صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 93

موضوع: رمان عاشقم باش

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم
    سر میز شام خواهرم تنها با غذایش با زی می کرد .انگار افکارش در جای دیگری سیر می کردند.احسان که متوجه تغییر حال همسرش شده بود گفت:
    - عزیزم چرا غذات رو نمی خوری؟
    - اشتها ندارم.
    مادر با نگرانی گفت:
    - حالت خوبه؟ نکنه سرما خوردی؟
    - نه مادر فقط اشتها ندارم اگه اجازه بدین برم استراحت کنم ببخشید که تنها تون می ذارم.بعد بلند شد و میز را ترک کرد و به اتاق خود رفت.احسان که بی ادبی می دانست به دنبال همسرش روان شود بی بی جان را صدا نمود و به او گفت:
    - برو بالا ببین خانم حالشون خوبه یا نه؟
    فراموش کردم که بگویم در این خانه چهار نفر مشغول به کار بودند،بابا علی باغبان باغ به همراه همسرش و خاتون که از اهالی بندر عباس بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت و بسیار بسیار دختر فضول و آب زیر کاهی بود.بارها احسان خواسته بود او را به خاطر فضولی هایش اخراج کند اما خواهرم مانع شده بود و همین امر باعث شده بود به خانم خانه وفادار بماند و به قول خودش همه زندگیش لیلی خانم باشد.چهارمین خدمتکار بیوه زنی بود که مرجان نام داشت و یک دختر همسن و سال رضا داشت که بیشتر اوقات هم بازی رضا بود. او مهربانتر از خاتون به نظر می رسید . صورتی رنگ پریده و استخوانی داشت که حکایت از رنج های کودکی و نوجوانی و جوانیش داشت.شوهرش که ده سال از او بزرگتر بود سالها قبل بر اثر بیماری سرطان در گذشته بود.
    شب هنگام خواب به چشمانم نیامد به خاطر همین شروع به در س خواندن کردم و نمی دانم چه وقت پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.صبح زود بلند شدم و به سرعت لباسهایم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم اگر دیر می جنبیدم به اتوبوس واحد نمی رسیدم و ممکن بود دیر به دبیرستان برسم.چون راه خیلی دور بود،دبیرستان تقریبا نزدیک خانه خودمان بود.خواستم از سالن خارج شوم که صدای مرجان را شنیدم کنار در آشپز خانه ایستاده بود،گفت:
    - شقایق خانم صبحانه حاضره.
    وقتی به طرفش برگشتم اینبار گفت:
    - سلام صبح بخیر.
    - صبح شما هم بخیر،نمی خورم عجله دارم دیرم می شه.
    - اما آقا گفتند صبحانتان را بخورید در ضمن ایشون در باغ منتظر شما هستند تا شما رو به مدرسه برسونند.
    - مگه ایشون بیدار شدن؟
    - بله!خیلی وقته!آقا خیلی سحر خیزند درست بر عکس خانم!
    می دانستم حقیقت را می گوید چون اگر لیلی را از خواب بیدار نمی کردی حتما تا ظهر می خوابید.
    چند لقمه ای خامه و عسل به دهان گذاشتم و بعد از تشکر از مرجان به داخل حیاط رفتم.در ابتدا هیچ اثری از احسان ندیدم اما همین طور که جاده طویل باغ را می پیمودم صدای بوق ماشین احسان را شناختم که پشت سرم در حرکت بود.برگشتم و او را دیدم که مهربانانه مرا می نگریست بعد سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت:
    - خانم مگه شما نمی دونید باید از محل خط کشی عبور کنید.
    وقتی نگاهم را متعجب دید دوباره گفت:
    - سوار شو نکنه می خوای ظهر به دبیرستان برسی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ببخشید راضی به زحمت شما نبودم با عث شد از خوابتون بزنید، شرمنده!درسته که راهم دور شده اما اتوبوس شرکت واحد می آد می تونم خودم برم.
    - دیگه از این حرفها نشنوم که ناراحت می شم تو هنوز هم بعد از این همه سال با من مثل غریبه ها رفتار می کنی ولی تو برای من مثل خواهرم المیرا هستی.در ضمن باید از خواهرت تشکر کنی که دیشب به من یادآوری کرد وگرنه حتما فراموش می کردم.
    بابا علی در باغ را گشود و احسان اشین را خارج نمود وقتی داشت رانندگی می کرد به نیم رخ صورتش نگاه کردم و در دل لیلی را ستودم و به او حق دادم که عاشق احسان شده باشد.درست است که او در خانواده ای ثروتمند بزرگ شده اما قد بلند او واندام ورزیده اش و چشمان مشکی و نافذش اصلا با خانواده او جور نبود. با نگاه کردن به او همیشه یاد مردان ایل می افتادم و خودم هم گاهی از تصورم خنده ام می گرفت.همانطور که رانندگی می کرد پرسید:
    - اوضاع درس زبان انگلیسی چطوره؟
    - فعلا که خوبه و به لطف شما مشکلی ندارم.
    - اگه به مشکل برخوردی حتما خبرم کن.مبادا خجالت بکشی تو باید منو برادر خودت بدونی من به اندازه المیرا دوستت دارم،تو لیاقت داری پیشرفت کنی پس دست از تلاش بر ندار اما در کنارش هم کمی به خودت فکر کن و سعی کن طعم عشق را بچشی و نسبت به آن بی اهمیت نباشی هرطور شده به دستش بیار تا مبادا در آینده پشیمون بشی.
    با خود اندیشیدم آیا چیزی که من در دل دارم عشق است ؟چقد دیدگاهمان نسبت به عشق با هم متفاوت بود . من عشق را گناهی می دانستم که نباید بروز می کرد و او آنرا موهبتی الهی.چون به قول خودش طعمش را چشیده و به خواسته دلش رسیده بود .وقتی از احسان خداحافظی نمودمو از ماشین پیاده شدم.سمیرا یکی از همکلاسی هایم رادیدم ،او آرام به بازویم زد و گفت:ای کلک با از ما بهترون می گردی؟
    - بی خود کردی دامادمون بود شوهر خواهرم .
    هوم بلندی کشید و گفت:
    - جدی می گی؟بابا ایول شنیده بودم قاپ یک پسر پولدار و دزدیده اما باورم نمی شد!عجب ماشین قشنگی داشت ،حالا خواهرت بع اندازه تو خوشگل هست؟
    - خیلی بیشتر از من!
    در حالیکه هاله ای از غم صورتش را پوشانده بود گفت:
    - باید حدس می زدم تو این دنیا یا باید زیبایی فوق العاده داشته باشی یا ثروت فراوان تا شوهر خوب نصیبت بشه که در هر حال ما هیچ کدومش رو نداریم.معلوم نیست درآینده کدوم آسمون جلی بد بخت تر از خودم نصیبم بشه.
    گفتم:سمیرا جان ناشکر نباش.خدا به تو هم به اندازه کافی زیبایی داده ولی مطمئن باش زیبایی باطنی بهتر از ظاهری است .این سیرت آدمهاست که اونارو زیبا می کنه نه صورتشون . همیشه شاکر خداباش که بهت نعمت سلامتی داده.
    سمیرا با همان لحن متعرض گفت:
    - مگه به تو خواهرت نداده ،چرا شما هم زیبایی دارید هم سلامتی و هم تو اینده شوهر خوب.تو فقط بلدی شعار بدی برو بابا حال داری با ما چکار داری بذار به درد خودمون باشیم.
