صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 93

موضوع: رمان عاشقم باش

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لیلی بگو این چه وضعیه که تو داری این چمدون چیه نکنه تو هم می خوای با شقایق بری؟
    لیلی گفت:
    - نه مادر من هیچ کجا نمی رم اومدم برای همیشه بمونم.
    - یعنی چه؟من منظورتو نمی فهمم.
    - من و احسان قصد داریم از هم جدا بشیم،من طلاق می خوام.
    با افتادن چمدان از دستم دیگران متوجه حضورم شدند،احسان نگاهی گذرا به من انداخت و با قیافه غم آلود روی مبل نشست و دو دستش را جلوی چشمانش گرفت و سر در گریبان فروبرد.مادر به طرف لیلی رفت و با تحکم گفت:
    - بگو که دروغ گفتی؟
    لیلی فریاد زد:
    - نه دروغ نگفتم درست شنیدید من دیگه نمی تونم با احسان زندگی کنم این یک هفته هم که به شما سر نزدیم با هم مشکل داشتیم چون حاضر نبود طلاقم بده اما امروز صبح خودش به اتاقم آمد و گفت که به این کار راضی شده.
    مادر با گریه گفت:
    - شما دو نفر بهترین زندگی رو دارید و همه حسرت شما رو می خورن اصلا معلوم هست چی میگید؟من که باورم نمی شه پس کجا رفت اون عشق وعلاقه یعنی به یکباره پشت پا یه همه چیز زدین ؟احسان مگخ تو ادعا نمی کردی که عشق لیلی هستی پس کجا رفت اون همه شیدایی؟خدایا من چی میشنوم بگین که دروغ گفتین بگین که شوخی کردین.
    مادر چند بار سیلی محکمی به صورت خود زد و گفت:
    - خدایا منو از این خواب بیدار کن.
    اما او بیدار بود آنقدر شیون و زاری به راه انداخت که رضا هم خود را در آغوش او رها کرد و با او شروع به گریستن نمود،این وسط تنها من بودم که مات و مبهوت و متحیر ایستاده ونظاره گر همه بودم بدون اینکه تکان بخورم. آن جه را که شنیده بودم هنوز باور نداشتم.در ذهن هیچ کس نمی گنجید که لیلی و احسان که عشق آنها زبانزد فامیل بود بخواهند روزی از هم جدا بشوند. احسان به طرف مادر رفت و دو دستش را در دست گرفت و گفت:
    - مادر جان تو رو خدا گریه نکنید من هنوز هم لیلی رو دوست دارم.این یک هفته اون باغ بهشتی که همه دوستش داشتیم برام جهنم شده بود چون بهش گفتم که حاضر نیستم طلاقت بدم و تو باید برام دلیل بیاری قانون هم دلیل می خواد مگه چه بدی از من دیدی که می خوای ترکم کنی؟اما اون مرتب می گفت که طلاق می خوام و هیچ دلیلی هم ندارم من هم گفتم حاضر نیستم طلاقت بدم تا اینکه دیشب به من گفت تنها دلیلش اینه که دوستت ندارم و این همه سال فقط نقش یک زن خوشبخت رو بازی کردم.مادرجان من نمی تونم کسی رو که دوستم نداره به زور پیش خودم نگه دارم کسی که این همه سال به من دروغ گفته!یک هفته کارم این بود که فکر طلاق رو از سرش بیرون کنم ولی دیگه نمی تونم چون به حقیقتی پی بردم که سالها ازش غافل بودم من کور بودم که عشق دروغین اونو باور کردم .کاش هرگز پا به اون خیابون لعنتی نمی گذاشتم که لیلی رو ببینم و عاشقش بشم. کاش اون روز ماشینم تصادف کرده بود و نابود شده بودم!
    هنوز گفته هایشان را باور نداشتم و مانند مجسمه ای بی روح به انها می نگریستم دوست داشتم حرف بزنم اما انگار لبهایم به هم دوخته شده بود و صدایم در نمی امد.
    لیلی جلوی احسان ایستاد و با خشم فریاد زد:
    - می دونم که به تو دروغ گفتم از دیشب تا حالا این مسئله رو چماق کردی و داری می کوبی تو سرم ولی بسه دیگه به خاطر دروغی که بهت گفتم از همه حقم میگذرم و مهریه ام رو می بخشم تا فکر نکنی به خاطر ثروت باهات ازدواج کردم،من هیچی از تو نمی خوام جز اینکه هر چه زودتر آزادم کنی.
    مادر روبروی لیلی ایستاد و سیلی محکمی به کونه اش نواخت وگفت:
    - همیشه به خاطر داشته باش که نباید صدات رو روی شوهرت بلند کنی پدرت اگه زنده بود از داشتن چنین دختری خجالت می کشید.فکر می کنی من می ذارم زندگیتو خراب کنی تو اگه احسان و دوست نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی؟تازه بعد از چند سال یادت افتاده که نسبت به شوهرت هیچ احساسی نداری؟زودباش ازش معذرت بخواه و چمدونت و بردار و به خونت برگرد.
    لیلی موهای طبقه طبقه اش را که به مدل روز کوتاه کرده بود از روی صورتش کنار زد و بعد چمدانش را برداشت و گفت:
    - می رم اما نه به خونه حسان،من و اون تمام حرفامونو با هم زدیم.می رم به جایی که بتونم راحت و بی دغدغه زندگی کنم و مجبور به تحمل زندگی که ذره ای علاقه نسبت به اون ندارم نباشم.
    خواهرم با سرعت خانه را ترک کرد،مادر حتی قدمی برای مانع شدن او برنداشت.من که تا آ« زمان ساکت بودم به زور قدمهایم را حرکت دادم و خواستم دنبال او بروم اما مادر سد راهم شد و گفت:
    - کجا؟
    باصدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفتم:می رم برش گردونم.
    - لازم نکرده بذار هرجا می خواد بره این دختره قد علم کرده که منو رسوای خاص وعام کنه.چند سال زحمت کشیدم و خون دل خوردم تا شما رو بزرگ کنم .یک عمر آبرو داری کردم حالا جوابش اینه؟من حتی از دامادم هم هیچ کمکی قبول نکردم.نمی دونم چه اتفاقی برای این دختر افتاده که می خواد زندگیشو خراب کنه و با آبروی من بازی کنه؟احسان پسرم اون کم سن و سال و هیچی سرش نمی شه اما تو که مرد جاافتاده و تحصیل کردهای هستی فکر طلاق رو از سرت بیرون کن ،خودش خسته می شه و بر میگرده سر زندگیش.
    مادر به پای احسان افتاد و با عجز و التماس از او خواست که تن به طلاق ندهد،او با ناراحتی مادر و بلند کرد و من برای اولین بار اشک را در آن چشمان جسور مردانه دیدم!صدای زنگ تلفن مرا مجبور ساخت تا این صحنه غم انگیز را ترک کنم و گوشی را بردارم.صدای خانم راوری را شناختم که گفت:
    - الو ،منزل اقبالی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بله بفرمایید،خانم راوری،من شقایق هستم.
    - شقایق؟دختر تو چرا هنوز اونجایی همه منتظرت هستن.
    به زحمت توانستم جلوی ترکیدن بغزم را بگیرم با عجز گفتم:
    - شما برید خانم راوری من یک مشکل خانوادگی دارم متاسفانه نمی تونم همسفرتون بشم.
    - واقعا؟کمکی از دست من بر می آد؟
    - ممنون فقط خدا می تونه به ما کمک کنه،شما نگران نباشید.لطفا به همه سلام برسونید التماس دعا.
    - محتاجیم به دعا عزیزم زیاد اصرار نمی کنم اما از امام رضا می خوام که کمکتون کنه امیدوارم مشکلتون هر چه زودتر حل بشه.
    خانم راوری معاون دبیرستان بود وقتی خداحافظی کرد آهی از نهادم برخاست دیگه برایم مشهد رفتن مهم نبود به تنها چیزی که می اندیشیدم زندگی خواهرم بود که ستونهایش ترک خورده و در حال فرو ریختن بود.
    احسان به من نزدیک شد و گفت:
    - من دارم می رم می تونم تورو هم به اتوبوس برسونم.زودتر حرکت کن بریم نباید به خاطر ما از رفتن منصرف بشی.
    گفتم :من با فهمیدن این اوضاع نمی تونم تا سر کوچه برم چه برسه به مشهد از شما خواهش می کنم دنبال لیلی برید و اونو به خونتون برگردونید.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - لیلی دیگه به من تعلق نداره ،روزی که بهم گفت فریبم داده و دوست داشتنش دروغی بیش نبوده متوجه شدم دیگه برام وجود خارجی نداره.می خوام از حالا به قلبم یاد بدم که دیگه به هیچ زنی اعتماد نکنه .می خوام خودم رو از قید و بند عشق لیلی خلاص کنم.بعد رو به مادر کرد و گفت:
    - ممکنه این آخرین باری باشه که شما و شقایق رو می بینم اما بدونید من هیچ کینه ای از شما به دل ندارم شما برای همیشه خواهر و مادر من باقی می مونید.این واقعه برای من درس عبرتی شد که دیگه هرگز هوس عاشق شدن نکنم دیگه از هرچی عشقه متنفرم.
    احسان آخرین خداحافظی را کرد در حالیکه من نفرت و انزجار را جایگزین عشق و مهربانی در چشمان او دیدم.مردی که همیشه به خاطر مهر و محبتش برایم اسطوره شده بود اینکه خشم را در چشمانش می دیدم با اینکه ابروان پیوسته و مشکی او و چشمان درشتش همیشه مرا به یاد مردان سالار و غیور می انداخت.اما در این چند ساله و اکنون با مهربانی و گذشت ثابت کرده بود که روحیه ای مضاعف چهره اش دارد..
