گفتم:خوشبختی من شما هستید!من فقط می خوام در کنار شما زندگی کنم،تا زمانی که بتونید منو تو قلبتون جا بدید صبر می کنم حتی اگه اون زمان زمان ِ مرگم باشه!
تصمیم خودمو گرفته بودم و می خواستم با او ازدواج کنم و به چیز دیگری جز این نمی اندیشیدم قلب من به اون احتیاج داشت حتی در پشت یک دیوار سنگی.
چشمان سیاهش را به من دوخت و گفت:
- مطمئنی ؟نمی خوای کمی فکر کنی و بعد جوابم رو بدی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:نه احتیاجی به فکر کردن نیست زمانی که فکر ازدواج با شما را درسر داشتم به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه جزیی از زندگی شما باشم و هر روز با طلو خورشید شما رو ببینم.با اینکه خواسته شما برای هر دختری غیرقابل قبول و ناراحت کننده است اما من اینقدر دوستون دارم که اگه چیزی بالاتر از این هم از من می خواستید قبول می کردم به شما قول میدم تمام شرطهای شما را اجرا کنم.
احسان با لحنی مصمم گفت:
- با مادرت صحبت کن فردا شب به منزلتون می آم و تورو از اون خواستگاری می کنم دوست ندارم به غیر از مادر و رضا کس دیگری اونجا باشه.اما نکته سومی هم وجود داره و اونم اینه که هیچ جشن عروسی در کار نیست شاید باور نکنی اما من تصمیم گرفتم که اگه تو حاضر به این ازدواج شدی تو محضر عقد کنیم چون من حوصله جشن عروسی و پایکوبی رو ندارم و اعتقادم اینه دختری که به خونه بخت می ره براش جشن عروسی می گیرن اما من می دونم که خانه باغ برا یتو خونه عذاب و رنج خواهد بود.
- شما اشتباه می کنید اون خونه،خونه عشق منه و زندگی با شما همیشه برام رویایی بیش نبوده اما حالا خوشحالم که همه چیز برام به واقعیت تبدیل شده!هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز بتونم درمقابلتون اعتراف به عشق و دوست داشتن بکنم .
لبهایش به خنده باز شد و گفت:
- خدا کنه این خوشحالی برای همیشه دوام داشته باشه و تو همیشه همین طور عاشق باقی بمونی اما اگه غیر از این هم بشه من تورو سرزنش نمی کنم چون می دونم که مقصر اصلی خودم هستم.فکر می کنم که دیگه کم کم داره دیر وقت می شه بهتره من تورو برسونم و خودمو برای مراسم فردا شب آماده کنم کارای عقب مونده ای دارم که باید تموم کنم.
احسان مرا به منزل رساند و من با لبخندی شادی بخش از او خداحافظی نمودم اما از جایم حرکت نکردم ،ایستادم و ماشین را تا زمانی که از دیدم نا پدید شود نگاه کردم.با دور شدن احسان انگار قلب من هم ازتپش افتاد،دیگر به هیچ چیز نمی اندیشیدم جز زندگی کردن با او و گذراندن بقیه سالهای عمرم در کنارش .من باید بر سر عهد و پیمانم می ماندم چون با تمام وجودم او را می پرستیدم و فقط خدا می دانست چقدر دوستش دارم.وقتی وارد خانه شدم در مقابل سوال رضا که با جهره خندان و کودکانه اش مرا می نگریست و پشت سر هم می گفت:واسم چی خریدی؟ساکت شدم و با خجالت گفتم:یادم رفت داداشی منو ببخش باشه؟خواهرت امروز تو دنیای دیگه ای بود!
لبهای کوچک و قلوه ایش را د رهم جمع کردو ادایم را در آورد ،منو ببخش باشه.مادر از راه رسید و گفت:
- ای پسر بی ادب هیچکس ادای خواهرشو در نمی اره خیلی کار بدی بود.رضا باناراحتی گفت:
- اون دیگه دوستم نداره چون مثل قبل برام چیزی نمی خره فقط بلده بره تو اتاقش و درو ببنده من از این کاراش بدم می آد.
جلو رفتم و دستان کوچکش را در دست گرفتم و گفتم:کی گفته من تورودوست ندارم،تو هم یکی از عزیزای دل منی.فدات بشم نبینم اخمات توی همه ،بهت قول می دم از حالا به بعد هروقت رفتم بیرون برات کلی خوراکی بگیرم.
مادر زیرکانه نگاهم کرد و گفت:عزیزای دل؟یعنی چی؟
- خوب آدم عزیزای دل زیاد داره مثلا یکی شما که خیلی دوستون دارم!
جلو رفتم و بوسه ای روی لپ های گوشت آلودش زدم اما او بی اعتنا به بوسه ام گفت:
- و دیگه؟
- و دیگه چی؟
- و دیگه چندتا عزیز داری؟دوست دارم بدونم کیا تو قلبت جا دارن.
دیدم تا تنور داغه بهتره بچسبانم برای همین لبخند مرموزی زدم و گفتم:سرور همشون احسانه ،من اونو از همه بیشتر دوست دارم.با خشم پشتش را به من کرد وگفت:
- تو آدم بشو نیستی چقدر بهتو دل خوش کرده بودم اما می بینم اشتباه می کردم!خدا خودش به من رحم کنه ،همین روزهاست که از دست شما دوتا خواهر دیوونه بشم.
