قسمت دهم-2
امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم خوب می دانستم دیگر مثل سالهای گذشته شاگرد ممتاز نیستم چون هوش و حواسم جای دیگری بود وبرای محرم شدن با احسان لحظه شماری می کردم.او در طول روز یکبار با من تماس می گرفت و حالم را می پرسید اما من هر زمان و هر ساعت که فرصت می کردم گوشی تلفن را برمی داشتم تا شنیدن صدای زیبایش آرامم کند و گاهی اخم و تخم مادر را به جان می خریدم ،خیلی از اوقات برسرم غر می زد که دختر نباید اینقدر خودشو سبک کنه .یادت نیست لیلی دوره نامزدی اش هیچ وقت با احسان تماس نمی گرفت تا احسان خودش به اون زنگ بزنه .اما من در جواب مادرم گفتم:مامان جان لیلی عاشق نبوده آدم عاشق هیچ وقت به فکر سبک و سنگین شدن خودش نیست بلکه فقط به عشقش فکر می کنه .هر روز به مادر اشاره می کردم که جریان را به خواهرم بگوید تا اینکه بالاخره قفل دهان مادر باز شد ،آنروز داشتم در اتاقم درس می خواندم که لیلی سراسیمه بدون در زدن وارد شد ،می دانستم که قرار است مادر همه چیز را برایش شرح دهد نگاه خشمگینش را به من دوخت و سیلی محکمی به گوشم نواخت و گفت: می خوای با آبروی من بازی کنی؟فکر می کنی من می ذارم؟سعید و مادر هم سراسیمه خود را به اتاق رساندن .چند قدم به سعید نزدیک شدم و خیره در چشمانش گفتم:پسر عمو به همسرت بگو این آخرین بار که دست روی من بلند می کنه تا به حال احترامش رو نگه داشتم اما از حالا به بعد ...لیلی فریاد زد:مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟
- شاید الان نتونم کاری انجام بدم چون از دوران کودکی تو همیشه به من زور می گفتی و من همیشه حرفاتو قبول می کردم.ناراحتم نیستم اما از چند روز دیگه من یه زن شوهر دارم،می دونی که هیچ مردی نمی تونه توهین و تحقیر به همسرش را تحمل کند.
لیلی با چشمانی که از آن خشم زبانه می کشید به طرفم آمد و گفت:
- تو هنوز به سن قانونی نرسیدی درسته که پدر نداری اما ما جلوی این کار زشتت رو می گیریم.بگو ببینم چه طوری خامش کردی؟می دونم که به خاطر حسادت، به اون پیشنهاد ازدواج دادی تو نمی تونی خوشبختی منو سعید رو ببینی دنبال فرصت می گشتی تا تلافی کنی.
با لحنی سرد و بی تفاوت گفتم:پیشنهاد ازدواج از طرف من نبود از طرف احسان بود ما هر دوتا همدیگر را دوست داریم از خیلی وقت پیش اما به خاطر تو عشقمونو کتمان کردیم که تو با جدا شدنت راه را برای ما باز کردی .نمی دانم چرا اینگونه حرف زدم اما انگار دنبال فرصتی می گشتم که انتقام احسان رو بگیرم.لیلی قهقهه مسخره ای سر داد و گفت:
- تو فکر می کنی من احمقم که این چرندیات رو باور کنم!من چند سال با اون زندگی کردم و بهتر از مادرش می شناسمش اون یکبار عاشق شده همین و بس،تو هم گول ثروت و دم و دستگاه اونو خوردی.
- چرا ؟مگه عاشق شدن فقط حق تو سعید یعنی بقیه دل ندارن عشق من نسبت به احسان به اندازه اقیانوس بزرگ وژرف شاید هم بیشتر،من اونو بیشتر از جونم دوست دارم و حاضر نیستم حتی خاری به پاش بره!من خوشبختش می کنم با عشقی که در خون و رگهام جای گرفته چیزی که تو هرگز نتونستی به اون بدی.اصلا من دلیل مخالفت تورا نمی دونم؟تو که هیچ علاقه ای بهش نداشتی پس نباید نسبت به ازدواج ما حساسیت نشون بدی!