    ساعتها طول کشید تا مادر بر خود مسلط شد در حالیکه دستمالی به دور پیشانی خود بسته بود و از سر درد می نالی. می ئانستم که دوباره آن میگرن لعنتی به سراغش آمده دلم برای مادرم می سوخت و می دانستم در دلش آشئبی به پاست.
    مادر پای تلفن نشست و قبل از اینکه گوشی را بردارد گفت:
    - باید پیداش کنم و هر طور شده برش گردونم پیش شوهرش.
    ناراحتی مادر حدو حصر نداشت ،با دستانی لرزان تک تک شماره دوستان وآشنایانی که فکر می کرد لیلی به خانه آنها رفته باشد را گرفت اما همه اضهار بی اطلاعی کردن.دایی عطا که نگران شده بود گفت:
    - اتفاقی برای لیلی افتاده؟
    - نه داداش زنگ زدم منزلشون گفتن نیست.آخه قرار بود یه سری به شما بزنه گفتم شاید امروز پیش شما باشه.
    مادر هر جایی که به نظرش می رسید حتی منزل خان عمو تماس گرفت اما هیچکس خبری از لیلی نداشت.آسمان چادر مشکیش را پوشیده بود ومثل آسمان خانه ما غمبار و دلگیر بود.توی حیاط درون هشتی نشسته بودم و چون هوای بیرون سرد بود پالتویم را خوب به دور خود پیچاندم تا از نفوذ سرما جلوگیری کنم.ناسازگاری لیلی و شوهرش زندگی را به کام ما تلخ کرده بود.با خود می اندیشیدم خواهرم چطور دلش آمد احسان این مرد نازنین را که که خیلی ها آرزوی زندگی کردن با اورا دارند نابود کند.مادر بالای سرم ایستاد و گفت:
    - تو این گیر ودار تو هم می خوای سرما بخوری و بیفتی رو دستم بلند شو برو داخل یه چیزی درست کن بده به برادرت بخوره تا گرسنه خوابش نبره من حالم خوش نیست یه آرام بخش خوردم و می خوام بخوابم .
    - چشم مامان فقط شما خودتونو ناراحت نکنید براتون اصلا خوب نیست.
    آهی کشید وگفت:
    - کاش من هم همراه پدرت مرده بودم و این روزگار رو نمی دیدم.
    بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و گفتم :خدا اون روز رو نیاره که سایه شما از سر ما کم بشه.توکل بر خدا مادر انشا...لیلی سر عقل می اد و همه چیز درست می شه نگران نباشید.
    طبق دستور مادر غذای رضا را دادم و بعد کتاب قصه ای را که دوست داشت برداشتم و برایش قصه گفتم تا خواب به چشمان نازش نفوذ کرد.آرام صورتش را بوسیدم و قبل از آنکه به اتاق خود برم سری به مادر زدم بل چهره ای درمانده و پریشان به خواب رفته بود.دفتر خاطراتم را گشودم و داخلش نوشتم:
    ای تنها امید نا امیدان،ای نجات دهنده بشریت،ای مهربانترین مهربانان.من به اراده تو قدم بر می دارم وپیش رفت می کنم تو به من قدرت دادی تا بر شیطان غلبه کنم و تا کنون آلوده گناه نشوم،ابراز عشق برای من گناه است اما من نمی خواهم برای شوهر خواهرم نفرت انگیز شود. می دانم که تنها تو از راز درونم آگاهی و بس چون لبهای من هرگز باز نخواهد شد تا حقیقت را افشا کند زندگی خواهرم را به گذشته باز گردان و مگذار احسان نابود شود.به تمامی مقدسات سوگند می خورم که این راز را برای همیشه در دلم مدفون سازم همانطور که تا کنون چنین کردم.
    سجاده ام را پهن نمودم تا دم دمای صبح به در گاه خدا دعا و طلب بخشش نمودم تا بالاخره خوابم برد نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم که مادرم بیدارم کرد و گفت:
    - عمه مرضیه آمده بلند شو تا من با او صحبت می کنم یک چای درست کن.
    در حالیکه کش و قوسی به خود می دادم گفتم:این وقت صبح؟
    - ساعت ده صبح دختر بلند شو!
    با سرعت بلند شدم و تختم را مرتب نمودم و از اتاق بیرون آمدم به عمه که در حال صحبت با مادرم بود سلام کردم،او هم جوابم را داد و صورتم را بوسید و گفت:
    - ماشا الله به این قد رعنا و چهره دلربا روز به روز زیبا تر می شوی عمه جان!
    لبخندی به او زدم و به آشپزخانه رفتم زمانیکه همراه سینی چای باز می گشتم شنیدم که مادر می گفت:
    - شما می گید دست روی دست بگذارم تا دستی دستی خودشو بد بخت کنه؟خودتون می دونید که چه زندگی داشت نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای زهر چشم به زندگی اش پاشید.
    وقتی چای را به عمه تعارف کردم گفتم:از لیلی خبری شده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    - خواهرت دیشب رو منزل عمه ات بوده و مزاحم آنها شده.
    - این چه حرفیه گلاب جان؟اون که غریبه نیست دختر برادرمه اونجا هم خونه خودشه !من نمی گم لیلی از شوهرش جدا شه حرف من اینه که به اون فرصت بدیم تا در مورد زندگی اش فکر کنه.بهتره مدتی رو منزل ما سپری کنه من هم سعی می کنم هر طور شده راضی اش کنم برگرده سر زندگی اش تو هم اینقدر خودت را آزار نده این بچه ها هیچ وقت به حرف ما بزرگتر ها گوش نمی کنند و همین که به سن بلوغ می رسند فکر می کنن خودشو راه درست رو تشخیص می دن.
    نمونه اش همین داوود ببین چطوری از همه زیباییهای دنیا خودشو محروم کرده و حاضر نیست ازدواج کنه .من حتی حاضر شدم یه دختری که در حوزه علمیه درس می خوند رو برایش خواستگاری کنم اما می گه نمی خوام ازدواج کنم یکی نیست بهش بگه هر چی اندازه داره!
    مادر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    - مرضیه جان فقط تورو خدا فکر طلاق رو از سرش بیرون کن من تمام امیدم به تو.
    - من تمام تلاش خودمو می کنم،انشاا... همه چیز حل می شه.دیشب هرچی باهاش صحبت کردم به خرجش نرفت که نرفت می گفت قادر به ادامه زندگی با احسان نیست،بهش گفتم آخه چه علتی داره نکنه مشکلتون بچه است؟اما اون گفت تنها دلیلش اینه که دوستش ندارم.باور کن خودم هم گیج شدم اصلا باورم نمی شد که این حرفها را از زبان لیلی بشنوم؟
    عمه با صحبتهایش کمی مادر را تسکین داد بعد از رفتن او به سراغ کتابهایم رفتم و به مرور آنها پرداختم ،در این شرایط بحرانی فقط با درس خواندن می توانستم خودم را سرگرم کنم که دو مورد لیلی فکر های بیهوده نکنم.
    چند روزی گذشت اما لیلی نه به نزد احسان بازگشت نه به خانه پدریش با اینکه مادر برایش پیغام فرستاده بود که به نزد ما باز گردد اما خواهر یک دنده من منزل عمه را ترجیح داد .چندین بار تصمیم گرفتم به خانه عمه بروم و جویای حال او باشم اما مادرم مانع رفتنم شد.
    آنروز وقتی سر سفره نشسته بودیم و نهار می خوردیم،مادر گفت :
    - امروز عصر برو منزل عمه ات ببین اوضاع از چه قراره. آیا خواهرت سر عقل آمده یا نه؟
    - من که حرفی ندارم اما بهتر نیست خودتون برید شما مدتهاست که به خانه عمه نرفتین هم سری بزنید هم اینکه خودتون دوباره باهاش حرف بزنید و براش منطق و دلیل بیارید با دعوا مرافه که کار درست نمی شه.
    - نه مادر جان من حالم مساعد نیست خودت تنهایی برو و سعی کن هر طور شده راضی اش کنی که حد اقل بیاد خونه خودمون درست نیست که اونجا بمونه.عمه ات زن خوب و مهربونیه اما دخترش شهره زبانش چفت و بست محکمی نداره اگه لیلی رو انجا ببینه همه فامیل را خبر می کنه.
    - اما شهره که اینجا نیست شیرازه فکر نمی کنم به این زودی ها به تهران بیاید با این حال چشم هر چه شما بگید!
    مادر با آهی سوزناک گفت:
    - خیلی برام عزیزی از همون کودکی تا حالا هیچ وقت رو حرفم حرف نزدی و همیشه احترامم را داشتی اما خدا کنه تا آخر همین طوری باقی بمونی.می ترسم تو یه روز مثل لیلی بشی !
    بلند شدم و شروع به جمع کردن سفره نمودم و در همان حال گفتم :
    - مطمئن باشین حتی اگر روزی به خوام ازدواج کنم تا شما رضایت ندید این کار و نمی کنم .
    - ایشاالله زنده باشی دخترم دعای خیرم همیشه پشت سرته.
    احساس می کردم در این چند روز مادرم شکسته تر از قبل شده کاش لیلی اینقدر او را آزار نمی داد مادر چقدر باید غصه زندگی را می خورد.
    صدای داوود را از پشت آفون شناختم و گفتم :باز کنید منم شقایق!
    خانه عمه تقریبا شبیه منزل ما بود اما کمی بزرگتر وقتی داخل شدم داوود به استقبالم آمد و گفت:
    - خوش آمدید دختر دایی فکر کنم راه گم کردید!
    با شرمساری گفتم:ببخشید این مدت خیلی به شما زحمت دادیم در واقع زندگی آرام شما را به هم ریختیم .
    - اختیار دارید بفرمایید داخل!
