ناپلئون بناپارت : رنج ها و ناراحتی ها فکر انسان را قوی می کند .

********************
فصل هفتم
پاریس ، بیست و چهارساعت بعد . نه ، نه ، یا بهتر بگویم ، یک عمر بعد

********************
شب است و من باز در آشپزخانه مادام کلاپن نشسته ام . شاید حقیقتا به اینجا نیامده ام و شاید اصولا بیرون نرفته ام ، شاید امروز را در کابوس وحشتناکی گذرانیده ام . شاید درخواب هستم و بزودی چشم از خواب خواهم گشود . ولی چرا امواج سیاه و عمیق رودخانه ی سن مرا در خود فرو نبردند ؟ آب رودخانه ی سن خیلی به من نزدیک بود نورچراغ های پاریس در امواج رودخانه می رقصیدند و مرا نزد خود می طلبیدند . من روی سنگ های سرد لبه ی پل خم شده بودم شاید راستی مرده بودم و امواج رودخانه مرا همه جا با خود می برد جسدم روی آب های سرد و سیاه می غلطید و غوطه می خورد و چیزی حس نمی کردم راستی باید مرده باشم . ولی در کنار میز شکسته و فرسوده آشپزخانه نشسته و افکارم در فضا جولان می کند . آنچه را که شنیده ام باز در گوشم منعکس است . قطرات درشت باران به شدت به پنجره می خورد و آهنگ ناهنجاری به وجود می آورد . تمام روز باران می بارید . وقتی به منزل مادام تالیین می رفتم زیر باران کاملا خیس شدم . قشنگ ترین لباسم همان پیراهن حریر آبی را پوشیدم ولی هنگامی که از باغ تویلری و کوچه ی انوره می گذشتم دریافتم که لباسم برای پاریس مناسب نیست و کاملا دمده است . خانمها در پاریس لباسی شبیه به لباس مردان در بر می کنند لباس آنها تنگ است به جای کمربند روبان ابریشمی دور کمر خود روی پیراهن می بندند و چون فصل پاییز فرا رسیده و هوا سرد است شال ابریشمی شفاف روی شانه های خود می اندازند . آستین های تنگ من که با تور ابریشمی آرایش شده کاملا مسخره است . دیگر کسی لباس آستین دار نی پوشد راستی نگران و شرمنده بودم زیرا مانند دختران دهاتی هستم . پیدا کردن لاشومیر در کوچه «ویو»چندان اشکالی نداشت زیرا مادام کلاپن آدرس صحیح به من داده بود و با وجود بی صبری و اشتیاق ، مدتها در پشت ویترین مغازه های پاله رویال به تماشا پرداختم و باوجود این پس از نیم ساعت به مقصد رسیدم . وضع خارجی خانه چندان جالب توجه نیست و حتی از ویلای ما در مارسی چندان بزرگتر نمی باشد . به سبک خانه های دهقانی ساخته شده ، ولی پرده های حریر و قیمتی آن از پشت پنجره ها چشم را خیره می کند . اگرچه هنوز زود بود ولی می خواستم در یکی از اتاق های پذیرایی مادام تالیین در انتظار ناپلئون باشم تا وقتی او می آید از دیدار من متعجب و خوشحال شود چون می دانستم او هر روز به منزل مادام تالیین می آید ، آنجا را بهترین محل برای ملاقات و دیدارش تشخیص دادم . او به برادرش نوشته بود که درب خانه ی مادام تالیین به روی همه باز است و هر کسی می تواند به انجا برود .
جمعیت کثیری درمقابل درب ورودی منزل جمع شده و با تنقید و تمسخر به مهمان هایی که وارد منزل می شدند ، نگاه می کردند . بدون آنکه به چپ یا راست خود نگاه کنم مستقیما به طرف درب ورودی رفتم . دستگیره را فشار دادم . در باز شد ، دربان پشت در ایستاده بود ، لباس سرخ دربر و عصای بلند نقره ایی به دست گرفته و به دربانان اشراف قبل از انقلاب شباهت کامل داشت . نمی دانستم که بزرگان جمهوری اجازه داشتن دربان را هم دارند .
راستی خود تالیین سابقا دربان بود است . دربان مغرور و متکبر سراپایم را به دقت نگریست و با لحن بزرگوارانه ای پرسید :
- همشهری چه می خواهید ؟
- می خواهم داخل شوم .
- البته می دانم ولی دعوت نامه دارید؟
سرم را حرکت دادم و گفتم :
- گمان می کردم ، خوب ، گمان می کردم همه کس می تواند وارد این منزل شود .
دربان با دقت و خشونت نگاهم کرد و جواب داد :
- زن هایی مثل شما باید به کوچه انوره و رویال بروند اینجا جای شما نیست .
