قسمت یازدهم-1
یک هفته از ورودم به آن خانه می گذشت و من طبق دستورات احسان و قولی که داده بودم عمل کرده و هرگز لب به اعتراض باز نکردم.روزها احسان می رفت شرکت و من هم در باغ گردش می کردم بین من و بابا علی رابطه ای صمیمانه برقرار شده بود.گاهی به گلخانه می رفتم و در رسیدگی به گلها به او کمک می نمودم.طفلک بابا علی هرچه اصرار می کرد که خانم شما نباید این کار رو انجام بدید آقا ناراحت می شن در جوابش می گفتم:بابا علی من گل و گیاه و دوست دارم لازم نیست چیزی به آقا بگی!همه خدمتکاران منو به عنوان بانوی خانه پذیرفته بودند حتی خاتون که علاقه زیادی به لیلی داشت و ناراحتی از چشمان ریزش خوانده می شد.
طی این مدت شوهرم برایم جواهرات زیادی خریداری کرده بود که هیچ کدام را به اندازه حلقه ای که در محضر به دستم کرد دوست نداشتم،او هم همیشه حلقه مرا به دست داشت و من از این مسئله خشنود بودم.همان روزها بود که مادر به همراه رضا به منزل ما آمد،وقتی به او گفتم که از زندگی کردن با احسان راضی و خشنود هستم نفس راحتی کشید و راهی شد. خانواده احسان هم که دیگر طاقت دوری و قهر را نداشتند یکشب اعلام کردند که می خواهند به دیدنمان بیایند به سرعت آماده شدم و همان لباس فیروزه ای رنگ را بر تن کردم.وقتی پایین آمدم احسان لحظه ای نگاه مشتاقش را به من دوخت وگفت:
- عزیزم چقدر این لباس برازنده توست زیبا بودی زیبا تر شدی!
لبخند پر مهری به او زدم وگفتم:ممنون!
پدر و مادر احسان و خواهرش المیرا با دسته گلی زیبا وارد شدند المیرا به محض ورود خودش را در آغوش من انداخت و گفت:
- خیلی خوشحالم که تو عروس ما شدی!می خواستم زودتر از این بیام ولی از طرف مادر اجازه نداشتم نمی دونی من و پدر چقدر تو گوشش خوندیم تا راضی شد احسان و ببخشه آخه احسان بعد از ازدواج با تو به ما اطلاع داد و ما هیچ کدوم خبر نداشتیم.
مادر احسان زنی بود زیبا تقریبا شبیه المیرا البته با موهایی رنگ کرده که با گذشت زمان فقط کمی چاق شده بود اما از نظر ظاهر هنوز شکسته نشده بود .گاهی او را با مادرم مقایسه می کردم با اینکه سنش از مادر بیشتر بود اما رنج زمانه بر صورتش غباری نینداخته بود،در عوض مادر،پیر زمانه شده بود.جلو رفتم دست مادر احسان را فشردم و گفتم:خوش آمدید مادر جان!با لبخند گفت:
- با اینکه از هر دوی شما ناراحتم اما نمی دونم چرا احساس تو همسر خوبی برای احسان هستی البته من از قبل هم تو رو دوست داشتم المیرا هم زیاد از تو تعریف می کنه با اینکه توی این چند سال زیاد تورو ندیدم اما از گوشه و کنار تعریف خوبیات رو شنیدم.
فخری خانم بعد دست در کیف خود کرد و یک سرویس جواهر به من هدیه داد،پدر احسان هم جلو آمد و سوئیچ ماشینی را در دست من گذاشت و گفت:
- این هم هدیه من!نمی دانستم منظورشان چیست؟آیا می خواستند ثروتشان را به رخم بکشند یا اینکه واقعا بدون هیچ منظوری با جان ودل این کادو های گران قیمت را به من هدیه می کردند .چون خوب به یاد داشتم که هر کدام از آنها به لیلی فقط یک سرویس جواهر هدیه نمودند.هر چه بود من از آنها تشکر نمودم و از اینکه به عنوان عروس خانواده مظاهر پذیرفته می شدم خوشحال بودم.
