
    - آقا احسان خواهش می کنم نذارید آبروی ما بیشتر از این بره و رضایت بدید.
    احسان که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
    - شقایق هرچی بگه نظر من نظر اونه.
    لبخند پر مهری به او زدم و گفتم:
    - ممنون عزیزم،اگه اجازه بدی به خاطر پسر عمه داوود که همه روی پاکیش قسم می خورن اونو ببخشیم اما از قول من به مسعود بگین این اولین و آخرین باری باشه که سد راه من و زندگیم می شه دفعه دیگه هیچ بخششی در کار نیست.
    زن عمو که از اخلاق و رفتار من تعجب کرده بود لب به دندان گزید و سکوت کرد .گفتم:
    - من برای شما و خان عمواحترام زیادی قائلم اما چرا شما سعی نمی کنید برای دیگران ارزش قائل بشید چرا همیشه همه کارها اونطوری که شما می خواین باید پیش بره؟
    - اما شقایق جان ما حرفی نزدیم که شما رو ناراحت کنه.
    - به نظر خودتون شاید،اما اگر کمی فکر کنید همه چیز یادتون میاد!
    احسان که ناراحتی مرا دید گفت:
    - گذشته ها گذشته،آدمیزاد جایز الخطاست.اشکالی نداره ششقایق جان خودت و ناراحت نکن من که به خواست خدا حالم خوبه و دوست ندارم این مسئله فشار عصبی به روی تو باشه!
    بنابراین به خاطر پسر عمه داوود ما از شکایت خود صرف نظر کردیم و فردای آن روز عمه بسیار از ما تشکر کرد.
    ***
    یکی از همین روزها بود که تلفن خانه به صدا در آمد و مرجان به احسان گفت:
    - آقا مثل اینکه با شما کار دارند چون انگلیسی صحبت می کنه!
    وقتی احسان گوشی را به دست گرفت و با طرف مقابل شروع به صحبت کرد لهجه اش تغییر کرد و به فرانسوی با طرف مقابل شروع به صحبت کرد به خوبی می شد تشخیص داد که مخاطب او آشناست.وقتی تماس قطع شد احسان رو به من کرد و روی مبل نشست و رو به من کرد و گفت:
    - تا چند روز دیگه مهمون داریم.
    - مهمان!کی هست؟
    - طی سفرهایی که این چند سال به فرانسه داشتم با دیوید آشنا شدم پسر خوش برخوردیه و خونگرمیه.حالا قصد داره برا ی گردش به تهران بیاد،دیوید یک نقاش خیلی ماهره!می خواد بیاد از مناطق دیدنی ایران عکس بندازه و بعد اونا رو نقاشی کنه فکر می کنم یک ماهی مهمون ما باشه تو که ناراحت نمی شی؟
    - چرا باید ناراحت بشم اتفاقا خوشحال هستم چون بالاخره برای یه چند وقتی این خونه از سکوت و خموشی بیرون می آد!مستقیم نگاهم کرد و گفت:
    - می دونم که خسته شدی اما قبول داری که خودت مقصر بودی بهت گفته بودم که ممکنه رویه زندگی من همین طوری سالها طول بکشه تو نباید این شرایط را قبول می کردی.الان قریب به یک ساله که تو در این خونه محبوس شدی و من زندان با ن خوبی برات نبودم اما می خوام یه اعترافی پیشت بکنم باورت می شه دارم می ترسم از روزی که بخوای ترکم کنی!
    رو به رویش ایستادم و گفتم:
    - هرگز اون روز از راه نمی رسه حتی اگه زمانی گردنمو لای گیوتین بذارن من دست از تو بر نمیدارم مگه اینکه خودت منو برونی.
    - یعنی حاضری تا آخر عمر به پای خودخواهی من بسوزی و بسازی؟
    آرام گفتم:
    - من دوست دارم،در راه عشق سوختن هم زیباست!
    سری تکان داد که معنایش را نفهمیدم و آهی که از سینه کشید برایم مجهول بود با همان قدمهای استوار و سینه ستبر از اتاق خارج شد.
    بالاخره این مهمان خارجی از راه رسید و احسان به فرودگاه رفت و او را به منزل آورد وقتی با دیوید دست دادم نگاهی به احسان انداخت و به انگلیسی چیزی گفت که هر چه سعی و تلاش نمودم معنای کلماتش را نفهمیدم و در دل گفتم،روز روزش در انگلیسی هیچ بودی حالا هم که یکساله لای هیچ کتاب به درد بخوری را باز نکردی!
