شب بخیر.وقتی روی تخت دراز کشیدم دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم ،صدایی در گوشم پیچید:شقایق تو اینجا چه میکنی؟تو به این آدمها تعلق نداری ،زندگی تو از اینها جداست برگرد تا دیر نشده و جوانیت در این ماتمکده از دست نرفته.او تو را نمی خوهد مگر نه اینکه الان یک ماه می گذرد و او هنوز به سوی تونیامده هنوز در حال و هوای عشق لیلی به سر می بره و تورو با اون مقایسه می کنه با زنی چشم آبی با موهایی روشن و زیبا رو ،گرچه همه تو رو زیبا می دونند اما تو مورد علاقه احسان نیستی تو خودتو به زور قالب کردی اشک از گوشه چشمم روان شد و آرام گفتم:می دانم که وجدان من نیستی چون اون همرا ه قلب منه پس کسی نیستی جز شیطان!خوب گوش کن ای ملعون!ای از درگاه خدا رانده شده کم هرگز نمی تونم از او دور باشم!من احسان و می پرستم ،دوستش دارم و بهش عشق می ورزم و برای همیشه نزدش می مانم،حتی اگه ذره ای علاقه نشون نده.این کار هر شبم بود آنقدر با خود حرف می زدم تا به خواب می رفتم.احسان برایم یک مربی رانندگی استخدام کرد ،مردی بود حدود 45 ساله که آموزش مرا بر عهده گرفت.خیلی سریع رانندگی یاد گرفتم به طوری که خود او هم تعجب کرده بود روز آخر رو به احسان کرد و گفت:
- آقای مظاهر همسرتون خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم یاد گرفتن دیگه هیچ مشکلی ندارن!احسان تبسم شیرینی کرد وگفت:
- باید آماده بشی برای امتحان.
از همان روز شورع به خواندن دفترچه قئانین رانندگی کردم و بعد از به پایان رساندن آن به احسان اعلام آمادگی کردم.آنروز صبح به شرکت نرفت و گفت:
- خودم تورو می رسونم و منتظرت می شم تا ببینم چیکار می کنی.
امتحان کتبی را که گذراندم آماده شدم برای امتحان داخل شهر که آن را هم با موفقیت به پایان رساندم به طوری که وقتی از ماشین پیاده شدم خوشحال خود را در آغوش احسان انداختم و برای لحظه ای فراموش کردم که چه می کنم اما زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:ببخشید.
از آن روز به بعد با احسان هر شب در شهر تهران رانندگی می کردم او اعتقاد داشت باید در جاهای شلوغ رانندگی کنم تابعد ها مشکلی برایم پیش نیاید.
صبح فردا که احسان به شرکت رفته بود عجیب دلم هوای مادرم را کرده بود به شرکت زنگ زدم و منشی مخصوص گوشی را برداشت.
- با آقای مظاهر کار داشتم.
- شما؟
- من همسرشون هستم.
- بله خانم بخشید الان گوشی رو وصل می کنم.
- الو احسان جان؟
- جانم!لحظه ای سکوت کردم و گفتم:جانت صدسال،عزیزم اجازه می دی سری به مادرم بزنم؟
- خانم گل برای رفتن به خونه خودت که نباید از من اجازه بگیری برو ولی برای نهار برگرد.
- شما نمی آیید؟
- تو برو شاید منم آمدم اصلا باهات تماس می گیرم باشه عزیزم؟
- هرچی تو بگی کاری نداری؟
- نه عزیزم مواظب خودت باش.می دانستم حتما کسی در اتاقش حضور دارد که اینقدر صمیمانه با من صحبت می کرد اما همین دروغ ها برای من عالمی شیرین و رویایی به وجود آورده بود و من به آنها دلخوش کرده بودم و با شنیدن هر کلمه عزیزم به عرش اسمان می رفتم.
