قسمت سیزدهم -2
از زمانی که به تهران رسیده بودیم احسان خیلی تغییر کرده بود ،کمتر حرف می زد و بیشتر در لاک خود فرو می رفت تا جائیکه بی بی جان سر بر گوشم نهاد وگفت:ننه،تو شمال چه اتفاقی افتاده؟آقا با هیچکس حرف نمی زنند و دیگر دستور هم نمی دن صبح از خونه بیرون می رن و تا شب بر نمی گردند.
آهی کشیدم و گفتم:زندگی ما سرتاسر حوادث شده بی بی و ما باید با اونا دست و پنجه نرم کنیم ؛نگران نباشین همه چیز درست می شه.
با اینکه چیزی به پایان زمستان نمانده بود اما هنوز ریزش برف ادامه داشت .خوب به یاد دارم زمانی راکه برف سنگینی باریده بود و من به باغ رفتم و آدم برفی بزرگی درست کردم نیمه های کارم بود که بابا علی هم کمکم کرد.وقتی احسان بیرون آمد و آدم برفی را دید گفت:
- آفرین مجسمه ساز خوبی هم هستی اصلا تو همه فن حریفی!
گفتم:احسان جان وایسا الان می آم.بعد داخل ساختمان رفتم ودوربین عکاسی را آوردم و به دست باباعلی دادم و گفتم :یه عکس دو نفره از ما بگیر.نمی دانم در عمل انجام شده قرار گرفت یا خواسته دلش بود که دست دور گردنم انداخت و گفت:
- این جوری خوبه بابا علی؟
- بله آقا عالیه!آماده 1،2،3.
عکس زیبایی شده بود آنرا قاب کردم و در سالن پذیرایی نصب نمودم.زمانی که زمستان آخرین سوز وسرمایش را به داخل اتاق می کشاند نیمه های شب بلند شدم تا در باغ گردش کنم چون خواب به چشمم نمی آمد.آرام آرام از پله ها پایین آمدم اما ناگهان صدایی از طبقه پایین شنیدم و سعی کردم پاورچین پاورچین به محل صدا نزدیک شوم وقتی خوب گوش فرادادم صدای خاتون را شناختم مثل اینکه داشت با تلفن صحبت می کرد اما در این وقت شب چه کسی مخاطب او بود؟خودم را نشان ندادم و از پشت ستون گوشهایم را تیز کردم،با آب و تاب تعریف می کرد:
- من مطمئنم که آقا هیچ علاقه ای به اون نداره،چند وقتیه که زیر نظرشون دارم،همان طور که قبلا به شما گفتم هنوز جدا از هم می خوابن حتی شمال رفتنشون هم بی نتیجه بود .شقایق خانم خیلی سعی داره خودشو خوشبخت جلوه بده اما همش تظاهره!
در حالیکه عصبانیت تمام وجودم را فرا گرفته بود دیگر نگذاشتم ادامه دهد،نفس عمیقی کشیدمو با خشم یکی از لوستر های داخل سالن را روشن نمودم ناگهان گوشی از دستش به زمین افتاد.نتوانستم جلوی خودم را بگیرم جلو رفتم و سیلی محکمی به گوشش نواختم و فریاد زدم:
- باید ازروز اول به ماهیت پلیدت پی می بردم،راز و رمز زندگی منو برای کی تعریف می کردی هان؟
عقب عقب رفت تا اینکه روی مبل افتاد به سویش حمله ور شدم و یقه اش را گرفتم و گفتم:
- من امشب تورو می کشم خائن کثیف!زود باش بگو با کی حرف می زدی؟
انگار باور نمی کرد که روزی خشم مرا ببیند.
- خانم تورو خدا ولم کنید خفه شدم!
- اسم خدا رو نیار بی شرم،منم می خوام خفه بشی!
از صدای داد و فریادم خدمتکارا توی سالن ریختند و همه چراغ خا روشن شد و من بی توجه به جیغ و داد دیگران یقه خاتون را چسبیده بودم و او را مرتبا تکان می دادم این احسان بود که مرا به زور از او جدا کرد.
- چکار می کنی شقایق؟ کشتیش!
- بذار بمیره دختره بی شرم بی حیا،ازش بپرس ببین نصف شبی داره برای کی زندگی منو تعریف می کنه؟من چه هیزم تری به این فروختم؟اصلا زندگی من برای کی اینقدر مهمه؟
حرفها مانند رگبار از دهانم خارج می شد و من نمی توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم خون جلوی چشمانم را گرفته بود آنقدر که سرم به دوران افتاد و نزدیک بود نقش زمین شوم.احسان زیر بازویم را گرفت و مرا روی مبل نشاند ،مرجان با یک لیوان آب به سراغم آمد و سعی کرد آنرا به خوردم بدهد.
خاتون مسیر نگاهش را به سوی احسان تغییر داد و گفت:
- آقا منو ببخشین من گناهی ندارم،براتون توضیح می دم!
احسان با لحنی تلخ و گزنده گفت:
- لازم نیست من خیلی وقته که همه چیز رو می دونم بدون اینکه تو حرفی بزنی میدونم طرف مقابلت کی بوده و تو برای چه کسی خبر چینی می کردی.
با همان وضع رقت بارم نگاهی کنجکاو به او انداختم و گفتم:
- تو می دونستی؟پس چرا جلوش رو نگرفتی؟
- برای اینکه طرف آشناست اون کسی نیست جز خواهر گرامی شما لیلی خانم!خاتون هم می خواسته میزان وفاداریش رو به اون ثابت کنه .اما دیگه اینجاش رو کور خوندی برو وسایلت رو جمع کن تا طلوع صبح چیزی نمونده باید برای همیشه از این خونه بری فکر کنم لیلی خانم نیاز بیشتری به تو داره.بلند شو شقایق جان ،باید استراحت کنی ،رنگ به چهره نداری عزیزم.
گونه هایم آتش گرفته بودند و غمی عظیم در تار و پود بدنم لانه کرده بود.با کمک مرجان و احسان روی تختم دراز کشیدم ،احسان که حال خرابم را دریافته بود قرص آرام بخشی به دهانم گذاشت و در گوشم زمزمه کرد:
- همه چیز درست می شه ،نگران نباش!من در مقابل این همه عذاب که تو می کشی چیزی ندارم که بگم جز اینکه منو ببخشی.
بعد اتاق را ترک کرد و باز من ماندم و حالی منقلب و روحی نا آرام!اثر قرص را به جان خریدم و به خواب رفتم وقتی چشم گشودم نور آفتاب شعاع های خود را از شیشه و پرده عبور داده و روی صورتم پاشیده بود.بلند شدم و در حالیکه نگاه به ساعتم می انداختم با خود گفتم،به خاطر قرص دیشب چقدر خوابیدم.عقربه های ساعت ده را نشان میداد پاها و دستانم را کلی ماساژ دادم تا بلکه از آن حالت رخوت و سستی بیرون بیاید.بعد نگاهی به آینه انداختم خدایا چه قیافه وحشتناکی پیدا کرده بودم و چه قدر لاغر و رنگ پریده شده بودم چه موهای ژولیدهای....اگه احسان منو با این قیافه ببینه حتما قبض روح میشه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)