پایان خرداد ماه بود و بوی تابستان به مشام می خورد با پیشنهاد المیرا شام را در آلاچیق خانه صرف کردیم.آقای مظاهر بزرگ پدر شوهر نازنینم گفت:دیگه هوا کم کم داره گرم میشه بهتره بگی آب استخر و عوض کنند.احسان در جواب پدرش گفت:
- من همیشه از سونای داخل منزل استفاده می کنم خیلی وقته که دیگه مهمونی هم نمی دم پس احتیاجی به این استخر توی باغ نیست.
- نه پسرم شنا توهوای آزاد چیز دیگه ایه حتما بگو آبش رو عوض کنند!
- چشم پدر.بعد از گذشت مدتی احسان با پدرش سرگرم بازی بیلیارد شدند و ما خانمها هم وارد سالن اصلی شدیم و المیرا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن کرد می دانستم احسان هم به زیبایی او پیانو می زنداما خیلی وقت بود که صدای پیانو زدنش را نشنیده بودم.المیرا کهدختری شاد و پر جنب وجوش بود از روی صندلی بلند شد ویک موسیقی زیبا درون ضبط صوت گذاشت و خودش شروع به رقصیدن کرد بعد مادرش رو هم مجبور کرد که برقصد تنها من بودم که در مقابلش ایستادگی کردم.احسان به همراه پدرش وارد شد و با دیدن این منظره گفت:
- به به اینجا چه خبره جشن گرفتید؟
المیرا به شوخی گفت:از بس خسیسی و حاضر نشدی یک عروسی خشک و خالی بگیری خوب ما هم مجبور شدیم این قر تو کمرو یه جوری خالیش کنیم دیگه.
بعد به طرف پدر مادرش رفت ودست آنها را گرفت و مجبورشان کرد تا با هم برقصند و بعد به طرف من آمد و دستم را گرفت و گفت:
- از حالا باید یاد بگیری که با احسان برقصی،یک رقص دو نفره زیبا نیابد تو فامیل کم بیاری.نگاهم را به احسان دوختم که ناگهان به طرف آمد و دست پشت کمرم انداخت و گفت:
- زیاد سخت نیست یاد می گیری.المیرا با اعتراض گفت:
- این رقص دونفره است پس من بیچاره چیکار کنم؟چطوره برم بابا علی و بیارم با من برقصه!احسان گفت:
- المیرا بس کن!بعد از پایان رقص فخری خانم به من و احسان نزدیک شد وگفت:صورت زیبا احتیاجی به بند و اصلاح نداره اما عزیزم تو یک زنی چرا هنوز دست به ابروهات نزدی؟
سکوت اختیار کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم ،در واقع دلم نمی خواست که حالا دست تو صورتم ببرم اما نمی دانستم جواب این خانواده بزرگ را هر روز چه بدهم.نمی دانم چرا این حرف از زبانم پرید و گفتم:احسان ابروهای منو دوست داره و نمی ذاره دست به اونا بزنم.اما خودم از جوابی که داده بودم پشیمان شدم و با چهره ای درمانده به احسان نگاه کردم،فخری خانم گفت:
- من فکر می کنم امسال پسرم احسان سرش به جایی خورده چون زیاد تغییر کرده یه روز زنش رو طلاق می ده بدون دلیل،روز دیگه هوس می کنه با خواهر زنش ازدواج کنه بعد دستور می ده که تو محضر عقد کنند تازه پدر و مادرش هو تو جریان نمی ذاره.حالا هم به این دختر بیچاره گیر داده که نباید دست به ابروهات بزنی تو حالت خوبه پسرم؟خوشبختانه احسان غرور مرا نشکست وگفت:
- من دوست دارم همسرم همین طوری باشه حیف این ابروهای کمونی نیست که دست تو اون برده بشه!المیرا گفت:
- تقصیر شقایق چیه که تو به عصر حجر برگشتی؟زن طالب زیبایی و تنوع.
- شقایق اگه من و دوست داره باید برای نظرم ارزش قائل بشه.احسان که بالاخره تونسته بود دروغ من و یه جوری ماست مالی کند به منار پدرش رفت و سرگرم گفت و گو با او شد تا دیگر مجبور نباشد جوابگوی مادرش باشد.
