بچه ها معرفی می کنم پسر عموم مسعود !فاطمه و ماهرخ هم از دوستان نزدیک من!
مسعود با گشاده رویی با آنها به احوال پری پرداخت و گفت:
- خوب خانمها مثل اینکه شما هم با نظر من موافقید که دختر عموی من از خواهرش زیباتره اما خودش اونقدر خوب و مهربونه که حاضر نیست قبول کنه . راستی ببینم کی بود که گفت اون زیبایی معصومانه ای داره؟
فاطمه آرام گفت : من!
- آهان قربون آدم چیز فهم، منم همین رو می گم اما نمی دونم چرا همه لیلی ر ا برتر می دونند.
فاطمه که صورتش از شرم گلگون شده بود سرش را پائین انداخت و گفت:
- درته شقایق زیباست اما سیرتش زیباتره1
مسعود در حالیکه اجازه می گرفت صندلی را عقب کشید و به جمع ما پیوست من که از حضور او در کنارم ناراحت بودم سکوت کردم وسعی کردم از نگاهش پرهیز کنم . دختر عمع مرضیه که شیرین نام داشت با نزدیک شدن به ما مرا از دست این جوجه مزاحم خلاص کرد و رو به مسعود گفت :
- پسر دایی مثل اینکه مادرم با شما کار داره.
به این ترتیب مسعود از روی صندلی بلند شد و با یک معذرت خواهی لز ما دور شد، در حالیکه شیرین جای اورا اشغال می نمود. من خوشحال بودم که بیشتر از این آبرویم جلوی دوستانم نمی رود. اما انگار وضعیت برایم بد تر شد چون حرفهایی شنیدم که اصلا برایم قابل درک نبود.
شیرین نیشخندی زد و گفت:
- دختر دایی از حالا خودت و آماده کن چون فکر می کنم تا چند وقت دیگه برات یه خواستگار خوب بیاید.
- خواستگار؟
- بله به نظر می رسه خان دایی در موردت خیالاتی داره درسته که لیلی عروس اونها نشد اما انگار اونا تورو نشون کردن . همین امروز زمانی که با مادرم صحبت می کردن متوجه شدم ، خان دایی خیلی از تو تعریف می کرد و می گفت شقایق همانند نداره . خوب خوشگلی هم درد سر داره . خوش به حالت فکر کنم گلوشون بد جوری پیش تو گیر کرده البته عروس خان دایی شدن هم یک نعمته.
باحالت ناباوری نگاهش کردم و گفتم :
- چی؟ من برای مسعود؟
شیرین نیشخندی زد و گفت:
- زکی نه جانم مسعود کیلویی چنده اونکه هنوز دهنش بوی شیر می ده و قدش به این حرفها نمی خوره . تورو برای مهندس ژاپنی کنار گذاشتن مگه خبر نداری تا چند وقت دیگه به ایران بر می گرده البته خودش گفته قصد نداره مدت زیادی اینجا بمونه وی خان دایی می گفت اگه دستشو بذارم تو حنا دیگه عزم رفتن نمی کنه.
انگار دنیا داشت روی سرم خراب می شد خدایا چه می شنیدم آیا حقیقت داشت به خود نشر زدم نه حتما شیرین قصد شوخی با مرا دارد.گفتم:
- اصلا شوخی با مزه ای نبود شیرین جان!
- خیلی هم جدی گفتم شوخی شوخی با خانواده خان دایی هم شوخی؟
در درونم آشوبی به پا شده بود که با هیچ آرام بخشی تسکین نمی یافت از خدا خواستم کمکم کند تا از این دردسر جدید جان سالم به در ببرم. اصلا حالم خوب نبود بلند شدم و گفتم:
- بچه ها ببخشید من می رم آبی به صورتم بزنم بر می گردم.
دستم را به صندلی تکیه دادم تا از افتادن خودم جلوگیری کنم زمین و زمان دور سرم می چرخید و همه چیز در نظرم مات ومحو شده بود. فاطمه و ماهرخ به کمکم شتافتند،ماهرخ گفت:
- چی شد حالت خوب نیست؟ چرا یکدفعه این طوری شدی؟
- بچه ها کمکم کنید باید به دستشویی برم حالت تهوع دارم.
ماهرخ و فاطمه زیر بازو هایم را گرفتند و من با پاهای سست به طرف دستشویی حرکت کردم. خواهرم با دیدن این صحنه به طرفم آمد و گفت:
- چی شده؟
- هیچی فقط کمی حالم خوش نیست.
- تو که تا چند دقیقه پیش خوب بودی؟
- نمیدونم یکدفعه چم شد تو برو منم الان بر می گردم.
وقتی بر سر میز برگشتم شیرین در گوشم زمزمه کرد:
- شقایق جان نگفتم که از هول حلیم بیفتی تو دیگ کمی خودتو کنترل کن خوب البته حق داری،می خاهی عروس خان دایی بشی باید هم شوکه بشی.
تمام وجودم از خشم می لرزید ،دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم و بگویم من از تمام چیز هایی که شما ان را خوشختی می دانید متنفرم چطور به خودتان اجازه دادید بدون مشورت من تصمیم بگیرید اما سکوت کردم درست مثل آدم های مسخ شده ! دقایقی بعد سر میز خان عمو و خانواده اش نشسته بودم یعنی عمو جان منو به وسیله همسرش به سر میزشون دعوت کرده بود.
خان عمو با نگاهی پر از گلا یه گفت :
- از ما دوری می کنی دخترم؟
- اختیار دارید منو ببخشید سر گرم بچه ها شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)