    سرم را به حالت تاسف تکان دادم و راهی کلاس شدم .سمیرا از دخترانی بود که همیشه نگران آینده او بودم چون هیچ وقت به حق خودش قانع نبود.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سه روز متوالی را در خانه خواهرم سپری کردیم،روز چهارم مادر عزم رفتن کردو گفن باید به خانه باز گردیم اما از لیلی خواست که با ما بیاید اما او نپذیرفت و گفت که قرار است به همراه احسان سری به خانواده اش بزنیم.با اینکه باغ را خیلی دوست داشتم اما دلم برای خانه کوچک خودمان تنگ شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر برگردیم.وقتی به منزل خودمان رفتیم فرزاد چندین بار با مادر تماس گرفت و اجازه خواست که به همراه خانواده اش به خواستگاری بیاید ،بالاخره به اصرار مادر قبول کردم تا با خانواده او آشنا بشم چون می دانستم فرزاد دست بردار نیست و حتما می خواد به خواستگاری بیاید به همین خاطر تر جیح دادم در حظور خانواده اش جواب منفی ام را اعلام کنم.
    یک روز وقتی از دبیرستان به منزل آمدم خانه کوچکمان را بسیار تمیز و با صفا یافتم لیلی به سلیقه خود آنرا آراسته بود و روی تخت حیاط دوپشتی و یک قالیچه پهن کرده بود.سلام کردم و با تشکر روی هر دوی آنها را بوسیدم.وقتی داشتم میوه ها را می شستم رضا به آشپزخانه آمد و با حالتی زار گفت:
    - آجی تو می خوای عروس بشی؟می خوای از اینجا بری؟
    سیبی از داخل میوه ها جدا نمودم و به دستش دادم وگفتم :نه عزیزم من همین جا کنج دل داداشی جون می مونم خاطر جمع باش نفسم .
    خندید و گفت:
    - خوبه که نمی ری آخه من دلم برات تنگ می شه اگه تو هم بری من دیگه تنهای تنها می شم.
    از کلامش خنده ام گرفت صورتش را بوسیدم و گفتم:داداشی آجی لیلی کجاست؟
    - تو حیاط داره با تلفن حرف می زنه یعنی با موبایلش ،من توی حیاط بودم داشت گریه می کرد فکر کنم با حسان دعوا کرده!
    با تعجب پرسیدم :داشت گریه می کرد ؟مطمئنی داداشی؟
    - خ.دم دیدم داشت پشت تلفن گریه می کرد تازه وقتی ازش پرسیدم دروغکی گفت سرما خوردم.
    وقتی تلفن لیلی به پایان رسید به نزدش رفتم .از چشمان سرخ و صورتش فهمیدم که رضا درست می گوید،گفتم:لیلی جان چیزی شده؟تو چرا گریه کردی؟
    - نه یک آلرژی فصلیه نمی دونم یه دفعه چی شد که آب از چشم و بینیم سرازیر شد،ببینم تو هنوز حاضر نشدی مهمونا یک ساعت دیگه از راه می رسن.
    می دانستم دروغ می گویداما ترجیح دادم کنجکاوی نکنم با خود فکر کردم شاید با احسان گفت وگوی لفظی داشته،گفتم:احسان کجاست نمی یاد؟
    - چرا خیالت راحت باشه تو راهه به زودی می رسه.
    همگی انتظار حد اقل یک خانواده سه چها نفری را می کشیدیم اما با تعجب دیدیم که فرزاد به همرا یک پیرزن تقریبا شصت ساله که او را عمع خانم معرفی می کرد وارد شدند،مادر که حسابی جا خورده بود پرسید:
    - پدر و مادر آقا فرزاد کجا هستند؟نکنه منزل ما رو قابل ندونستند؟
    عمه خانم لب به سخن گشود و گفت:
    - خواهش می کنم دولت سراست!اما فرزاد به غیر از من کسی را نداره .8 سال بیشتر نداشت که برادرم و همسرش در یک سانحه تصادف در گذشتند. من بزرگش کردم چون خودم هم بچه ای نداشتم فرزاد شد پسرم بعد از مرگم تمام دارائیم به او می رسه،من هیچ کم و کاستی براش نذاشتم.
    مادر با حالتی غمبار گفت:
    - خدا رحمتشان کند . ایشاالله که صدو بیست سال عمر کنید و سایتون بالا سرش باشه.
    - ممنون خدا رفتگان شما را هم بیامرزه.
    وقتی جلوی عمه خانم چای گرفتم لبخندی از رضایت بر لبانش جاری شد و سرش را به عنوان تایید برای فرزاد تکان داد.بعد استکان چای رابرداشت و گفت:
    - سفید بخت بشی دخترم.فرزاد گفته بود تو خیلی قشنگ و ماهی ،حالا می فهمم حق داشته یک دل نه صد دل خاطرخواه بشه.
    زنگ خانه که به صدا در آمد رضا گفت ،عمو احسانه و دوان دوان خودش را به در رساند. وقتی احسان وارد شد از جمع عذر خواهی نمود،وقتی با فرزاد دست می داد انگار هر دو یکدیگر را شناخته بودند چون احسان گفت:
    - آقای فرزاد مطلبی شما کجا اینجا کجا؟
    - دست تقدیره دیگه چه می شه کرد!
    احسان لبخندی زد و گفت:
    - دست تقدیر شما رو به اینجا کشوند یا زیبایی خواهر خانم ما؟اما بهت گفته باشم باید از هفت خان رستم رد بشی تا جواب بله رو از شقایق خانم بگیری.
    مادر گفت:
    - شما همدیگر و میشناسید؟احسان در حالیکه می نشست گفت:
    - چهار سال دبیرستان با همدیگه همکلاس بودیم .البته مدت زیادیه که از ایشون اطلاعی نداشتم. پس آقایی که رستوران دارن شمائید!
    دقایقی بعد عمه خانم لبخندی نثار جمع کرد وبا صدای بلندی گفت:
    - از نظر من که دختر شما حرف نداره و همچنین خانواده اش حالا اگه اجازه بدید فرزاد می خواد چند کلمه ای با شقایق خانم صحبت کنه.
    با اینکه رغبتی به صحبت کردن با او نداشتم اما به اشاره مادر و احسان به حیاط رفتم و فرزاد هم به دنبالم روان شد،هر دو لبه تخت نشستیم . سکوتی سنگین بینمان حکم فرما شده بود،او بود که قفل سکوت را شکست و گفت:
    - شما کم وبیش با زندگی من آشنا شدید با اینکه در کودکی خانواده ام را از دست دادم اما در پناه مهر ومحبت عمه خانم بزرگ شدم .باور کنید من هیچ مشکلی از نظر مادی ندارم شاید به اندازه داماد بزرگتون ثروتمند نباشم اما می تونم زندگی ایده آلی براتون فراهم کنم . عمه خانم اونقدر برام گذاشته که حتی بچه هام هم می تونند در رفاه زندگی کنند،من به شما قول می دم که نذارم کمبودی در زندگی احساس کنید.
    نگاهش کردم در نگاهش صداقت موج می زد می دانستم که هر کس با او ازدواج کند خوشبخت می شود اما حیف که او گمشده من نبود. کاش می توانستم دردم را به او بگویم . ولی در عوض گفتم:آقای مطلبی من توقع زیادی از زندگی ندارم و همه ارزش انسانها رو در شخصیت اونها می بینم نه در ثروت . من قبلا هم به شما گفتم من قصد ازدواج ندارم بازم می گم من می خوام ادامه تحصیل بدم و نمی تونم با شما ازدواج کنم.میان حرفم پرید و گفت:
    - من با تحصیل شما هیچ مشکلی ندارم حتی خودم کمکتون می کنم.
