لیلی در جواب گفت:
- یعنی من که آرایش می کنم احتیاج به آرایش دارم؟
- دختر تو که حرف نداری چه با آرایش چه بی آرایش زیبایی، اما شرایط شقایق فرق می کنه.
لیلی پشت چشمی نازک کرده و گفت:
- صلاح مملکت خویش را خسروان دانند، هر طور مایلید.من که آرایش را خیلی دوست دارم یعنی خودم از آرایش کردن لذت می برم اما یه کم تقصیر این داماد گل شما هم هست که کاری به کار من نداره باید با چماق بالا سرم می ایستد و حکم می کرد که حق ندارم آرایش کنم.
احسان نگاه پر از تحسینش را به همسرش دوخت و گفت:
- تو مینیاتور زندگی من هستی وهر چی تو دوست داری منم دوست دارم ،من در زندگی یاد گرفتم که کاری به کار آراستگی خانمها نداشته باشم. حالا خوشگل خانم زود باش که دیر می شه ناسلامتی ما باید زودتر از بقیه در سالن باشیم.
***
کم کم سالن داشت شلوغ می شد، پدر و مادر احسان به همراه تک دخترشان المیرا از راه رسیدند و با مادر گرم گفتگو شدند.چند دقیقه بعد هم محبوبه دختر خان عمو به همراه شوهر و پسر کوچکش،دایی عطا به همراه خانواده و ... وارد شدند و بالاخره خان عمو در مقابل سلام و عرض ادب مادر تنها به گفتن زیارت قبول اکتفا کرد.ماهرخ و فاطمه که از دوستان صمیمی من بودند نیز از راه رسیدند با آمدن آنها از تنهایی در آمدم و گرم گفت وگو شدم.
ماهرخ مرتباً سر به سرم می گذاشت و می گفت:
- ای کلک سوغاتیهارو تنهایی خوردی؟ خوب بالاخره به هم می رسیم بذار مامان جون من بره مکه آنوقت من هم تلافی می کنم.
صدای زن عمو را شنیدم که با مادر خوش وبش کرد وگفت:
- زیارت قبول گلاب خانم خوش گذشت؟
- خدا قبول کنه حاج خانم،خانه خدا بری و بد بگذره ؟شما که زودتر از ما مشرف شدید خوب می دونید که چقدر آدم تغییر می کنه.اگه به خاطر بچه ها نبود گه اصلا دلم نمی خواست برگردم فقط دلتنگی اونا آزارم می داد.
زن عمو آهی کشید و گفت:
- کاش خدا باز قسمت من وحاجی می کرد و مارو هم می طلبید.
- از شنیدن کلمه حاجی که زن عمو به کار برد خنده زیر لبی کردم خوب می دانستم که دوست دارد همه بدانند آنها مکه رفتند و حاجی شدند حتی گاهی وقتها که کسی در فامیل به آنها حاج خانم و حاج آقا نمی گفت اخمهایشان در هم می رفت اما حد اقل جای شکرش باقی بود که امروز از ناراحتیهای گذسته که آنها با خانواده ما داشتند خبری نبود.کلی تغییر کرده کرده بودند و انگار نه انگارکه سالها بود با ما قطع ربطه کرده بودند.من که سر از کار این جماعت در نمی آورم .سالن پر از آدمهای جور وواجور شده بود و مادر هر از گاهی چند دقیقه ای بر سر هر میزی که متشکل از خانواده ای می شد می نشست و جویای احوال آنها می شد، من و ماهرخ و فاطمه از آن جمع فاصله گرفته بودیم و هر کدام وارد بحث دانشگاه شده بودیم. فاطمه و ماهرخ دوست داشتند وکیل شوند . اما من به رشته روانشناسی علاقه وافری داشتم . فاطمه رو ترش کرد و گفت:
- آمدی با ما نسازی شقایقاز خر شیطون بیا پائین .از دبستان تا دبیرستان با هم بودیم بهتره تو هم رشته حقوق را انتخاب کنی بین دو به یک رای با اکثریته.
برای اینکه بحث را قیچی کرده باشم گفتم :
- حالا کو تا دانشگاه هنوز دو سال مونده تا دیپلم بگیریم .
ناگهان ماهرخ نگاه عمیقی به لیلی و شوهرش انداخت و گفت:
- چقدر خواهرت زیباست !درست مثل عروسک های چشم آبی که پشت ویترین می ذارن، شما دو تا خواهر اصلا به هم شبیه نیستید .
من هم بر گشتم و به میز روبه رویم نگاه کردم و گفتم :
- خوب بله!همه همین نظر و دارند من بیشتر شبیه پدر خدا بیامرزم هستم. در ضمن خیلی خوشحالم من تنها کسی هستم که به او رفتم.
فاطمه به جانبداری از من گفت:
- به نظر من شقایق از خواهرش زیباتره ،دوست ما زیبایی معصومانه ای داره که هیچکس نداره.
گفتم:
- دیگه داری اغراق می کنی عزیزم قیافه من خیلی هم معمولیه در ضمن من از چهره ای که خدا بهم داده راضیم.
صدایی از پشت سرم گفت:
- اما به نظر من دوستتون درست می گه !
به طرف صاحب صدا برگشتم مسعود را دیدم در حالیکه دستهایش را به هم قلاب کرده و به من چشم دوخته بود.مسعود این بار لبخندی زد و گفت:
- مثل همیشه متین و خانم، تو همه رو کشتی دختر!
وقتی نگاهمان در هم گره خورد با خود فکر کردم که چگونه از نگاههای مشتاق و تیکه های عاشقانه اش که بی پروا به زبان می آورد فرار کنم. با تلنگری به خود از افکارم خارج شدم وبه معرفی پرداختم