قسمت دهم-3
ازدواج ما ،در سکوت سرد محضر توسط حاج آقا سیدی که احسان برای او احترام زیادی قائل بودانجام پذیرفت.مادر بی محابا اشک می ریخت به احساسش واقف بودم ومی دانستم هرگز دلش نمی خواست که من در محضر عقد کنم،دستهایش را در دست گرفتم و گفتم:یادتون نیست ازدواج لیلی چقدر زیبا و با شکوه بود و مثل ملکه ها وارد اون خونه شد،دیدی چطور همه چیز فرو پاشید!خواهش م یکنم گریه نکنید و برای خوشبختیم دعا کنید من به دعای خیر شما احتیاج دارم،من همین طوری راحت هستم باور کنید من واحسان هر دو از شلوغی بیزاریم باید احسان و هم درک کنیم زخمی که اون خورد زخم کوچکی نبود من می خوام رو اون مرحم بذارم تا خوب بشه!
حاج آقا نزدیک ما پشت میزش نشسته بود و تا آن زمان ساکت بود گفت:
- آقای مظاهر تا به حال چندین بار من توی دفترم اسم شما رو نوشتم یه بار چند سال پیش توی اون خونه زیبا با اون تجملات یکبار چند ماه پیش برای جدایی از همسرتون و حالا هم قصد دارید دوباره تجدید فراش کنید اما بذارید احساسی که این بار دارم به زبون بیارم خلوص و نیت عجیبی در نگاه این دختر جوون خوندم و می دونم که ایشون تنها کسی است که می تونه شما رو خوشبخت کنه!دختر ساده و با صداقتیه قدرش رو بدونید که چنین گوهری کم پیدا می شه .احسان تبسمی کرد و گفت:
- بله حاج آقا.
- خوب آقای مظاهر مهریه همسرتون چقدره؟
- من همون روز با مادر جان صحبت کردم و قرار شد هرچی اونا بگن من قبول کنم خودم قصد دارم به سال تولد شقایق سکه مهریه اش کنم.اگر چیزی اضافه هم بکنند من حرفی ندارم.
گفتم :اجازه می دین من حرف بزنم؟حاج آقا گفت:
- بفرمائید عروس خانم.
- دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن کریم و یک شاخه نبات و یک دونه سکه باشه.
- چرا یک دونه دخترم حداقل 14 سکه به نیت چهارده معصوم.
- دلیلشو نمی تونم بگم ودوست ندارم غیر از این هم چیزی تو اون دفتر ثبت بشه!مادر با ناراحتی گفت:
- ولی شقایق جان این مهریه خیلی کمه!
- خواهش می کنم مامان من این طوری راضیم آقا احسان شما هم مخالفت نکنی.احسان سکوت کرده بود و در خود فرو رفته بود نمی دانم به چه چیز فکر می کرد اما صدای حاج آقا او را از عالم خود خارج کرد ،قدر همسرت رو بدون جوون.دفتر حاج آقا را امضا کردیم و با دو شهودی که احسان آورده بود عقد ،رسمی اعلام شد.وقتی از محضر خارج شدیم انتظار داشتم مادر همراهیم کند اما او نیامد و گفت:
- باید برم زودتر رضا رو از منزل همسایه دیوار به دیوارمون یعنی خانم زندی بیارم.در مقابل اصرار احسان گفت:
- شقایق باید از حالا روی پای خودش بایسته کمی خرید دارم پسرم شما برید بعد پیشانی احسان را بوسید و گفت:
- خوشبخت بشی مادر من تورو به غیر از پسرم نمی دونم ،شقایق و به تو سپردم.
وقتی توی ماشین در کنارش جای گرفتم انگار خداوند تولدی دوباره به من بخشیده بود احساس راحتی می کردم عطر مردانه اش فضای ماشین را خوشبو وگیج کننده کرده بود.نفس عقیمی کشیدم و دردل گفتم:خدایا از تو ممنونم که منو به آرزوی دیرینه ام رسوندی!
