- فقط خداست که از آینده خبر داره من فقط احساس می کنم نمی دونم چطوری اما خدا یه حس قوی به من داده البته خدا هرچی که بخواد همون می شه و اونه که روی پیشونی آدما تقدیرشون رو رقم زده و ما بنده ها هیچ کاره ایم.مگه نشنیدی که می گن،به نام خدای عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب .از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به درآید.
حرفهای زیبای نادر تاثیر زیادی در من گذاشت و باعث شد دل و جراتم زیاد شود.زمانی که خواستم خداحافظی کنم ،نادر گفت:
- تصمیم درستی گرفتید مطمئن باشید خدا کمکتون می کنه.
گاهی می اندیشیدم برادر دوستم بیش از آنچه می گوید می داند اما خودش همیشه منکر آن می شد.زمانی که به خانه رسیدم با تضرع و التماس از مادر خواهش کردم از رفتن به مهمانی خواهرم مرا معاف کند.ولی او د رجواب گفت:
- ممکنه دیگران فکر کنند نیامدنت از روی حسادتِ!گفتم : دیگه حرف هیچکس برام مهم نیست از حالا به بعد باید بتونم با زخم زبون دیگران کنار بیام.با تعجب گفت:
- منظورت چیه؟
- هیچی همین طوری گفتم!به هر حال از قول من معذرت خواهی کنید و بگید حالش خوب نبوده1
دستش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:
- تو تب داری و رنگتم پریده می خوا منم نرم و کنارت بمونم اصلا بهتره آماده شی بریم دکتر.
- نه مادر من مشکلی ندارم اگه یه کم استراحت کنم حالم خوب میشه.
راست می گفت تب داشتم اما نه تبی معمولی،به قول معروف تب عشق بود که برای فردا لحظه شماری می کرد و نمی دانست عاقبت این عشق آیا به نافرجامی خواهد کشید یا بالعکس زیبا و فرجام دار خواهد شد.آنشب به مهمانی خواهرم نرفتم و یک قرص آرامبخش خوردم وبا حالی منقلب به رختخواب خزیدم در حالیکه زیر لب زمزمه می کردم شب بخیر ای عزیزتر از جانم،شب بخیر ای مهربان ،فردا خواهم آمد به سویت. نمی دانم کی به خواب رفته بودم که حتی متوجه آمدن مادر و رضا نشده بودم.وقتی چشم گشودم صبح شده بود با عجله نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ای وای دیر شد.وقتی از اتاقم بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم فمادر در حال آماده کردن صبحانه بود با تنی خسته و خواب آلود گفتم :سلام صبح بخیر.
- سلام عزیزم برو دست و صورتت و بشور وبیا صبحانه بخور بیدارت نکردم چون به خواب نازی فرو رفته بودی با خود گفتم امروز روز اول بازگشایی دبیرستان فکر نمی کنم مشکلی باشه اگه امروز نری سرکلاس.
- نه مامان جان حتما باید برم لطفا برام یه ساندویچ درست کنید تو راه می خورم ،من می رم حاضر بشم.
زمانی که خواستم خانه راترک کنم فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- مامان جان من برای نهار نمی ام اگه اشکالی نداشته باشه می خوام به منزل یکی از دوستانم برم.
- اشکالی نداره فقط سعی کن زود برگردی.
یک سلام نظامی دادم و گفتم:به چشم قربان.
- چیه ؟سرحالی؟
صورت مادرم را بوسیدم و از او دور شدم.در راه یادم افتاد که در مورد مهمانی لیل وسعید هیچ از او سوال نکردم از خودمتعجب نمودم که چقدر خواهرم برایم بی اهمیت شده بود و من دیگر به او فکر نمی کردم خیالات وتصورات ذهن من در جای دیگر دودو می زد.
برای اولین بار به مادرم ردوغ گفته بودم و می دانستم که این آخرین دروغ نیست.شنیدم که خانم میرزایی دبیر ادبیات فارسی به مرخصی رفته و آقای سماعی جایگزین اوشده است،زمانی که سر کلاس آمد ماهرخ نگاهی به سرتا پایش انداخت و یواشکی در گوشم گفت:
- دماغش تو آفسایده!
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:شد یکی سر کلاس ما بیاد و تو براش عیب نتراشی؟
- خوب تقصیر من چیه؟دماغش زودتر از خودش وارد کلاس شد!
- خجالت بکش زشته اینقدر پشت سر مردم حرف نزن!
ناگهان صدای استاد سماعی ما را به خود آورد که گفت:
- خانمها مثل اینکه درد ودل زیاد دارید اگه این چهاردهروز براتون چهارده سال شده می تونید تشریف ببرید بیرون و تا دلتون می خواد با هم حرف بزنید.
من ساکت شدم و سرم را پایین انداختم اما ماهرخ که مثل همیشه حاضر جواب بود گفت:
- ببخشید استاد صحبت از توپ و آفساید بود.
با آرنج به پهلویش زدم که بلکه بیشتر از این آبرو ریزی نکند .آقای سماعی گفت:
- عجب پس خانمها فوتبالیس هم هستین!
بعد دفتر کلاس را گشود و گفت:
- لطفا خودتون رو معرفی کنید.
ماهرخ زودتر از من بلند شد و گفت:
- ماهرخ توابی.
- منم،شقایق اقبالی!
آقای سماعی عینکش را روی بینی جابه جا کرد و گفت:
- هر دوتون جزشاگردای ممتاز هستین خصوصا شما خانم اقبالی توی دفتر کلاس بهترین نمرات رو داری پس بهتره اخلاقتون رو هم درست کنید چون کلاس من جای شوخی و مسخره بازی نیست حیفه که بخواین با من شروع بدی داشته باشین.
حسابی خجالت زده شده بودم از اینکه در اولین جلسه کلاس به واسطه ماهرخ که همیشه لودگی و مسخره بازی در می آورد من هم دختری لوس و مسخره جلوه داده شوم در حالیکه اصلا با روحیه ام سازگار نبود و همه دوستانم هم می دانستند که من چوب خوشمزگیهای ماهرخ را می خوردم و همیشه در برابر اعتراضم با یک ببخشید دهن مرا می بست.
بعد از تعطیل شدن دبیرستان به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم تا خودم را هرچه زودتر به معبودم برسانم ،معبودی که سالها برایم دست نیافتنی بود و فقط به دیدنش دل خوش بودم و حالا سرنوشت او رااز عشقش جدا کرده بود و من می رفتم که راز درونم را برایش آشکار سازم در حالیکه اضطرب و تشویش سراسر وجودم را فراگرفته بود .چندین بار خواستم برگردم اما به خودم تشر زدم که به راه خودت ادامه بده.مگه خودش نبود که بهت گفت ،نباید خودتو آزار بدی باید برای کسی درد دل کنی تا عقده هات خالی بشه.آنروز خبر نداشت کسی که سالها دل در گرو عشقش سپرده ام و روز به روز به آن عشق افزون می شود خود اوست!.......