    - ممنون اما خواهش می کنم درک کنید و بیشتر از این اصرار نکنید. من نه با شما نه با هیچکس دیگه ای ازدواج نمی کنم امیدوارم همسر ایده آلی نصیبتون بشه.
    با ناراحتی گفت:
    - اما من ازدواج نمی کنم و صبر می کنم.به من قول می دید اگه یک روز تصمیم به ازدواج گرفتید منو انتخاب کنید.
    سرم را به زیر انداختم و گفتم:نه آقای مطلبی من نمی تونم چنین قولی بدم هیچکس از آینده خبر نداره برای آینده باید در آینده تصمیم گرفت نه حالا،بهتون سفارش می کنم به دنبال زندگیتون برید و نخواین پاسوز من بشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با جواب صد در صد منفی من فرزاد دیگه سر راهم قرار نگرفت. احسان او را جوان شایسته ای می دانست و لیلی بیشترین اصرار را داشت که من با او ازدواج کنم.اما وقتی مخالفت مرا دیدند دیگر کسی اجبارم نکرد در نهایت تصمیم به عهده خودم گذاشته شد.
    همه چیز همراه شده بود با اتفاقات جالبی که پشت سر هم می آمدند.غروب پنج شنبه بود که از سر خاک پدر باز می گشتیم تلفن از لحظه ورودمان شروع به زنگ زدن کرد مادر گوشی را برداشت و با حاج خانم همسر خان عمو به گفت و گو پرداخت.وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
    - خیلی بد شد شقایق اونقدر صبر کردیم و دعوتشون نکردیم تا خودشون تماس گرفتن.
    گفتم:زن عمو چی می گفت؟
    مادر آهی کشید و گفت:
    - مثل اینکه آقای مهندس تصمیم گرفته سری به خونه عموش بزنه و دیداری تازه کنه حاج خانم گفت اگه اشکالی نداشته باشه جمعه شب مزاحمتون می شیم.
    - مامان اگه لیلی بفهمه باز هم سروصدا راه می اندازه!
    مادر لحظه ای به فکر فرو رفت وبعد گفت:
    - راضی کردن لیلی با من به احسان می گم باهاش صحبت کنه رگ خوابش دسته شوهرش.
    ***
    خانواده خان عمو با دسته گلی بزرگتر از خودشان وارد خانه شدند. خان عمو رضا را در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد وگفت:
    - بوی برادر خدا بیامرزمو می ده.
    بعد از داخل کیسه توی دستش ماشین پلیس اسباب بازس را بیرون آورد که باعث شد رضاخوشحال و ذوق زده شود.مسعود و سعید کنار خان عمو نشسته بودند محبوبه و میترا هم کنار شوهرانشان آقای جدیدی و حشمتی جا گرفته بودند. محبوبه که همیشه در پرچانگی زبانزد خاص و عام بود گفت:
    - شما که دیگه بعد از جشن خان داداش ما دیگه پشت سرتون رو هم نگاه نکردین و به ما افتخار ندادین که بیشتر سری به ما بزنید اما ما دلمون براتون تنگ شده بود ،این بود که پروئی کردیم و خودمون خودمون رو دعوت کردیم.
    مادر با خجالت گفت:
    - باعث افتخار ماست واقعا باید مارو ببخشید.آخه من چند وقتیه که درگیر شقایق هستم براش خواستگار اومده پسر خوبیه اما این دختر حاظر نمی شه باهاش ازدواج کنه و می گه می خوام درس بخونم ولی او سمج تر از این حرفاست.
    با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند به مادرم نگاه کردم و در دل گفتم :مامان خانم چرا گناه لیلی رو گردن من می اندازی دیواری کوتاهتراز من پیدا نکردی.خیلی ناراحت شده بودم .اما می دانستم مادر مجبور به گفتن این دروغ شده بود.حاج خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت:به به مبارک است!خان عمو با تشر گفت:
    - چی چی رو مبارکه خانم پس ما اینجا برگ چغندریم درسته که سالها رفت وآمد مون به خاطر اشتباه یه الف بچه قطع شده اما هر چی باشه بزرگتره فامیلیم یعنی شما نباید با ما صلاح مشورت می کردین؟
    مادر دست پاچه گفت:
    - به خدا خبری نبود،در همون جلسه اول دختر ما جواب رد رو داد شما ببخشید شرمنده.
    بعد مادر به سرعت بلند شد و شروع به پذیرایی نمود. من هم به آشپزخانه رفتم و با سینی چای بازگشتم. وقتی سینی را جلوی خان عمو گرفتم لبخند مغرورانه ای زد و گفت:
    - مگه من میذارم دست گل برادرم رو به غریبه بدین؟
    نگاهم با نگاه سعید تلاقی کرد تبسم مهربانی به صورتم پاشید،سرم را پایین انداختم و گفتم :بفر مایید!
    زمانی که محیط حال و هوای طبیعی پیدا کرد محبوبه گفت:
    - آقا جون بهتره بریم سر اصل مطلب .
    خان عمو بی پرده گفت:
    - اصل مطلب اینه که ما شقایق خانم رو برای آقای مهندس در نظر گرفته بودیم.غافل از اینکه مسعود خان خیلی وقته خاطرخواه دختر عموی خودش شده . سه روز پیش بود که آقا اعتراف کردن و ما هم برای اینکه بین دو تا برادر شکر آب نشه گفتیم بیایم اینجا و از این خانم گل بخوایم خودش انتخاب کنه.البته پسرم سعید خیلی راحت با این مسئله کنار اومد و گفت من به مظر شقایق احترام می ذارم اگه اون منو نخواد من حرفی ندارم.
    من ومادر متعجب خشکمان زده بود لحظه ای سکوت سنگینی برقرار شد تا اینکه خان عمو تک سرفه ای کرد و گفت:
    - تعجب کردین؟مادرم در جواب گفت:
    - والله چه عرض کنم؟شوکه شدم!آخه ...تا به حال نشنیده بودم دو برادر با هم به خواستگاری یک نفر برن.
    مسعود خنده ای کرد و گفت:
    - خوب زن عمو جان همه خواستگاری ها که نباید طبیعی باشه کمی غیر طبیعی تنوع ایجاد می کنه تازه ممکنه در تاریخ هم ثبت بشه.
    در دل گفتم،تو دیگه ساکت شو چون سرم هم بره حاضر نیستم زن تو یکی بشم.بازم گلی به جمال سعید،تورو چه به این حرفها.
    زنگ در که زده شد طبق معمول رضا خودش را به در رساند و به همراه لیلی و شوهرش بازگشت.آندو وارد سالن شدند و با همگی گرم و صمیمی احوالپرسی کردند و بعد هر دو کنار هم روی مبلی نشستند.محبوبه که به خواهرم نزدیک بود گوشه چشمی نازک کرد و گفت:
    - لیلی جان نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم.
    خواهرم که شگفت زده شده بود پرسید:
    - منظورت چیه؟
    بعد از اینکه مادر تمام ماجرا را از سیر تا پیازبرای آنها تعریف کرد .احسان با خنده گفت:
    - خیلی جالبه !دو برادر با هم توافق کنند که به خواستگاری یک دختر برن،آفرین این برادری رو باید تحسین کرد.باید صبر کنیم و ببینیم کدومشون برنده می شن!