- چرا؟مگه عاشق شدن گناهه مگه خود شما عاشق پدر نبودید ،یعنی دل همه دل ِ،دل ما خشت و گله!مادر برگشت و با لحنی تلخ و گزنده گفت:
- از قدیم گفتند ،بمیر برای کسی که برات تب کنه!من اگه عاشق پدرت شدم پدرت صدبرابر عاشق من بود اما احسان چی؟اون تورو نمی خواد پس بهتره فراموشش کنی .داشت به طرف آشپزخونه می رفت که با صدایی رسا و شیطنت بار کهخودم هم تعجب کرده بودم گفتم:ولی احسان می خواد بیاد خواستگاری من.
در جایش میخکوب شد و انگار اشتباه شنیده باشد برگشت و پرسید:
- چی گفتی؟
سرم را به زیر انداختم و با لخند گفتم:می خواد بیاد خواستگاری من،اونم فردا شب!مادر انگار حرفهایم را باور نکرد و منتظر بود که بگویم شوخی کردم اما من خیلی جدی رو به وریش ایستاده بودم و نگاهش کردم بدون اینکه حرفی درباره آنچه بین من و احسان گذشته بود بزنم گفتم:احسان آمده بود سر خاک پدر مثل اینکه پدر معجزه کرد و مهر منو تو قلب احسان جای داد چون بعد از اینکه از اونجا دور شدیم گفت که به شما خبر بدم فردا شب به خواستگاریم می آد.مامان جان نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه دارم به آرزوم می رسم.مادر دستهایش را به شقیقه هایش برد و محکم آنرا از دو طرف فشرد ،فهمیدم که دوباره آن سردرد لعنتی به سراغش آمده چون نزدیک بود زمین بخوره،آرام زیر بازوهایش را گرفتم و او را روی مبل راحتی نشاندم و خودم هم در کنارش جای گرفتم و گفتم:می خواین قرصاتون رو بیارم؟نگاه سنگینش را به من دوخت و گفت:
- آخه چطور ممکنه؟جواب خواهرت رو چی می خوای بدی!با ناراحتی کفتم:زندگی من به خودم مربوطه نه به لیلی در من این لیلی بود که از احسان جدا شد پس نباید ناراحت باشید چون هیچ احساسی نسبت به او نداره یا باید اونو به عنوان داماد این خانواده قبول کنه یا منم نادیده بگیره و فکر کنه که دیگه خواهری به نام شقایق نداره.
- یعنی اینقدر دوستش داری که حاضری به خاطرش از خانواده ات هم بگذری؟
با لحن عاشقانه ای گفتم:من لیلی نیستم مادر،من مجنونم و دیگه هیچکس و هیچ چیز جلودارم نیست.احسان نیمه گمشده من بود که پیداش کردم از اول هم خدا ما رو برای هم آفریده بود اما دستهای روزگار ما رو از هم جدا کرده بود .هر چی خدا بخواد همون می شه!مادر مغمومانه گفت:
- آخه تو فقط هفده سال داری مطمئنی که این عشق زودگذر نیست،احسان مرد کاملیه و خیلی از تو بزرگتره!
- من تموم فکرامو کردم یا احسان یا هیچ کس!
- پس نظر من اصلا برات مهم نیست درسته؟دستانم را دور گردنش حلقه زدم وگفتم: اگه شما بگویید که باهاش ازدواج نکن سرپوشی روی قلبم می ذارمو با اون ازدواج نمی کنم اما بدونید من بدون احسان می میرم،سال های سال تحمل کردم ولی به خدا من به غیر از احسان نمی تونم با کسی زندگی کنم.بعد سر روی شانه اش گذاشتم و ادامه دادم :خودت می دونی عاشقی سخته !در حالیکه اشک از چشمانم سرازیر می شد ،دستم را در دستش گرفت و گفت:
- پس بهتره بلند شی و همه چیزو برای ورود عشقت مهیا کنی چون فردا جمعه است و میوه و شیرینی خوب گیر نمی آد ،در ضمن فردا کار زیاد داریم پس به خرید نمی رسیم.
- اما مادر الان دیگه دیروقتهتا من برم و برگردم نصف شب شده.
- تو جایی نمی ری من خودم یک تاکسی دربست می گیرم و می رم اما سعی می کنم زود برگردم فط تو مواظب غذا باش که نسوزه اگه رضا گرسنه اش شد.غذاشو زودتر بده چون ممکنه خوابش ببره!
- خیالتون راحت باشه،راستی مادر بهتره فعلا چیزی به سعید و لیلی نگین.
در حالیکه داشت آماده رفتن می شد گفت:
- صلاح هم همینه،اما خدا کنه فردا نخوان بیان اینجا!البته من یه فکری بهسرم زده بهتره بهش تلفن کنیم و بگیم فردا منزل یکی از دوستان تو دعوتیم با اینکه دروغ بزرگیه اما چون ملحتیه اشکالی نداره خدا مارو می بخشه.
مادرداشت از در خارج می شد که دوباره گفت:
- راستی تو هم تازگیهااز این دروغ های مصلحتی زیاد گفتی فراموش کردی تا یک ماه به من دروغ می گفتی!
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:مامان جون اگه اون دروغ رو نمی گفتم که الان موفق نمی شدم که به دستش بیارم.
- خدا آخر عابت شما دوتاخواهر رو بخیر کنه.
- اما من که عاقبت به خیر شدم و از خدا ممنونم.
مادر که انگار با خودش صحبت می کرد گفت:
- شاهنامه آخرش خوشه!خدا کنه این خوشحالی رو همیشه با خودت داشته باشی!
**
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)