بفرمایید داخل همه منتظر شما هستند چرا دیر کردین؟
مادر معذرت خواهی کرد و بعد همگی وارد ساختمان شدیم. محبوبه و میترا جلو آمدند و با آغوش باز به ما خوش آمد گفتند.همین طور محمود و مسعود در حالیکه خیره خیره مرا می نگریستند. در دل با خود گفتم ،کاشکی چشماتون از کاسه در بیاد. بعد نگاهم را به اطراف چرخاندم تا مهره اصلی این جشن را پیدا کنم،میترا را دیدم در حالیکه دست سعید را می کشید جلو آمد و گفت:
- این هم آقای مهندس گل ما!
سعید با همه دست داد و خوش آمد گفت حتی با لیلی و شوهرش بدون اینکه کوچکترین عکس العمل و تغییری در چهره اش هویدا شود.
گروه ارکستر که شروع به نواختن کرد همه به رقص و پایکوبی پرداختند. خان عمو سنگ تمام گذاشته بود انگار با خود فکر کرده بود که یک شب هزار شب نمی شود. مادر با بزرگتر ها مشغول صحبت بود،لیلی و شوهرش به اصرار میترا دختر عموی کوچکم به جمع جوانان پیوستند من هم گوشه ای را انتخاب نمودم و نشستم تا بلکه بتوانم همه را خوب ببینم .
صدایی از بغل دستم به گوش رسید که گفت:
- چقدر بزرگ شدی دختر عمو!
برگشتم ،سعید بود که در کنارم نشسته بود .این بار کمی دقیق تر سر تا پایش را نگریستم قدی متوسط داشت و وجود ریش پرفسوری و عینکی با قاب طلایی چهره اش را زیباتر کرده بود.لیوان شربتی به دستم داد و گفت:
- چرا شما به بقیه ملحق نمی شین؟
لبخندی زدم و گفتم :ممنون ،راحتم.
- شنیده بودم خیلی آرام و محجوب هستید اما نه تا این حد.ببینم سال چندمید؟
- سوم دبیرستان.
تبسم کوتاهی کرد و گفت:
- برای آیندتون چه تصمیمی دارید؟می خواین ادامه تحصیل بدین؟
- بله!من رشته روانشناسی رو خیلی دوست دارم البته نه در حد ساده بلکه پیشرفته!منظورم همون هیپنوتیزم و خوندن افکار دیگرانه اما فکر می کنم همش خواب وخیاله و امکان پذیر نیست پس مجبورم به همون روانشناسی ساده اکتفا کنم.
- نه زیاد هم خواب و خیال نیست.شاید تو کشور ما امکانش کم باشه اما در کشورهایی مثل ژاپن و چین استادان خیلی بزرگی هستند که این رشته رو آموزش می دن و مریدان زیادی هم دارند.بعد از اخذ دیپلم می تونید روی کمک من حساب کنید هر طور شده امکان تحصیلتون در زاپن را فراهم می کنم.من خودم سالها پیش مدتها دچار افسردگی بودم که با هیچ دارویی خوب نشدم اما به وسیله یکی از دوستان با استاد بزرگی آشنا شدم که او با همین علم هیپنوتیزم منو درمان کرد.
لبخند تشکر آمیزی به او زدم و گفتم: از لطفتون سپاس گذارم،راستش از پیشنهادتون خوشحال شدم حتما در موردش فکر می کنم و به شما اطلاع می دم.
در همان لحظه سیما دختر خاله سعید به ما نزدیک شد و گفت :
- شقایق خانم مثل اینکه شما فراموش کردید که در این مجلس افراد دیگه ای هم هستن که می خوان از آقای مهندس کسب فیض کنند.
در ادامه حرفهایش لبخند اغوا کننده ای به صورت سعید پاشید و گفت :
- امشب پدرتون به خاطر شما چشم روی خیلی از مسائل بسته،معلومه خیلی بهتون علاقه داره؟
سعید لبخندی زد وگفت:
- پدر مادر ها همیشه نگران بچه های خودشون هستند حتی اگه اونا پنجاه سالشو ن هم بشه باز هم پدر ومادر نگرانند.اما این ما بچه ها هستیم که هیچ وقت بزرگ نمی شیم و قدر اونا رو نمی دونیم.