    وقتی نگاهم به خواهرم افتاد دیدم رنگش به زردی گرائیده و لرزش دستانش که به روی مبل گذاشته بود به وضوح دیده می شد.خوب به این امر واقف بودم که خواهرم راضی نیست ما با این خانواده وصلت کنیم.چند لحظه بعد خان عمو رو به من کرد وگفت:
    - خوب دخترم نظر تو چیه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گفتم خان عمو من شما رو دوست دارم وبراتون احترام قائم خواهش می کنم جواب منو حمل بر بی نزاکتی نکنید من قصد ازدواج ندارم دلیلش هم همون جوابیه که به خواستگار قبلیم یعنی آقای مطلبی دادم.این بار میترا پیش دستی کرد و گفت:
    - شقایق جان درسته که هردوی این آقایون برادرای تنی من هستند اما من پیشنهاد می کنم سعید را انتخاب کنی چون با یک تیر دو نشون زدی هم ازدواج موفق هم ادامه تحصیل با کمک سعید.
    مسعود مداخله کرد و گفت:
    - اِ...اِ قرار نشد که دیگه پارتی بازی کنید.
    سعید که تا ان زمان سکوت اختیار کرده بود لبخندی زد و گفت:
    - بهتره ما شقایق خانم رو لای منگنه نگذاریم اون باید فرصت کافی داشته باشه تا خوب فکرکنه بعد جواب بده الان هم بهتره از این معقوله خارج شده و وارد بحث دیگری بشیم.
    بعد از صحبت های سعید دیگه هیچکس راجع به ازدواج سخنی نگفت.اما آن محیط همچنان برای من خفقان و ناراحت کننده بود.نمی توتنستم بشینم و به آن جمع مسخره نگاه کنم بنابر این از همه پوزش خواستم و به اتاقم پناه بردم بیست دقیقه ای در اتاق بودم که مادر به سراغم آمد و گفت:
    - می دونم ناراحتی ولی یه همین امشب را تحمل کن.الانم بلند شو بیا بیرون اینجوری زشته خان عمو از دستمون ناراحت میشه و فکر می کنه عمدا به او بی اعتنایی کردی.
    با نظر مادر موافق بودم بنابراین بلند شدم و به آنها پیوستم اما مرتبا خودم را در آشپزخانه سرگرم می ساختم.بعد از شام هر کسی شروع به صحبت از موضوعی کرد تا اینکه بحث به خاطرات دوران کودکی رسید.مسعود گفت:من هنوز آن گازی که شقایق ازم گرفته یادم نرفته آخ...آخ هموز جاش درد می کنه.
    احسان گفت:
    - مگه شقایق شما رو گاز گرفته ؟من که باور نمی کنم!
    - بله این دختر آرومی که اینجا نشسته آن موقع ها از این هم کم حرف تر و سر به زیر تر بود چون خیلی گوشه گیر بود و وارد جمع کودکی می نمی شد سعی داشتم یه طوری باهاش ارتباط برقرار کنم ولی اون همیشه یه گوشه می نشست و در حالیکه عروسکش را در بغل داشت ما رو نگاه می کرد.هر بار که می دیدمش موهای خرگوشیش رو می کشیدم .یادمه یه روز در کمال ناباوری تا دست به موهاش زدم گازم گرفت.مگر نشنیدید که می گن ازآن نترس که های و هوی دارد ازآن بترس که سر به تو دارد.
    مادر وارد بحث شد و گفت:
    - شقایق دختر آرام و صبوریه بر عکس لیلی که خیلی زود عصبانی می شه اون تمام ناراحتی هاش رو درون خودش می ریزه و بروز نمی ده و این خیلی بده چون اینطوری خودشو آزار می ده اما به من ثابت شده که اگه کاسه لبرزش سرریز بشه دیگه کسی جلودارش نیست.البته من خیلی کم عصبانیت اونو دیدم.
    سعید در ادامه حرف مامان گفت:
    - در گذر گاه زمان عشق خا می میرند،رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه تلخ و چه شیرین دست نخورده باقی میمانند.
    لحظه ای همه ساکت شدند و من به این می اندیشیدم که سعید چه جمله زیبایی ادا کرد و وقتی نگاه لیلی را دنبال کردم دیدم با سعید نگاهشان روی هم ثابت مانده.مطمئن بودم این جمله را برای بی وفایی لیلی به زبان آورد اما بعد خیلی زود بر خود مسلط شد و نگاه از او گرفت.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم
    یک هفته از آمدن خان عمو و خانواده اش می گذشت نه من جوابی به آنها داده بودم نه آنها تماس گرفتند.شاید منتظر بودند که ما خودمان به آنها تلفن کنیم.هر گاه که مادرم از من سوال می کرد از جواب دادن طفره می رفتم و می گفتم من قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم.روز جمعه فرا رسید گرچه روز تعطیل و استراحت بود اما برای من روز غم انگیزی بود چون همیشه غروب جمعه ها دلم می گرفت اما نمی دانم چرااین جمعه اینقدر برایم سخت وطاقت فرسا شده بود.ساعت تقریبا نه صبح بود و من بی دلیل دلشوره عجیبی داشتم .شروع به درس خواندن کردم اما نتوانستم حتی یک کلمه به خاطرم بسپارم بلند شدم و دفتر خاطراتم را باز کردم و اتفاقات چند روز پیش را درون آن نوشتم .ناگهان فکری به مغزم خطور کرد،دلم برای خانه باغ لیلی و احسان تنگ شده بود.به نزد مادر رفتم و گفتم :می خوام سری به لیلی بزنم شما هم می آیین؟
    - نه عزیزم چند دست لباس بافتنی روی دستمه تو برو بچه ام رضا خیلی تنهاست اونم با خودت ببر تا کمی توی باغ بازی کنه .برای نهار میمونی؟
    - نمی دونم شاید .کمک لازم تدارید؟
    - نه عزیزم کاری ندارم.
    طبق روال هر روز موهایم را شانه کردم و آنهارا چند دور بالای سرم چرخاندم تا همش روی هم جمع شود بعد یک گل سر زیبا به رنگ صورتی به آنها زدم .یک بلوز پائیزی آستین بلند صورتی به همراه یک شال مشکی و شلواری جین از کمدم خارج نمودم و بر تن کردم، مانتو ام را پوشیدم .آستین های تنگ وچسبان بلوز از مانتویم بیرون زده بود و به آن شال و مانتوی مشکی جلوه ای زیبا داده بود .وقتی به درون اینه نگریستم از این حسن سلیقه که به خرج داده بودم لبخندی رضایت بخش به لب آوردم.مادر در حالیکه دست رضا را در دست من می گذاشت گفت:
    - مواظب خودتون باشید و سعی کنید زود برگردید.
    صورتش را بوسیدم و با خداحافظی از در خارج شدیم تصمیم داشتم با اتوبوس بروم.برای همین به ایستگاه مخصوص رفتیم و خیلی زود سوار شدیم اما چون اتوبوس شلوغ بود هر چه نگاه کردم جای خالی پیدا نکردم.بنابراین با یک دست،دست رضا را محکم در دست گرفته بودم با دست دیگه میله آهنی وسط اتوبوس را، در حالیکه مواضب بودم رضا زیر دشت و پا له نشود در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا خساست به خرج دادم و سوار تاکسی نشدم.در حالیکه اتوبوس حرکت می کرد با هر ترمز یک سکندری می خوردم ،اگر کمی دستی را که به میله گرفته بودم شل می نمودم حتما روی صندلی کنارم می افتادم.
