ناپلئون بناپارت : تصور کن اگر قرار بود هرکس به اندازه دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حکمفرما می شد .
********************
فصل ششم
پاریس : یک سال بعد ، سپتامبر 1795
چیزی بد تر و ناراحت کننده تر از فرار از خانه و مسکن نیست .
********************
دو روز و دو شب است که تختخواب ندیده ام . پشتم به شدت درد می کند . چهار روز تمام در یک عرابه ی مسافری نشسته بود و تصور می کنم آن قسمتی از بدنم که روی آن می نشینم سیاه و کبود شده باشد . به طور کلی صندلی عرابه های مسافر بری بسیار بد و ناراحت کننده هستند . پولی برای مراجعتم ندارم . احتیاجی به پول ندارم زیرا از خانه فرار کرده و هرگز مراجعت نخواهم کرد .
دوساعت قبل وارد پاریس شدم . تقریبا شب و هوا تاریک بود . در تیرگی شب تمام منازل پاریس شبیه به هم هستند . این خانه های تیره رنگ یکی پس از دیگری قرار گرفته و در جلو آنها باغ و حیاط وجود ندارد . خانه ..... خانه و بازهم ردیف های خانه پشت سر هم قرار گرفته اند نمی توانم تصور کنم پاریس چقدر بزرگ است . من فقط تنها فردی در ارابه ی مسافری بودم که قبلا پاریس را ندیده ام . آقای بلان که روز قبل به مسافرین عرابه ملحق شده و یکی از تجار پاریس است از این که اولین مرتبه است که به پاریس آمده ام تعجب نمود و یک درشکه برایم کرایه کرد . تکه کاغذی را که روی آن آدرس خواهر ماری را نوشته ام به درشکه چی دادم . باقی مانده پولم را نیز به درشکه چی تحویل دادم ولی کاین مرد با بی ادبی با من رفتار نمود . زیرا پولی برایم باقی نمانده بود که به او انعام بدهم . آدرس کاملا صحیح و بستگان و اقوام ماری خوشبختانه در منزل بودند . کلاپن در قسمت عقب خانه ی کوچک باک زندگی می کند . نمی دانم کوچه باک در کدام محله ی پاریس واقع است .ولی از قصر تویلری آن قدر دور نیست . با درشکه از کنار قصر که بلافاصله آن را شناختم عبور کردیم . خودم را نیشگون گرفتم که مطمئن شوم بیدارهستم و خواب نمی بینم و راستی در پاریس هستم و راستی قصر تویلری را دیده ام و حقیقتا از خانه و زندگی خود دست کشیده و فرارکرده ام
مادام کلاپن خواهر ماری نسبت به من بسیار مهربان بود . این زن وقتی مرا دید و فهمید که ماری دایه ی من بوده است بسیار مضطرب شد . وقتی به او گفتم مخفیانه برای ترتیب دادن کاری به پاریس آمده ام و پول ندارم نگرانیش رفع گردید و گفت که می توانم شب را آنجا باشم . سوال کرد که آیا گرسنه هستم ؟ چه مدت می خواهم بمانم ؟ به او گفتم گرسنه ام و بلیط جیره ی نان خود را به او دادم . زیرا از هنگام قحطی گندم تاکنون نان جیره بندی است و قیمت اغذیه هم بسیار گران است . همچنین گفتم که نمی دانم چه مدت در اینجا خواهم بود . شاید یکی دو شب . شروع به غذا خوردن کردم پس از مدتی آقای کلاپن شوهر خواهر ماری به منزل مراجعت کرد . کلاپن نجار است و گفت طبقه ای که در آن زندگی می کنند ساختمان عقب قصر یکی از اشراف است . این قصر به وسیله ی دولت مصادره شده و به علت کمبود خانه قصر را به طبقات و قطعات مختلف تقسیم کرده و در اختیار مردان معیل و آنهایی که بچه ی زیادی دارند گذارده اند .