    نگاهم را به احسان دوختم تا شاید نقش یه مترجم را برایم بازی کندکه او هم تبسم زیبایی کرد و گفت:
    - بهت بگم لوس نمی شی؟
    با لبخند گفتم:
    - مگه چی گفت؟
    - گفت دخترای ایرانی همشون اینقدر زیبا و جذاب هستن؟منم در جوابش گفتم: نه این خانم منه که زیبایی خارق العاده ای داره!
    دیوید موهای حنایی رنگی داشت با پوستی سفید که روی گونه اش مقداری کک و مک دیده می شد با چشمانی سبزفام،در کل قیافه زیبایی داشت.احسان به زبان فرانسه هم مسلط بود و آندو خیلی راحت با هم گفت و گو می کردند.سر میز شام احسان گفت:
    - دیوید مهارت زیادی در چهره نگاری داره از من خواسته که ازت اجازه بگیرم تا چهره ات رو نقاشی کنه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لحظه ای قاشق در دهانم ماند و متعجب شوهرم را نگریستم.
    - فکر نمی کنم زیبایی من اونقدر باشه که به درد مدل نقاشی بخوره!
    احسان سخنم را برای دیوید ترجمه کرد و جواب دیوید را به من گفت: ((می گه شما بی نظیرید می خوام یه تابلو ازتون بکشم و اسمشو بذارم دختر مشرقی از همین فردا شروع می کنم.))
    گفتم:
    - احسان تو مخالفتی نداری؟
    - نه عزیزم دیوید نقاش چیره دستیه و هر کجا سوژه ای ببینه اونو رو بوم پیاده می کنه و این اولین باره که در مورد چیزی اینقدر مشتاق کشیدنه اما تو اگه خودت راضی نباشی امریست جدا گونه و من اصراری به این کار ندارم.
    سرم را به علامت اینکه مخالفتی ندارم تکان دادم و او هم با لبخندی شیرین پاسخم را داد.
    روز بعد دیوید همان طور که گفته بود شروع به کشیدن چهره من به روی بوم نقاشی کرد او لاغر اندام و کشیده بود با دستانی ظریف که هنرمند بودن او را به خوبی نمایان می ساخت. وقتی کارش به اتمام رسید با شادی گفت:
    - Very good
    و به این ترتیب به کار خود احسنت گفت بلند شدم و به تابلو نظری انداختم روی بوم 70*50 کشیده بود . واقعا کارش بی نظیر بود تصویر کاملا شبیه بود حتی موهای بلندم را که بافته بودم به تصویر کشیده بود.وقتی احسان از شرکت بازگشت نگاهی عمیق به تابلو انداخت و با دیوید به گفت و گو پرداخت،او سعی داشت تا چیزی را درون تابلو به احسان نشان دهد و نظرش را به او القا کند.
    متوجه ناراحتی همسرم شدم در کنارش نشستم و فنجان قهوه را به دستش دادم و گفتم:
    - چه چیز همسر مهربون منو دگرگون کرده؟
    نگاهی به تابلو کرد و گفت:
    - به دیوید اعتراض کردم که چرا چشمهای تورو غمگین کشیده!با سماجت سعی داره به من بفهمونه که چشمهای تو در عین زیبایی غمی بزرگ درون خود پنهان دارن منم بهش گفتم که همسر من هیچ غمی نداره،ولی اون قبول نمی کنه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خودتو ناراحت نکن نقاشا همه همین طورین.فکر میکنند روانشناس خوبی هستند .
    در حالیکه بدن خود را به عقب مبل تکیه می داد گفت:
    - اما اون درست می گه این یک حقیقته من نمی تونم از اون فرار کنم!
    سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
    - این طور نیست من با تو خوشبختم و هنوز هم عاشقانه تورو می پرستم.
    - هیچ می دونستی تموم خوبی های دتیا در تو خلاصه شده تو فرشته ای هستی که خدا برای من فرستاده!به یکباره اومدی و منو از برزخی که برای خودم ساخته بودم نجات دادی،گل من هیچ می دونستی گل اصلی این باغ تو هستی و اگر نباشی روح این باغ میمیره!گرچه از من محبتی نمی بینی و همیشه باید نگاه سردم و تحمل کنی اما من تشنه محبت توام هیچ وقت فکر نکن که من تورو برای انتقام به خونم اوردم،من دوستت دارم و می خوام همیشه باور داشته باشی که همسر بدت به وجودت افتخار میکنه.
