وقتی وارد سالن شدیم خواهرم را نشسته و منتظر دیدم،در همان نگاه اول حال پریشان او را دریافتم. به محض دیدن ما بلند شد وخودش را در آغوش مادر رها کرد و گریه سر داد و بعد رو به من کرد و گفت:
- ببخش دست خودم نبود الهی دستم بشکنه!
با لبخند گفتم:بخشیدم چند دونگ از این رستوران رو می خوای؟
- بی مزه!
بعد از آن یک جمع سر خوش و سر حال بودیم و از غذاهای متنوعی که احسان سفارش داده بود صرف کردیم.لحظه ای بینمان سکوت برقرار شد برای آنکه حال و هوای ان جمع را عوض کنم گفتم:
- آقا احسان به نظر شما درآمد رستوران خوبه؟
- چطور مگه ؟نکنه می خوای رستوران بزنی؟
با خجالت گفتم:
- نه راستش یک خواستگار دارم که نزدیک دبیرستان خودمون یک رستوران بزرگی داره.
چند لحظه ای سکوت بین همه برقرار شد و هر کس انگشت به دهان مرا می نگریست.مادر اخمی کرد و گفت:
- شوخی می کنی؟
- نه مامان جان خیلی هم جدی دارم می گم،خیلی وقته که می خواد با شما صحبت کنه اما من مانع می شدم و اجازه نمی دادم.هرچی بهش گفتم قصد ازدواج ندارم قبول نکرد به خاطر همین بالا خره مجبور شدم که شماره منزل رو به او بدم.
احسان هوم بلندی کشید و گفت:
- مبارکه پس بالاخره ما هم باجناق دار شدیم آنهم باجناق رستوران دار.
- نه چون من قصد ادامه تحصیل دارم و می خوام مدارج بالا را طی کنم البته اگه خدا بخواد.
لیلی در ادامه بحث گفت:
- عزیزم تو خبر نداری شقایق خانم ما قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور رو داره.
با اینکه لحنش کنایه آمیز بود اما به روی خودم نیاوردم وگفتم،من به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم حالا هر کجا راه برام باز باشه که بتونم پله های ترقی رو یکی یکی طی کنم برای من فرقی نمی کنه.من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم به طور کلی از ازدواج فراریم.
نمی دانم چرا نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و اعتراف کردم که از ازدواج گریزانم اما احسان پاسخی به من داد که باعث شد تا مدت ها به آن فکر کنم.گفت:
- چون فرد مورد علاقه ات را پیدا نکردی هنوز گرمای عشق را احساس نکردی. عشق موهبتی است که خدا به انسان عنایت کرده به شرط آنکه پاک و بی آلایش باشه متاسفانه خیلی ها از این کلمه زیبا سؤاستفاده می کنند و اونو لکه دار می سازند.شقایق جان اگر روزی عاشق بشی آنروز پشت پا به تمامی درس و مدارج بالا می زنی مطمئن باش.
منزل احسان و لیلی درون یک خیابان خلوت در بالای شهر قرار داشت،ساختمانهای زیبا و درختان سر به فلک کشیده سرتاسر آن خیابان را فرا گرفته بود.من همیشه فکر می کردم احسان زیبا ترین خانه مسکونی آنجا را دارد.این خانه درون باغ بزرگی بود که سرتاسر آنرا درختهای کاج و سروو درختهای میوه سیب وگیلاس پوشانده بود.
آنطور که خواهرم تعریف می نمود این باغ از آن یکی از ثروتمندان قدیمی بوده که بعد از مرگش به دست وراث می افتد و فرزندانش که خارج از کشور به سر می بردند آنرا در معرض فروش می گذارند و احسان آنرا به بالاترین قیمت خریداری می کند و بعد ساختمان قدیمی آنرا خراب می کند و منزل باشکوهی با نقشه یک مهندس ایتالیایی که برای او می کشد ،می سازد.البته حاضر نمی شود درختان کهن سال را قطع کند.وقتی وارد می شدیم و جاده طولانی باغ را می پیمودیم از لای درختان نمای زیبای آن خانه که بیشتر شبیه به قصر بود به هر بیننده ای چشمک می زد.گلهای پیچکی که اطراف خانه کاشته شده بود از دیوارهای مرمرین این ساختمان بالا رفته و اطراف آنرا احاطه و منظره ای بدیع و جالب به وجود آورده بود.داخل ساختمان هم زیبایی خاص خودش راداشت.لوستر های بزرگ با الوانهای زیبا و دکوراسیون فوق العاده ای این خانه را مزّین کرده بود.کف ساختمان با گرانیت های زیبا پوشیده و به همراه مبل های زیبا که به سبک ایتالیایی ساخته شده بودند. هر وقت به این خانه می آمدم یکی از اتاقهای طبقه بالا که مشرف به باغ بود را انتخاب می کردم چون از انجا می توانستم تمامی باغ را دید بزنم و ساعتها پشت پنجره بشینم و به این منظره زیبا چشم بدوزم.
با ضربه ای که به در اتاقم زده شد به خودم آمدم لیلی وارد اتاق شد و گفت:اجازه هست؟
- بفرمایید.
- چیکار می کردی؟
- داشتم منظره این باغ رو تماشا می کردم هیچ وقت از دیدنش سیر نمی شم خوش به حالت که تو این باغ رویایی زندگی می کنی. واقعا که احسان خیلی با سلیقه است در واقع برات کاخی ساخته و تو هم ملکه زیبای اونی.
آرام آرام به من نزدیک شد و کنار پنجره آمد و او هم باغ را نگریست بعد از مکث کوتاهی گفت:
- عجیبه که این باغ با همه توصیفی که تو از اون داری برای من هیچ جاذبه ای نداره!
با تعجب گفتم :منظورتو نمی فهمم یعنی تو اینجا رو دوست نداری؟یا چیزی بالاتر از این می خوای؟
- نه جانم درسته که من دوست دارم همه چیز داشته باشم اما همه چیز هم مال وثروت نیست خیلی ها تصور می کنند من به خاطر ثروت احسان باهاش ازدواج کردم امااینطوری نیست هدف من چیز دیگه ای بود.
گفتم :می دونم که مال و ثروت خوشبختی نمیاره برای منهم مهم نیست اما آیا تو واقعا زیبایی این باغ رو نمی بینی؟این همه شکوه وجلال و عظمت خدا رو.
لبخند تصنعی بر لب زد و گفت:
- گاهی انسان در زندگی خلعی احساس می کنه که با هیچ کدام از زیبایی های دنیا پر نمی شه.
زمانی که می خواست از در خارج شود به آرامی پرسیدم :لیلی؟
- بله.
- هدفت از ازدواج بااحسان عشق و علاقه ای بود که به اون داشتی درسته؟من میدونم که تو اونو عاشقانه دوست داری.
بدون اینکه جوابم رابدهد گفت:
- شام حاضره زودتر بیا پایین.
****
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)