    وقتی وارد سالن شدم عمه به استقبالم آمد و رویم را بوسید .اما هر چه به اطرافم نگاه کردم خواهرم را نیافتم.وقتی نشستم گفتم :عمه جان لیلی کجاست؟
    - خیلی وقته رفته بیرون گفت که می خواد پیش یکی از دوستاش بره اتفاقا الان باهاش تماس گرفتم گفت داره راه می افته که بیاد .
    گفتم :عمه جان باهاش صحبت کردین حاضره با احسان آشتی کنه و بر گرده سر زندگیش؟
    سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    - هر چی می گم اون حرف خودشو می زنه دیشب هم فکر کرد اصرار من به خاطر اینه که دوست ندارم اون اینجا بمونه در حالی که خدا می دونه که هم من و هم داوود و هم پدرش چه قدر خوشحالیم که پیش ماست.اما بیش تر دوست داریم برگرده سر زندگیش من اصلا باورم نمی شه زندگی به اون خوبی اینقدر راحت از بین بره!او یک باره پشت پا به همه چیز زد به قول مادرت زندگی اش چشم خورده .فکر کنم کسی کاری در حقشون کرده جادویی ،جمبلی،چیزی.
    - نه عمه جان خدا به آدم عقل داده این حرفها چیه من اینارو قبول ندارم .لیلی فکرهایی تو سرشه که هیچ کدوم ما از انها خبر نداریم کاشکی می تونستم افکارش را بخوانم و بدونم چرا می خواد یک همچین کاری بکنه.
    داوود که تا آن زمان ساکت نشسته بود گفت :
    - این ازدواج از همان اول هم اشتباه بود لیلی خانم نباید عشق و فدای غرورش می کرد و به خاطر آزار دادن خان دایی و خانواده اش تن به ازدواج با مردی می داد که هیچ علاقه ای به او نداشت .آقای مظاهر مرد بسیار خوب و فروتنی است اما خوب واقعیت اینه که نتونست قلب دختر دایی ما را تسخیر کنه!
    مادر و پسر صحبت می کردند و من فقط یک شنونده بودم حرفی برای گفتن نداشتم گاهی در دل لیلی را مسبب سرافکندگی و شرمساری می خواندم.اما بعد دوباره به خود نهیب می زدم که معلوم نیست خواهرم چرا می خواد زندگی به این خوبی را رها کند حتما مشکلی داره که قادر نیست به زبان بیاره شاید واقعا نمی تونه با احسان زندگی کنه.
    وقتی لیلی از راه رسید مرا در آغوش کشید و سر روی شانه ام نهاد و گریه کرد بعد از اینکه کمی آرام شد چشمان آبی و زیبایش را به من دوخت و گفت :
    - مامان حالش خوبه؟
    - نه اصلا خوب نیست لیلی جان تو باید برگردی به خونه خودمان اینطوری مامان بیشتر عذاب می کشه.
    - نمی تونم ،من تا از احسان جدا نشم پا توی اون خونه نمی گذارم .همین امروز صبح رفتم و دادخواست طلاقم را به دادگاه دادم .
    نگاهی حاکی از تعجب به عمه و داوود انداختم ،عمه سرش را پایین انداخت و داوود هم بلند شد و جمع ما را ترک کرد .گفتم:اگر مامان بفهمه دیوونه می شه تو چیکار کردی لیلی ؟فریاد زد:
    - آخرش چی؟بالاخره باید بدونه!
    با ناراحتی گفتم:لیلی جان خواهش می کنم زندگیتو خراب نکن احسان مرد شریف و خوبیه هنوز هم دیر نشده اونقدر بهت علاقه داره که اگه برگردی تورو می بخشه.
    با گریه گفت:
    - نمی تونم چرا متوجه نیستی خوب البته تقصیر هم نداری چون تو اصلا معنی عشق و دوست داشتن و درک نمی کنی.تو هرگز عاشق نشدی و نمی دونی چه رنجیه انسان با کسی که زندگی می کنه ذره ای علاقه بهش نداره و تازه مجبور باشه تظاهر به دوست داشتن کنه این همه سال دروغ گفتم دیگه بسه نمی تونم!
    حرفهای لیلی پتکی بود بر سرم ،حلقه اشکم را از دیدگانش پنهان کردم و بلند شدم و عزم رفتن نمودم عمه بلند شد و گفت:
    - شقایق جان شب را هم اینجا بمان.
    - ممنون مامان تنهاست باید برم .
    در حالیکه ناراحتی و غم تمام وجودم را گرفته بود اما او سر در گریبان خود فرو برده بود و جوابم را نداد از عمع خواستم بیرون نیادچون همیشه از درد پا می نالید و بالا و پایین شدن از همین سه و چهار پله ساختمان دردش را زیاد می کرد.
    پالتوی بلندی پوشیده بودم ،شالم را روی سرم انداختم و به حیاط رفتم و خواستم در را باز کنم که داوود گفت:
    - دختر دایی؟
    - بله؟
    - مثل اینکه شما فراموش کردید دکمه پالتویتان را ببندید.
    نگاهی به سر تا پایم انداختم و بعد با تشکر از او به سرعت شروع به بستن آنها کردم خواستم بروم که بی مقدمه گفت:
    - فکر می کنم شخص سومی در کار باشد .
    دستم از روی در پایین افتاد برگشتم و متعجبانه نگاهش کردم .
    - منظورتون چیه؟
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - درسته که لیلی خانم به آقا احسان علاقه نداره اما برای طلاق از کس دیگه ای خط می گیره .
    - شما دیگه چرا؟شما که اهل دین و ایمان به خدایید ،چرا پشت سر دیگران حرف می زنید در حالیکه خواهرم مهمان شماست از شما انتظار نداشتم.
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    - من هرگز تا مطمئن نباشم حرفی را نمی زنم،من مطمئن مطمئنم!
    با بغض نالیدم :یعنی شما سر از کار خواهرم در آوردید ؟
    - خواهش می کنم بیش از این از من نخواین که بگم یه روز خودتون متوجه همه چیز میشید.
    دیگه نمی توانستم جلوی سیل اشکانم را بگیرم فقط گفتم :
    - دروغه...دروغه محض و
    بعد بدون خداحافظی خانه را ترک نمودم.هوا سرد بود و سوز و سرما به صورتم شلاق می زد اما من می دویدم و اشک می ریختم در حالیکه درونم آتش گداخته ای بود که خاموش نمی شد توی این سالها داوود را شناخته بودم و می دانستم که نسنجیده حرفی را به زبان نمی آورد انگار در این چند روز متوجه چیزی شده بود که ما همه از آن بی خبر بودیم .تا وقتی به منزل رسیدم با خدا حرف زدم و از او خواستم نگذارد آبروی مادرم برود سعی کردم بر خود مسلط شوم تا مادرم بویی از ماجرا نبرد،در مقابل سوالش هم گفتم:حاضر نشد که برگردد.
    *****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتم
    روزها از پی هم سپری می شد و تقریبا یک ماه بود که لیلی در خانه عمه بود و در این مدت فقط چندین بار عمه به خانه ما آمد.بالاخره وقتی خبر داد که خواهرم دادخواست طلاق داده مادر دیگر نگذاشت که من به نزد خواهرم بروم در واقع خودم هم تمایلی نداشتم خانه عمه روزگاری برای من دوست داشتنی بود اما امروز برایم محیطی رنج آور شده بود.
    آنروز برف سنگینی آمده بود و من در کنار بخاری چمباتمه زده بودم و درس می خواندم که تلفن زنگ زد مادر گوشی را برداشت و آن خبر شوم را دریافت کرد.وقتی گوشی را سر جایش گذاشت با حالتی زار روی زمین نشست و شروع به اشک ریختن کرد به طرفش دویدم و گفتم :مادر چی شده؟
    با حال نزاری گفت:
    - اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.خواهرت از شوهرش جدا شد!
    - مادر تورو خدا گریه نکنین الان رضا بیدار می شه تو این مدت خیلی به این بچه ظلم شده و خونه رو براش جهنم کردیم به هر جا نگاه می کنه فقط گریه و زاری می بینه،دیگه همه چیز تموم شد باید سعی کنیم با این مسئله کنار بیایم،در ضمن باید لیلی رو برش گردونیم دیگه اونجا موندنش صلاح نیست.
    - حالا نه،من الان نمی تونم تحملش کنم بذار حالم بهتر بشه خودم میرم برش می گردونم .بیچاره احسان این همه سال ببین دل به کی خوش کرده بود!
    دست بر قضا همان روز زن عمو تلفن کرد که خودم گوشی را برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
    - دختر تو بالاخره کی می خوای جواب این دوتا جوون عاشق پیشه رو بدی؟اگه تا حالا تماس نگرفتیم به این خاطر بود که سعید اجازه نمی داد و می گفت باید یهش فرصت بدیم تا خوب فکر کنه بعد تصمیم بگیره اون نمی خواد تو به خاطر خان عوت به اجبار تن به این ازدواج بدی اما این مسعود مخم را خورد از بس هر روز به من گفت با شقایق تماس بگیر.
    - ببخشید حاج خانم من قصد ازدواج ندارم و فعلا هم شرایط روحیم اصلا مساعد نیست که بخوام در این مورد فکر کنم.
    - اتفاقی افتاده؟مادرت حالش خوبه؟
    - خواهرم از شوهرش جدا شده مگه شما خبر ندارین؟
    - چی گفتی درست شنیدم؟گفتی کی از شوهرش جدا شده؟
    - لیلی!حاج خانم ،از شوهرش جدا شده امروز برگه طلاق رو امضا کرد.
    - خدای من!اونا که زندگی خوبی داشتند چرا آقای مظاهر همچین کاری کرد؟
    - نمیدونم،ببخشید حاج خانم حالم مساعد نیست با اجازه خداحافظی می کنم شرمنده سلام به خان عمو برسونید.