    سنگینی نگاهی را روی خودم حس نمودم از زیر زاویه دستم نگاهی به همان صندلی کنارم انداختم،مرد جوانی بود که کمی موهای جلوی سرش ریخته بود و کت وشلوار سرمه ای زیبایی بر تن کرده بود و چشمان خاکستریش را به من دوخته بود.خواستم از او رو برگردانم که گفت:بفرمایید خانم جای من بنشینید.
    - متشکرم شما راحت باشید، من راحتم!
    بلند شد و گفت:
    - خودتون شاید اما این بچه گناه داره بفرمایید تعارف نکنید.
    اوبلند شد وایستاد در حالیکه از او تشکر می نمودم سر جایش نشستم و رضا را در کنار خود جای دادم،بغل دستم پیرمردی اخم آلود نشسته بود و انگار با کسی بحث و جدل کرده باشد مدام زیر لب غر می زد.
    با تکان دست رضا به خود آمدم که گفت:
    - آجی نگاه کن گل سرت افتاده اونجا.
    با چشم حرکت دستش را نگاه کردم درست جای قبلی که ایستاده بودم جلوی پای آن مرد افتاده بود ناگهان متوجه شدم موهایم را که بالای سرم جمع کرده بودم مانند یک طناب از زیر شال آویزان شده بودند تقریبا روی زانوهایم افتاده بودند. وقتی به مرد نگاه کردم دیدم او هم به موهایم خیره شده چاره ای نداشتم دست بردم و آنها را از پشت داخل مانتوام کردم. بعد از اینکه خودم را مرتب کردم دیدم که آن مرد بدون اینکه چیزی بگوید گل سر ار جلویم گرفت و گفت:
    - بفرمایید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با شرم انرا گرفتم و گفتم:ممنون.
    ایستگاه بعد پیرمرد پیاده شد و من از مرد جوان خواستم که جای او بنشیند وقتی در کنارم نشست بعد از کمی سکوت گفت:چه پسر با نمکی راستش اول فکر کردم پسرتونه و با خود گفتم چرا خانمها اینقدر زود ازدواج می کنند اما بعد دیدم شما رو آبجی صدا کرد پی به اشتباهم بردم ولی اصلا شبیه شما نیست!
    دستی روی موهای قهوه ای رضا کشیدم ،همه می دانستیم که بیشتر شبیه لیلی است.لبخندی زدم و گفتم:بله به خواهر بزرگم شباهت داره.
    مرد جوان لبخندی زدو گفت:
    - کجا پیاده می شید؟
    وقتی مسیرم را گفتم ،گفت:
    - عجب حسن تصادفی!اتفاقا مسیر من هم اونجاست خوب پس با هم همسفریم . شما منزلتون در آن خیابان؟
    - خیر خواهرم اونجا زندگی می کنه.
    - من قبلا در ان منطقه شاگردان زیادی داشتم و تقریبا همه را می شناسم ممکنه نام شوهر خواهرتون رو بپرسم ؟
    - احسان مظاهر.
    کمی فکر کرد و گفت:
    - چقدر فامیلشون برام آشناست.حالا یادم اومد من درست چند منزل پائین تر از آنها در منزل آقای امیری به دخترشون پیانو یاد می دم با اینکه منازل اون اطراف همه زیبا هستند اما من وصف زیبایی منزل آقای مظاهر و زیاد شنیدم حتی یادم می اد شیدا خانم دختر آقای احمدی اونو کاخ سفید می نامید.
    - بله واقعا زیباست، شما استاد موسیقی هستید؟
    - استاد که نه ....این لقب شایسته من نیست من مربی موسیقی ام!در اصل اهل ساوه ام اما از وقتی که در دانشگاه هنرهای زیبا قبول شدم در تهران ماندگار شدم و برای امرار معاش و ادامه تحصیل تدریس خصوصی می کنم.در این مدت خیی دوست داشتم خانه آ قای مظاهر رو از نزدیک ببینم می گن خیلی باشکوهه!
    - خاهرم و آقای مظاهر خوشحال می شن در خدمتتون باشند حتما تشریف بیارید.
    - ممنون از لطفتون شاید یک روز مزاحم شدم.
    - خواهش می کنم!
    وقتی از اتوبوس پیاده شدیم مجبور بودیم قسمتی از راه را تاکسی بگیریم بنابر این با هم درون یک تاکسی نشستیم و راهی ان منطقه اعیان نشین شدیم . هر دو به مقصد رسیده بودیم و با هم پیاده خیابن خلوت و سرسبز را طی می کردیم در حالیکه آرام آرام قدم بر میداشتم و دست رضا را در دست داشتم صدایش را شنیدم که گفت:
    - ببخشید فراموش کردم خودمو معرفی کنم ،من اردشیر سلیمانی هستم و شما؟
    آرام گفتم :شقایق اقبالی!
    - اسم زیبایی دارین که خیلی هم با چهرتون جوره !
    در حالیکه سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم اما نگاههای دزدانه اش را روی خودم حس می کردم دست رضا را محکم در دست فشردم طوری که فریادش به هوا برخواست و گفت:
    - آجی دستم!
    - ببخش عزیزم!
    او که متوجه حالم شده بود لبخند موذیانه ای بر لب آورد و گفت:
    - چقدر شما خجالتی هستید؟
    ساکت شدم و هیچ کلامی به زبان نیاوردم تا زمانی که من به خانه لیلی رسیدم نمی دانستم او در کدام یک از خانه ها مشغول به تدریس است برایم مهم نبود بدون اینکه در این مورد از او سوالی کنم به سرعت از او خداحافظی کردم و گفتم:از ملاقات با شما خوشحال شدم ،امیدوارم موفق باشید.
    - من بیشتر به امید دیدار دوباره!
    وقتی خواستم زنگ بزنم با تعجب دیدم در بزرگ باغ باز است،داخل شدیم و من در را پشت سرم بستم.سکوت همه جارا فراگرفته بود و فقط صدای گنجشک ها بود که این سکوت را می شکست.آنطرف باغ بابا علی مشغول جارو کردن برگها بود زهره دختر مر جان هم روی تخته سنگی نشسته بود و با عروسکش مشغول بازی بود.رضا به سرعت خودش را به او رساند وگفت:سلام من اومدم.
    با دیدن رضا گل لبخند به روی لبهای بچه گانه زهره شکفته شد،بابا علی ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.
    گفتم:سلام ،خسته نباشی،چرا در باغ باز بود؟
    - زنده باشی دخترم مگه باز بود؟
    - اگه باز نبود پس من چطوری اومدم تو؟
    - لعنت بر شیطون هرچی به این زن می گم وقتی می خوای بری بیرون درو پشت سرت ببند انگار نه انگار که من چی میگم.این روزا پاک حواس پرتی پیدا کرده اگه آقا بفهمه حسابی دعوا راه می اندازه آخه اون خیلی از بی نظمی بدش می آد.شما که خودتون اخلاقشو می دونید!
    - نگران نباش من به ایشون چیزی نمی گم فقط بعد از این بیشتر مواظب باش.راستی خواهرم کجاست؟
    - فکر کنم خانم توی اتاق خودشون باشند من امروز ایشون رو ندیدم.
    - بابا علی مواظب رضا باش من می رم داخل ساختمان یه وقت نره طرف استخر؟
    - چشم خانم خیالتون راحت باشه.