کلاپن چندین فرزند دارد . سه بچه ی کوچک روی کف اتاق می خزیدند و می لولیدند . دو بچه ی دیگر دوان دوان از کوچه آمده و خوراکی می خواستند . مقدار زیادی حوله و لباس و پیراهن شسته در آشپزخانه و محلی که غذا می خوردیم پهن کرده اند . بلافاصله پس از صرف غذا مادام کلاپن گفت : میل دارد با شوهرش به گردش برود و قدری قدم بزند و کمتر این موقعیت ها نصیب او می شود . زیرا باید کسی از بچه ها مراقبت نماید . ولی حالا که من اینجا هستم مراقب بچه ها بوده آنها را می خوابانم و او نگرانی ندارد و می تواند با شوهرش به گردش برود . هر دو کودک را در یک تختخواب کوچک جا دادم و کوچکتر از همه را نیز در گهواره که در آشپزخانه بود خوابانیدم . مادام کلاپن کلاه کوچکی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود به سرگذارد . آقای کلاپن هم تقریبا تمام محتویات یک قوطی کوچک پود را روی سرش ریخت و با هم از منزل خارج شدند .
در این لحظه حس کردم که در این شهر بزرگ و وسیع تنها و غریب هستم تا آن موقعی که در چمدانم در پی وسایل آشنا و متعلق به خودم در جستجو بودم این حس غربت د ر سراسر وجودم موج می زد . در آخرین لحظه ای که چمدانم را می بستم دفتر خاطراتم را در آن گذارده بودم . اولین چیزی که از چمدان برداشتم این دفتر بود . صفحات قبل را خواندم تا ببینم چگونه این حوادث رخ داده و من به پاریس آمده ام . اکنون با یک قلم شکسته و دوات مشغول نوشتن هستم و میل دارم بگویم چرا منزل و آشیانه ام را ترک گفته ام .
**********
یک سال است که در دفتر خاطراتم چیزی ننوشته ام . اگرچه حادثه ی مهمی برای نامزد مجهوری که نامزدش در پاریس و دور از اوست رخ نمی دهد ولی مقداری پارچه ی ابریشمی سفید برای تهیه ی دستمال و همچنین پارچه تور گلدار برای سفره ، از اتیین گرفته و مشغول تهیه ی جهیزم شده ام . البته اتیین قیمت این پارچه و سایر چیزهای دیگری که به من داده است را از مبلغ جهیزی که پدرم برایم تعیین نموده کسر می کند . حروف بزرگ Bرا یکی پس از دیگری روی جهیزم برودردوزی می کردم . انگشتانم به علت دوختن و سوزن زدن درد می کرد. غالبا به دیدن ژولی و ژوزف در ویلای قشنگ و با صفای آنها و به زیرزمین مادام لتیزیا برای ملاقات او می رفتم . ولی مادام لتیزیا درباره ی هیچ چیز جز تورم اسکناس و قیمت سرسام آور زندگی صحبت نمی کرد . از ناپلئون شاکی بود که برای مخارج آنها پول نمی فرستد . در عوض ژولی و ژوزف بدون آن که توجهی به مادام لتیزیا داشته باشند به کار خود مشغول و آن قدر خوش بودند که اشخاص بی اطلاع و غریبه اصولا نمی توانستند تصور نمایند که زندگی داخلی و فامیلی ژوزف در چه وضعیتی است . دائما می خندیدند و از صمیم قلب خوش بودند ولی این خوشی تا اندازه ای نیز احمقانه بود . غالبا به دیدن آنها می رفتم زیرا ژولی می خواست بداند ناپلئون برای من چه نوشته و من هم می خواستم نامه ناپلئون را که برای ژوزف فرستاده است بخوانم .