او سکوت کرده بود و فقط به رو به رویش نگاه می کرد معلوم نبود مسیر فکرش به کجا ختم می شود اما هرچه بود از او قیافه ای عبوس ساخته بود که زیبایش را دو چندان کرده بود تا زمانی که به خانه باغ رسیدیم کلامی به زبان نیاورد.پشت در ساختمان طبق روال همیشه بوق نزد تا باباعلی در را به رویش بگشاید بلکه با کنترلی که از داشبورد بیرون اورد درآهنی بزرگ را باز نمود،نگاهش کردم و گفتم:
- شما که هیچ وقت دوست نداشتید این خونه رو با این سیتم ها مجهز کنید.نیم رخ زیبایش را به من دوخت وگفت:
- اولا شما نه ...تو،ثانیا انسان باید با زمونه پیش بره این که چیزی نیست کل خونه مجهز به دوربین مدار بسته است که مانیتور آن توی اتاق منه به جز اتاق خدمتکاران که بنظرم کار درستی نیست.وقتی وارد خانه شدیم بابا علی گوسفندی را کشان کشان به نزد ما آورد و پیش پایمان ذبح کرد بی بی جان هم با اسپند دور سرمان می گشت و می گفت:
- کور بشه چشم حسود مبارکه مادر جان،مبارکه!دو خدمتکار دیکر ایستاده بودند و با تعجب مارا نگاه می کردند احسان با صدایی بلند و رسا گفت:
- بابا علی،بی بی جان،خاتون و مرجان خوب گوش کنید همان طور که قبلا به شما گفتم از حالا به بعد خانم این خونه شقایقه و دستور اون دستور منه که باید همیشه و همه وقت به حرفش گوش کنید در غیر این صورت از کار بر کنار می شید.متوجه شدید؟همه با هم یکصدا گفتند:
- بله قربان.
کلمات را آنقدر با نفوذ و پر صلابت ادا کرد که من نیز لحظه ای فراموش کردم که خانم آن خانه هستم و نزدیک بود بگویم،بله قربان!
احسان دست مرا گرفت و گفت:
- بریم بالا عزیزم . کلام عزیزم را که برای اولین بار ادا میکرد آنقدر گرم و گیرا بود که روحم را نوازش دادو قلبم را مجبور ساخت که تپشش را تندتر کند. وقتی وارد ساختمان شدم با منظره بدیع و جالبی روبه روشدم همه چیز خانه عوض شده بود مبل ها وسایل تزئینی حتی پرده ها .وقتی به درون آشپزخانه سرک کشیدم دیدم وسایل آشپزخانه نیز عوض شده تمام وسایلی که روزی لیلی با سلیقه ی خود وبا پول احسان
تهیه کرده بود از خانه بیرون برده شده بود و تمام خانه دوباره با اجناس لوکس وجدیدتری و گرانقیمت و دکوراسیون خارق العاده دوباره مزین شده بود.احسان با دی به غبغب انداخت و گفت:
- چطوره؟
- عالیه خیلی قشنگ شده سلیقه خودته؟
- سلیقه یک متخصص دکوراسیون منزله یکی که سالها در خارج از کشور دوره و تعلیم دیده.
با اخمی ساختگی گفتم :یه خانم؟
- بله یک خانم50 ساله!
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:واقعا دست و پنجه اش طلا خیلی زیبا شده!اتاقهای بالا هم همین طورند؟
- چطوره خودت بری و ببینی؟
دست در دست او از پله های مارپیچ خانه بالا رفتیم.احسان مرا به اتاقی راهنمایی کرد که قبلا اتاق مهمان بود اما حالا تختخوابی زیبا به رنگ لیمویی که با رنگ دیوارها و پرده ها همخونی داشت گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بود،پنجره ای که درست مشرف به باغ بود و من می توانستم از آنجا کل باغ را تماشا کنم.او اشاره به دری کرد که به اتاق دیگری راه داشت و گفت:آن اتاق شخصی منه.من وتو با هم وارد این اتاق می شیم اما من از این در وارد اتاق خودم می شوم و تو اینجا می خوابی روی این تخت اما به تنهایی.لبخند روی لبهایم خشکیدو پرده ای از غم صورتم را فرا گرفت و برا ی لحظه ای خوشحالیم فروکش کرد،فکر می کردم من به همراه آن اتاق روی هوا معلق هستیم اما هر طور بود بر خود مسلط شدم وآرام آرام به طرف صندلی رفتم و روی آن نشستم.
احسان با قیافه حق به جانبی گفت:
- ما با هم قول و قرار هایی داشتیم فراموش که نکردی ؟
آرام گفتم:
- نه فراموش نکردم.