    دیگر حرف های او برایم قابل هضم نبود،دوست داشتم به او بگویم که نامه هایت را خوانده ام پس چرا به من دروغ می گی؟من می دانم که تو منو برای انتقام به خونه ات آوردی اما سکوت کردم و بغضم را فرو خوردم دیگر نمی توانستم به خودم دروغ بگویم احسان خیلی تغییر کرده بود و این برای من روزنه امیدی بود چشمان سیاهش دیگر سردی گذشته را نداشتند بلکه یک دنیا رمز و راز در آنها وجود داشت.آیا روزی می رسد کهاو سفره دلش را برایم بگشاید و با من درد و دل کند،احساسم به من می گفت که آنروز دور نیست و به زودی فرا خواهد رسید.
    دیوید چند با رخواست که به هتل برود اما احسان اجازه نداد و گفت که ما ایرانی ها رسم مهمان نوازی داریم و هرگز مهمان خود را راهی هتل نخواهیم کرد!هر دو رفق خیلی با هم صمیمی صحبت می کردند با اینکه او جوانی غربی بود اما هرگز رفتاری سبکسرانه نداشت و در همه حال رعایت ادب و نزاکت را می نمود.بی خود نبود که احسان با او دوست شده بود و به گفته خودش قصد داشت تا بعد از سال نو او را در کنار خود نگه دارد چون با کمتر کسی طرح دوستی می ریخت با دیوید هم برای این دوست شده بود که او بسیار خوش برخورد و مهربان بود.
    احسان به من پیشنهاد کرد که دوست دارد من او را در بازدید از جاهای دیدنی و جالب تهران یاری کنم چون خود او نمی توانست و مشغله کاریش این اجازه را به او نمی داد.اول کاری که کردم سری به خانه مادرم زدم خوشبختانه لیلی آنجا حضور نداشت،مادر مشکوک نگاهم کرد وگفت:
    - تو خونه شما چه اتفاقی افتاده؟
    - چطور مگه؟
    - خاتون یه روز صبح با چشم گریون سرو کله اش پیدا شد و گفت که دیگه نمی خواد اونجا بمونه و تحمل دوری لیلی رو نداره اما من از پچ پچ های اون دوتا دستگیرم شد که باید مسئله دیگه ای در بین باشه!
    دقایقی مادر را نگریستم و بعد گفتم:
    - اشاره به کاری که کردهبود نکرد.
    مادر با لحن کنجکاوی پرسید:
    - مگه چکار کرده؟من که گفتم قضیه برام بودار شده!
    - مادر جون خاتون خبرنگار ماهری بود که اخبار منزل منو به گوش لیلی می رسوند،در واقع جاسوسی مارو می کرد برای همین احسان او را اخراج کرد.
    - آخه اخبار منزل تو چه ربطی به خواهرت داره!برای چی نمی چسبه به زندگی خودش اون خودش این زندگی رو نخواست من که سر از کار این دختر در نمی آرم واقعا خجالت آوره!
    با ناراحتی گفتم:
    - اینو دیگه باید از خودش بپرسید گرچه احسان اصرار کرده که چیزی به روی لیلی نیارم پس شما هم فعلا به او حرفی نزنید.
    مادر با ناراحتی گفت:
    - این خاتون چه دختر آب زیر کاهیه اما بالاخره حقیقت افشا میشه تا کی می خوان مخفی کنند مطمئنم یه روزی خودشون اقرار می کنند.دخترم بهتره تو به زندگی خودت بچسبی و در ضمن خیلی خوشحالم که هردوتون یک فداکاریه دیگه هم کردین و نذاشتین آبروی خان عموت بره!
    - اگه به خاطر داوود نبود ادبش می کردم شما که نمی دونید چی به سر احسان آورده بودن.
    - اشکالی نداره دخترم بخشش شما پیش خدا ارج داره.
    در مقابل اصرار مادر که می خواست بیشتر بمانم امتناع کردم و در حالیکه رویش را می بوسیدم گفتم:
    - احسان یک مهمان خارجی داره که اهل فرانسه است و خیال داره مدتی تو ایران بمونه،این وظیفه به دوش من گذاشته شده که در گشت و گذار باهاش همراه باشم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هر طور میلته دخترم به شوهرت سلام برسونو بگو خوب ما رو از یاد برده!
