قسمت چهارم
سر میز شام خواهرم تنها با غذایش با زی می کرد .انگار افکارش در جای دیگری سیر می کردند.احسان که متوجه تغییر حال همسرش شده بود گفت:
- عزیزم چرا غذات رو نمی خوری؟
- اشتها ندارم.
مادر با نگرانی گفت:
- حالت خوبه؟ نکنه سرما خوردی؟
- نه مادر فقط اشتها ندارم اگه اجازه بدین برم استراحت کنم ببخشید که تنها تون می ذارم.بعد بلند شد و میز را ترک کرد و به اتاق خود رفت.احسان که بی ادبی می دانست به دنبال همسرش روان شود بی بی جان را صدا نمود و به او گفت:
- برو بالا ببین خانم حالشون خوبه یا نه؟
فراموش کردم که بگویم در این خانه چهار نفر مشغول به کار بودند،بابا علی باغبان باغ به همراه همسرش و خاتون که از اهالی بندر عباس بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت و بسیار بسیار دختر فضول و آب زیر کاهی بود.بارها احسان خواسته بود او را به خاطر فضولی هایش اخراج کند اما خواهرم مانع شده بود و همین امر باعث شده بود به خانم خانه وفادار بماند و به قول خودش همه زندگیش لیلی خانم باشد.چهارمین خدمتکار بیوه زنی بود که مرجان نام داشت و یک دختر همسن و سال رضا داشت که بیشتر اوقات هم بازی رضا بود. او مهربانتر از خاتون به نظر می رسید . صورتی رنگ پریده و استخوانی داشت که حکایت از رنج های کودکی و نوجوانی و جوانیش داشت.شوهرش که ده سال از او بزرگتر بود سالها قبل بر اثر بیماری سرطان در گذشته بود.
شب هنگام خواب به چشمانم نیامد به خاطر همین شروع به در س خواندن کردم و نمی دانم چه وقت پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.صبح زود بلند شدم و به سرعت لباسهایم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم اگر دیر می جنبیدم به اتوبوس واحد نمی رسیدم و ممکن بود دیر به دبیرستان برسم.چون راه خیلی دور بود،دبیرستان تقریبا نزدیک خانه خودمان بود.خواستم از سالن خارج شوم که صدای مرجان را شنیدم کنار در آشپز خانه ایستاده بود،گفت:
- شقایق خانم صبحانه حاضره.
وقتی به طرفش برگشتم اینبار گفت:
- سلام صبح بخیر.
- صبح شما هم بخیر،نمی خورم عجله دارم دیرم می شه.
- اما آقا گفتند صبحانتان را بخورید در ضمن ایشون در باغ منتظر شما هستند تا شما رو به مدرسه برسونند.
- مگه ایشون بیدار شدن؟
- بله!خیلی وقته!آقا خیلی سحر خیزند درست بر عکس خانم!
می دانستم حقیقت را می گوید چون اگر لیلی را از خواب بیدار نمی کردی حتما تا ظهر می خوابید.
چند لقمه ای خامه و عسل به دهان گذاشتم و بعد از تشکر از مرجان به داخل حیاط رفتم.در ابتدا هیچ اثری از احسان ندیدم اما همین طور که جاده طویل باغ را می پیمودم صدای بوق ماشین احسان را شناختم که پشت سرم در حرکت بود.برگشتم و او را دیدم که مهربانانه مرا می نگریست بعد سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت:
- خانم مگه شما نمی دونید باید از محل خط کشی عبور کنید.
وقتی نگاهم را متعجب دید دوباره گفت:
- سوار شو نکنه می خوای ظهر به دبیرستان برسی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)