متاسفانه ما همه معتقدیم که به نامزد من در پاریس بسیار سخت می گذرد . یک سال قبل با دو آجودانش وارد پاریس شد . لویی برادر چاق و قطورش را نیز همراه برد تا مادام لتیزیا یک نان خور کمتر داشته باشد . همان طوری که انتظار می رفت مشاجره ی شدیدی در وزارت جنگ برپا شد زیرا ناپلئون نقض دستور نموده و به وانده نرفته بود . طبعا ناپلئون مجددا درباره ی طرح های جنگی خود درمورد جبهه ی ایتالیا با وزیر جنگ بحث کرد . وزیر جنگ هم برای آن که او را از پاریس دور کرده باشد ، بازرسی جبهه ی ایتالیا را به او واگذار کرد ولی اسمی از فرمانده ی عالی در بین نبود . ناپلئون به جبهه ی ایتالیا عزیمت کرد . وقتی به آنجا رسید او را نپذیرفتند و به او گفتند که دخالتی به امور فرماندهی و افسران زیردست آنها نکند . سپس با مالاریای شدید و صورت زرد و لباس ژنده به پاریس بازگشت . وقتی به دیدن وزیر جنگ رفت ، وزیر با عصبانیت و خشونت تمام او را از اتاقش بیرون راند . پس از این موضوع ناپلئون تا مدتی نصف حقوق ماهیانه اش را دریافت می کرد . ولی پس از آن او را بدون حقوق بازنشسته کردند . موقعیت وحشتناکی داشت ..... نمی دانم چگونه زندگی می کرد اگر ساعت پدرش را به گرو می گذارد فقط می توانست مخارج سه روز زندگی اش را تامین نماید . به هر حال توانست لویی برادرش را به ارتش ملحق نماید زیرا قادر نبود مخارج او را بدهد . بعضی مواقع ناپلئون به کار های اضافی در وزارت جنگ مشغول می شد و نقشه های نظامی می کشید . این کار به چشم های او لطمه می زد . شلوار پاره اش مایه ی ناراحتی و اضطراب او بود مسافرت ایتالیا لباس های ژنده و نخ نمای او را کاملا فرسوده کرد ، خود او شخصا سعی می کرد لباسش را رفو و تعمییر نماید ولی تار و پود آن از هم پاشیده بود . طبعا درخواستی برای لباس به وزارت جنگ فرستاد ولی تحویل لباس به افسر باز نشسته مقدور نبود در کمال ناامیدی و یاس به محلی رفت که هر کس می خواست کارش انجام شود به آنجا رو می آورد . بله به لاشومیر منزل مادام تالیین زیبا رفت .
ما اکنون حکومتی به نام دیرکتورات Directorate داریم . در حقیقت مملکت را پنج نفر دیرکتور اداره می کنند . بهر حال به طوری که ژوزف می گفت فقط یکی از پنج نفر قدرت کامل دارد و این شخص هم باراس Barras است . هر حادثه ای در مملکت ما رخ دهد باراس در راس همه قرار می گیرد . ( تصور می کنم او مانند زباله و خاشاک سواحل است که با طوفان ها ی شدید همیشه در سطح آب قرار گرفته اند . بایستی هم این طور باشد . اما شاید مناسب نباشد که این طور درباره ی یکی از سران مملکت بنویسم . ) باراس وقتی متولد شد کنت بود ولی کنت بودن لطمه ای به او نزد زیرا در موقع مناسب یکی از ژاکوبین های متعصب از آب در آمد . پس از آن با کمک تالیین و نماینده ی دیگری به نام فوشه موجبات سقوط روبسپیر را فراهم کرد و جمهوری فرانسه را از خطر انهدام به وسیله ی خائنین نجات داد . پس از آن در یکی از عمارات دولیت در قصر لوکزامورگ سکنی کرد و اکنون یکی از پنج نفر رهبر و مدیر مملکت است . این رهبران اشخاص مهم و برجسته را می پذیرند و چون باراس مجرد است از مادام تالیین درخواست نموده که بعد از ظهر مهماندار او بوده و ازاشخاص برجسته ی جمهوری فرانسه پذیرایی نماید. یکی از رفقای همکار اتیین به ما گفت که در مهمانی های مادام تالیین شامپانی مثل آب سبیل است و اتاق پذیرایی او از نفع پرستان جنگ و سفته بازان مملو می باشد . این سفته بازان منازل و قصور اعیان و اشراف را که به وسیله ی دولت مصادر شده به قیمت ناچیزی می خرند و به نوکیسه ها و تازه به دوران رسیده ها به بهای گزاف می فروشند .
در این قصر می توان دوستان زیاد و متشخص مادام تالیین را ملا قات کرد دو نفر از زیباترین زنان این قصر یکی خود مادام تالیین و دیگری ژوزفین دو بوهارنه است . مادام دو بوهارنه همیشه روبان باریک سرخی به گردن خود می بندد تا همه بدانند که با یکی از قربانیان گیوتین بستگی دارد . اکنون چنین بستگی و نسبت مایه ی سرشکستگی نیست بلکه برای شکایت و گله از روزهای گذشته می باشد . ( ژوزفین بیوه ی ژنرال بوهارنه است که او را به وسیله ی گیوتین اعدام کردند و در هر صورت سابقا کنتس بوده است . )
روزی مادرم از رفیق اتیین سوال کرد که آیا در پاریس زن نجیب هم وجود دارد ؟ رفیق اتیین خندید و جواب داد :
- بله در پاریس زن نجیب دیده می شود ولی قیمت آن خیلی گران و کمیاب است و مادرم فورا به من گفت که از آشپزخانه یک گیلاس آب برای او بیاورم .
