نگاهی عاجزانه به مادر انداختم که به دادم رسید و در حالیکه موهای رضا را نوازش می کرد بغلش نمود و گفت:
- تو دیگه مرد شدی و باید حرف آجی تو گوش کنی تازه من وتو امروز می خوایم کلی بازی کنیم.
از ترس اینکه دوباره دنبالم بیام با سرعت خود را به کوچه رساندم و در را آرام بستم.
اولین مکانی که باید میرفتم منزل خان عمو بود گرچه او چهار سال تمام به منزل ما پا نگذاشته بود وگاهی در مهمانیها و عروسی های فامیل او را می دیدیم اما من و خانواده ام وظیفه خود می دانستیم که او را به عنوان اولین نفر دعوت کنیم چون بالاخره بزرگ فا میل بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند.
***
ربع ساعتی بود که از راه رسیده بودمو روی مبلی روبه روی خان عمو نشسته بودم،زن عمو کنار من و مسعود پسر ته تغاریش هم درست در نقطه مقابل من نشسته بو که خریدارانه مرا بر انداز می کرد.
از نگاهش معذب بودم کمی خودم را جمع وجور نمودم جسته و گریخته از فامیل شنیده بودم که خیلی هیز و بی چشم ورو شده اما نمی دانستم این شیوه در مورد فامیل هم صدق می کنه. بالاخره سکوت شکسته شد و خان عمو با کشیدن آهی کوتاه شروع به صحبت کرد:
- خوب پس داماد پولدارتون گلاب خانم را مکه فرستاده!
وقتی سکوت مرا دید دوباره ادامه داد:
- حتما همین طوره چون فکر نمی کنم مادرت اونقدر استطاعت مالی داشته باشه که بتونه به زیارت خونه خدا بره.
شنیدم می خواسته براتون یه آپارتمان بخره اما مادرت اجازه نداده. گلاب همیشه لجباز بود و دلش می خواست خودش بار مسئولیت زندگیش را به دوش بکشه هیچ وقت هم حاضر نشد از کسی کمک بخواد،اما در این مورد اشتباه می کنه این آقا پولش از پارو بالا میره خوب چه اشکالی داره که به شما هم کمک کنه.لابد خرج سالن و پذیرایی رو هم او به عهده گرفته.
به سختی خشم خود را فرو خوردم ولب به دندان گزیدم.احترامش واجب بود اما زبان تلخی داشت که انسان را وادار می کرد که هر چه زودتر از آن محیط خفقان آور فرار کند.ترجیح دادم مثل همیشه شنونده باشم و سکوت کنم
زن عمو گفت:
- شقایق جان برای خودت خانمی شدی ماشاالله به زنم به تخته خیلی هم خوشگل شدی!
- ممنون حاج خانم نظر لطف شماست!
- ببینم هنوز درس می خونی؟سال چندمی عزیزم؟
- دوم دبیرستان !تازه امتحاناتم تموم شده.
زن عمو نگاهی به من انداخت و دوباره گفت:کاش مسعود هم درسش رو تموم می کرد آخه تنها یک سال مونده بود تا دیپلمش رو بگیره !
مسعود گره ای به ابروان خود انداخت و گفت :
- مادر درس به چه درد من می خوره؟ول کن تورو خدا باز شروع کردی؟همان آقای مهندس که درس خونده کجای این مملکت رو گرفته جز اینکه خودشو آواره دیار غربت کرده؟الان پنج ساله که آقا رفته ،یادت نیست وقتی می رفت گفت یک ساله بر می گردم اما انگار هوای اونجا حسابی بهش مزه کرده و دل نمی کنه . اصلا برای چی رفت هان؟رفت که یکسال در یکی از کارخانجات خودرو سازی ژاپن کار کنه تا مثلا تجربه پیدا کنه و برگرده اما حالا...مسعود این بار سری تکان داد و گفت:
- نه مادر یک داغ دل بس است.
زن عمو با شعف گفت: اما سعید قول داده که بزودی برگرده!
مسعود با پوز خند گفت:
- به خاطر بی تابیهای شما می خواد بیاد ایران اما خیالتون رو راحت کنم اون اینجا بمون نیست.
گفتم:
- آقا سعید قصد بازگشت دارند؟
زن عمو گفت:
- نمی دونم یک قولهایی داده!بیچاره پسرم دیگه دل و دماغ موندن تو ایران رو ندارهیعنی بهش اجازه ندادن.
خوب می دانستم منظورش چیست؟به ناچار سکوت کردم،زمانی که لیلی چهارده سال بیشتر نداشت خان عمو اورا برای پسرش که در دانشگاه مهندسی می خواند خواستگاری نمود که پدر گفت، باید صبر کنید اون درسش رو بخونه ،فعلا ازدواج براش زوده!