    گوشی را که گذاشتم بغضم ترکید و اشکهایم فرو ریخت.
    دیگر مخفی کردن این مسئله لزومی نداشت می دانستم اگر از دیگران بشنوند فکر می کنند می خواستیم همه چیز را لاپوشانی کنیم و با گوشه و کنایه هایشان مادرم را آزار خواهند داد.بنابراین خودم این خبر داغ را به آنها دادم که بعد از چند روز مثل یک بمب توی فامیل صدا کرد و بعد هر کس تلفن می زد و علت جدایی آنها را جویا می شد.خان عمو به همه گفته بود که حدس می زنه به خاطر بچه از هم جدا شدند .ولی فعلا نمی دونند مقصر کیه.هر کس چیزی می گفت و برای خودش قصه ای می بافت،این وسط من و مادرم فقط نظاره گر بودیم و در مقابل آنها سکوت اختیار کرده بودیم.بعضی ها دلسوزانه سعی داشتند خواهرم را راضی کنند که با شوهرش آشتی کند.
    روز اول هفته بود و برف سنگینی باریده بود خود را به دبیرستان رساندم اما زمانی که خواستم وارد شوم صدای آشنایی مرا در جای خود میخکوب کرد وقتی برگشتم المیرا خواهر احسان را دیدم به طرفم آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیدم،گفت:
    - چند لحظه وقت داری؟ نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم :بله!
    - خوب پس بیا بشینیم تو ماشین با هم صحبت کنیم .وقتی درون ماشین المیرانشستم گرمای ماشین بدنم را گرم کرد و احساس آرامش نمودم.المیرا گفت:
    - تو هر روز این فاصله را پیاده میای؟
    - البته فاصله زیادی نیست وقتی هوا خرابه تاکسی می گیرم.کمی سکوت کرد وگفت:
    - می دونی برای چی منتظرت بودم؟
    - حدس می زنم به خاطر خواهرم باشه؟
    سرش را تکان دادو گفت :من اصلا سر در نمی اورم چرا اینطوری شد و چرا این دوتا زندگیشون و نابود کردند باورم نمی شه برادرم که اینقدر عاشق لیلی بود به این راحتی از اون جدا بشه.گفته حق نداریم از لیلی سؤال کنیم،حتی حق نداریم پا در میانی هم کنیم.لااقل تو بگو چه اتفاقی بینشون افتاده؟ما که هر چی بهش میگیم میگه من مقصر بودم اما من باورم نمی شه رشته عشق و الفت بینشون به همین راحتی گسسته بشه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در مقابل سوالهای المیرا ترجیح دادم اظهار بی اطلاعی کنم و گفتم:من هم مثل شما هیچی نمی دونم .در واقع خجالت می کشیدم بگم خواهرم چندین ساله که برادرت را فریب داده و حال مرغ دلش هوای خانه دیگری کرده .چقدر احسان با گذشت بود که حاضر نشده بود در مورد لیلی به خانواده اش چیزی بگوید.
    المیرا گفت:
    - درسته که مادر و پدرم با ازدواج آن دو مخالف بودند اما باور کن بعد از ازدواج همه ما لیلی رو دوست داشتیم.باورت نمی شه مامان و بابا چه حالی دارن!
    بعد از خداحافظی از خواهر احسان با اینکه اصلا حوصله نداشتم راهی دبیرستان و کلاس درس شدم وقتی کنار ماهرخ نشستم گفت:
    - شقایق چه بلایی سرت اومده چرا اینقدر تغییر کردی.برای سفر مشهد که مارو قال گذاشتی و عروسی فاطمه هم که نیومدی اینقدر از دستت ناراحت شده بود که نگو.النم مدتیه تو خودتی کم حرف بودی کم حرف تر هم شدی.می شه به منم بگی چی شده؟آخه نا سلامتی ما با ه دوستیم،تو نباید درد دلتو به من بگی ؟ای کلک نکنه عاشق شدی قافه ات که به عاشقا می خوره غصه نخور یا خودش میاد یا نامه اش یا که...
    - ماهرخ خواهش می کنم سربه سرم نذار اصلا حوصله ندارم خودم به وقتش همه چیزو برات تعریف می کنم.روزگاره دیگه گاهی ناسازگار می شه باید سنگلاخ های زندگی رو پشت سر گذاشت و صبر کرد تا خدا خودش همه چیز و درست کنه.
    - با اینکه نگرانت هستم اما هر طور راحتی به هر حال می تونی همه جوره رو دوستیمون حساب کنی.
    - ممنون عزیزم تو دختر با فهم و شعوری هستی و من به دوستی با تو افتخار می کنم!
    ماهرخ خنده ای کرد و گفت:نه بابا از کی تا حالا؟
    ***
    دادگاه سه ماه و ده روز عده برای آنها تعیین کرد که من معنی آنرا نمی فهمیدم وقتی از مادرم سوال نمودم گفت:
    - یعنی توی این سه ماه و ده روز حق ازدواج ندارن می شه امیدوار بود شاید به زندگی رجوع کنند.
    تصمیم گرفته بودم خواهرم را باز گردانم بنابراین لباسم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم و یک تاکسی دربست گرفتم و خود را به منزل عمه رساندم .وقتی خواستم زنگ بزنم در باز شد و داوود در مقابلم ظاهر شد،آرام گفتم :سلام.
    - سلام دختر دایی حالت چطوره ،خوبی؟گفتم شاید از دستم ناراحت شدی و دیگه حاضر نیستی پا تو خونمون بذاری.
    - ممنون خوبم شما که کاری انجام ندادید خوب بالاخره تو این مسائل هرکی یه چیزی می گه مثل اینکه شما بیرون تشریف می برید؟
    - بله!اما زیاد مهم نیست بفرمایید داخل.
    - خواهرم منزله؟
    خودش را از جلوی در کنار کشید و گفت:
    - بله داخل اتاق پذیرایی هستند،در ضمن مهمان دارند.
    - مهمان ؟کی هست؟
    - اگه برید داخل خودتون می بینید،بفرمائید.
    رفتار داوود برایم کمی عجیب آمد،در حالیکه به طرف ساختمان قدم بر می داشتم او کنار در حیاط ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.
    خواستم وارد پذیرایی شوم که صدای آشنایی به گوشم خورد فکر کردم اشتباه می کنم اما نه خودش بود که داشت با لیلی صحبت می کرد یعنی همان مهمان خواهرم ،نکند که.... باورم نمی شه نه خدایا من اشتباه می کنم.گوشهایم را تیز کردم و شنیدم که گفت:
    - هیچ اتفاقی نمی افته تو نگران نباش همه چیز با من در ضمن سه ماه خیلی دیره !من و تو باید زودتر ازدواج کنیم.صدای خواهرم را شنیدم که گفت:
    - قانونا من باید صبر کنم اگر احسان متوجه ازدواج من بشه می تونه از من شکایت کنه.
    صدای داوود را شنیدم که از پشت سرم به آرامی گفت:
    - دختر عمه خدا کساییرو که فال گوش می ایستند و استراق سمع می کنند دوست نداره.
    در حالیکه لرزه بر اندامم افتاده بود ،می دانستم که رنگم هم به سپیدی گراییده وجودم از خشم و نفرت پر شده بود و نمی دانستم باید فریاد بزنم یا گریه کنم.احساس می کردم بدنم منجمد شده به سختی قدمی به سوی داوود برداشتم و خیره در چشمانش گفتم:
    - اون اینجا چی می خواد؟سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت،بر سرش فریاد زدم و گفتم:این پسره نامرد و بی شرم اینجا چی می خواد؟پس نابود کننده زندگی خواهرم اونه !پس تو عمه همه چیز رو می دونستین و به ما نگفتید!
    از صداهای فریادم آن دو به سرعت بیرون آمدند حالا دیگه چشمانم او را می دیدند بله او کسی نبود غیر از آقای مهندس،با دیدن من هر دو یکه خوردند.لیلی مرا دعوت به آرامش نمود.سرش داد کشیدم و گفتم :آرام باشم؟پس اون عشق ابلهانه که به خاطر احسان رو فروختی اینه؟چقدر احمق بودیم ما که تا حالا فکر می کردیم در مورد سعید تنفر جای عشق رو گرفته.فکر هر کسی رو می کردم جز این آقا!در باورم نمی گنجه....خدا تورو ببخشه....اما این فکر و نکن که این عشقه این هوسی بیش نیست!
    سعید با دستپاچگی گفت:
    - شقایق بذار من برات توضیح می دم.
    - لازم نیست توضیح بدی خودم همه چیز رو شنیدم خوب می دونم مرد مشکوکی که تو این مدت با تلفن لیلی رو دیوونه کرده بود کسی به غیر از تو نیست تو با دسیسه و افترا وارد زندگی اون شدی و زمزمه عشق تو گوشش سر دادی .اومدی تا زندگیشو به آتش بکشی مثل روز برام روشنه که شیطون رفته تو جلدتون شما با آبروی مادر بیچاره ام بازی کردین.
    دیگر از آن دختر آرام و سر به زیر خبری نبود حرفهایم مانند تیرهای زهرآگین به قلب آنها فرود می آمد و صورتم خیس اشک شده بود.لیلی گفت:خفه شو شقایق.تو حق نداری سعید رو متهم کنی.این من بودم که روزبعد از خواستگاری سعید و مسعود از تو شب تا صبح گریه کردم،من می تونستم سعید رو فراموش کنم تا بالاخره گوشی و برداشتم و آنقدربه خونه خان عمو زنگ زدم تا خودش گوشی رو برداشت ازش خواستم به کسی چیزی نگه و باهاش قرار گذاشتم،اول قصدم این بود تا تمام حقایقو براش بگم،گفتم که خان عمو قصد داشته با مادر ازدواج کنه و من به خاطر انتقام بچه گانه ام چنین کاری کردم اما هرگز نتونستم عشق اونو فراموش کنم و سالها عذاب کشیدم.وقتی متوجه شدم او هم هنوز به من علاقه داره و حاضره با هر شرایطی منو بپذیره تصمیم گرفتم از احسان جدا شم،می دونم که تو قصد داشتی بالاخره بهش جواب مثبت بدی اما قبول کن که ما نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم خصوصا حالا که برگشته.