با خشونت و غضب فریاد زدم :
-چه ؟ چه گفتید ؟ منظور شما چیست ؟
با زحمت صحبت می کردم و آنقدرعصبانی و شرمنده بودم که کلمات با زحمت از دهانم خارج می شدند .
- من با ید داخل شوم . باید شخصی را در اینجا ملاقات نمایم .
دربان فقط در را باز کرد و مرا بیرون رانده و گفت :
- مادام تالیین امر کرده است هیچ خانمی تنها اجازه ی ورود ندارد و باید مردی همراه او باشد .
سپس با تحقیر نگاهم کرد و گفت :
- شاید شما یکی از دوستان نزدیک تالیین هستید؟
و با خشونت مرا بیرون کرد و در را به شدت بست .
من هم به جمعیت کنجکاوی که در خیابان ایستاده بودند پیوستم . در دائما باز و بسته می شد . چند نفر زن در جلوم ایستادند و نتوانستم مهمانان مادام تالیین را ببینم . دختری که سرخاب تند و زننده ای به گونه هایش مالیده بود چشمکی به من زده و گفت :
- مقررات جدیدی وضع کرده اند . یک ماه قبل همه ما بدون زحمت به آنجا می رفتیم ولی یکی از روزنامه های خارجی مقاله ای منتشر کرد و نوشت که منزل مادام تالیین مانند فاحشه خانه هاست .
دختر خنده ای کرد و شکاف بین دندان های او در پشت لب های قرمزش ظاهر شد و سپس با نگاه ترحم و دلسوزی به پیراهن آبی من نگریست و به صحبت خود ادامه داد :
- شما تازه به پاریس آمده اید ؟
دختر دیگری که در کنارم ایستاده بود با صدای لرزانی گفت :
- تا دو سال پیش این باراس شبی بیست و پنج فرانک به لوسیل می داد ولی اکنون می تواند و قدرت دارد از بیوه ی بوهارنه پذیرایی کند.
کف سفید و کوچکی کنار لبش ظاهر شده و ادامه داد :
- پیر سگ ! پریروز بود که روزالی با اووراد رفیق متمولش به این خانه رفت می گفت بیوه ی بوهارنه تازگی ها با آن افسر جوانی که دست زن هارا می فشارد و به چشمان آنها نگاه می کند سر و سودایی دارد .
دختر دیگری که یک خال سیاه روی گونه اش بود جواب داد :
-تعجب می کنم چطور باراس می تواند چنین چیزی را تحمل کند ؟
- باراس ؟ چرا باراس به ژوزفین می گوید که هم خوابه ی افسران شود ؟ این که باراس می خواهد با نظامیان مناسبات حسنه داشته باشد و خدا می داند چه موقع با این افسران احتیاج پیدا کند و از آنها استفاده نماید بعلاوه باراس از ژوزفین سیر شده و مثل مرگ از او متنفر است . ژوزفین که همیشه آن شنل سفید ابریشمی را به دوش دارد فقط پیرزنی است که مادر بچه های بزرگ است .
مرد جوانی صحبت او را قطع کرد و گفت :
- بچه هایش دوازده و چهارده ساله هستند آن قدربزرگ نیستند بعلاوه باراس امروز در مجلس ملی صحبت کرد .
آن دو دختر به طرف جوان متوجه شده و گفتند :
- همشهری چنین چیزی نگویید .
ولی آن جوان به طرف من خم شده و گفت :
- شما از ولایت آمده اید همشهری ؟ ولی حتما آن ترز زیبا را دیده اید . اولین زنی است که در مجلس ملی صحبت کرد امروز درباره اصلاح تبلیغات فرهنگی دختران بحث کرد . همشهری آیا شما به این مسائل علاقه مندید ؟
دهانش به شدت بوی شراب و پنیر می داد از کنار او دور شدم . دختری با لب های قرمز و ماتیک مالیده با نگاه گرمی جوان مست را نگریست و گفت :
-باران می بارد بهتر است به کافه برویم .
آن جوان مست به من گفت :
- همشهری باران می بارد .
بله باران می بارید و لباس آبی من خیس شده بود و از سرما می لرزیدم . آن جوان بازویم را در دست گرفت در آن لحظه متوجه شدم که دیگر قادر به تحمل این همه افتضاح نیستم . یک درشکه کرایه ای دیگر در مقابل منزل ایستاد ، بازویم را به پهلوی مردم فشار دادم و دیوانه وار راهم را به طرف درشکه باز کرده و با افسری که از درشکه پیاده شده بود تصادف نمودم .
این افسر چنان بلند بالا بود که برای نگاه کردن به او سرم را بلند کردم . ولی آن قدر کلاه سه گوشش را روی پیشانی فشار داده بود که فقط توانستم بینی عظیم و درشت و کشیده او را ببینم . وقتی با عجله خود را به روی او انداختم خود را کمی عقب کشید . در این موقع گفتم :
- معذرت می طلبم همشهری ، معذرت می خواهم ، ولی میل دارم به شما تعلق داشته باشم .