سیما در حالیکه خودش را روی صندلی در کنار سعید جای می داد گفت:
- قد دارید ایران بمونید یا دوباره برگردید؟
- مشخص نیست من هنوز تصمیم نگرفتم اما فکر نمی کنم ایران بمونم چون دیگه تقریبا توی ژاپن جا افتادم و زندگی خوبی دارم پس برای موندن تو ایران باید هدفی والا داشته باشم.
- اما به نظر می آد خیلی ها علاقه مندن شما رو به هر نحوی که شده اینجا نگه دارن!؟
کلامش زهر دار بود،در حالیکه سیما با نگاهی که حسادت از آن می بارید مرا می نگریست بلند شدم و گفتم،خواهش می کنم منو ببخشید می رم داخل حیاط تا هوایی تازه کنم با اجازه.بعد در دل گفتم این آقای مهندس دربست در اختیار شما اینقدر نگران نباش سیما خانم!
بعد آندو را تنها گذاشتم و به حیاط رفتم.روی لبه حوض نشستم و به درون آب نگریستم پر از ماهی های قرمز و نارنجی بود که دوست داشتند به خواب برونداما امشب روشنایی بیش از حد و رفت وآمد افراد این خانه خواب وآرامش را از آنها ربوده بود.نگاهی به اطراف حیاط کردم چندتا از بچه های فامیل با هم سرگرم بازی بودند و صدای جیغ وخنده آنها فضا را پر کرده بود . دستم را روی آب زدم و با ماهی ها به بازی پرداختم. اما چند لحظه بعد سنگینی نگاهی را روی خودم حس نمودم.فکر کردم اشتباه می کنم اما خوب که دقت کردم سایه اش را درون آب دیدم برگشتم و نگاهش کردم داوود بود که با قیافه ای محزون مرا می نگریست.بلند شدم و گفتم :سلام.
- سلام دختر دایی،چرا تنها نشسته اید؟نکنه با ماهی ها خلوت کردین؟
- احساس کردم نیاز به هوای تازه دارم آخه امشب ها خیلی عالیه.شما چی؟نکنه شما هم اومدید هوا خوری؟
- راستش نمی دونستم دایی یه چنین جشنی برای پسرش میگیره ،با خودم عهد کردم که دیگران را راحت بگذارمچون هر کسی مسئول رفتار خودشه . به نظر من انسان باید یا زنگی زنگ باشه یا رومی روم،من سالهاست که تفریحات معنوی رو جایگزین تفریحات دنیوی کردم و بین محرم و نامحرم حریم قائلم.
توی این مجالس انسان مجبور میشه زیر دستورات دینیش بزنه ،شاید خیلی ها منو تارک دنیا بدونند.اما برای من حرف دیگران مهم نیست من آخرت رو می خوام نه این دنیا فانی و زود گذر را.
- اما پسر عمه اینطوری همیشه تنهایید،به غیر از خدای بزرگ انسان احتیاج به همنشین و مونس داره،اگه شما این شیوه رو ادامه بدید کم کم فامیل به خاطر اینکه مبادا با رفتارشون باغث آزار و اذیت شما بشن ازتون فاصله می گیرن.
- شما چی؟حتما شما هم منو تارک دنیا می دونید؟
گفتم :اتفاقا بر عکس من شما را تحسین می کنم.یک مسلمان واقعی باید مواظب رفتارش باشه ما فقط اسم اسلام رو یدک می کشیم ولی به هیچ کدام از دستوراتش درست عمل نمی کنیم. از وقتی به یاد دارم شما همیشه سعی کردین یک مسلمان واقعی باشید به خاطر همون ایمان پاکتون هم بوده که شغل معلمی رو انتخاب کردید و چندین سال داوطلبانه در روستاهای دور افتاده تدری کردید در حالیکه نیاز مالی نداشتید باید به شما افتخار کرد،شما مرد شریفی هستید.
- شما خیلی زیبا حرف می زنید،من اینقدر هم قابل تقدیر نیستم!
- اما من حقیقت رو گفتم.