دیر وقت بود که پدر و مادر احسان از ما خداحافظی کردند و به سوی خانه خود رهسپار شدند.وقتی با هم به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم قبل از اینکه بخواهم از او معذرت خواهی کنم گفت:
- فردا صبح می گم آرایشگر مخصوص مادرم بیاد و ابروهات رو به شکل زیبایی که دوست داری برات درست کنه.بعد خواست وارد اتاقش بشه که گفتم:اما من دوست ندارم که سرو صورتم شبیه زنها بشه.دستش روی دستگیره ماند و به سویم برگشت و گفت:
- چرا؟
- دلم می خواد زمانی به آرایشگاه برم که تمام شرط و شروط های ما از بین رفته باشه!بعد سرم را پایین انداختم تا مجبور نباشم به چشمان سیاهش نگاه کنم چون من اسیر جادوی آن چشمان براق و سیاه بودم و هرگز نمی توانستم در مقابل آنها مقاومت کنم!مطمئن بودم که اگر با نگاهش از من بخواهد خود را درون چاهی عمیق بیندازم این کار را می کردم.نمی دانستم چرا این همه عشق وعلاقه نسبت به احسان در وجودم خلاصه شده و روز به روز به شدت آن افزوده می شود.صدایش را شنیدم که گفت:
- هر طور مایلی،شب بخیر.او به دورن اتاق خود رفت ومن تک و تنها با اشک حسرت دیده بر در اتاق دوختم انگار هردو همسایه ای بیش نبودیم و آن در مرز مشترک ما بود و من حق نداشتم بدون اجازه او از آن مرز بگذرم.
فصل تابستان هم فرارسید اما من هنوز همانطور روزهایم را به بطالت می گذراندم و گاهی به شدت احساس پوچی می کردم،من دختر بودم اهل درس و مطالعه ولی حالا مجبور بودم کتابهایی را بخوانم که به دردم نمی خوردند البته به غیر از چند جلد کتاب روانشناسی که زمانی دوست داشتم در این رشته موفق شوم.همیشه در منزل خودمان کمک حال مادرم بودم اما در منزل احسان کار کردن ممنوع بود و فقط می بایست نظاره گر تعظیم و تکریم خدمتکاران می بودم.کنار پنجره آمدم و پرده را کنار کشیدم و پنجره را باز نمودم تا هوای تازه استنشاق کنم بلکه از کسالت بیرون بیایم.احسان تازه وارد احسان تازه وارد شده بود وداشت به کارگر ها دستورات لازم را می داد تا استخر را تمیز کنند. ماشین صفر کیلومتری که آقای مظاهر بزرگ به عروسش هدیه داده بود هنوز گوشه حیاط بود و هر روز چشمک می زد اما برای من که رانندگی بلد نبودم هیچ فایده ای نداشت.به سرعت از کنار پنجره دور شدم و فورا لباس عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و منتظر ورود عزیزم شدم .همیشه این مرجان بود که خود را به اربابش می رساند و کت او را ازتن بیرون می آورد اما من امروز تصمیم جدیدی گرفته بودم همین که احسان وارد شد زودتر از مرجان خود را به او رساندم وگفتم:
- سلام ،خسته نباشی.
- سلام خانم گل،ممنون!به پشت سرش رفتم تا کت را از تنش بیرون بیاورم.،نگاه متعجبش را که به من دوخت،مرجان گفت:
- وای خانم خدا مرگم بده جرا شما؟اجازه بدید من.....
نگذاشتم دست به کت احسان بزند ،با ناراحتی گفتم:من دوست دارم کت شوهرم را خودم از تنش بیرون بیارم و خودم تنش کنم فکر کنم تو این خونه اینقدر دیگه سهم من بشه!مرجان رو به احسان کرد و گفت:
- ولی آقا......
- اشکالی نداره تو می تونی بری ولی یادت باشه هرچی خانم خونه گفت تو همان طور عمل کنی.کت را از تنش خارج نمودم،وقتی به طرفم برگشت با بوسه ای روی گونه اش او را غافلگیر ساختم.انگار در حضور خدمتکاران باید خودی نشان می داد چون مجبورا بوسه ای سرد روی پیشانی ام زد اما من به روی خودم نیاوردم و چشمان مشتاقم را به دیده اش دوختم،نگاه سرگشته اش را از من گرفت و در حالیکه دستم را در دست داشت به طرف سالن دیگه که درست مقابل ما قرار داشت حرکت نمود و مرا به داخل سالن خلوت کشاندو روی کاناپه ای نشست و بعد مرا هم در کنار خود جای داد و گفت:
- منظورت از این کارها چیه؟
چشمانم را که از آنها شیطنت و عشق می بارید به او دوختم و گفتم:
- خوب من دوست دارم خودم لباساتو بیرون بیارم!ابروی بالا انداخت و گفت :
- لباسم را؟
- خوب منظورم همان کت دیگه!