ناپلئون بعد از ظهر یکی از این روزها از مادام تالیین و بوهارنه درخواست ملاقات نموده و خودش را معرفی کرد . این دو زن متفقا تصدیق کردند که وزیر جنگ کار بدی کرده که به ناپلئون یک شلوار و همچنین فرماندهی عالی ایتالیا را واگذار نکرده است . هر دوی آنها قول دادند که لااقل یک شلوار برای او بگیرند ولی به او گفتند که باید نامش را تغییر بدهد . ناپلئون هم فورا نامه ای به ژوزف نوشت و گفت " تصمیم گرفته ام نامم را تغییر بدهم البته بزودی این تغییر نام صورت رسمی و قانونی به خود خواهد گرفت به شما هم پیشنهاد می کنم که نام خود را تغییر بدهید . در پاریس کسی نمی تواند نام بوناپارت Boonapart را تلفظ نماید . از این پس نامم بناپارت است . خواهشمندم نامه ها ی مرا به این اسم بنویسید و تمام فامیل را از تصمیم من مطلع نمایید من تبعه ی فرانسه هستم و می خواهم وقتی نامم در تاریخ ثبت می شود نامم فرانسوی باشد "
معذالک نه بوناپارت بلکه بناپارت هنوز شلوارش پاره و دریده و ساعت موروثی پدرش در گرو است و با وجود این همیشه فکر می کند و معتقد است که سرنوشت تاریخ جهان را عوض خواهد کرد . طبعا ژوزف مقلد هم به زودی نامش را تغییر داد و پس از او لوسیین هم که تازگی شغل رئیس یکی از انبارهای تدارکاتی ارتش به او واگذار شده بود اسمش را عوض کرد .
لوسیین جدیدا شروع به نوشتن مقالات سیاسی هم کرده است . ژوزف گاهی مانند فروشنده ی دوره گرد از طرف اتیین به دهات اطراف می رود و البته کنترات های خوبی می بندد اتیین می گوید ژوزف دلالی خوبی هم می گیرد ولی بهرحال او دوست ندارد دلال و فروشنده ی دوره گرد باشد .
دراین چند ماه اخیر ناپلئون خیلی کم به من نامه نوشته ولی هفته ایی دوبار برای ژوزف کاغذ می نویسد با وجودی که برایم نامه نمی نویسد یک تابلو برایش فرستاده ام زیرا بالا فاصله پس از عزیمتش از پاریس به من نوشت و درخواست تصویرم را نمود . این تابلو تاریک و محو است بعلاوه دماغم در این عکس خیلی برگشته و سربالا است .
چون مجبور بودم اجرت نقاش را قبلا بپردازم ناچار این تصویر را پذیرفتم و برای او فرستادم .
ناپلئون به خاطر این تابلو از من تشکر نکرد و در نامه ی خود نیز چیزی از آن یاد آوری ننمود طبق معمول نامه اش را با کلمه ی " محبوبه ی من " شروع می کند و در آخر مرا به سینه اش می فشارد ولی کلمه ای درباره ی ازدواجمان نمی نویسد از این که در ماه آتیه شانزده ساله خواهم شد چیزی نمی گوید و کلمه ای به زبان نمی آورد که موید تعلق ما به یکدیگر باشد. اما او در نامه ها یی که برا ی ژوزف می نویسد چندین صفحه درباره ی مد زن هایی که در پذیرایی ها و مهمانی های مادام تالیین ملاقات کرده است سیاه می کند . در یکی از نامه هایش به ژوزف نوشته بود :" اکنون دریافته ام که چگونه زنان تاثیر عمیقی در زندگی یک مرد دارند " ناپلئون با شوق و علاقه ی زیاد از " زنان فهمیده و زنانی که دارای افکار برجسته هستند " دم زده است .
من به سادگی نمی توانم تشریح کنم که نامه ها ی ناپلئون به برادرش چگونه مایه ی رنج و عذاب من هستند .
یک هفته قبل ژولی تصمیم گرفت در یکی از مسافرت های طویل تجارتی ژوزف شرکت کند و چون این اولین مرتبه بود که یکی از اطفال مادرم برای مدت طویلی از او دور می شد دائما اشک می ریخت و گریه و بی تابی می کرد . اتیین تصمیم گرفت مادرم را نزد برادرش دایی سمیس بفرستد . مادر هفت چمدان برای این سفر بست من او را تا ایستگاه عرابه مشایعت کردم و را ستی فراموش کردم بنویسم که محل زندگی دایی سمیس از مارسی فقط چهار ساعت راه است و مادرم پس از این مسافرت متوجه شد که سلامتیش به خطر افتاده و اتیین را تا موقعی که او را به یکی از شهر هایی که دارای آب معدنی است نبرد راحت نمی گذارد . به همین جهت ناگهان من و ماری در منزل تنها ماندیم .