    - مادر احسان گرفتاره اما باور کنید فراموشتون نکرده خوب شما بیاید اصلا چطوره همین الان راهی باغ بشید می رم تو ماشین می شینم تا شما آماده بشین نگران رضا هم نباشین می گم احسان بره دنبالش.
    - ممنون عزیزم من می تونم بیام باید هر روز به خونه خواهرت سر بزنم چون چیزی از بچه داری نمی دونه.مادر شوهر و خواهر شوهرش هم خیلی وقته برگشتن سر خونه زندگیه خودشون نباید اونهارو تنها بذارم.
    - بله شما درست می گین پس من دیگه بیشتر از این اصرار نمی کنم حتما تا الان دیگه دیوید از خواب بیدار شده و منتظر منه،خداحافظ.
    - به سلامت دخترم.
    همان طور که حدس زده بودم او از خواب بیدار شده بود و در باغ گردش می کرد سراسیمه خودمرا به او رساندم و سعی نمودم با انگلیسی شکسته بسته ای از او عذر خواهی کنم.به همراه دیوید راهی مکان های دیدنی تهران شدیم احسان یک لیست در اختیارم گذاشته بود تا به مشکل بر نخورم.اولین جائی که نوشته بود موزه ایران وباستان بود که با دیدن آنها خودم هم احساس شعف و خرسندی کردم و بعد به مکانهای آثار باستانی دیگر رفتیم.چون نمی توانست فارسی صحبت کند با اشاره از من خواست در کنار هر اثر یک عکس بیاندازم لحظه ای هم از من خواست که شال روی سرم را بردارم به او فهماندم که ما در یک کشور اسلامی زندگی می کنیم و نباید موی خود را در انظار عمومی نماین سازیم.می دانستم که خواسته اش را از روی قصد و غرضی بیان نکرده او در یک جامعه ای رشد و نمو پیدا کرده بود که از همه لحاظ با ما تفاوت داشتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمت پانزدهم
    چون احسان اعلام کرده بود برای نهار باز نمی گردد تصمیم گرفتم اورا به رستورانی شیک و مجلل ببرم وقتی رو به روی یکدیگر نشستیم هر دو با هم نفس عمیقی کشیدیم که اعلان از خستگی زیادمان می کرد.دیوید سفارش غذا را به عهده من گذاشت وقتی جوجه کباب را جلوی او گذاشتند لبخند رضایت بخشی زد و با اشتها شروع به خوردن نمود.موسیقی ایرانی مهمان مارا به وجد آورده بود به طوری که از چند کلمه انگلیسی و اشاره هایش متوجه شدم دوست دارد زبان مارا یاد بگیرد به او قول دادم تا وقتی در منزل ماست با کمک احسان مقداری فارسی به او آموزش دهم و از همان زمان شروع کردم،اولین کلمه سلام بود که بعد از چندین بار تکرار آن را به خوبی یاد گرفت.آن روز وقتی احسان را دید با او دست داد و گفت:
    - سلام خوبی؟
    احسان که تعجب کرده بود گفت:
    - در این چند ساعت چه اتفاقی افتاده که دیوید داره فارسی صحبت می کنه؟
    - من یادش دادم آخه خیلی دوست داره یاد بگیره!
    - کار خوبی کردی عزیزم من هم کمکت می کنم تا حداقل از کشور ما زبان فارسی رو به سوغات ببره!
    دیوید چون کودکان با شوق وذوق همه چیز را برای احسان تعیف می کرد و مکنه ای را هم جا نمی گذاشت ،لحظه ای صدای قهقهه احسان بلند شد که وادارم کرد بپرسم:
    - برای چه می خندی؟حداقل حرفاش رو برای من هم ترجمه کن.
    - می گه از تو خواسته که شال رو سرت رو برداری درسته؟
    با سر گفته اش را تصدیق کردم و گفتم:
    - من به اون حق می دم و ناراحت نشدم دیوید جوان مودب و مهربونیه فقط تو جامعه دیگه ای رشد کرده که با دنیای ما متفاوته!
    - خوشحالم که همسری دارم دارای هوش و ذکاوت و فهم و شعور زیاد.
    با خنده گفتم:
    - ولی این مسئله رو هر خنگی می دونه!
    - نه عزیزم قبول کن که تو جدا از همه آفریده های خدایی تو ملکه زندگی منی و من بی توهیچم!