    مسیر ساختمان را در پیش گرفتم. آرام و بی صدا وارد ساختمان شدم خاتون را دیدم که با یک دستمال و شیشه پاک کن داشت آینه بزرگ سالن را تمیز می کرد.به محض اینکه منو دید کمی جا خورد اما به خود آمد وگفت:
    - سلام شقایق خانم شما کی آمدید؟
    - سلام همین الان!
    - بفرمایید بنشینید الان به خانم اطلاع می دم.
    خودم را به پله ها رساندم و گفتم:لازم نیست می خوام غافلگیرش کنم خودم می رم بالا.
    - اما من باید قبلش به ایشون اطلاع بدم نمی تونم به شما اجازه بدم که....
    برای اولین بار برگشتم و به تندی نگاهش کردم و گفتم:لیلی خانم قبل از آنکه خانم شما باشه خواهر بنده است نکنه فراموش کردین؟
    با اکراه سر جایش ایستاد و من به طرف اتاق خواهرم حرکت کردم در حالیکه در دل خوشحال بودم که این دختر بی ادب و فضول را ساکت کرده بودم.
    وقتی پشت در اتاقش رسیدم خواستم در بزنم اما صدای لیلی مرا سر جای خود میخکوب کرد.نمی خواستم استراق سمع کنم اما آنقدر بلند و با تحکم سخن می گفت که نا خواسته شیطان وسوسه ام کرد که گوش فرا دهم .او بلند بلند می گفت:باید به من فرصت بدی من نمی تونم به این سرعت کارها رو راست وریس کنم زمان می بره تو چرا اینقدر عجله داری؟
    نمی دانم چه جیز شنید که با استیصال زیادی گفت:نه خواهش می کنم اینکارو با من نکن تو اگه ازدواج کنی من خودم رو می کشم ،وباز فریاد زد:نگو دوستت ندارم ،به خدا دوست دارم خودت هم خوب می دونی حاضرم به خاطر تو دست به هر کاری بزنم.من فقط به خاطر تو می خوام دست از این رفا ه و آسایش که می گی بکشم،فقط یه کم صبر کن خواهش می کنم.
    سرم به دوران افتاده بود خدایا چه می شنیدم!این حرفها از زبان خواهر من خارج می شد؟نه...نه امکان نداشت حتما اشتباه شنیدم !لیلی و خیانت وای نه!خدا کمکم کن دارم دیوانه می شم.حتما طرف صحبت او یک زن بوده و من نباید در مورد خواهرم فکرای بد بکنم.کمی به خود امید دادم اما بیش از این نتوانستم صبر کنم تقه ای به در زدم وقتی جوابی نشنیدمدوباره زدم انگار این بار متوجه شد چون گفت:بله؟
    - منم شقایق!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در را به رویم گشود و گفت:
    - سلام خوش آمدی مامان کجاست؟
    - نیومد من و رضا دلمون براتون تنگ شده بود اما انگار بد موقع مزاحم شدم ،داشتی با تلفن صحبت می کردی؟
    وقتی به گوشی اشاره کردم ،گوشی را بالا آورد و گفت:یکی از دوستان دوران تحصیلیه چند لحظه صبر کن.
    گوشیه تلفن را روی گوشش گذاشت و گفت:
    - نادیا جان من مهمان دارم خواهرم اینجاست خودم بعدا باهات تماس می گیرم خداحافظ .
    با گفتن نام نادیا آرامش از دست رفته ام را باز یافتم گرچه حرفهایی که من شنیده بودم مشکوک تر از این بود که تصور کنی طرف مقابل یک جنس مونث است اما هر طور بود به خود امیدواری دادم و سعی نمودم دیگر به آنچه شنیده بودم فکر نکنم .وقتی هر دو روی کاناپه داخل سالن نشستیم لیلی گفت:
    - کاش مامان هم آمده بود چطوره با احسان تماس بگیرم و بگم بره دنبالش.
    - فکر نمی کنم بیاد چون زمستون نزدیکه و جند دست لباس بافتنی سفارش گرفته.
    لیلی با ناراحتی گفت:
    - کی بشه این مامان چرخ بافندگیشو برای همیشه جمع کنه .
    - اون دوست نداره سربار کسی باشه و از کسی کمک بخواد،همیشه حرفش اینه که کار عار نیست منم حرفش رو قبول دارم.تازه اون به بافندگی خیلی علاقه داره یادت نیست روز اولی که چرخ و خرید چقدر خوشحال بود.اینطوری کمتر به گذشته فکر می کنه اون رنج های زیادی کشیده.
    لیلی سری از روی تاسف تکان داد وگفت:
    - چه کسی بلور می کنه گلاب خانم بافنده ،دختر داره که توی مال و ثروت جولان می ده در حالیکه اون حاضر نمی شه کمکی از دخترش قبول کنه!
    - می دونی لیلی جان ،مادر کمک مکه رفتنش را هم به خاطر اصرار زیاد احسان قبول کرد. تو هم نباید سعی کنی لطمه ای به غرور و شخصیت اون بخوره اگه همیشه بهش اینطوری بگی فکر می کنه از داشتن چنین مادری خجالت می کشی.
    - بله حق با توست مثل اینکه انتظاراتم بالا رفته و خودم رو توی زرق و برق این زندگی گم کردم ،من نباید فراموش کنم که کی بودم و به کجا رسیدم.دوست ندارم شخصیتم تغییر کنه و شخص دیگه ای بشم.کاش زمان به عقب بر می گشت و من همون دختر کو چه محله خودمون می شدم.یادمه روز های اولی که خانواده احسان رو می دیدم تو جمعشون معذب بودم چون همه چیز اونا با ما فرق داشت!
    حرفهای خواهرم برام تازگی داشت خیلی عجیب بود طرز حرف زدنش هم تغییر یافته بود یعنی او از زندگیش راضی نبود.آرام بلند شد و به کنار پنجره رفت در حالیکه بیرون را نگاه می کرد گفت:
    - شقایق ببین رضا و زهره چطوری دنبال هم بازی می کنند،چقدر دنیای کودکی شیرینه کاش انسان همیشه کودک باقی بمونه .رضا دنبال زهره می دود و دوستش دارد انگار نه انگار که این دختر خدمتکار خواهرشه و خواهرش خانم این باغه و بین آنها دیوار بلندی فاصله است.
    بلند شدم و کنار خواهرم ایستادم و گفتم:گیرم که پدر را فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟
    - منظورت چیه؟
    - خوب دارایی تو و احسان چه ربطی به رضا داره درسته شرایط زندگی ما با مرجان فرق می کنه اما خوب به هر حال ما هم در سطح خانواده ای متوسط هستیم .اگر روزی رضا عاشق زهره بشه باید به نظرش احترام گذاشت.
    لیلی خنده زیبایی سرداد و گفت:حالا کو تا این داداشی ما بزرگ بشه !من نظرم اینه که کبوتر با کبوتر باز با باز،هر کس باید سعی کنه با هم تراز خودش ازدواج کنه.
    خواستم ازش بپرسم یعنی تو اشتباه کردی اما ترجیح دادم سکوت کنم چون حرفهای لیلی زیاد برایم خوش آیند نبود.
