قسمت یازدهم-2
چند روزی بود احسان صبح زود از خواب بلند می شد و در باغ به ورزش می پرداخت.از صدای چرخاندن کلید بیدار شدم اما به روی خود نیاوردم ،عادت داشت همیشه آرام و بی صدا وارد می شد تا بیدارم نکند بعد برای لحظه ای می ایستاد و مرا که روی تخت خوابیده بودم نگاه می کرد تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته داشتم و لی متاسفانه او هرگز به تخت خواب نزدیک نمی شد.
وقتی به باغ می رفت از پنجره اتاقم او را دید می زدم آنروز وقتی بلند شدم و گفتم:
- سلام،صبح بخیر.با تعجب گفت:
- سلام صبح بخیر، حتما بیدارت کردم.
- نه بیدار بودم میری ورزش کنی؟
- بله!به آرامی گفتم: میشه منم بیام؟
- تو که احتیاج به ورزش نداری اندام تو متناسبه اما من دارم اضافه وزن پیدا می کنم!
- ورزش برای سلامتی مفیده به خصوص ورزش صبحگاهی که انسان و با نشاط می کنه،اگه اشکالی نداشته باشه دوست دارم همراهیت کنم.
- پس زودتر حاضر شو با لباس خواب که ورزش نمی کنن من پایین منتظرت هستم.
خیلی زود به خود تکان دادم و بلوز و شلوار راحتی بر تن نمودم و با سرعت از پله پاین آمدم و او را نشسته روی مبل منتظر یافتم،گفتم:
- ببخشید که دیر شد.
- خواهش می کنم دنبالم بیا!
دور تا دور باغ را شروع به دویدن کردیم ،من که برای اولین بار بود پیاده روی می کردم همان دور اول خسته شدم چون باغ بزرگ و وسیع بود،وقتی به نفس نفس افتادم احسان گفت:
- تو رو نیمکت بشین و استراحت کن تا من بقیه ورزشم روتموم کنم!
نشستم و به تماشای دویدن او پرداختم البته دور سوم بلند شدم و دوباره او را همراهی نمودم نمی دونم چند دور باغ را طی نمود تا بالاخره خسته شد و کنارم ایستاد وگفت:
- بریم داخل.در طول مسیر راه نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
- خسته شدی؟
- بله چون برای اولین باره که پیاده روی می کنم اما مطمئنم روزای بعد دور بیشتری رو می دوم ولی شما اشتباه می کنید که می گید چاق شدید من فکر می کنم شما ضعیف تر هم شدید.
نیم نگاهی به صورتم افکند و بدون هیچ کلامی وارد ساختمان شد اما بالا نرفت و همانجا خود را روی کاناپه رها کرد تا خستگیش برطرف شود بعد از چند لحظه دستش را روی گردنش گذاشت و گفت:
- آخ نمی دونم چرا امروز گردنم درد می کنه فکر کنم دیشب بدجوری خوابیدم .
کنارش پایین کانا په نشستم و به سوی گردنش دست بردم و گفتم:
- بذار کمی ماساژش بدم.
می خواست دستم را پایین بیاورد که خاتون از آشپز خانه بیرون آمد و گفت:
- صبح بخر آقا،صبح بخیر خانم.
من جواب صبح بخیر او را دادم اما احسان دیده بر هم گذاشته بود و سکوت کرده بود وقتی به چهره اش نگاه کردم دیدم هیچ عیب وایرادی نمی شه از صورت زیبایش گرفت.لحظه ای چشم گشود و نگاهم کرد،در همان حال خاتون گفت:
- چیزی میل دارید براتون بیارم؟
احسان گفت:لطفا قهوه .
و دوباره چشمهایش را روی هم گذاشت تا نگاهش با نگاهم برخورد نکند.در حالیکه آرام آرام گردن قوی و مردانه اش را ماساژ میدادم فکر می کردم هر ثانیه ممکن است بلند شود و بگوید کافیست،متشکرم.
خاتون سینی قهوه ،شیر و شکر را آورد و روی میز گذاشت و گفت:
- بفرمائید!
همان طور که انگشتانم روی گردنش می رقصیدند منتظر بودم که برای صرف قهوه بلند شود اما با تعجب دیدم از جایش تکان نخورد که هیچ انگار به خواب عمیقی هم فرو رفته بود.حرکت انگشتانم را کند کردم و بوسه شیرینی بر پیشانیش زدم دیدم چشمهایش را گشود ونگاه نافذش را به من دوخت همان نگاهی که تا عمق وجودم را می سوزاند همان جاذبه مرموز که این همه سال مرا سرگشته و حیران ساخته بود،چشمانی سیاه با مردمکی گیرا،نمی دانستم این نگاه آخر مرا به کجا خواهد برد؟آیا به سرزمین عشق و زیبایی،یا به ناکجا آباد؟اما هر چه بود در برابرش ناتوان و ضعیف بودم!بله من شقایق،کسی که به قول دیگران بویی از عشق و احساس نبرده بود و همیشه در برابر نگاههای عاشقانه سر به زیرمی انداخت و با تنفر لب به دندان می گزید.((امروز محتاج یک نگاه عاشقانه احسان مظاهر بود))!
احسان بعد از مدتی بلند شد و گفت:
- دستت درد نکنه خانم گل،باور کن گردنم دیگه درد نمی کنه!
هر دو قهوه مان را در سکوت و آرامش نوشیدیم بعد احسان بلند شد وگفت:
- باید به اتاق کارم برم فردا ه جلسه مهم دارم که باید متنش رو آماده کنم .
با گفتن این حرف به طرف طبقه بالا حرکت کرد وقتی از مقابل چشمانم ناپدید شد خاتون جلو آمد و گفت:
- خانم اجازه هست من یه چیزی بگم؟
- بگو گوش می کنم!
- می خواستم بگم آقا شما رو خیلی دوست دارن!
- چطور مگه؟
- اخه هیچ وقت به لیلی خانم نمی گفتند خانم گل همیشه می گفتن لیلی من معلومه به شما علاقه زیادی دارن!
می دانستم که خاتون بی غرض حرف نمی زند تمام صحبت هایش حتی تملق گویی هایش نیش و کنایه بود.
خونسردانه گفتم:
- خاتون اولین و آخرین بارت باشه که فال گوش می ایستی متوجه شدی؟
- بله خانم ببخشید!
نباید به این دختر فضول رو می دادم او هنوز هم لیلی را به من ترجیح می داد!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)