انگار رگ غیرت سعید بالا زده بود چون با صدای کاملا بلند و تحکم آمیز گفت:
- کافیه شقایق برو هر کاری دلت می خواد انجام بده فقط دیگه حق نداری اسم لیلی رو به زبون بیاری در ضمن انتظار نداشته باش وقتی نادم و پشیمون برگشتی کسی بهت کمک کنه چون این راهیه که خودت انتخاب کردی!خانم شما هم وسایلتو جمع کن تا بریم تا وقتی اون تو این خونه است ما دیگه اینجا کاری نداریم.
روی لبه تختم نشستم و در حالیکه کتاب را جلوی صورتم گرفته بودم با خونسردی گفتم : من هیچ وقت از کرده ام پشیمون نمی شم چون ازدواج با احسان آرزوی دیرینه من بوده !شما هم نگران نباشید من تا چند روز دیگه از اینجا می رم،می رم پیش کسی که سالهاست در عشقش می سوزم.لیلی رو به مادر کرد وگفت:
- اختیارش دست شماست می تونید اجازه این کارو بهش ندید چون حق نداره با مظاهر ازدواج کنه می دونید ممکنه پشت سرمون چی بگن!می گن داماد عاشق خواهر زنش شد برای همین زنشو طلاق داد.
نفرت و انزجار تمام وجودم را فراگرفته بود،لبخند تلخی زدم و گفتم:بذار بگن فکر کردی چه اتفاقی می افته مگه زمانی که گفتن لیلی به خاطر پسر عموش از همسرش جدا شد هیچ توفیری کرد من هنوز هم سر حرف همیشگیم هستم آدمیزاد باید به خاطر خودش زندگی کنه نه به خاطر دیگران!لیلی با عصبانیت فریاد زد:
- هیچ کس با تو نبود لازم نیست حرف زیادی بزنی.مادر گفت:
- لیلی جان همون طوری که نتونستم خلاف خواسته قلبی تو رفتار کنم در مورد شقایق هم اون آزاده که خودش زندگیشو انتخاب کنه سعید با ناراحتی گفت:
- لیلی من تو ماشین منتظرت هستم،شقایق خانم فقط امیدوارم از کرده ات پشیمون نشی چون دیگه روی باز گشت نداری.
در دل به سعید خندیدم و با این کار لبخند محوی گوشه لبم نشست که از چشمان لیلی دور نماند و گفت:مسخره می کنی؟می خندی؟وقت گریه کردنت هم می رسه.حالا که سعید رفت بهتره یه چیزی رو بهت بگم احسان عاشق هیچ کس به جز من نبود ونخواهد بود اون تا زمان مرگ فقط یه عشق من فکر می کنه. تو یک قربانی بیش نیستی!
بعد با شتاب در حالیکه زیر لب بدو بیراه نثار عالم وآدم می کرد از منزل خارج شد گرچه حرفش برایم گران تمام شده بود اما به روی خودم نیاوردم ،آنقدر در تب عشق عزیزم می سوختم که اگر از این هم بدتر می شنیدم باز هم برایم بی اهمیت بود.
یک روز قبل از عقدمان به همراه احسان و مادر به بازار رفتیم و به سفارش مادر حلقه ای زیبا برای احسان برداشتم او نیز حلقه گران قیمتی که از جنس برلیان بود به پسند خود انتخاب کرد گرچه بر دستم سنگینی می کرد اما چون می دانستماین حلقه چشم او را گرفته لبخندی زدم وگفتم:قشنگه.بعد لباس سفید ساده ای هم انتخاب کردم و قرار شد اگر احتیاج دیگری داشتم بعد از ازدواج به خرید بپردازیم.
بالاخره روزی که قرار بود به محضر برویم فرارسید مادر اصرار می کرد که به آرایشگاه بروم و حد اقل یک نخ از ابروهایم را بردارم اما من قبول نکردم .لباس عقد را بر تنم کردم و برای اولین بار آرایش ملایمی نمودم وقتی احسان آمد لحظه ای خیره نگاهم کرد و گفت:
- زیبا شدی !مادر گفت:
- هرچی از صبح بهش گفتم که بره آرایشگاه قبول نکرد،شقایق زیبایی به خصوصی داره اگه دستی هم به صورتش بکشه محشر می شه .احسان در جواب مادر لبخندی زد و گفت:
- شقایق همین طور ساده از همه سره!
