دیگه از دستش کلافه شده بودم. آرزو می کردم که زودتر به خانه برسم تا از نگاههای خیره و حرفهای عاشقانه اش نجات پیدا کنم.
صورتم را به طرف خیابان چرخاندم تا حد اقل از نگاههای عاشقانه اش در امان باشم،پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم که شیشه را پائین کشید.صدای بچه گانه ای به گوشم رسید که می گفتآقا گل دارم گلهای قشنگ،گل مریم،رز،داوودی لطفاً برای خانمتان گل بخرید.آنقدر از دست مسعود عصبانی بودم که برنگشتم صورت آن بچه را نگاه کنم صدای مسعود را شنیدم که می گفت:
- داوود را در خانه جا گذاشتیم پس داوودی نمی خوایم،مریم و رز هم دوست ندارم ببینم گل شقایق نداری؟
- خیر آقا!
گوشهایم را تیز کردم تا ببینم درست شنیدم خدایا این پسر عموی دیوانه از جان من چه می خواست؟عجب غلطی کردم با او همراه شدم!
- حیف شد اگر گل شقایق داشتی حتما ازت می خریدم البته اشکال نداره چون ما خودمون گل اصلیه رو داریم ایناهاش اینجا نشسته.
با خود گفتم،مسعود بیچاره فکر کردی بچه گیر آوردی و می تونی با این الفاظ عاشقانه قلب منو تسخیر کنی بهتره دمت را روی کولت بذاری و بری پیش همونایی که دلشون برات غش و ضعف می ره.
گاهی خودم متعجب می شدم که چرا تا حالا نگذاشته ام هیچ عشقی به دلم نفوذ پیدا کنه من نجواهای عاشقانه را از گوشه و کنار می شنیدم اما همیشه خونسرد نظاره گر بودم دوست نداشتم هیچ مردی به من ابراز علاقه کند زیرا دردی در دل داشتم که ناگفتنی بود و همان باعث شده بود تا دریچه قلبم را به رو هیچ کس نگشایم .
خواهرم همیشه منو به باد مسخره می گرفت و می گفت تو قلبی از سنگ داری،من زمانی که به سن تو بودم با هر کلمه عاشقانه ای صورتم گل می انداخت اما تو انگار نه انگار که جنس مخالفی به تو ابراز علاقه می کند خیلی بی تفاوتی، و من در دل می گفتم، دردی در سینه دارم که اگر گویم زبان سوزد ورنه مغز و استخوان سوزد.
آنقدر سکوت کردم و حرف نزدم که او هم تسلیم شد و بدون هیچ کلامی مرا به منازلی که می خواستم رساند وقتی جلوی منزل خودمان نگه داشت هر چه اصرار نمودم که داخل شود قبول نکرد و رفت.
داشتم کفشهایم را جلوی پادری درمی آوردم ، در جواب مادرم که از من سؤال می کرد چرا دیر کردی گفتم تازه باید از مسعود تشکر کنید که لطف کرد و منو به جاهایی که می خواستم رسوند وگرنه باید تا بعد از ظهر به این خانه و آن خانه سرک می کشیدم.
مادر موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
- خان عمو چیزی نگفت؟
- گفت که حتما می آد و به شما سلام رسوند به نظرم گذشته ها رو فراموش کرده و
می خواد با ما آشتی کنه .خصوصا که شازده پسرش تا یکی دو ماه دیگه به ایران می آد اصلا مامان خوب شد که لیلی عروس اونا نشد من که حاضر نیستم ثانیه ای با این خانواده زندگی کنم.
مادر دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت:
- هیس لیلی و شوهرش اینجا هستند یواشتر صحبت کن!
تازه متوجه کفشهای آنها شدم لبخندی زدم وگفتم چقدر دلم براشون تنگ شده بود، اصلا احسان با خانواده عمو اینا قابل قیاس نیست خواهرم بهترین انتخاب و کرد.
خواستم وارد سالن شوم که لیلی را دست به سینه جلویم حاضر دیدم به آرامی سلام کردم، جوابم را داد، می دانستم حرفهایم را کم وبیش شنیده اما علت ناراحتی و چهره درهمش را نمی فهمیدم . در حالیکه در فکر فرو رفته بود خود را روی مبل رها کرد و گفت:
- شقایق در مورد دیگران زود قضاوت نکن . زمانی که اون رفت تو یازده سال بیشتر نداشتی.
خواستم در دفاع از خودم حرفی بزنم که دیدم احسان در حالیکه دستهایش را خشک می نمود از دستشویی خارج شد،بعد از شنیدن پاسخ سلامم گفتم:راستی آقا احسان شما ماموریت مامان را انجام دادید و کارتها رو رسوندید؟
لبخندی زد و گفت:
- بله ماموریت تمام و کمال همانطور که مادر جان گفته بود انجام شد.
به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباسهایم سوغاتیهای لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خای قائل بودم برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم . خلاصه یک دست لباس شکلاتی به همراه یک شال همرنگش انتخاب کردم که دارای پوششی کامل بود. احسان خیلی به مادرم اصرار کرده بود که این مجلس در منزل او بر پا شود اما او قبول نکرد وگفت:
- دوست دارم دو خانواده را یک جا و در مجلسی خارج از خانه شما دعوت کنم چون اگه این مهمانی در خانه احسان برگزار بشه ممکنه خان عمو و خانوادهاش حضور پیدا نکنند.
بالاخره روز موعود فرا رسید و من و مادر حاضر وآماده منتظر احسان بودیم که زنگ در به صدا درآمد و بعد از چند دقیقه مادر به همراه دختر و دامادش وارد شدند، نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم چقدر خوشگل شدی.او لباسی آبی رنگ پوشیده بود و موهایش را خیلی زیبا آراسته بود آرایش زیبایی هم به چهره داشت.
آرام نزدیک من آمد و گفت:
- تو چرا آرایش نکردی حداقل یه رژبه لبات می زدی .
مادر که کنار من ایستاده بود گفت:
- دخترم شقایق احتیاج به آرایش نداره با همین قیافه ساده هم زیباست.فکر نمی کنم تو فامیل کسی خماری و زیبایی چشمان خواهرت را داشته باشه ،آخه این مژه های برگشته ریمل و خط چشم می خواد؟