    با لحنی تند و گزنده گفتم:من برای امثال سعید و مسعود تره هم خرد نمی کنم اگه عشق اینه که انسان نتونه بر هوای نفس خود غلبه کنه و شوهرش رو به اون بفروشه پس همون بهتر که هیچ وقت عاشق نشه!
    سعید گفت:
    - من و خواهرت از کودکی همدیگرو دوست داشتیم وقتی به من خبر دادند ازدواج کرده تا مدتها با ناراحتی روحی وروانی دست به گریبان بودم .شقایق اگه ما تا صبح هم برای تو از عشق ودوست داشتن صحبت کنیم تو هیچ وقت درک نمی کنی همه ما متوجه رفتار سرد تو با جنس مخالف شدیم ممکنه که چهره زیبایی داشته باشی و خیلی هارو مجذوب خودت کنی اما تو دختر سرد مزاج و بی احساسی هستی این طوری همه را از خودت دور می کنی!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لبخند تلخی زدم و گفتم:این حرفها همش بهونه است آقا سعید بهتره رسم الخط زندگی رو از پرنده ها یاد بگیری اونا هیچ وقت آشیونه شونو روی اشیونه پرنده دیگه ای نمی سازند.
    عمه با پلاستیکی از میوه وارد شد و وقتی صحنه مجادله مارا دید گفت:
    - واه خدا مرگم بده چی شده؟شقایق جان چرا گریه می کنی؟نگاهی به داوود و عمه انداختم و گفتم:از من می پرید چی شده؟شما که همه چیزو می دونید،حتی زمینه گفت گو رو براشون مهیا کردین !
    - تو اشتباه می کنی عزیزم ،من بعد از طلاق متوجه شدم این دوتا قصد ازدواج دارند البته داوود زودتر متوجه شده بود اما به من چیزی نگفت.ببین شقایق جان اتفاقیه که افتاده منم به اندازه تو ناراحتم ولی آیا کاری از دستمون بر میاد کسی به حرف ما گوش نمی ده پس بهتره توو مادرت هم همه چیزو فراموش کنید چون دیگه احسانی وجود نداره.فکر کنید از همون اول هم وجود نداشته .لیلی خواهرته و بعد از این سعید شوهر خواهرت شاید تقدیر اینگونه رقم زده شده چه میشه کرد!
    در حالیکه بدون خداحافظی از در خارج می شدم زیر لب گفتم:
    - اطاعت از هوای نفس رو به پای تقدیر نگذارید.
    به مادرم چیزی نگفتم اما آن شب در خلوت تنهایی خودم ساعتها گریستم برای خودمو سادگیم برای احسان و سادگیش که می دانستم این روزها حال و روز خوبی ندارد.کاش می توانستم جویای احوالش شوم اما به خاطر خواهرم نه من نه مادرم نمی توانستیم باهاش روبرو شویم.به یاد حرفهای سعید و لیلی افتادم که گفته بودند که من دختر سرد مزاج و بی احساسی هستم و هرگز طعم عشق رو نچشیدم.
    همان شب از خدا خواستم تا به من اراده ای قوی بدهد تا بتوانم عشق مدفون شده ام را دوباره زنده کنم.قلب من سالها در گرو کسی بود که خودش نمی دانست.خوشحال بودم که هرگز به او اعتراف نکردم و شیطان تنوانست مرا وسوسه کند اما حالا باید به همه ثابت می کردم که عشق واقعی چیست و چه فاصله زیادی با هوس دارد.
    چند روز بعد خان عمو وهمسرش به منزل ما آمدند ،حاج خانم که معلوم بود خیلی عصبانی است خواست لب به سخن باز کند که خان عمو او را دعوت به سکوت کرد و خود آرام آرام گفت:
    - گلاب خانم ما اومدیم در مورد بچه ها با هم صحبت کنیم.
    مادر ساده ام که فکر می کرد منظور آنها جواب من و خواستگاریشان است گفت:
    - والله چی بگم ،من و شقایق این روز ها به خاطر جدا شدن لیلی از شوهرش حال و روزمان وخیمه مخصوصا من!
    خان عمو نگاهی به همسرش انداخت و گفت:
    - اتفاقا صحبت ما در مورد لیلی ِ!
    حاج خانم با کنایه گفت:
    - می خواهید بگید خبر ندارید لیلی خانم شما پسر ساده لوح منو اغفال کرده و قصد داره باهاش ازدواج کنه ؟ببین گلاب خانم با اینکه احترام زیادی برات قائلم اما باید بدونی که منو پدرش هرگز راضی به این ازدواج نیستیم .اگه من می دونستم که سعید با اومدنش دوباره دلبسته لیلی میشه هرگز به اون پیشنهاد نمی دادم به ایران برگرده.ما شاید چند سال پیش کشته و مرده دختر شما بودیم ولی حالا اوضاع فرق کرده و من دوست ندارم پسرم با زنی که به شوهر خودش وفادار نونده ازدواج کنه.ما شقایق رو می خواستیم نه لیلی رو!
    مادر که تازه حقایق براش روشن شده بود حالش به هم خورد و غش کرد وقتی کمی آب به صورتش زدیم و او را به هوش آوردیم رو به مهمانان ناخوانده کردم و گفتم:مادرم در مورد تصمیم اونا چیزی نمی دونست .در این قضیه تنها خواهرم مقصر نیست پسر شما هم به اندازه اون مقصره .بچه که نبودن هر دو عاقل و بالغ هستن.مادر دیگه کاری به کارشون نداره منم از همون اول قصد ازدواج با پسر شما رو نداشتم .حالا خواهش می کنم بیش از این مادرم رو آزار ندین اگه ممکنه خونه رو ترک کنید.
    خان عمو با عصبانیت بلند شد و گفت:
    - پاشو حاج خانم پاشو بریم اینجا دیگه جای ما نیست اینم از شقایق خانم!
    آنها رفتند و من موندم و حال خراب مادرم ،وقتی داروهایش را به او می دادم از او خواستم که آروم باشه و سعی کنه با این قضیه کنار بیاد و همه چیز رو به خدای بزرگ بسپاره انگار حرفهایم دراو تاثیر گذار بود چون دست به طرف آسمان برداشت و گفت:خدایا راضیم به رضای تو!
    ****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم-1
    آنروز روز تعطیل بود که ماهرخ با من تماس گرفت و از من خواست توی پارک همیشگی یکدیگر را ببینیم او قرار بود با برادرش نادر بیاید بنابراین من هم تصمیم گرفتم رضا را با خود ببرم.آنها تفاوت سنی زیادی با هم داشتند نادر جوانی بود بیست و پنج ساله که مادرزاد از نعمت بینایی محروم بود اما تا شروع به راه رفتن نمی کرد آن هم در جایی ناشناخته کسی متوجه نمی شد که او نابینای مطلق است چون چشمانش باز و حالت طبیعی داشتند. او جوانی رعنا و زیبا بود که با آلات موسیقی آشنایی داشت و خیلی زیبا سه تار می نواخت.بیشتر اوقات ماهرخ به همراه برادرش به این پارک می آمدند و گاهی هم من دعوت او را اجابت می کردم و به همراه رضا به آنها می پیوستم،رضا به او علاقه زیادی نشان می داد زیرا او هم چون معلمی دلسوز به تمام کنجکاوی های بچه گانه رضا پاسخ می داد.اولین بار که کنار یکدیگر نشستند رضا با لحنی کودکانه و از روی کنجکاوی از نادر پرسید:
    - آقا نادر شما کورید؟
    من که بسیار خجالت کشیده بودم با ناراحتی را را مجبور به سکوت کردم اما نادر در کمال خونسردی گفت:
    - خواهش می کنم بچه رو دعوا نکنید،بله عزیزم درست متوجه شدی من نمی بینم.
    رضا دوباره پرسید:
    - چرا شما نمی بینید؟
    دستش را روی سر رضا گذاشت و گفت:چون خدا این طوری خواسته و منو نابینا آفریده،اما در عوض به من استعدادهای دیگه داده که اگر بتونم خوب ازشون استفاده کنم دیگه از نابینا بودنم احساس ناراحتی نمی کنم.
    نادر یک روشندل واقعی بود که توانسته بود با همان استعدادهای نهفته اش لیسانس حقوق بگیرد و در موسیقی پیشرفت چشمگیری داشته باشد.
    آنروز بعد از احوالپرسی با آنها رضا را نزدیک اسباب بازیها بردم و خودم روی نیمکت در کنار آنها نشستم .در حالیکه از دور رضا را می پاییدم .ماهرخ گفت:
    - من دیروز فاطمه رو همراه شوهرش تو خیابون دیدم مثل اینکه خدا رو شکر زندگی خوبی داره و خوشبختانه همسرش آدم مهربون و خوش مشربی به نظر می رسید،فاطمه احوالتو پرسید و گفت که سلامش رو بهت برسونم و بگم خیلی بی معرفت شدی..
