مسعود یک دفعه منو تهدید کرد و حالا تهدیدش و عملی کرده و چند تا لات و بی سرو پا رو فرستاده سراغ احسان و کتک کاری راه انداخته اگه این بلا سر خودم اومده بود شاید به خاطر خان عمو رضایت می دادم اما چون با احسان این کارو کرده،هیچ وقت رضایت نمی دم و همین امروز با مامور میام در خونتون وقتی یه مدت افتاد هلفدونی و آب خنک نوش جان کرد می فهمه صبر آدم هم اندازه داره!سلام به خان عمو برسونید و به اقا مسعود هم بگید منتظر باشه که میام سراغش.
بعد با عصبانیت گوشی را گذاشتم وقتی برگشتماحسان را دست به سینه و تکیه داده به ستون دیدم نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت:
- با کی حرف می زدی داشتی کی و تهدید می کردی؟
- تهدید نبود من به گفته ام عمل می کنم باید همین امروز بریم از دست مسعود شکایت کنیم.
- منظورت پسر عموته؟آخه برای چی؟
- چون کسی که تورو مضروب کرده آقا مسعوده!
- تو از کجا می دونی؟کی این چیزا رو به تو گفته؟
- یه روز مسعود تو چشمام نگاه کرد و گفت که بالاخره حال احسان و می گیرم از روی نشونی هایی که عبدالله بهم داد فهمیدم کار خودشه چون کس دیگه ای با تو دشمنی نداره.
احسان لنگان لنگان روی مبل نشست و گفت:
- که این طور!اما شقایق خانم شما هم کشته مرده زیاد داشتین پس من باید منتظر باشم تا بقیشون بیان سراغم!
- شوخی نکن احسان من می خوام برم کلانتری تو هم بمون و استراحت کن.
- بهتره ولش کنی تو فامیل می پیچه زشته آبروی خان عمو می ره!
- اگه بی اهمیت باشیم ممکنه پرو بشه و کارای بدتری انجام بده به خاطر منم که شده اجازه بده از دستش شکایت کنم!
احسان لحظه ای فکرکرد و بعد گفت:
- باشه قبول،ولی اجازه نمی دم تنها بری خودمم باهات می آم!
- اما تو حالت خوب نیست!
- چیزیم نیست الان بهترم می تونمهمراهیت کنم.
- باشه پس من می رم لباساتو می آرم حاضر بشی.