یک روز بعد ازظهر که با ماری در خانه ی تابستانی نشسته بودیم تصمیم قطعی خود را گرفتم . گل های سرخ و قشنگ باغ مدتی است تمام شده و ریخته اند ساقه و برگ بوته های گل سرخ تغییر رنگ یافته و لطافت خود ر ا از دست داده اند . آن روز یکی از روزهای غم انگیز پاییزی بود که انسان عمیقا متفکر و اندوهگین است و می داند چیزی در طبیعت رو به مرگ و فنا می رود و شاید به همین دلیل نه تنها منظره اشیا بلکه افکار و تصورات من مخصوصا جنون آمیز بود .
ناگهان حوله ای که روی آن حرف بزرگ B را برودر دوزی می کردم به زمین رها کردم و گفتم :
- من باید به پاریس بروم ..... می دانم این عمل من جنون و دیوانگی است و خانواده ام هرگز اجازه ی چنین مسافرتی را نمی دهند ولی من باید به پاریس بروم .
ماری که مشغول پوست کندن لوبیا بود بدون آنکه سرش را بلند کند جواب داد:
- خوب اگر باید به پاریس بروی برو .
بلا اراده یک سوسک طلایی رنگ سرگردانی که روی لبه ی میز حرکت می کرد خیره شدم و گفتم :
- خیلی ساده است بهرحال ما دونفر در این خانه تنها هستیم و من فردا با عرابه به پاریس می روم .
ماری لوبیای درشتی را بین انگشتانش فشار داد . لوبیا با صدای خفیفی ترکید ولی سوسک بدون توجه به صدای ترکیدن به حرکت خود ادامه داد .
ماری گفت :
- پول به اندازه ی کافی دارید ؟
- بله شاید برای رفتنم به پاریس کافی باشد . تصور می کنم اگر در مسافرخانه های بین راه بیش از دو شب توقف نکنم و دو شب دیگر را در اتاق سرویس ارابه بگذرانم پول برای رفتنم کافی باشد .
ماری سرش را بلند کرد و برای اولین مرتبه به من نگریست و گفت :
- گمان می کردم بیش از این مبلغ زیر لباس خواب خود در گنجه ذخیره کرده باشید ؟
سر خود را حرکت دادم :
- خیر مبلغ زیادی از ذخیره ام را به یک نفر قرض داده ام .
- در پاریس شب را کجا می گذرانید ؟
سوسک به انتهای میز رسیده بود آن را برداشتم و درجهت مخالف گذارده و حرکت او را روی میز نگریسته و گفتم :
- در پاریس ؟ حقیقتا دراین خصوص فکری نکرده ام این موضوع بستگی دارد به ..... این طور نیست ؟
- شما هر دو نفر به مادام کلاری قول داده اید که عروسی را تا وقتی که شما شانزده ساله نشده اید به تعویق بیاندازید . با وجود این می خواهید به پاریس بروید ؟
- ماری اکنون به پاریس نروم خیلی دیر خواهد شد و اصولا ازدواجی در بین نخواهد بود.
بدون تفکر و تعمق آنچه را جرات تصور داشتم به زبان راندم لوبیای ماری یکی پس از دیگری از پوست خارج می شد . ماری سوال کرد :
- اسم آن زن چیست ؟
شانه هایم را با لاقیدی بالا انداخته جواب دادم :
- مطمئن نیستم شاید مادام تالیین است و ممکن است آن دوم معشوقه ی باراس باشد اسمش ژوزفین است سابقا کنتس بوده ولی به طور قطع و صحیح اطلاعی ندارم و .... ماری تو نباید فکر و اندیشه بد بکنی بعلاوه مدتی مرا ندیده وقتی مجددا مرا ببیند .....
- بله کاملا حق با شما است باید به پاریس بروید پی یر شوهر من برای خدمت سربازی احضار شد و به پاریس رفت و دیگر مراجعت نکرد . پس از آنکه پسرم متولد شد نامه ای به شوهرم نوشتم که وضع کودک ما بد است و چون پولی کافی ندارم ناچار به عنوان دایه در منزل مادام کلاری خدمت می کنم . شوهرم حتی به این نامه هم جواب نداد . من باید به هر ترتیبی بود سعی می کردم نزد او بروم .