خان عمو هم در جواب پدر گفته بود که صبر می کنیم تا لیلی ادامه تحصیل دهد و دیپلمش رابگیرد فقط می خوام شیرینی خورده هم باشند تا زمانی که دانشگاه سعید هم تمام شود و بتواند شرایط زندگی را فراهم سازد.
وقتی پدر نظر لیلی را جویا شد با اینکه خودش راضی نبود اما به خاطرعشقی که احساس می کرد دخترش نسبت به پسر عموی خود دارد قبول کرد،در ضمن پدر برای خان عمو احترام خاصی قائل بود.بدین تر تیب آنها نشان کرده هم شدند و مراسم نامزدی مختصری برای آنها گرفته شد.هر دو خوشحال و راضی بودند چرا که از کودکی به یکدیگر علاقه داشتند و یک سال بعد هم سعید برای کسب تجربه راهی ژاپن شد.
خوب به یاد دارم خواهرم زمان رفتن نامزدش چشمهای دریائیش پر از اشک بود و آن شب را تا صبح نخوابید.البته هیچکس نفهمید این همه علاقه و دلبستگی چگونه یکباره فرو ریخت و لیلی پشت پا به همه چیز زد و گفت که قصد دارد با احسان ازدواج کند.
مادرم هم که قلبا راضی به ازدواج دخترعمو و پسرعمو نبود او را حمایت نمود و در مقابل اعتراض خان عمو که گفته بود برادرم قبل از مرگش به من قول داده جواب داد که علی آقا هم با وصلت فامیلی موافق نبود اما به خاطر شما سکوت کرد اما من نمی توانم مانع خوشبختی دخترم بشم.
به این تر تیب خان عمو خانه مارا برای همیشه ترک کرد و دیگر هیچ سراغی از ما نگرفت فقط گه گداری او و خانواده اش را در مراسم مختلف فامیل می دیدیم که همیشه با ما رفتاری خشک و سرد داشتند. نگاهی به خان عمو انداختم او بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:
لیلی با ما بد کرد، بیچاره پسرم سعید وقتی بهش گفتم ، باور نمی کرد شوکه شده بود اما خوب گذشته ها گذشته و دیگه زمان به عقب بر نمی گرده،چه می شه کرد دنیا تا بوده بی وفا بوده!از قول من به مادرت بگو من اونا رو بخشیدم به خاطر برادرم که همیشه خوابش رو می بینم البته دیدن کسی که به حج رفته واجب است و ما برای ولیمه او می آییم....
انتظار چنین سخنانی را از خان عمو نداشتم نگاه حاکی از تعجبم را به حاج خانم و مسعود انداختم،فکر کردم شاید این جملات او از روی تمسخر بوده اما در چهره هیچکدامشان نشانی از تمسخر نبود و خیلی خونسرد مرا نگاه می کردند.
با لبخند گفتم:
- ممنون خان عمو که دعوت ما رو پذیرفتین مادرم حتما خوشحال می شه پس ما منتظرتون هستیم.
بعد بلند شدم و عزم رفتن نمودم،زن عمو گفت:
- کجا شقایق جان ؟نهار همین جا باش بالاخره یه چیزی پیدا می شه دور هم بخوریم.
- ممنون زن مو خیلی کار دارم هنوز کارتهای عمه راضیه و عمه مرضیه هم مونده که باید به دستشون برسونم،مادر تاکید کرده که زود برگردم.
زن عمو گفت:
- صبر کن مسعود تورو می رسونه آخه تازگیها حاج آقا براش پراید خریده.
منظورش خان عمو بود،کلمه پراید را طوری ادا کرد که نزدیک بود خنده ام بگیره. عمو در بازار حجره فرش فروشی داشت و توانسته بود مال ومنالی به هم بزند. اما حتی به گرد پای احسان هم نمی رسید. اصلا نمی شد احسان را با این آدمهای تازه به دوران رسیده مقایسه کرد.چون او حتی با داشتن این همه دارایی و ثروت همیشه متواضع و فروتن بود.
هرچه خواستم از همراه شدن با مسعود خود داری کنم نشد،در مقابل اصرار آنها نتوانستم واکنشی از خود نشان دهم به ناچار سوار شدم.مسعود با گذاشتن کاستی آرام و دلنواز درون ضبط صوت ذهن مشوش مرا آرام ساخت.وقتی به خود آمدم سنگینی نگاهش را روی خود حس کردم ،نگاهی کوتاه به او کردم و دوباره خیابان را نگریستم.