گوشی را گذاشتم و دست داخل کشوی اتاقم کردم و بسته ای پول برداشتم،او هرگز مرا در مضیقه نمی گذاشت با اینکه اهل خرج کردن نبودم اماهفته ای یکبار بستهای پول داخل کشوی میزم می گذاشت .سوار اتومبیل زیبایم شدم و از باغ خارج شدم برای اولین بار بود که تنها رانندگی می کردم سر راهم نگه داشتم ومقداری خوراکی برای رضا خریدم و پیراهنی زیبا هم برای مادرگرفتم به همرا ه یک دسته گل مریم می دانستم که مادر هم مثل من به گل مریم علاقه زیادی دارد .وقتی داشتم از ماشین پیاده می شدم سعید و لیلی هم از راه رسیدند ،هر دو با تعجب مرا نگاه می کردند.لیلی نزدیکم آمد وگفت:
- به خاطر این چیزا با حسان ازدواج کردی؟انگار قصد آزار و اذیتم را داشت،خونسردانه گفتم:برای اون چیزی همسرش شدم که سالها توی چشمای زیباش خوندم در حالیکه تو هرگز نتونستی اونو درک کنی!
با باز شدن در ،رضا خود را در آ غوشم انداخت او را غرق بوسه نمودم و خوراکیهای که دوست داشت به دستش دادم.بعد از ازدواج این اولین بار بود که با خواهرم و شوهرش برخورد می کردم اما اهمیتی ندادم و وارد خانه شدم.مادر که با دیدن ما سه نفر با هم تعجب کرده بود با خوشحالی گفت:هر سه با هم آمدید؟با کنایه گفتم:از بس به هم علاقه داریم و دلامون به هم راه داره!سعید گفت:
- شقایق خانم دل مارو با دل خودتون قاطی نکنید ما با هم هیچ نسبتی نداریم.در جوابش به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و سرگرم چیدن گلهای داخل گلدان شدم،مادر گفت:
- چرا زحمت کشیدی مادر تو خودت گلی!
- قابل شما رو نداره مبارکتون باشه فراموش کردید که امروز تولدتونه!
- آه اصلا یادم نبود دستت درد نکنه دخترم.سعید رو به لیلی کرد وگفت:
- لیلی جان تو چرا چیزی به من نگفتی چقدر بد شد!
- من اصلا تاریخ تولد مادر و فراموش کرده بودم اما مثل اینکه شقایق حواسش خیلی جمع تر از ما بوده!
سرگرم بازی با رضا شدم تا از متلکهایشان در امان باشم،مادر گفت:
- راستی دوستت ماهرخ شماره تلفنت رو از من گرفت باهات تماس نگرفت؟
- نه مامان جان.
- آخه خیلی از دستت ناراحت بود می گفت علاوه بر اینکه بی خبر ازدواج کرده ما رو هم فراموش کرده.
- بله فراموش کرده بودم،کوتاهی از منه خودم هم قبول دارم اما حتما از دلش در می آرم.
یکساعتی نشستم و گوشه کنایه هایشان را تحمل نمودم اما بالاخره طاقت نیاوردم وگفتم:مامان جان کاری ندارین من باید برم.
- کجا دخترم به این زودی؟
- به احسان گفتم که برای نهار منزلم.
- خوب تماس بگیر بگو اونم بیاد اینجا همه دور هم باشیم.
- نه نمی شه مادر انشاءالله باشه برای یه وقت دیگه با اجازه خداحافظ.با لیلی و سعید هم خداحافظی کردم گرچه آنها جوابم را با اکراه دادند اما برای من اهمیت نداشت.وقتی به خانه برگشتم با عزیز زندگیم تماس گرفتم و گفتم که برگشتم با تعجب گفت:
- به این زودی؟
- آره،مادر خیلی دوست داشت با شما تماس بگیره که برای نهار بیاین اونجا اما من اجازه ندادم چون لیلی و شوهرش اونجا بودند.احسان ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد یک لحظه فکر کردم تلفن را قطع کرده است گفتم:احسان جان هنوز پشت خطی؟
- بله عزیزم ،خوب من فعلا کار دارم اگه فرصت کردم دوباره باهات تماس می گیرم اگه نه ظهر همدیگرو می بینیم خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ!در فاصله آمدن احسان با ماهرخ تماس گرفتم که اول کلی گله و شکایت کرد و بعد گفت:
- تو دوست خیلی بی معرفتی هستی اصلا فکر نمی کردم که اینقدر نالوتی از آب در بیای!به هر طریقی بود از دل ماهرخ در آوردم و قرار شد هر زمان حال مادرش بهبود پیدا کرد به نزدم بیاد و به قول خودش روزگارم را سیاه کند.
**