ماجرای غم انگیز ماری را می دانستم این داستان را غالبا برایم گفته است . من تقریبا با داستان عشق حزن انگیز او بزرگ شده ام و با سرگذشت بی وفایی پی یر مانند یک آهنگ قدیمی سوزناک و تاثرآور مانوس هستم . سوسک طلایی مجددا به انتهای میز رسید و با ناامیدی در کوشش و تلاش بود شاید تصور می کرد که به انتها و آخر دنیا رسیده است پس از کمی تفکر به ماری جواب دادم :
- نمی توانستید نزد شوهرتان بروید او خیلی از شما دور بود ؟
- شما به پاریس خواهید رفت چند شب اول را نزد خواهرم بگذرانید پس از آن تصمیم خواهید گرفت .
از جای خود برخاسته گفتم :
- تا ببینم ، به شهر میروم تا ساعت حرکت ارابه ی فردا را تحقیق کنم .
سوسک طلایی را از روی میز برداشته و روی چمن گذاردم .
شب چمدانم را بستم و چون تمام فامیل به مسافرت رفته بودند فقط یک چمدان کهنه و از هم گسیخته پیدا کردم . بهترین لباسم همان لباس ابریشمی آبی رنگی را که برای عروسی ژولی تهیه کرده بودم، در چمدان گذاردم و با خود گفتم " یکباردیگر این لباس را وقتی برای دیدن او به منزل مادام تالیین می روم خواهم پوشید . "
روز بعد همراه ماری به ایستگاه ارابه رفتم از خیابانهای شهر عبور کردم در این حال در رویای شیرین رویای بسیار دوست داشتنی و رویایی که انسان تصور می کند هر عملی انجام می دهد صحیح و منطقی است غوطه ور بودم . در آخرین لحظه که می خواستم سوار ارابه شوم ماری یک مدال بزرگ طلا به من داد و زیر لب گفت :
- پولی ندارم که به شما بدهم . حقوق ماهیانه ی خود را برای پرستاری و مخارج پسرم می فرستم این مدال را بگیرید طلای خالص است . روزی که شما را از شیر گرفتم مادام کلاری این مدال را به من داد . فروختن آن آسان است اوژنی .....
با نگرانی پرسیدم :
- بفروشم ؟ چرا ؟
- تا برای مراجعت پول داشته باشی .
ماری پس از گفتن این حرف باعجله برگشت می خواست عزیمت ارابه را نبیند برای مدت یک روز ، دو ، سه ، چهار روز در ارابه مسافر بری در جاده پر گرد و خاک پایان ناپذیر بالا و پایین می افتادم . برای مدت سه ساعت ارابه مرا تکان می داد یا روی شانه استخوانی پیرزنی که سمت راستم نشسته بود می افتادم و یا با شکم مرد چاق و قطوری تصادف می کردم . پس از سه ساعت اسبهای ارابه را عوض می کردند و مجددا همین صحنه شروع می شد و من دائما تصور می کردم که در مقابل او ایستاده و می گویم : " ناپلئون من نزد تو آمده ام چون می دانستم پول برای مراجعت به مارسی نداری آمدم نزد تو بمانم ما به یکدیگر تعلق داریم . "
آیا از دیدار من خوشحال خواهد شد ؟ سایه های عجیب و غیر عادی در آشپزخانه خواهر ماری به نظرم می رسید . نمی توانستم این سایه ها را تشخیص دهم زیرا این گونه محل ها را در روشنایی روز ندیده ام . البته ناپلئون از دیدن من خوشحال می شود و مرا در بین بازوان خود گرفته و به دوستان مشهور و بزرگ خود معرفی خواهد کرد سپس آنها را ترک نموده و با هم تنها خواهیم بود . البته در خیابان قدم می زنیم زیرا پولی ندارم که به کافه برویم . شاید رفقایی داشته باشد که من بتوانم نزد آنها بمانم تا نامه ای به مادرم نوشته و رضایت او را برای ازدواج جلب نمایم . آن وقت عروسی کرده و .....
صدای قدم زن و شوهر مهماندار من از خارج به گوش رسید . امیدوارم لااقل نیمکت راحتی داشته باشند که بتوانم روی آن دراز بکشم ..... فردا ...... خدای مهربان ....... فردا چه دوست داشتنی و زیبا است .
********************
پایان صفحه 106
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)