    در حالیکه در دل خود را سرزنش می کردم آه کوتاهی کشیدم و به خود گفتم،اگه فاطمه جان حال و روزم رو می دیدی دیگه منو متهم به بی معرفت بودن نمی کردی.صدای مهربان نادر منو به خود آورد:
    - بلا به دور شقایق خانم !چرا حالتون خوش نیست؟
    این اولین باری نبود که نادر افکار درونیم را می خواند،او استعداد خارق العاده ای در خواندن افکار دیگران داشت.از زمانی که با نادر آشنا شده بودم علاقه مند شدم که در رشته روانشناسی ادامه تحصیل دهم خیلی دلم می خواست من هم بدون اینکه طرف مقابل کلامی به زبان آورد افکارش را بخوانم ،با اینکه از نشستن در کنارش لذت می بردم اما گاهی می ترسیدم که او دستم را بخواند و عشقی را که سالها در کنج دلم مخفی کرده بودم را روی دایره بریزد.بعد از مدتی سکوت گفتم:آقا نادر می شه یکی از اون آهنگهای قشنگتون رو برامون بزنید؟
    خندید و گفت:
    - اگه موافق باشین حاضرم برم تاب بازی تا از دستم خلاص بشین.
    با لحنی معترض گفتم:خواهش می کنم این ط.ری برداشت نکنید،درسته که من حال و روز خوبی ندارم اما این دلیل نمی شه که مصاحبت با شما رو دوست نداشته باشم برعکس احساس آرامش می کنم .
    نادر بدون گفتن هیچ کلامی سازش را بیرون آورد و با صدای گرمش می خواند.
    روزی که از تو جدا شم روز مرگ خنده هامه
    روز تنهایی دستام فصل سرد گریه هامه
    توی اون کوچه غمگین جای پاهای تو مونده
    هنوز اون بید مجنون عکس فعلیت پوشونده
    بعد تو گریه رفیقم، غمه تو داده فریبم
    حالا من تنها و خسته توی این شهر غریبم
    توی این شهر غریبم.....
    ناگهان دستش روی سیمهای سه تار ثابت ماند و دیگر صدایی از آن ساز زیبا بر نخواست،ماهرخ گفت:
    - خیلی زیبا بود پس چرل بقیه اش رو نمی خنی؟نکنه شعر و حفظ نیستی؟
    آرام گفت:شعرو حفظم اما نمی خوام شقایق خانم بیشتر از این گریه کنه!
    ماهرخ متعجبانه مرا نگریست و گفت:
    - حق با نادر،تو داری گریه می کنی؟خجالت بکش دختر این دنیا اینقدر ارزش نداره که به خاطرت چشمای قشنگتو خیس کنی. من نمی دونم تو چه بلایی سر خودت آوردی؟چرا از این رو به اون رو شدی؟
    رضا دوان دوان خود را به من رساند و گفت:
    - آجی اون پسره نمی ذاره من تاب بخورم.
    بلند شدم دستش را گرفتم و گفتم:الان خودم سوارت می کنم،ببخشید من الان بر می گردم.اگر یک دقیقه دیگر آنجا می ماندم حتما در مقابل نادر رسوا می شدم.
    سالها بود که نادر را می شناختم درست از زمانی که با خواهرش دوست شده بودم ،همیشه اعتماد به نفس اورا تحسین می نمودم چون هرگز نابینا بودنش باعث نشده بود خانه نشین شود بلکه از کسانی هم که چشم داشتند بیشتر پیشرفت کرده بود،اگر خداوند یک حس را از او گرفته بود در عوض حس های دیگرش را قوی تر ساخته بود.به گفته ماهرخ هیچکس در منزل نمی توانست مسئله ای را از او مخفس کند زیرا به سرعت متوجه می شد و آنقدر همه را سین جین می کرد تا مجبور شوند حقیقت را بگویند.
    وقتی به سویشان بازگشتم آخر کلام ماهرخ را شنیدم:خیلی زیباست!
    گفتم: چی زیباست؟
    - هیچی بابا!نادر از من سوال کرد که آیا واقعا چشمای تو زیبا هستن ؟و من هم در جواب گفتم ،خیلی بیشتر از اونچه فکرشو می کنی!
    نادر گفت:
    - حیف شد که نمی تونم شما رو ببینم ،تا الان دوست داشتم ببینم این دختری که خواهر پر حرف منو تحمل می کنه کیه؟اما حالا آرزو دارم ببینم این دختری که اینقدر خواهرم از چشماش تعریف می کنه چه شکلیه؟
    ازشنیدن حرفهایش دلم گرفت و به او خیره شدم کاش می توانستم من هم مانند او به راز درونش پی ببرم.کاش نادر نابینا نبود اصلا چرا ماهرخ در حضور نادر از من تعریف مینمود چرا این دختر درک نمی کرد که برادر نابینایش ممکن است غصه معلولیت خود را بخورد.
    - دارید به من نگاه می کنید؟
    - آه بله!و فکر می کنم خدا چه حکمتی داشته که نعمت بینایی رو از شما گرفته ؟هرگز غصه نخورید که چرا شما نمی توانید ببینید،چون خدا به شما نعمت هایی داده که کمتر کسی از اونا بهره منده!با اعتماد به نفس گفت:
    - من غصه نمی خورم!فقط گفتم که آرزو دارم!هر کسی در این دنیا آرزویی داره،البته من به سرنوشتم اعتراضی ندارم چون می دونم این آرزوی من بالاخره به حقیقت
    می پیونده اونم در دنیای دیگه و من تا اون زمان صبر می کنم.اگر کمی فکر کنیم می فهمیم این دنیا خیلی زود گذره خیلی.......بعد نادر آهی کشید و ساکت شد.
    ماهرخ چینی به پیشانی انداخت و گفت:
    - نفهمیدم این حرفها چیه؟مثل آدمهای عاشق پیشه حرف می زنی نکنه که....
    نادر بلافاصله گفت:
    - بله من عاشق شقایق خانم هستم،اما همانطور که یک برادر عاشق خواهرشه ،من نگران آینده تو نیستم اما در مورد شقایق خانم احساس بدی دارم و نمی دونم چرا اینقدر در موردشون فکر می کنم.وقتی دیده روی هم می گذارم از ذهنم خارج نمی شن یک حسی به من میگه این دختر سختی های زیادی می کشه،البته من نمی خوام با حرفهام نگرانتون کنم چون با صبر و پشتکاری که من از شما سراغ دارم می دونم که از پس همه مشکلات بر می آیید .
    حال عجیبی داشتم دلم می خواست برای نادر درد دل کنم و از غم درونم بگویم از رنجی که سالها در قلبم لانه کرده بود و رفته رفته می رفت که سر باز کند اما مثل همیشه ترجیح دادم سکوت کنم.من حتی برای دفتر خاطراتم هم از رازم نگفته بودم تنها کسی که اطلاع داشت همان دوست قدیمی ام یعنی قلب ساده ام بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ماهرخ گفت:
    - به نظر من شقایق عاشق شده چون رفتارش،سردرگمیهاش،سکوت بی پایانش ،همه و همه شبیه آدم های عاشق پیشه است.خنده مدتهاست که از لباش محو شده و بی دلیل گریه می کنه!جون ماهرخ اگه خبری هست بگو تا خودم برم برات خواستگاری خوب چه اشکالی داره زنا به خواستگاری برن؟البته مردای این دوره زمونه بی وفا شدن و سر دختر های بیچاره رو با حرفهاشون کلاه می ذارن .باید خوب حواستو جمع کنی!
    نادر گفت:
    - دوست شما از اون دسته نیست که گل لبخندش رو نثار هر کسی کنه تازه اگه گفته تو درست باشه و اون عاشق شده باشه همه از این عشق بی خبرند حتی خود معشوق،درسته شقایق خانم؟ باز هم جوابش سکوت بود و سکوت.
    نادر دوباره گفت:
    - تا کی می خواین لباتون و بسته نگه دارین و برا یهیچکس حرف نزنید شاید دیگرون بتونن به شما کمک کنند.چرا سعی دارید همه مشکلاتتون رو به تنهایی حل کنید؟آیا من می تونم بهتون کمک کنم؟شما برام مثل ماهرخ هستید یه برادر باید به فکر خواهرش باشه باور کنید من تحمل ناراحتی شما رو ندارم . ای کاش می تونستم کاری براتون انجام بدم!
    لبخندی کم رنگ زدم و اشک از گوشه چشمانم روان شد و در دل گفتم خوشحالم که حد اقل نمی دنی طرف کیه؟چون اگه بفهمی خودت اولین کسی هستی که منو از این عشق منع می کنی و دیگه نمی گی که من خواهرتم.
    از نادر و خواهرش خداحافظی نمودم بدون اینکه کلامی در مورد عشق پنهان شده ام بگویم بعد همراه رضا راهی منزل شدم در حالیکه در دل می اندیشیدم یعنی نادر از همه چیز اطلاع داره.آیا به راز درونم پی برده . نه امکان نداره اون فقط می دونه که من عاشقم!خدایا تو که به همه تو سینه شون قلبی دادی که بتپه و پناهگاهی باشه برای مخفی کردن رازهای مردم ،به من کمک کن که به وقتش به همه بگم که عاشق کی ام؟ خدایا اگه نادر بفهمه از من رو برمیگردونه ؟نمی دونم خدا....نمی دونم....
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم-2
    روز ها از پی هم سپری می شد و زمستان رو به پایان بود کم کم همه چیز روال عادی به خود گرفته بود .مادر آرامش گذشته رو بازیافته بود یعنی چاره ای جز این نداشتیم باید می نشستیم و نگاه می کردیم تا ببینیم این چرخ بازیگر چه سرنوشتی برایمان رقم زده است .آیا می رسیم به نا کجا آباد ؟یا می رسیم به آن حقیقتی که پایان شب سیه سپید است.