کلام ساده احسان بدنم را گرما بخشید وباعث شد با چشمان عاشقم به او بنگرم.احسان از مادر خواست که قبل از رفتن چند دقیقه ای با من تنها صحبت کند وقتی هر دو روبه روی هم نشستیم گفت:
- می دونی دو روز پیش چه کسی به دیدنم آمده بود ؟
- نه !کی بود؟
پاهایش را روی هم انداخت و به عقب تکیه دا د وگفت:
- آقا سعید همون که قراره با هم باجناق بشیم.کلمه باجناق را تلخ و گزنده بر لب جاری ساخت به طوری که لرزش لبهایش را احساس کردم.
- سعید؟برای چی آمده بود؟
- ازم می خواست که دست از سر تو بردارم و پی زندگی خودم بروم چون به خیال اون و خانم محترمش من عشق تو رو به بازی گرفتم و برای انتقام دارم با تو ازدواج میکنم.مثل اینکه با تو هم مشاجره ای داشتند درسته ؟
- بله!
- خوب تو به اونا چی گفتی؟
سرم را به زیر انداختم وگفتم:به یاد ندارم هیچ وقت چنین حرفهایی زده باشم انگار این چند سال این حرفها رو دلم تلنبار شده بود همه رو به زبون آوردم،منو ببخش اما بهشون دروغ گفتم!گفتم که شما هم عاشق من بودید و منو دوست دارید گفتم بذار همه بگن آقای مظاهر چون عاشق خواهر زنش بود همسرش را طلاق داده!می دونم که نباید از طرف شما حرفی می زدم اما باور کنید اون روز کوره ای از آتش بودم که با هیچ آبی خاموش نمی شدم.
لبخند رضایت بخشی زد و زیر لب گفت:
- همون شد که می خواستم تو نه تنها حرف بی ربطی نزدی بلکه همون حرفهایی رو زدی که من به سعید زدم انگار منم دوست داشتم یه جوری تلافی کنم!دوباره با لخند گفت:من در جواب آن مردک ابله گفتم که من شقایق رو دوست دارم و بهترین زندگی رو براش فراهم می کنم.باور می کنی اونقدر خونش به جوش آمده بود که وقتی ماشین رو روشن کرد که بره اونو به درخت توی باغ کوبید و درخت به اون بزرگی رو ندید من بیرون نبودم ولی کل خانه مجهر به سیستم مدار بسته است داشتم از روی صفحه مانیتور تماشا می کردم اتفاق خیلی جالبی بود بعد از مدتها از ته دل خندیدم.
با صدای منقبض شده گفتم:آقای احسان؟
- بله؟
- حتی اگه برای انتقام هم منو در نظر گرفته باشین بازم دوستون دارم.
نگاه پر از سوالش را به من دوخت و گفت :مطمئنی؟
- بله مطمئنم.
- نمی خوا یبیشتر روی حرفها و شرط های من فکر کنی،گفتنش ساده است اما تو می دونی شاید تا مدت ها بین منو تو فاصله باشه و تو تنها به بستر بری!این راز باید فقط بین منو تو باشه.تو موفقیت های بهتری پیدا می کنی چرا می خوا یاز همه آرزوهات دست بکشی و دلت رو با زندگی با مردی خوش کنی که بی رحمی روزگار قلبی در سینه اش نگذاشته و دیگه جایی برای تو نمونده.
- تموم آرزو های من شمایید و هیچ چیز به غیر از شما برایم اهمیت نداره دوست دارم در زیر سایه شما پناه بگیرم هیچ کس نمی تونه این عشقو از من جدا کنه وتا ابد تا وقت مرگ با منه .
بلند شد و گفت:
- خوب کوچولوی عاشق حاضر شو بریم که دیر شد،در ضمن از حالا به بعد دیگه حق نداری به من بگی شما من فقط احسان هستم باشه؟
- چشم هر چی شما بگی!
- اِ....بازم که گفتی.
- ببخشید دیگه تکرار نمی شه.
**
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)