    هر دو ترجیح دادیم داخل حیاط بشینیم با اینکه هوا سرد بود اما با فنجان قهوه ای که خاتون برایمان آورد احساس گرما کردیم.احسان برای رضا دوتا دوچرخه خریده بود یکی برای منزل خودمان و یکی برای زمانی که به باغ می آمد تا بتواند بازی کند.وقتی داشتم قهوه ام را می نوشیدم از دیدن رضا خنده ام گرفت.او سعی داشت به زور زهره را سوار دوچرخه کند ولی او پشت سر هم فریاد می زد من می ترسم...می ترسم اما بالاخره رضا پیروز شد و او را سوار کرد مثل اینکه تصمیم داشت دوچرخه سواری را به زهره یاد بدهد.بلند شدم به کنارشان رفتم و گفتم:داداشی مواظب باش ممکنه زهره زمین بخوره حالا چه اصراری داری به اون دوچرخه سواری یاد بدی؟
    با لحن بچه گانه اش گفت:
    - می خوام وقتی اینجا نیستم زهره نره عروسک بازی آخه گناه داره تنهایی غصه دار میشه در عوض می خوام دوچرخه سواری کنه تا یه وقت پپرس نشه.
    با تعجب گفتم:پپرس دیگه چیه؟
    - همون که بزرگترا وقتی تنها و غصه دار میشن می گن پپرس شدیم.
    تازه متوجه شده بودم که منظورش چیست ،صورت هر دو را بوسیدم و گفتم:ای داداشی شیطون بلا پپرس نه،دپرس یعنی افسرده و غمگین حالا کی گفته دپرس شدم؟
    - آجی لیلی همیشه میگه حالم خوب نیست پپرس شدم.
    - اِ...بازم که اشتباه گفتی اصلا ولش کن هرچی تو می گی حالا هردوتون بیاین میوه بخورین.
    رضا با خوشحالی در حالی که دست زهره را می کشید او را به طرف میزی که لیلی پشت آن نشسته بود برد و از هر میوه ای که می خورد اول یکی به زهره می داد که باعث تعجب منو خواهرم شده بود. می دانستم رضا علاقه زیادی به این دختر کوچک و رنگ پریده دارد ولی آیا این عشق و علاقه فردایی هم دارد یا اینکه وقتی بزرگ شدند هر دو فراموش می کنند.به اصرار احسان برای نهار ماندیم بعد از نهار کتاب انگلیسیم را در اوردم و چند تا از اشکالات درس جدیدم را از او سوال نمودم،او هم مثل همیشه برایم توضیح کامل داد.وقتی علاقه ام را به یاد گیری دید از من خواست به همراه او به کتاب خانه اش بروم قبلا انجا را دیده بودم ،پر بود از کتابها تاریخی ،رمان،آموزشی و غیره...
    دست برد و از داخل قفسه ها دو جلد کتاب بیرون کشید و گفت:
    - خوندن این کتابها مکالم زبانت رو قوی می کنه و برات مفیده می دونم که دوست داری برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بری می تونی روی کمک من هم حساب کنی.
    با تعجب گفتم:کی به شما گفته که من می خوام به خارج از کشور برم؟
    چشمان سیاه و نافذش را به من دوخت و ابرو های پیوندیش را جمع نمود احساس کردم در زیر نگاهش در حال ذوب شدن هستم سرم را پایین انداختم و سکوت کردم .احسان گفت:لازم نیست کسی چیزی به من بگه ،من میدونم که تو به درس و ادامه تحصیل علاقه زیادی داری و فکر می کنم می خوای از بین خواستگارات سعید رو انتخاب کنی چون اون می تونه تورو به هدفت نزدیک کنه،درست حدس زدم؟
    هیچ کلامی به زبان نیاوردم ،می ترسیدم لب به سخن باز کنم و راز درونم آشکار شود مهر سکوت بر لب زدم و چشم به زمین دوختم.احسان دست برد زیر چانه ام و مجبورم ساخت که به چشمانش زل بزنم،آرام گفت:دوستش داری؟
    اشک درون چشمانم حلقه زده بود و آرام آرام از گوشه آنها فرو می ریخت.وقتی اشکهایم را دید دستش را پایین آورد و گفت:چرا گریه می کنی دوست داشتن که گناه نیست تو نگران خواهرت نباش درسته که اون با این وصلت مخالفه اما من باهاش صحبت می کنم فقط تو به من بگو ببینم آیا ئاقعا بهش علاقه داری یا می خوای به وسیله اون به آرزوهات برسی؟
    در مقابل سوالات او هیچ جوابی نداشتم پس ترجیح دادم مثل همیشه ساکت باشم.
    احسان این بار با صدایی تحکم آور گفت:من نمی فهمم تو چرا اینقدر ساکتی؟چرا برای هیچ کس دردو دل نمی کنی !مادر جان راست می گه تو همیشه همه چیز رو تو خودت میریزی.سعید پسر خوبیه می دونم که اونم تورو دوست داره تو هم به دوست داشتن خودت شک نکن البته اگه دوستش داری.تو دختر زیبایی هستی و هر جا پا بذاری تعداد زیادی خواستگار بارت پیدا میشه پس اینقدر خودتو آزار نده و سعی کن اگه به پسر عموت علاقه داری اونو بروز بدی.یعنی اگه به هر کی علاقه داری نگذار تو دلت مخفی بمونه این طوری از بین می ری دختر.
    آرام میان صندلی نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم دیگر نمی توانستم سراپا بایستم و قدرت گفتن هیچ کلامی را نداشتم . یکی از کتابها را گشودم و شروع به ورق زدن نمودم بدون آنکه به نوشته هایش توجهی بکنم.لرزش دستانم آنقدر زیاد بود که می دانستم احسان هم متوجه آنها شده بالای سرم ایستاده بود ومرا نگاه می کرد با اینکه حضورش را حس می کردم اما قدرت اینکه برگردم و نگاهش کنم را نداشتم.انگار حالم را درک نمود چون گفت:دوست ندارم از حرفام ناراحت بشی تو به اندازه المیرا برام عزیزی و نمی خوام همیشه با قیافه مغموم و افسرده ات روبرو بشم .تو الان در عنفوان جوانی هستی و باید از زیبایی های دنیا لذت ببری.بگو،بخند،شاد باش چرا همیشه زانوی غم بغل می گیری در صورتی که می تونی بهترین استفاده رو از لحظات زندگی بکنی.روی حرفام فکر کن من تنهات می ذارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او رفت و مرا غرق در افکارم تنها گذاشت انگار که بعد از مدتها مأوایی امن به دست آورده باشم نگاهی به اطراف کتاب خانه انداختم و آرام آرام شروع به گریستن نمودم قلبم به تقلا افتاده بود و حالی منقلب داشتم.احسان راست می گفت من برای هیچ کس درددل نمی کردم دردوران کودکی همه به مادرم می گفتنداین بچه اجتماعی نیست) اما به مرور زمان که بزرگ شدم و وارد مدرسه و کلاس و جمع دوستان،کمی از گوشه گیری و انزوا بیرون آمدم اما هنوز نمی توانستم با کسی از راز درونم سخن بگویم.ماهرخ و فاطمه که از دوستان نزدیک من بودند همیشه حرفشان این بود که تو از همه ما کمتر حرف میزنی وبعد می گفتند ما هیچ وقت نمی توانیم شقلیق را بشناسیم .ماهرخ همیشه به تمسخر می گفت:تو چگونه گل همیشه عاشق هستی که حتی عاشق یک نفر هم نشدی؟!