    حرفهای احسان چنان به دلم نشست که احساس کردم آرزوی دیرینه ام کم کم به حقیقت می پیوندد و روزی فرا خواهد رسید که من هم طعم شیرین مادر شدن را بچشم اشک از دیده ام فرو ریخت.دیوید مرتبا از دوستش می خواست که به من بگوید گریه نکنم وقتی علت اشکهای مرا جویا شد برای اینکه بیش از این با چشمان گرفته خود آنها را ناراحت نکنم با گفتم معذرت می خوام به اتاق خود پناه بردم.سال نو هم از راه رسید و من هنوز دل به آینده خوش کرده بود آیا فرا می رسید روز های خوش من یا اینکه احسان سعی داشت مرا به بازی بگیرد و این حرکات جدید او برای بازی تازه ای است که راه انداخته !گاهی اشک و ماتم جای شادی و نشاطم را می گرفت و وهم و آشوب به سراغم می آمد.
    موقع تحویل سال مادر و رضا هم بر سر سفره ما حاضر بودند دیوید با دیدن رسم و رسومات ما مبهوت و شگفت زده شده بود!در ضمن کلمات زیادی هم یاد گرفته بود که بیشتر اوقات از آنها استفاده می کرد آن شب هم با شادی بسیار گفت:
    - چقدر شما رسم های زشتی دارید!
    مادر با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:
    - رسم و رسومات خودتون زشته،عجب مهمون پررویی است!
    احسان با خنده گفت:
    - ناراحت نشین مادر،اون تازه فارسی یاد گرفته و بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ می کنه الان هم به جای کلمه زیبا زشت را به کار برده!
    دیوید وقتی متوجه اشتباه خود شد مرتبا معذرت خواهی نمود که باعث شد مادر لبخند بزند و بگوید:
    - چقدر با مزه فارسی صحبت میکنه!
    در بین صحبت های دودوست متوجه شدم که دیوید قصد داره تا چند روز آینده به کشور خودش بگرده اما احسان از او خواست که حرفی از رفتن نگوید به این ترتیب دیوید را راضی کرد تا به این زودی فکر رفتن به دیار خود را نکند.
    وقتی از دنیای خود فارغ شدم نگاهم به دیوید افتاد که به من دیده دوخته،انگار او هم به عمق اندوهم پی برده بود و با نگرانی مرا می نگریست.
    برای عید دیدنی به همراه مهمان خود به منزل پدری احسان رفتیم گرچه آنها قبلا با دیوید آشنا شده بودند اما از دیدن دوباره او خوشحال شدند و از او به خوبی استقبال نمودند،المیرا هم که کمی فرانسه بلد بود گفت:
    - شنیدم که شما هر روز یک تابلوی جدید از خانم داداش من می کشید مثل اینکه می خواین نمایشگاهی از تابلو های چهره او به نمایش بذارید البته من به زیبایی شقایق نیستم ولی خیلی دوست دارم شما چهره منو نقاشی کنید،دیوید به فارسی جواب داد:
    - اگر اجازه دهید وقتی دیگر،چون حالا هیچ وسایل ندارم.المیرا با سرعت یک مداد و کاغذ به دست او داد وگفت:
    - ما به همین قانعیم.
    احسان گفت:
    - المیرا،دیوید و اذیت نکن حالا یه روز می خواد استراحت کنه ببینم تو می ذاری!
    دیوید دستش را تکان داد و گفت:
    - اشکالی ندارد لطفا آنجا بنشینید!
    بعد از پایان کار همه لب به تحسین گشودند و کار او را ستودند.احسان رو به پدر و مادر خود کرد وگفت:
    - راستی پدر جون اگه ممکنه دو خدمتکار تایید شده هم برایم پیدا کنید.
    پدر گفت:
    - چرا دوتا مگه خاتون پیش ما نیست؟یا شاید این خدمتکارا جوابگو نیستند و می خوای به آنها اضافه کنی؟
    - نه،مرجان قراره با عبدالله رانندمون ،ازدواج کنه همین روزا براشون یه جشن کوچیک تو خونه خودم می گیرم و اونا رو راهی میکنم.عبدالله دوست نداره که مرجان دیگه کار کنه خدا بخواد این زن داره سرو سامون می گیره.
    المیرا باشیطنت گفت:
    - پس این مرجان بالاخره کار خودش را کرد و طناب و انداخت گردن عبدالله بیچاره؟خوب بچه اش چی؟همونجا خونه پرد بزرگش می مونه؟
    - نه قراره که بعد از ازدواج هردو با هم برن زهره رو برگردونن.
    پدر گفت:
    - باشه پسرم تو فکرت هستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/