آن مرد عظیم الجثه با وحشت پرسید :
- چه می خواهید ؟
-بله ..... فقط برای چند لحظه می خواهم به شما تعلق داشته باشم می بینید که خانم ها بدون اسکورت اجازه ندارند به منزل مادام تالیین بروند .... من باید داخل شوم ..... باید به این خانه بروم و اسکورت هم ندارم .
آن افسر سراپای مرا نگریست متوجه شدم که از من خوشش نیامده ولی ناگهان تصمیم گرفت و بازویش را در اختیار من گذارد و گفت :
- بیایید همشهری .
دربان سرسرا فورا مرا شناخت با خشونت به من نگریست و در مقابل آن مرد عظیم تا کمر خم شد و پالتو او را گرفت . من به طرف آینه بزرگ سرسرا رفته و رشته های خیس و مرطوب موهایم را از صورت و پیشانی کنار زدم و متوجه شدم که دماغم می درخشد . در همان موقعی که پودر خود را از کیفم بیرون آوردم آن مرد عظیم با بی حوصلگی گفت :
- خوب همشهری حاضر هستید ؟
بلافاصله به طرف او برگشتم لباس بسیار زیبای خوش دوختی با سردوشی طلایی به تن داشت . وقتی مجددا او را نگاه کردم دیدم که دهان تنگ او در زیر دماغ بزرگش به شدت فشرده شده و ناراضی به نظر می رسید . ظاهرا از همراهی با من کسل بود ، دریافتم که تصور نموده است من هم یکی از دختران سرگردان و هرزه ی خیابانی هستم ، ازخجالت عرق کرده بودم آهسته گفتم :
- معذرت می خواهم . نمی دانستم چه باید بکنم .
با خشونت بازویش را به من تقدیم کرده و با تندی گفت :
- وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم باید رفتار شما مناسب باشد و سرافکنده ام نکنید .
یک دربان دیگر درب سفیدی را گشود و ما خود را در سالن وسیعی که جمعیت زیادی در آن بود یافتیم . مستخدم دیگری به طرف ما آمد و با حالت استفهام به ما نگریست . آن مرد عظیم الجثه به تندی با طرف من برگشت و گفت :
- اسم شما ؟
به سرعت برق فکر کردم که نباید کسی متوجه حضور من دراینجا باشد . آهسته گفتم :
- نامم دزیره است .
اسکورت من به عجله پرسید :
- بقیه ی نام شما .... نام فامیل شما چیست ؟
سر خود را با ناامیدی حرکت داده و گفتم :
- استدعا می کنم ..... نام دیگری ندارم .
در همین موقع به مستخدم دستور داده شد :
- حضور همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت Geueral Jean-Batiste adotte را اعلام نماید .
مستخدم با صدای بلند گفت :
- همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت .
اشخاصی که نزدیک ما ایستاده بودند به طرف ما برگشتند . یک زن سیاه مویی که لباس زرد ابریشمی به تن داشت مدعوین را ترک نموده و به طرف ما خرامید . با هزاران ناز و عشوه درحالی که هر دو دست ژنرال عظیم و بلند قد را در دست گرفته بود گفت:
- به به ، چه عجب ، راستی حضور شما همشهری ژنرال مایه ی نهایت خشنودی است . سپس چشمان درشت و سیاهش به طرف من متوجه شد در یک لحظه با نگاهی مملو از تنقید و تمسخر مرا نگریست و برای مدت کمتر از یک لحظه نگاهش به کفش ها ی کثیف و بد شکل من ثابت گردید . ژنرال روی دستهای او خم شد و آن را بوسید . خیر، دست او را نبوسید بلکه مچ سفید و قشنگ دستش را بوسه زده و گفت :
- مادام تالیین شما بسیار مهربان و دوست داشتنی هستید تازه از جبهه مراجعت کرده ام و طبق معمول هر سرباز ناچیزی که از جبهه به مرخصی بیاید باید به محفل سحر انگیز و مجلل ترز پناه بیاورد.
- طبق معمول سرباز ناچیز مشغول تملق گویی است و همدمی هم در پاریس یافته است .
چشمان سیاهش به مطالعه سراپای من پرداخت . سعی کردم حرکتی شبیه به تعظیم نموده باشم پس از آن نگاهش را از من برگرفت و با ملایمت بین من و ژنرال ایستاد و گفت :
- بیایید ژان باتیست باید با باراس ملاقات کنید . باراس با آن ژرمن دو استانل وحشتناک در اتاق سبز تنها مانده است . می دانید منظورم کیست ؟ دختر «نکر» پیر را می گویم همان که دائما داستان می نویسد . باید رهبر را از چنگ او خلاص کنیم . خیلی بجا خواهد بود اگر شما ....