    بلند شدم و کتابهارا از روی میز بر داشتم و به سالن رفتم،خواهرم و احسان کنار هم نشسته بودند و گرم گفت وگو با هم بودند .وقتی ورودم را احساس کردند هردو نگاهشان به طرفم چرخید،گفتم:با اجازه می خوام رفع زحمت کنم.احسان بلند شد و گفت:تو اینجا باش من خودم می رم و مادر و می آرم.
    - فکر نمی کنم حاضر بشه که با شما بیاد چون کار داشت من هم درس زیاد دارم و کتاباموهمرا ه خودم نیاوردم حتما باید برم.
    لیلی گفت:
    - حالا چه عجله ای داری خوب بمون دیگه راضی کردن مامان با من در مورد درساتم حالا اگه یه شب نخونی چی میشه؟
    - ممنون باور کن نمی تونم بمونم.
    احسان دستش را داخل موهایش کرد و مرجان را صدا نمود.
    - بله آقا؟
    - برو به عبدالله بگو آماده باشه تا شقایق و رضا رو به مقصد برسونه.
    - چشم قربان.
    عبدالله راننده مخصوص احسان بود اما در آن خانه زندگی نمی کرد. هرگاه احسان و لیلی با او کار داشتند سر ساعت حاضر می شد و دوباره به منزل خویش باز می گشت.
    وقتی درون ماشین نشستیم و حرکت کردیم من پیوسته باید مواظب رضا بودم که سرش را از پنجره بیرون نکند چون تا زمانیکه از دید راس همبازیش دور شود برای او دست تکان می داد.و من در دل به این عشق کودکی و بدون خدشه غبطه می خوردم.عشق برای من چیزی نبود جز گناه و من باید با آن مبارزه می کردم اما چگونه نمی دانستم،شاید هر گز ازدواج نمی کردم و عشقم را در دل مدفون می ساختم تا زمانی که مرگم فرا رسد و من آنرا با خود به گور ببرم یا اینکه...
    ****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم
    زمستان با تن پوش سفیدش از راه رسیده بود،در حالیکه شال گردنم را تا روی بینی ام کشیده و خود را در پالتو پوست فرانسوی که هدیه خواهرم بود پیچیده بودم به مقصد یعنی دبیرستان رسیدم. وقتی داخل راهرو شدم جلوی تابلوی اعلانات را شلوغ دیدم،میان آن جمعیت ماهرخ را شناختم و دستم را روی شانه اش گذاشتم ،بر گشت و گفت :اِ....تویی؟
    - سلام ابنجا چه خبره ؟
    - خبرای خوب برای شاگردان اول تا پنجم.
    - یعنی چی؟
    با خنده و شعف گفت:
    - قراره کسانی که ترم گذشته شاگرد اول تا پنجم شده اند را به یک اردوی هشت روزه به مشهد ببرن،اسم شما خانم خوشگل تو برد زده شده به عنوان شاگرد اول البته من رتبه سوم را آوردم اما خیلی خوشحالم که با تو همسفرم.
    - حالا کی گفته من می خوام با شما بیام؟
    - مگه جرات داری که نیای!خانم راوری گفت که آخر همین هفته حرکت می کنیم پس خودتو آماده کن.بس که تو این تهران آلوده موندیم شدیم شکل آدمهای خاکستری.
    - باید با مادرم صحبت کنم اگر رضایت داد منم با شما میام حالا بهتره به کلاس بریم چون النه که دبیر ادبیات پیداش بشه.
    مشهد را به خاطر نداشتم بنا به تعریف مادرم سه ساله بودم که حرم آقا امام رضا را زیارت کردیم ،پدرم آن زمان هنوز در قید حیات بود.وقتی جریان اردوی مشهد را برای مادرم تعریف نمودم گفت:
    - خودت چی؟راضی هستی بری؟
    - خوب اگه شما اجازه بدین...... دوست دارم که برم.
    - مثل اینکه طلبیده شدی از نظر من اشکالی نداره حالا شما نخبگان کشور کی به سلامتی عازم هستید؟
    - آخر هفته پنج شنبه!
    غروب بود که ماهرخ تماس گرفت می خواست از آمدن من مطمئن شود وقتی به او گفتم که مادرم موافقت کرده از پشت تلفن هورای بلندی کشید و گفت:
    - خیلی خوشحالم ،آخه من فقط به تو عادت کردم و تنها تویی که می تونی این اخلاق سگی منو تحمل کنی.
    خندیدم و گفتم:بلا نسبت این چه حرفیه که می زنی تو خودت دختر ماهی هستی درست مثل اسمت،ولی حیف شد که فاطمه نمی تونه با ما بیاد.
    - فاطمه زیاد دل به درس نمیده البته تقصیر نداره چون مشکلات خانوادگیش این اجازه رو بهش نمی ده که فکرشو مشغول درس خوندن کنه ،مثل اینکه قراره عید نوروز با پسر همسایه اشون ازدواج کنه.
    - نظر خود فاطمه چیه؟
    - فکر نمی کنم نسبت به اون بی میل باشه انگار می خواد قید درس خوندن رو برای همیشه بزنه،این طور که می گفن جوون خیلی خوبیه و سر کوچشون مغازه لوازم تحریر داره.
    - دعا می کنم خوشبخت بشن فاطمه دختر مهربون و خوبیه.
    مادرم با خواهرم تماس گرفت و موضوع سفرم را برایش توضیح داد.لیلی هم با عقیده مادر موافق بود و گفت:
    - خوب کاری کردین که بهش اجازه دادین به این سفر بره چون شقایق به تغییر آب و هوا نیاز داره.
    یک هفته گذشت و بالاخره روز حرکت فرا رسید.از وقتی که مادر جریان را برای لیلی تعریف کرده بود هر روز انتظار آمدنشان را می کشیدم اما آنها نیامدند،بنابراین تصمیم گرفتم تلفنی خداحافظی کنم تماس که گرفتم بی بی جان گوشی را برداشت.
    - الو...سلام بی بی جان آقا احسان و خواهرم منزلند؟
    - نه مادر جان چند دقیقه ای میشه از خونه بیرون آمدن فکر می کنم آمدن طرف شما!
    از بی بی جان خداحافظی کردم و به انتظار آنها نشستم،مادر به نزدم آمد و گفت:
    - با خاهرت تماس گرفتی؟
    - آره اما مثل اینکه بعد از یک هفته می خوان سری به ما بزنند!
    - قدمشان روی چشم لابد تو این یک هفته گرفتار بودند ما نباید انتظار داشته باشیم که اونا هر روز به دیدن ما بیان.
    - راست می گی مامان جان،اما خوب تقصیر خودشونه که مارو بر عادت کردن برای همین اگه یک روز اونارو نبینم حسابی دلتنگشون میشم.
    وقتی صدای زنگ در بلند شد رضا گفت:
    - آجی لیلی آمده،من می رم درو باز کنم.
    بعد دوان دوان خود را به در رساند،من هم به داخل اتاق رفتم تا آماده شوم دیگه وقتی نمانده بود،لباسهایم را پوشیدم و به چمدانم نظری دوباره انداختم که مبادا چیزی را جا گذاشته باشم.وقتی داشتم ارام آرام چمدان را داخل سالن می اوردم صدای احسان به گوشم رسید کخ گفت:
    - لیلی؟حالا وقتش نیست بذار شقایق بره بعد.
    مادر با صدای لرزانی گفت:دق مرگ شدم بگو چه اتفاقی افتاده؟شقایق داخل اتاقشه چیزی نمی فهمه منم قول می دم چیزی بهش نگم فقط شمارو به خدا بگید چی شده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/