ماهرخ لبخندی زد و گفت:
- نادر عادت داره همیشه زیباترین میوه ها رو جداکنه!
المیرا باخنده گفت:
- حتما در انتخاب همسر هم زیباترین رو انتخاب می کنه؟
نادر درحالیکه سیب را ماهرانه پوست می کند گفت:
- در این باره شما اشتباه می کنید اول اینکه باید کسی باشه که یه مرد نابینا رو تحمل کنه کسی که هرگز نمی تونه چهره همسرش رو ببینه ،دوم اینکه من به زیبایی باطنی بیشتر اهمیت می دم تا زیبایی ظاهری.
احسان از ساختمان بیرون آمد و به ما نزدیک شد و گفت:
- سالم حالتون چطوره ببخشید که دیر خدمت رسیدم ،من حمام بودم الان متوجه حضورتون شدم.
نادر و ماهرخ بلند شدند و سلامش را پاسخ گفتند.نادر گفت:
- آقای مظاهر به شما تبریک می گم نه به خاطر اینکه زیباترین دختر دنیا رو بدست آوردید نه....برای اینکه خوش قلب ترین دخترو انتخاب کردین!اتفاقا بحث من و خانم مظاهر همین بود وقتی انسان سیرت زیبایی داشته باشه خدا همیشه از اون بالا براش لبخند می زنه و شقایق جزء بنده های نیک سرشت خداست.
گفتم:خدای من،من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم ممنوم،انسانهای خوب دیگران رو خوب می دونند.شما اونقدر متواضع هستید که همه رو به شگفتی وا می دارید!من شما رو مثل برادر بزرگ خودم می دونم .احسان روی صندلی نشست و فنجان قهوه ای که مرجان برایش رخته بود را جرعه جرعه نوشید،درحالیکه مهر سکوت بر لب زده بود و هیچ حرفی نمی زد.رو به مادر شوهرم کردم و گفتم:
- راستی شما می دونید آقا نادر در رشته موسیقی سررشته زیادی دارند؟المیرا جیغ خفیفی کشید و گفت:
- وای چه عالی،در چه سازی؟نادر با خنده گفت:
- خانم آسیاب ما همه چیز رو بلغور می کنه،من با هر سازی آشنایی کوچکی دارم.المیرا گفت:
- مرجان ،لطفا گیتار آقا رو بیار البته اگه از نظر داداش خوبم اشکالی نداشته باشه؟احسان سری تکان داد وگفت:
- معلومه که ایرادی نداره فقط خدا کنه که به درد بخوره چون من مدتهاست که از اون استفاده نمی کنم .مرجان به داخل ساختمان رفت و لحظاتی بعد همراه با ساز برگشت و آنرا به دست نادر داد او هم بعد از آنکه آنرا کوک نمود پرسید:
- چی دوست دارید براتون بزنم؟
المیرا با شوق گفت:
- سلطان قلب ها!
نادر لبخند کوتاهی زد و شروع به نواختن کردالمیرا هم که صدای زیبایی داشت همراه با نادر شروع به خواندن کرد:
یه دل می گه برم برم یه دلم می گه نرم نرم
طاقت نداره دلم....دلم بــــی تـــو چــه کـــنم
احسان هنوز در خود فرو رفته بود،درست مقابل او نشسته بودم وقتی سنگینی نگاهم را روی خودش احساس کرد لحظه ای نگاهم کرد و بعد سرگرم خوردن میوه شد.وقتی صدای موسیقی قطع شد همه به نادر آفرین گفتند و برایش کف زدند بعد ماهرخ از کیف خود بسته ای بیرون آورد و به دستم داد و گفت:
- این هدیه من و نادر امیدوارم یادگار خوبی برات باشه.با قدر شناسی نگاهی به آن دو انداختم و گفتم:چرا زحمت کشیدین؟همین که اومدین برای من هدیه بزرگیه!بسته را گشودم یک زنجیر و پلاک زیبایی که روی آن نام احسان و شقایق حک شده بود نظرم را بسیار جلب کرد خیلی زیبا و خیره کننده بود.احسان لحظه ای آنرا نگریست و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمنده کردین ممنون!
ماهرخ گفت:
- برای شما دونه هلی بیش نیست،به هر حال ببخشید!
احسان نگذاشت این خواهر و برادر مهربان بروند و به زور آنها را برای نهار نگه داشت وقتی ماهرخ داخل خانه را دید با چشمانی که از حدقه بیرون آمده بود همه جا را کاوش کرد.او که تا آن زمان جلوی خودش را گرفته بود ومزه پرانی نکرده بود ناگهان در گوشم زمزمه کرد:
- ای ناقلا عجب شاهزاده ای را به تور زدی!حق داشتی که حال و روز خوبی نداشته باشی خوش به حالت دختر اما راستش را بگو آیا واقعا می خوای دست از ادامه تحصیلت برداری تو امسال شاگرد سوم شدی هنوز هم می تونی ادامه بدی واقعا حیفه!
