لیلی دست تو موهای کوتاهش کشید و گفت :
- آره احسان هم رنگ موهای منو خیلی دوست داره فقط در رنگ کردن اونا با من مخالفت می کنه و می گه اگه رنگشون کنی زیباییشونو از دست می دن ولی در زمینه های دیگه همیشه حرف منو قبول می کنه .خوب بگذریم راستی دیشب خان عمو به تو چی گفت؟
اشاره خواهرم همه چیز را از نو برایم تداعی کرد و باعث شد تا حرفهای خان عمو وخانواده اش جلوی چشمم به رقص در آید.از توی آینه نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم: چطور مگه؟
- هیچی آخه دیدم خیلی دمق و ناراحت بودی هر بار که نگاهت می کردم دلم برات می سوخت.حالت و رنگ صورتت مثل کسی بود که تازه به خواستگاریش اومدن و اون این خواستگارو قبول نداره.
من این دختره زرنگ و زیرک را می شناختم با هم خواهر بودیم و از کودکی با هم بزرگ شده بودیم او نمی توانست به همین سادگی سر من شیره بمالد. می دانستم دیشب یک بوهایی از این قضیه به مشامش رسیده چون او هم با خیلی از دختر های فامیل گرم گرفته بود پس به احتمال زیاد کسی به او چیزی گفته که او را نگران ساخته و مجبورش کرده بود که به نحو زیرکانه ای از زیر زبان خودم حرف بکشد. تبسمی کردم و گفتم:
- خیالت راحت باشه چون من ذره ای با این خانواده جور نیستم پس جای نگرانی نیست.
از اینکه به این زودی دستش را خوانده بودم متحیر شد. اما بعد لبخندی از رضایت بر لبش جاری شد و گفت:
- می دونستم که تو دختر فهمیده ای هستی و احتیاج به نصیحت نداری این خانواده وصله تن ما نیستند.
برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم گفتم:راستی پسر عمو سعید خوشگل و خوش تیپ هم هست یا نه؟
اخمی به صورتش انداخت و گفت:
- مگه تو یافه اونو به یاد نداری؟
- نه زیاد،من فقط اشکای تو در خاطرمه که وقتی رفت تا مدتها عکس اونو نگاه و گریه می کردی.اما بعد ها این عکس پاره شد و سر از آشغالی درآورد.راستی تو دوستش داشتی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دوران بچگی خیلی زیباست .همین طور عشق کودکی فارغ از غم و ناراحتی،فارغ از دروغ و ریا.اما همین که پا به نوجوانی می ذاری تازه با بدیها ی دنیا و اطرافت آشنا میشی. اونوقت می فهمی برای زندگی کردن باید تو هم مثل اونا بشی.این جماعت مرده پرست اگه تو رو ضعیف ببینند زیر پاهاشون له ات می کنند!
- اولا شما جواب سوال منو ندادی،ثانیا این فرضیه اشتباه است هرکس باید خودش باشه نه اینکه به خاطر دیگران ماهیت زندگی خودش رو تغییر بده.
مکثی کرد و گفت:
- هنوز برای هضم کردن حرفهای من بزرگ نشدیبعدها می فهمی که من چی گفتم گاهی انسان عشق خودش و به خاطر دیگران فدا می کنه. منم همین کار و کردم،فداش کردم تا دیگران رو رنج بدم و خودم به آرامش برسم.
خواهرم خواست حرف دیگری بزند اما انگار پشیمان شد و ادامه نداد بعد به یکباره بلند شد و عزم رفتن کرد. من حلقه اشک را در چشمان زیبایش دیدم اما برای سوالاتی که در ذهن داشتم جوابی نمی یافتم زمانی که لا لیوان شبت از احسان پذیرایی نمودم بعد از تشکر گفت:
- امتحانات چطور بود؟
- از خوب هم بهتر بود خیلی عالی خصوصا درس زبان که اصلا فکر نمی کردم به این خوبی جواب بدم.
- آفرین تو دختر باهوش و درسخونی هستی مطمئنم به هدفت می رسی و در همان رشته ای که دوست داری موفق می شوی.از وقتی داماد این خانوده شدم تو همیشه سر توی کتاب داشتی .
- من فراموش نمی کنم که نمرات خوب زبان را مدیون زحمات شما هستم.
- خواهش می کنم خدا کنه بتونم همیشه برات مید و مثمر ثمر باشم مگه ما چند تا خواهر خانم داریم فقط خدا کنه باجناق خوبی نصیبمون بشه درست مثل خودت که خیلی خانمی.
نگاهش کردم چشمان گیرایی داشت و نگاهی نافذ که تا مغز استخوان رسوخ می کرد انگار من سالها با این نگاه آشنا بودم.در حالیکه روی مبل می شستم نگاهم را به گلهای قالی دوختم و در دل خواهرم را به خاطر انتخابش تحسین کردم.احسان با اینکه مردی ثروتمند بود و از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده بود اما پوست سبزه و چشمان مشکی و ابرو ها پیوندی اش با آن قامت ورزیده و بلندهمیشه مرا به یاد مردان کوه و دشت که چابک سوار بودند می انداخت،او اصلا به خواهر ومادرش که سفیدرو بودند شبیه نبود.
***
روز های متوالی پشت سر هم می گذشت و چه زود فصل تابستان تمام شد و پائیز فرا رسید. همیشه در نوشته هایم از پائیز به عنوان فصل غم یاد می کردم و بعد ها برایم ثابت شد.با آمدن فصل پائیز سه ماه استراحت من نیز تمام شد.در حالیکه تازه از شمال باز گشته بودیم.تقریبا تمام ده روز را در ویلای احسان گذارنده بودیم این برنامه هر سال احسان بود.مدارس باز شد و من که وارد 17 سالگی شده بودم احساس بزرگی می کردم راهی دبیرستان شدم. روز اول کلاسها تق ولق بود و ما سه دوست با وفا چون مدت ها بود که یکدیگر را ندیده بودیم حرفهای گفتنی زیاد داشتیم که تمام نشدنی بود. برای ماهرخ خواستگار آمده بود و او بر خلاف میل خانواده اش جواب رد به آنها داده بود. فاطمه هم غمگین و افسرده بود چون برادرش در کارگاهی که کار می کرد عصب دستش قطع شده بود و دیگر قادر به انجام کاری نبود.فاطمه را دلداری دادیم و به او امید دادیم که بعد از عمل جراحی دستش به خوبی روز اول می شود.ماهرخ در ادامه گفت:
- راستی شقایق جریان خواستگاری پسر عموت به کجا رسید بالاخره آمدند یا نه؟
- نه خدا رو شکر انگار پسر عموی ما قصد بازگشت به ایران رو نداره چون دیگه حرف و حدیثی از آمدن او نیست. فکر کنم سعید خان ترجیح داده همانجا بماند و با یکی از همون چشم باامیها ازدواج کند!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)