- من باید برم کمی استراحت کنم اما قبل از رفتن سوالی ذهنم رو مشغول کرده می خوام بدونم چرا مهریه تو یک سکه قرار دادی؟آهی از سینه ام کشیدم و گفتم:یک سکه به این نیت که تو تنها عشق منی و من هرگز ترکت نمی کنم.احسان سرش را به زیر انداخت و در سکوت به طرف اتاقش حرکت کرد اما قبل از وارد شدن گفت:
- اگه کاری با من داشتی در بزن چون در اتاق قفله ببخش ولی اینطوری راحتترم!سعی کردم تمام وسایل مورد نیازت را فراهم کنم بازم اگه چیزی احتیاج داشتی منو در جریان بذار.
با رفتن احسان به اتاقش و تنها گذاشتن من غمی جانکاه روی قلبم نشست اما به سرعت خودم را باز یافتم و درون آینه زیبای پایه مرمرین نگاهی انداختم و گفتم:اونقدر بهت محبت می کنم و عشق می ورزم که قلبت مغلوب عشق من بشه.ناگهان با وحشت اطرافم را وارسی کردم خوشبختانه درون اتاق من دوربینی گذاشته نشده بود نفس راحتی کشیدم و به طرف کمد لباسهایم رفتم. وقتی آنرا باز نمودم از تعجب خشکم زد انواع و اقسام لباسهای خارجی با رنگها مختلف و در طرحهای زیبا و قشنگ ،یکی از آنها را بیرون کشیدم لباس شبی بود فیروزه ای رنگ با نگین های ستاره ای شکل که انعکاس آنها روی لباس تلالو زیبایی پدید آورده بود برای امتحان آنرا به تن کردم آنقدر متناسب با اندام من بود که هر کس نمی دانست فکر می کرد با اندازه گیری کامل دوخته شده!بعد نگاهم به طرف کتابخانه سه طبقه کوچکی افتاد که در گوشه ای از اتاق روی دیوار نصب شده بود وقتی از نزدیک آنها را دیدم پر بود از رمانهای تاریخی و عاشقانه و چند کتاب روانشناسی که در طبقه سوم قرار داشت یکی از آن کتابها را برداشتم و بعد از تعویض لباسم شروع به خواندن آن نمودم.احسان فکر همه چیز را کرده بودو هیچ چیز کم نبود حتی درون سرویس بهداشتی تا مسواک و خمیردندان هم گذاشته بود.
به قدری سرگرم خواندن شده بودم که وقتی خدمتکار به در اتاق زد و گفت خانم،شام حاضره.متوجه گذشت زمان نشدم!وقتی به ساعت نگاه کردم نه شب بود سریع بلند شدم وبلوز و شلواری آبی از جنس کتان پوشیدم و موهایم را دم اسبی جمع نمودم و بعد تقه ای به در اتاق مشترک زدم و گفتم:احسان جان حاضری؟در باز شد و احسان با چشمانی قرمز و رنگ پریده وارد اتاقم شد،گفتم:حالت خوبه؟
- آره ،خواب بودم چیزی نیست.
با اینکه نسبت به حرفش مشکوک شده بودم اما باز هم کلام با نفوذش باعث شده بود که ساکت شوم هر دو با هم به طبقه پاین رفتیم و سر میز غذا خوری روبه روی هم نشستیم.مرجان که مسئولیت سرو غذا به او داده شده بود پذیرایی از مارا به عهده گرفت زندگی در منزل احسان شاهانه بود و خانم خانه دست به هیچ کاری نمی زد وهمه کارها توسط خدمتکاران انجام می گرفت.احسان لبخند کوتاهی زد و گفت :
- به چی فکر می کنی عزیزم؟
حالا دیگر برایم روشن شده بود که این کلام را خارج از خلوتمان و در حضور دیگران بر زبان می آورد.
وقتی مرجان با تعظیمی از میز غذا خوری دور شد گفتم:به اینکه چطور باید خودم را این زندگی وفق بدم؟
- به این زودی خسته شدی؟
- نه بر عکس من خوشحالم اما همیشه دوست داشتم خودم برای شوهرم غذا درست کنم و اونم از دست پخت من تعریف کنه.
- اما این در خانواده ما توهینی بزرگ به مرد خونه است من هیچ گاه به یاد ندارم که مادرم غذا درست کرده باشد تو هم کم کم عادت می کنی!
لحن سرد و بی روح احسان مرا به سکوت واداشت اما من هنوز گرمای عشق را در وجودم احساس می کرم در دل به خودم می گفتم،همین که من دوستت دارم کافیه!من صبرم خیلی زیاده و عشق بی اندازه روحم،عزیزم،باور کن حاضرم برات جون بدم یه روزی خودت می فهمی که چقدر بهت علاقه مندم.
****
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)