- نه ماهرخ جون ترجیح می دم تو خونه بمونم و دیگه به درس و ادامهتحصیل فکر نکنم یعنی علاقه ام فروکش کرده و فقط زندگی با احسان برام مهمه.
- هر طور راحتی اما تمام دبیرا خیلی ناراحت شدند وقتی فهمیدن دیگه قصد ادامه تحصیل نداری به هر حال امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.
وقتی آن دو بعد از صرف شام مارا ترک نمودند من به اتاقی که به ظاهر مال هر دوی ما بود رفتم و هدیه زیبای آن دو را بر گردنم آویختم دستم روی پلاک ثابت مانده بود که احسان از در وارد شد و خواست به اتاقش برود که به من نگاهی انداخت و گفت:
- می دونم که باید اولین پلاک دو نفره رو من به تو هدیه می کردم اما خودت که می دونی و باید درک کنی پس منو ببخش.
بعد وارد اتاقش شد و در را ازپشت طبق معمول قفل نمود.
تنهایی باعث شده بود که شبها به خوشنویسی پناه ببرم،مقدار زیادی ماژیک ها پهن خریداری کرده بودم و شبها برای دل تنهایم می نوشتم.اولین بار جمله ای که نوشتم این بود،تنهایی خیلی سخته اما بد تر از اون عادت کردن به تنهاییه!هر روز حرف جدیدی از دلم به روی کاغذ می آوردم دیگه مطمئن بودم که به یک موجود انزواطلب و گوشه گیر تبدیل شدم کسی که هر لحظه منتظر بود گوشه خلوتی را پیدا کند و زار زار بگرید آخه چه کسی باور می کرد همسر آقای مظاهر که در دید همه جزء زنان خوشبخت است 6 ماه است که با همسرش ازدواج کرده در حالیکه آنها با هم همسایه ای بیش نیستند!آیا کسی باور می کرد مردی زنی زیبا را در اتاق خود نگه دارد بدون اینکه حتی بوسه ای عاشقانه نثارش کند!دیگر شب و روز برایم مفهومی نداشت روزها و شب ها سپری می شد بدون اینکه احسان تغییر کرده باشد از راههای زیادی وارد شدم تا بلکه او را دلگرم به زندگی با خویش سازم اما هیچ فایده ای نداشت!هر شب درون تختم می نشستم و با خود عهد می کردم که روز بعد رفتاری بهتر داشته باشم و هرگز نسبت به او سرد و بی احساس نشوم.یک روز که احسان از خانه بیرون رفت متوجه شدم که در اتاقش باز است قبلا از من خواسته بود که هرگز به اتاقش نروم تنها کسی که اجازه این کار را داشت بی بی جان بود که برای تمیز کردن به آنجا وارد می شد اما نمی دانم چرا آنروز کسی مرا به درون اتاق هل داد.اتاق احسان تشکیل شده بود از یک میز کار و صندلی به همراه دو کامپیوتر دو کمد لباس و یک دست مبل که هر کدام گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بودند. آرام آرام به کمد نزدیک شدم و اول درون آینه خود را نگریستم که از آن طرف آینه یکی گفت:
- تو چه می کنی شقایق؟تو که حتی اجازه نداری به حریم خصوصی شوهرت وارد بشی!
اما باز یکی دیگر فریاد می زد که در کمد را باز کن بالاخره دومی پیروز شد و من با دستانی لرزان کمد را گشودم یک پیاهن مردانه از داخل کمد بیرون کشیدم و روی قالیچه ابریشمی نشستم و لباس را به سینه چسباندم بعد آن را بوئیدم و بوسیدم و مانند ابر بهار اشک ریختم آنقدر که دیدم آهار لباس از بین رفته!نگاهی به ساعت انداختم چیزی به آمدن احسان نمانده بود مجبورا خود را از لباس جدا ساختم و آنرا سرجایش گذاشتم و به سرعت به اتاق خویش بازگشتم.روز به روز عطش من برای رسیدن به احسان بیشتر می شد نیاز مبرمی داشتم به اینکه سر روی شانه اش بگذارم و با او درد دل کنم.کاهی به خدای خود می گفتم،خدایا چرا من به آخر خط نمی رسم تا خسته بشم و برگردم یا اینکه احسان تغییر کند و مرا برای خود بخواهد اما بعد به خود می گفتم هر طور شده باید ادامه بدم زیرا تحمل دوری از او را نداشتم.
***