خفه شو،هرچی می کشم از دست توست.خوب می دونم توی کله پوک و بی مغزت چی می گذره،فکر ازدواج با سعید و از سرت بیرون کن همین طور فکر ژاپن رفتن و چون من نمی گذارم.فهمیدی؟
در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم فقط نگاهش کردم او هم کیفش رابرداشت و خانه را ترک کرد.بعد از انکه مادر چندین بار صدایم نمود برگشتم و نکاهش کردم،با چشمانی اشکبار مرا می نگریست و بعد از من پرسید:
- حالت خوبه؟
مانند ادم های مسخ شده جواب دادم:خوبم نگران نباشید.بعد راه اتاقم را در پیش گرفتم . صدای مادر را شنیدم که با خود می گفت،نمی دونم خدایا چه بر سر این دختر اومده که مثل دیوونه ها رفتار می کنه.
درون اتاقم ساعت ها اشک ریختم.چقدر جای پدرم را خالی می دیدم اگر بود لیلی هرگز جرات سیلی زدن به من را نداشت.چند روزی از آن ماجرا گذشت و طی این مدت هچ خبری از لیلی نشد.آنروز دوباره آان جوان را سر راهم دیدم با خواهش و التماس از من خواست تا شماره تماس منزل را به او بدهم تا با مادرم صحبت کند،من هم بعد از اینکه برایش شرط گذاشتم که دیگر سر راهم قرار نگیرد شماره تماس را به دستش دادم و گفتم: بی خود وقت خودتون رو تلف نکنید من که به شما گفتم قصد ازدواج ندارم.
در جوابم گفت:
- من صبرم زیاده خانم،ببخشید می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
سرم را به زیر انداختم و گفتم:شقایق اقبالی.چند بار نام شقایق را زیر لب زمزمه کرد و بعد گفت:
- اونقدر صبر می کنم تا بالاخره جواب مثبت بدین.
سرم را تکان دادم وگفتم :بی فایده است.بعد راهم را در پیش گرفتم. وقتی سر کوچه رسیدم از دور پرادوی سیاه رنگ احسان را شناختم،او چندین ماشین آخرین سیستم و زیبا داشت اما نمی دانم چرا همیشه او را پشت این ماشین زیباتر می دیدم.چندین بار از لیلی خواسته بود رانندگی بیاموزد اما خواهر من همیشه طفره می رفت و می گفت از رانندگی وحشت داره،شاید به خاطر مرگ پدرم بود که دوست نداشت پشت رل بنشیند. برای من و مادر عجیب بود که دختری که همیشه از خانه کوچکمان شکایت می کرد و مادر را مجبور می نمود هر ساله اورا در دبیرستان غیر انتفاعی بالای شهر ثبت نام کند حاضر نبود رانندگی رابیاموزد و یکی از آخرین مدلهای ماشین را سوار شود.خواستم زنگ بزنم که به خاطر آوردم کلید دارم،در را بازنمودم و داخل شدم.وقتی داخل ساختمان شدم احسان را گرم گفت وگو با مادریافتم به محض دیدن من بلند شد ،به آرامی سلام کردم و گفتم:
- خوش آمدید ،خواهش می کنم بفرمایید!
می خواستم وارد اتاقم شوم که گفت:
- کجا خانم>نکنه با من هم قهری؟
- این چه حرفیه ؟من با هیچکس قهر نیستم!
بعد نزدیکتر آمد وگفت:
- نمی خواد کتمان کنی من میدونم که با لیلی مشکل پیدا کردی. خوب حق هم داری چون برام تعریف کرده که چه رفتار ناپسندی باهات داشته ،من از جانب او از تو معذرت می خوام.این روزها حال و روز خوبی نداره باور کن رفتارش با من هم تغییر کرده اما حالا از کاراش پشیمون شده چون خجالت می کشید از من خواست که پیش تو بیام و ازت بخوام اونو ببخشی؟
- من از دست لیلی ناراحت نیستم چون خواهر بزرگمه هرچی بگه قبول دارم.
احسان لبخندی زد و گفت:
- همین صبر و استقامتته که زبونزد فامیل شده تو در همه شرایط آرامش داری خوش به حالت!من واقعا به تو غبطه می خورم لیلی اگه کمی از اخلاق تو رو داشت دیگه من هیچ مشکلی نداشتم اما متاسفانه اون خیلی زود عصبانی می شه حالا برو آماده شو برای نهاردر یک رستوران شیک و مجلل توی هتل مهمون من هستید. خواهرت هم اونجا منتظر شماست بعد هم از اونجا به منزل ما می ریم فکر می کنم اگه چند روزی پیش لیلی بمونید حالش بهتر می شه انگار تنهایی خیلی رو اعصابش فشار آورده.
مادر مداخله کرد و گفت :
- احسان جان چرا شما فکر آوردن یک بچه نیستید،الان پنج ساله که با هم ازدواج کردید اگه مشکل خاصی هست باید به پزشک مراجعه کنید.لیلی که همیشه از جواب طفره می ره تو راستش رو بگو؟
- مادر جان نیازی به پزشک نیست چون نه من مشکلی دارم نه لیلی فقط دختر خانم شما و همسر بنده زیر بار بچه دار شدن نمی ره. هر بار بهونه در می آره و میگه اگه بچه دا ر بشیم تو بچمون رو بیشتر از من دوست داری،من هم مجبورم سکوت کنم چون به همین وسیله است که می تونم عشقم رو به اون ثابت کنم.
مادر با ناراحتی گفت :
- وا خاک عالم!این چه حرفیه که این دختره می زنه اصلا قابل قبول نیست یعنی اون به بچه خودش هم حسودی می کنه. خدایا توبه این دیگه از اون حرفاست!
احسان خندید و گفت:
- خوب برای اینکه منو خیلی دوست داره واسه همین حسودی می کنه،منم اون خیلی دوست دارم برای همین تا الان به تموم خواسته هاش تن دادم. بچه برای من مهم نیست من دوست دارم همسرم رو همیشه خوشحال و راضی ببینم.
**