سپس پشت خود را به من کردند و رفتند. آنگاه پارچه ابریشمی زرد شبیه به چادر را دیدم که از پشت کاملا لخت مادام تالیین آویخته بود .
مهمانان دیگر بین من و آنها قرار گرفتند و من خودم را در سالن بزرگ و خیره کننده مادام تالیین تنها یافتم .
خود را در پناه پنجره ای که به این سالن بزرگ و عظیم باز می شد کاملا مخفی کردم و هر چه به اطراف نگریستم اثری از ناپلئون ندیدم . راستی اونیفورم زیادی در سالن پذیرایی دیدم که هیچ کدام به فرسودگی و ژندگی لباس نامزد من نبود .
هرچه بیشتر آنجا ایستادم بیشتر خود را به کنار پنجره فشردم و مخفی شدم . نه تنها لباسم بسیار بد بلکه کفشهایم زننده و مسخره بودند . خانم های پاریسی واقعا کفش نمی پوشند فقط تخت نازکی با پاشنه ی بسیار کوتاه به پا دارند . این تخت کفش ها ، با بند های نازک طلایی به پاشنه متصل شده و میخ های پاشنه به رنگ طلایی یا نقره ای رنگ شده قوزک پای خانم ها به طور کلی دیده می شود . در یکی از اتاق های مجاور شخصی ویولن می نواخت مستخدمین با لباس قرمز و سینی های بزرگ مشروب و اغذیه های لذیذ در سالن گردش می کردند و از مدعوین پذیرایی می نمودند. جرعه ای شامپانی نوشیدم ولی از آن خوشم نیامد زیرا بسیار تهییج و تحریک شده بودم .
دو نفر مرد به طرف من آمده در کنار پنجره پهلوی من ایستادند و بدون آنکه متوجه من باشند با یکدیگر مشغول صحبت شدند. می گفتند مردم پاریس بیش از این تحمل بالارفتن ارزش قیمت زندگی و اجناس را ندارند و اغتشاش مردم غیر قابل احتراز است . یکی از آنها با سستی و بی حالی در ضمن استعمال انفیه گفت :
- فوشه عزیز اگر من به جای باراس بودم در نهایت سادگی این اغتشاش و انقلاب را به گلوله می بستم .
دیگری جواب داد :
- ولی اول باید شخصی که مایل به کشتن و فرونشاندن انقلاب باشد جستجو نماید.
آن دیگری پس از دو عطسه متوالی گفت که امروز بعد از ظهر ژنرال برنادوت را در بین مدعوین دیده است ولی مردی که نام او فوشه بود سر خود را حرکت داد و گفت :
- آن مرد را می گویید ؟ هرگز در زندگی چنین کاری نخواهد کرد .
پس از لحظه ای سکوت مجددا گفت :
- اما نظر شما درباره ی آن بینوای کوتاه قد که دائما دنبال ژوزفین است چسیت ؟
در همین موقع یک نفر در سالن دست های خود را به یکدیگر کوبید .
صدای تیز و لرزان مادام تالیین در بین زمزمه ی جمعیت به گوش رسید .
- خواهش می کنم همه به سالن پذیرایی سبز تشریف بیاورند یک خبر خوش برای دوستان خود دارم .
من نیز با سایرین با اتاق پذیرایی رفتم ولی جمعیت آن قدر زیاد بود که نتوانستم ببینم در بین آنها چه می گذرد . فقط دیدم که در و دیوار سالن با پرده ها و پارچه ها ی حریر سفید و سبز راه راه تزیین شده است . گیلاس ها ی شامپانی در بین مدعوین تقسیم می شد . من هم یکی برداشتم و سپس همه میهمانان در جای خود ایستادند و برای مهماندار راه باز کردیم . ترز تالیین از کنار من گذشت و به خوبی و وضوح دیدم که در زیر آن پارچه نازک و زرد رنگ چیزی نپوشیده و نوک قرمز سینه های او کاملا دیده می شد .و راستی بسیار زننده بود او بازوی مردی را که لباس بسیار مجلل زردوزی به تن داشت گرفته بود آن مرد عینک به چشم داشت و با غرور و تکبر فراوان حرکت می کرد . یک نفر آهسته گفت :
- باراس پیر عزیز رفته رفته چاق و فربه می شود .
آنگاه متوجه شدم که یکی از رهبران پنجگانه فرانسه از کنارم می گذرد .
ترز با صدای بلند گفت :
- همه دور کاناپه جمع شویم .
همه در کمال اطاعت دور کاناپه حلقه زدیم در آنجا او را دیدم !!!!