    لیلی هنوز به خانه باز نگشته بود و در خانه عمه به سر می برد،در این مدت یکبار مسعود به منزلمان آمد و از مادر خواهش کرد که با من تنها صحبت کند.وقتی با یکدیگر تنها شدیم گفت:
    - کار سعید و لیلی به خودشون مربوطه و من هیچ اهمیتی به اونا نمی دم.چرا دروغ بگم وقتی شنیدم قصد ازدواج دارند در دل خوشحال هم شدم ،چون تنها رقیب خودم رو برادم می دونستم ،اما حالا خیالم راحت شده ولی باز هم می ترسم یکی دیگه پیداش بشه.چرا مخالفت می کنی؟ قبول کن که من و تو می تونیم با هم خوشبخت بشیم !شاید تو از دیگران حرفهای زیادی پشت سرم شنیده باشی اما باور کن اگه تو بیای تو زندگیم همه این حرفها و حدیث ها تموم میشه .ما خانواده خوشبختی می شیم،دو خواهر با هم جاری می شن کجای این بده؟
    با کنایه گفتم:تا خوشبختی رو از چه دیدگاهی ببینیم، گاهی انسانها خوشبختی رو در بدبخت کردن دیگران واز هم پاشیدن زندگیشون می دونند.شاید به نظر شما همه چیز تموم شده و دیگه نباید به گذشته فکر کرد.اما من هرگز از یاد نمی برم که برادر شما با ما و احسان چه کرد.مسعود با قیفه ای محزون گفت:
    - می دونم که خیلی ناراحتی هم تو هم مادرت ،شما به آقای مظاهر علاقه زیادی داشتین اون تونسته بود با اخلاق خوبش جایگاه خوبی تو فامیل پیدا کنه اما یه عیب داشت و اونم این بود که پایه های زندگیش محکم نبود چون هیچ عشق و علاقه ای از طرف مقابل تو زندگیش نبود زندگی که سست باشه باید هم انتظار داشت فرو بریزد.
    خواستم بگویم تا وقتی آقای مهندس تشریف نیاورده بودند و زمزمه عاشقانه سر نداده بودند همه چیز خوب بود و اونا زندگی خوبی داشتند.اما با ا»دن ایشان همه چیز فرو ریخت. ولی باز هم سکوت نمودم،به قول مادرم همیشه گربه زبانم را خورده بود. صدایش را شنیدم که گفت:
    - سکوت علامت رضایته درسته؟
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:اما سکوت من علامت نارضایتیه!من هرگز تمایلی به ازدواج با شما ندارم.
    دیدم در کمال ناباوری دستش را روی دستم گذاشت و خواست انگشتانم را ببوسد.اما من به سرعت دستم را پس کشیدم و گفتم:این چه کاریه؟احترام خودت رو نگه دار.(درون اتاق خودم پشت میز نشسته بودیم.)در حالیکه از روی صندلی بلند شدم وایستادم و سعی نمودم بر خودم مسلط شوم،گفتم :از اینجا برو بیرون خواهش می کنم.
    بلند شد و روبرویم ایستاد طوری که نفسش به صورتم می خورد آرام گفت:
    - با همین نگاهت و چشمای گیرات منو اسیر خودت کردی می دونی از کی عاشقت شدم؟از همون موقع که گازم گرفتی .شبها روش دست می کشیدم و خدا خدا می کردم که جاش بمونه ،جاش نموند اما من همیشه اون نقطه رو می بوسم خیلی دوستت دارم شقایق خیلی ..
    دست بردم و گلدان گلی که روی میز بود را برداشتم و گفتم:
    - اگه یه قدم دیگه جلوتر بیای با همین گلدون حسابت رو می رسم زودتر از اینجا برو بیرون،من هیچ علاقه ای به تو ندارم.
    کمی عقب رفت و گفت:قلب تو از جنس بتونه و با همه دختر هایی که اطرافم رو احاطه کردن فرق می کنی برای همین حاضر نیستم ازت بگذرم،ولی من این بتون رو متلاشی می کنم مطمئن باش .حیف که زن عمو اینجاست و گرنه بهت می فهموندم گلدون که چه عرض کنم اگه وزنه چند کیلویی هم تو دستت بود ترسی ازت نداشتم،اما دوست ندارم در برابر مادرت مردی هرزه و بی چشم و رو به نظر بیام .تو هنوز مزه عشق و دوست داشتن زیر دندونات نرفته،اما نگران نباش چون خودم همه چیزو یادت میدم.
    در حالیکه شعله های خشم از نگاهم زبانه می کشید صدایم را بلند کردم و گفتم:برو بیرون هرزه بی چشم و رو!
    خنده بلندی سر داد و گفت:
    - به هم می رسیم شقایق خانم تو مال منی مال خودم.فعلا خداحافظ!
    مسعود از در خارج شد،در حالیکه من نادم و پشیمان بودم که چرا با او به گفتو گو پرداختم،مسعود ارزش صحبت کردن را نداشت.
    مادر وارد اتاقم شد و گفت:
    - چی شده؟چرا مسعود خداحافظی نکرد؟من داخل آشپزخانه بودم که صدای در شنیدم وقتی از پنجره نگاه کردم دیدم مسعود ِ که داره میره!
    نزدیک مادر شدم ودستان لرزانم را در دستش گذاشتم و گفتم:
    - مامان جان من اگه بخوام با امثال مسعود ازدواج کنم خوب تو گاوداری دایی احمد زیاده.
    مادر گره ای به ابروهایش داد و گفت:
    - تو نباید در مورد پسر عموت اینطوری صحبت کنی،هرچی باشه جزء نزدیکترین اقوام پدریت محسوب میشه.می دونم جوابت منفیه،اما می تونی خیلی مؤدبانه دست رد به سینه اش بزنی.تو نباید به کسی توهین کنی درسته که از دست برادرش ناراحتیم ولی نباید گناهش رو پای مسعود گذاشت اونکه مقصر نیست.
    - مادر جان چه قومی چه خویشی؟از این خانواده همیشه آزار و اذیتش به ما رسیده،بسه دیگه چقدر ساکت بمونیم و فقط نظاره گر رفتار زشتشون باشیم؟
    مادر سری تکان داد و گفت:
    - شاید حکمت خدا بوده،راضیم به رضای خدا.
    بعد بحث را عوض کرد و گفت:
    - راستی دخترم اسم دایی احمد رو آوردی بهتر نیست ایام نوروز بریم پیش اونا،آخه خیلی وقته که ندیدمشون دلم براشون تنگ شده برای رضا هم خوبه،بچه ام دق کرد بس که کنج خ.نه نشست.
    - خیلی عالیه مامان،همه ما به این تغییر آب وهوا نیاز داریم.
    **

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر دو برادر داشت به نامهای عطا و احمد،برادر بزرگ مادرم در تهران زندگی می کرد.او در نجاری استادی زبردست بود که یک کارگاه نجاری نسبتا بزرگ را اداره می نمود،5 دختر داشت و به قول خودش از نعمت داشتن یک پسر محروم مانده بود . اما دایی احمد در زادگاه خود مانده و در آ« روستا یک گاوداری کوچک داشت که با همان خانواده اش را تامین می ساخت و دارای دو فرزند به نامهای مریم و مجید بود،همسر دایی زمان به دنیا آمدن مجید از دنیا رفته بود که دایی با کمک مادربزرک مجید را بزرگ کرده بود و دیگر طی این سالها حاضر نشده بود که زن دیگری را جایگزین همسرش کند.اما چند سال پیش مادربزرگ هم به رحمت خدا رفت و زحمت مریم و دایی دو برابر شد.
    زمانی که از اتوبوس پیاده شدیم درختهای سربه فلک کشیده و خانه های کاهگلی از دور نمایان شد،رضا با خوشحالی شروع به دویدن در یونجه زار نمود.مادر آ]ی کشید وگفت:
    - کاش هیچ زمان اینجا را ترک نمی کردم و به تهران نمی آمدم.
    لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:اما من شنیدم شما عاشق بابا بودید تهران که چه عرض کنم اگه می گفت که بیا با هم به قندهار بریم حتما همراهش می رفتین.خندید و گفت:
    - زمانی که عطا به تهران رفت و در یک کارگاه نجاری شروع به کار کرد همون جا با پدرت دوست شدند،البته پدرت در نجاری هنری نداشت اما گاهی سری به اون کارگاه می زد.یه روز برادرم پدرتو با خودش به روستا آورد با اینکه در کودکی پدرمون رو از دست داده بودیم اما مادرم در پذیرایی از مهمان سنگ تمام میذاشت.تقریبا هفته ای یکبار با هم به روستا می آمدند و دیگه باید با زور پدرت رو بیرون می کردیم،بالاخره هم طاقت نیاورد و موضوع خواستگاری از منو با برادرم عطا مطرح کرد.من هم پدرت رو دوست داشتم و دلبسته او شده بودم اما بیشتر این برادرم بود که سنگ رفیقشو به سینه می ز د.
    - دایی احمد چی؟اونم موافق بود؟
    - بیچاره احمد بعد از رفتن عطا تمام بار مشکلات زندگی رو دوشش بود اما اون هیچ وقت لب به شکایت باز نمی کرد خیلی احترام برادر بزرگشو داشت.
    به خانه دایی احمد نزدیک شده بودیم که دیدم رضا یه شاخه درختی آویزان شد و شروع به تاب خوردن کرد تا خواستیم او را از این کار منع کنیم صدای آشنایی از پشت دیوار سنگی گفت:
    - آهای پسر چیکار می کنی؟
    دایی بود که با سرعت خود را از آن طرف دیوار به ما رساند و تا ما را دید با خوشحالی در آغوشمان گرفت.