در حالیکه سعی داشت آرامش خود را حفظ کند با صدای خفه و کمی لرزان گفت:
- بوسه ات برای چی بود؟دستانم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم:مگه نگفتی باید ظاهر و حفظ کنیم خوب این خدمتکارا نمی گن اینا دیگه چه زن و شوهری هستند که همدیگرو نمی بوسند؟آرام دستانم را از گردنش پایین آورد ودر حالیکه بلند می شد گفت:
- خیلی خسته ام باید استراحت کنم،بلند شو با هم بریم بالا.با خودم پنداشتم که تسلیم حرفهایم شده با هم به طبقه بالا رفتیم اما او باز هم مرا تنها گذاشت و به پناهگاه خود رفت ،با کشیدن آهی به سمت کتابخانه کوچکم رفتم و یک کتاب روانشناسی را بیرون کشیدم و شروع به مطالعه کردم.سرمیز شام گفتم:
- احسان جان؟
- جانم!
- ماشینی که پدر به من هدیه کرده همان طور گوشه باغ افتاده اجازه می دی در کلاس رانندگی شرکت کنم؟لحظه ای عمیق فکرکرد و بعد گفت:
- من منتظر بودم که خودت بگی فکر می کردم علاقه ای به رانندگی نداری البته که می تونی اما نه اینکه به آموزشگاه بری من خودم از فردا برات معلم خصوصی تعلیم رانندگی می گیرم بعد از اینکه خوب آموزش دیدی برای گرفتن گواهینامه می تونی امتحان بدی.
لبخندی نثار صورت زیبایش کردم و گفتم:ممنون!دیدم که احسان چند قاشق بیشتر از غذا نخورد و مرتبا با غذایش بازی می کرد گفتم:می خوای از فردا خودم غذا درست کنم؟دست زیر چانه اش زد و در حالیکه به چشمانم زل می زد گفت:می خوای فخری خانم دمار از روزگارمون دربیاره تو داری تمام قانون های این خونه رو زیر پا می ذاری فکرکردی بیخبرم که روزها به گلخونه می ری و به بابا علی کمک می کنی!سرم را به زیر انداختم و سکوت کردم سکوت عمیقی بین هر دوی ما حاصل شده بود که هیچ کدام در شکستن آن قدمی بر نمی داشتیم اما وقتی سرم را بالا گرفتم نگاهش با نگاهم تلاقی کرد درخشش عجیبی را در چشماش دیدم اما او نگذاشت بیشتر چهره زیبایش را بنگرم،بلند شد و گفت:
- دیگه میل ندارم،من می رم تو باغ کمی قدم بزنم.
فورا بلند شدم و گفتم:اجازه می دین منم بیام؟
- نه می خوام تنها باشم!به اتاقم رفتم و او را از پنجره که آرام آرام در باغ قدم می زد نگاه کردم و با خود گفتم:به چه فکر می کنی محبوبم ای نازنین ،چرا آشفته ای؟کاش اینقدر از من دوری نمی کردی تا می تونستم معنای حقیقی عشق و بهت نشون بدم،اما من صبر می کنم مگه نه اینکه می گن از محبت خارها گل می شوند!تو که خدت بهترین گل دنیایی پس بالا خره تسلیم محبت و عشقم می شی.
لباس خواب صورتی رنگم را از کمد بیرون آوردم و بر تن کردم و بعد جلوی اینه نشستم و موهایم را افشان کردم و شروع به شانه زدن آنها نمودم .من که روزی به این موها عشق می ورزیدم حالا برایم خسته کننده شده بودند و دوست داشتم انها را کوتاه کنم به یاد لیلی افتادم که همیشه موهاشو کوتاه نگه می داشت و احسان هرگز با کوتاه شدن آنها مخالفتی نمی کرد با خود گفتم،باید سر فرصت کوتاشون کنم.تقه ای به در زده شد و احسان وارد شد از روی صندلی بلند شدم و گفتم:خسته نباشی هوا خوری خوب بود؟نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت:
- ای بد نبود شب بخیر.