    - خوش آمدید،آفتاب از کدم طرف در اومده یاد ما کردید؟گلاب جان تو نمی گی تو این روستای دور افتاده برادی ام داری که باید سری به او بزنی؟
    مادر در حالیکه اشک شوق از دیده اش فرومی ریخت گفت:
    - اگه بدونی تو این چند ماه چی کشیده ام دیگه منو محکوم نمی کنی نمی دونم امتحان خداست یا تقدیر و سرنوشت که من همیشه باید رنج روزگار رو تحمل کنم.یک ذره آب خوش از گلوم پایین نرفته اگه چاره ای داشتم به خدا همین جا می موندم دیگه از هر چی شهر تهرونه بدم اومد.
    - خدا نکنه خواهر بیا بریم داخل برام تعریف کن ببینم چی شده ماییم و همین یه دونه خواهر .راستی زیارت قبول!
    - خدا قبول کنه احمد جان.مریم در حالیکه دست پسر کوچکش را در دست گرفته بود از خانه دایی بیرون آمد و با دیدن ما فریادی از خوشحالی کشید و به آغوش مادر پرید و گفت:
    - خوش آمدید عمه جون دلم براتئن یه ذره شده بود .تو چطوری شقایق جون حالت خوبه،لیلی و شوهرش خوبند؟چرا اونا نیومدند به خدا همیشه یادتون می کردیم.
    دایی گفت:
    - چقدر حرف می زنی دختر بالاخره اجازه می دی اینا بیان تو خونه
    - واه خدا مرگم بده ببخشید اونقدر ذوق زده شدم که نگو.
    وقتی درون خانه دایی نشستیم،مادر در حالیکه از چای تازه دم شده مریم می نوشید ماجرای جدایی لیلی و احسان را با کشیدن آهی برای برادرش توضیح داد و گفت که اون قصد داره با پسر عمویش ازدواج کند.دایی احمد دستی به ریش جو گندمیش کشید و گفت:
    - عجب پس تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که ما از اونا بی اطلاع بودیم .لیلی بر عکس شقایق در کودکی دختر بازیگوش و شیطونی بود وقتی به اینجا می اومد حتی مرغ ها خروس ها هم ازدستش آسایش نداشتن از درو دیوار بالا می رفت درست مثل بچگی خودت اما تو دختر مهربون و با گذشتی بودی.لیلی با اینکارش ابت کرد که از نظر اخلاقی نه به پدرش رفته نه به مادرش.علی آقای خدابیامرز هم مرد بسیار خوبی بود.
    مادر آهی کشید و گفت:
    - خوب روزگار ِ دیگه برادر هر جور دلش بخواد با ما بازی می کنه.راستی،خبری از مجید نیست هنوز سربازیش تموم نشده؟
    مریم در جواب مادر گفت:
    - هنوز دو ماه دیگه مونده البته برای عید نوروز مرخصی می گیره ،همین روزاست که سرو کله اش پیدا بشه.وای عمه جون نمی دونی چقدر لوس و ننر با ر اومده با اینکه دلم براش یه ذره شده اما هر وقت می آد تا یک من خون به دل من نکنه بر نمی گرده.بی خودی بهونه می گیره و سر به سرم می ذاره.
    دایی گفت:
    - خجالت بکش دختر اون بچه چه کار به کار تو داره تا یکی رو می بینی پشت سرش حرف می زنی!
    - مگه دروغ می گم آقا جون؟یادتون رفته وقتی می خواست بره سربازی چی سرمون آورد تا رفت نام نویسی کرد؟همه رو دق مرگ کرد،شب می خوابید تو رختخواب می گفت فردا می رم،صبح بلند می شد می گفت نمی رم.خدا رحمت کنه مادر بزرگ و اونقدر نازشو می خرید که هر کس نمی دونست فکر می کرد اون تنها پسر این روستاست شما هم همین طور هرچی می خواست در اختیارش می ذاشتید بیچاره کسی که بخواد با اون ازدواج کنه!دایی گفت:
    - لااِاله الاالله بس کن دختر بلند شو برو ببین شوهرت از شهر برگشته یا نه قرار بود برای من مقداری وسایل تهیه کنه.
    با بلند شدن مریم، من هم بلند شدم وگفتم :اگه اجازه بدین منم همراه شما کمی اطراف روستا رو بگردم خیلی دلم برای مناظر اینجا تنگ شده.مادر گفت:
    - اول کمی استراحت کن بعد برو خیلی خسته ای مادر.
    - نه مامان جان حوصله ام سر رفته با دیدن دایی اینا تموم خستگیم در رفت.
    - شما جون بخواه دختر عمع ،حاضر شو بریم!
    مریم اول سری به شوهرش صابر که داشت ظرف ها شیر رو خالی می کرد زد،صابر هم با دیدن ما خوشحال شد و گفت:
    - خیلی خوب شد که تشریف آوردید آقا احمد از دوری پسرش کمی بدخلق شده اما با اومدن شما حتما سرحال می شه.
    مریم گفت:
    - آقا جون باهات کار داشت تو برو خونه منو شقایق همین اطراف هستیم تا یک ساعت دیگه برمی گردیم.
    هرچه مناظر روستا را نگاه می کردم بیشتر از دیدن آنها لذت می بردم و با خود فکر می کردم هر سال که می گذرد زادگاه مادر زیباتر می شود،از لحظه ورودم احساس آرامش عجیبی به من دست داده بود به همره مریم بر سر چشمه ای که آب آن از دل کوه بیرون می آمد رفتیم وقتی به تماشای آن ایستادیم بیشتر به عظمت و قدرت خدا پی بردم،کمی از آب چشمه نوشیدم که مریم گفت:
    - شقایق تو نامزد نداری؟منظورم اینه که قصد ازدواج نداری؟
    - فعلا که نه!
    - چرا؟
    - نمی دونم شاید هنوز کسی گوشاش دراز نشده!
    - خیلی هم دلشون بخواد،دختر به این خوشگلی صورت به این لپ گلی دیگه چی می خوان؟یه چیزی خیلی برام جالبه من کمتر دختر شهری رو دیدم که موهای به این بلندی داشته باشه و تازه خیلی ساده هم اونا رو ببافه ،هیچ می دونی موهای قشنگی داری؟
    با لبخند گفتم:پدرم خیلی دوست داشت موهام بلند باشه برای همین هیچ وقت کوتاشون نکردم فقط کمی پائینشون و برای اینکه موخوره نزنه کوتاه می کنم تازه موهای خودتم دست کمی از من نداره خیلی بلنده.
    - دخترای روستا اکثرا موهاشون بلنده تا وقتی ازدواج کنند تازه بعد از اون با اجازه شوهرشون می تونند اونا رو کوتاه کنند که این با غیرت مردای روستا جور در نمی آد.
    مریم زنی زیبا بود و چشمانش همرنگ دایی سبز بود اما زندگی در روستا باعث شده بود صورتش آفتاب سوخته شود.او عاشق شوهرش و پسرش بود و بیشتر اوقات پا به پای صابر در مزرعه کار می کرد.وقتی وفا و مهربانی زنان روستا را می دیدم آرزو می کردم ای کاش من هم در همین جمع به دنیا می آمدم و بزرگ می شدم تا هرگز زشتی ها و پلیدی های شهر را به چشم نمی دیدم چقدر مردم روستا ساده دل و پاک بودند.وقتی نور آفتاب به صورتم تابید با خود گفتم،خورشید واقعی اینجاست و چقدر ما با روشنایی فاصله داریم!
    تقریبا سه روز بود که در آن روستای خوش آب وهوا به سر می بردیم.آنروز صبح زود بلند شدم و دیدم که مریم به طرف طویله گاوها می رود،در حالیکه سطلی فلزی در دست داشت متوجه شدم که می خواهد شیر بدوشد من که شیر دوشیدن را از دایی آموخته بودم به طرفش رفتم و گفتم:منم می خوام کمکت کنم اجازه می دی؟
    با مهربانی گفت:
    - باشه من حرفی ندارم فقط مواظب خودت باش.
    من اولین گاو را انتخاب نمودم و به آرامی در کنارش نشستم و شروع به دوشیدن نمودم هردو سرگرم بودیم که من احساس نمودم چیزی شبیه لباس روی سرم افتاد و بعد صدایی که از پشت سرم گفت:
    - اول لباس منوبشور بعد گاوها رو بدوش.
    دستم از روی پستان گاو لغزید و پایین افتاد،آرام لباس را از روی صورتم پایین کشیدم و در حالیکه آنرا در دست داشتم بلند شدم و پشت سرم را نگاه کردم،مجید بود که به حالت طلبکار روبه رویم ایستاده بود.او که تازه مرا شناخته بود دستپاچه شد و من من کنان گفت:
    - من...من واقعا معذرت می خوام فکر کردم مریم ِ شرمنده دختر عمه خدای من چکار کردم؟
    مریم از پشت یکی از گاوها بیرون آمد و با دیدن لباس در دست من گفت:
    - ناراحت نشو شقایق جان این تازه یه چشمه از عادتهای بد این آقاست،هروقت از راه می رسه بدون سلام علیک می گه لباس منو بشور البته همیشه همین طور مؤدبانه!مجید تو خجالت نمی کشی ؟چطور شقایق رو با من اشتباه گرفتی؟
    مجید با شرمساری سرش را پایین انداخت و گفت:
    - لعنت به من،نکه اینجا تاریکه فقط از پشت موهاش رو دیدم و فکر کردم خودت هستی واقعا معذرت می خوام من نمی دونم چی باید بگم.
    مریم می خواست غرولند دیگری بر سرش بکند که من گفتم:اشکالی نداره حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟رسیدن به خیر مجید آقا منم مثل خواهرت چه فرقی می کنه ،همین الان لباس رو براتون می شورم.
    او که تا آن زمان با زیرپوش رکابی روبه رویم ایستاده بود با سرعت لباس را از دستم قاپید و گفت:
    - نه ..نه نه . نه . اصلا کثیف نیست فقط می خواستم کمی سر به سر مریم بگذارم خواهش می کنم منو بیشتر از این شرمنده نکنین.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/